بازگشت

حكومت خواهي امام از ابتداي كودكي تا آخر عمر


امام حسين (ع) به عنوان يك تربيت شده قرآن و پيامبر (ص)، از همان ابتداي زندگي با مسأله غصب خلافت مواجه شد. آن بزرگوار كه خودش در غدير شاهد نصب پدرش ازجانب پيامبر در امتثال امر خدا و بيعت مسلمانان با او بود، دو ماه و اندي بعد از آن مشاهده كرد كه افرادي با كودتا و قوه قهريه، حكومت را از پدرش گرفتند و كساني برمصدرخلافت تكيه زدند كه نه شرايط لازم از جمله افضليت و اصلحيت را داشتند، نه پيامبر آنان را معرفي كرده بود و نه مسلمانان به اختيار و اراده خود آنان را انتخاب كرده بودند. از اين رو از همان دوران كودكي در فكر بازگرداندن خلافت مسلمانان به صاحبان اصلي و واگذاردن آن به متصديان صلاحيت دار بود. او با اينكه در سنين كودكي بود ولي علنا در مسجد پيامبر حاضر مي شد و با صراحت تمام از خليفه اول و بعد از آن از خليفه دوم مي خواست كه از منبري كه صلاحيت نشستن بر آن را ندارند، فرود آيند و آن را به اهلش بسپارند. موارد متعددي از اين اعتراض امام حسين بر ابوبكر و عمر در تاريخ ثبت شده است ازجمله: بعد از اينكه ابوبكر خلافت را به عهده گرفت ظاهرا در اولين جمعه اي كه براي خطبه خواندن بر منبر رسول خدا بالا رفت، امام حسين كه همراه برادرش براي شركت در نماز جمعه حاضر شده بودند به سوي ابوبكر سبقت جست و فرمود: «اين منبر متعلق به پدر من است نه پدر تو». [1] .

وقتي نوبت خلافت به عمر رسيد، او بر منبر بالا رفت و گفت: من به مومنان سزاوارترم از آنها به خودشان. امام كه در كناري نشسته بود، فرياد زد: اي دروغگو، از منبر پدرم رسول خدا، پايين بيا. اين منبر پدر تو نيست. عمر به اقتضاي مصلحت به نرمي جواب داد: اي حسين، به جانم قسم كه منبر پدر توست نه منبر پدر من. آيا اينها را پدرت به تو ياد داده است؟ امام فرمود: اگر من مطيع فرمان پدرم باشم و از او تعليم بگيرم، به جانم قسم كه او هدايتگر و من هدايت شده خواهم بود و او بر گردن مردم از زمان رسول خدا (ص) بيعت دارد. بيعتي كه دستورش را جبرئيل از نزد خداي تبارك و تعالي آورد و جز منكران كتاب خدا، كسي نمي تواند آن را انكار كند. مردم با قلبشان بيعت او را پذيرفتند و با زبان انكار كردند و واي بر منكران حقوق ما اهل بيت رسول خدا به چه عقوبت و عذاب شديدي با آنان ملاقات خواهد كرد؟! عمر گفت: اي حسين، هر كس منكر حق پدرت باشد، لعنت خدا بر او باد. ما را مردم به حكومت گماردند و ما پذيرفتيم و اگر پدرت را مي گماردند اطاعت مي كرديم. امام جواب داد: اي عمر، كدام مردم تو را بر خويش امير قرار دادند قبل از اينكه تو ابوبكر را بر خودت امير قرار دهي تا او نيز بعد از خودش تو را به امارت بگمارد بدون اينكه حجتي از پيامبر و رضايتي از اهل بيت پيامبر داشته باشي. آيا رضايت شما (به حكومت يكديگر) رضايت رسول خداست؟ يا رضايت اهل بيت نارضايتي رسول خداست؟ و.... سخنان مستدل و منطقي امام حسين (ع) در حضور جمع براي عمر سنگين بود و او را خشمگين ساخت. از منبر با خشم و غضب پايين آمد و با جمعي از اطرافيانش به خانه اميرالمؤمنين امام علي (ع) رفت و گفت: اي علي ما امروز از دست حسين چه كشيديم؟ در مسجد رسول خدا با صداي بلند بر ما اعتراض مي كند و مردم و اهل شهر را بر من مي شوراند. امام حسن (ع) به عمر اعتراض كرد و برادرش را در عملش برحق شمرد. عمر به امام علي (ع) عرض كرد: اين دو در نفس خودشان، به جز خلافت فكر نمي كنند. امام فرمود: اين دو چنان به رسول خدا قرابت نسبي دارند، كه خلافت براي غير آنها سزاوار نيست تا براي خودشان در بين آنان ارجحيت قائل شوند. اما تو اي پسر خطاب، آنان را راضي كن تا آيندگان از تو راضي باشند. عمر گفت: رضايت آنها به چيست؟ امام فرمود: اين كه از خطايت برگردي و با توبه خود را از معصيت حفظ كني. عمر گفت: يا اباالحسن، فرزندت را ادب كن تا با سلاطين كه حاكمان زمين هستند، در نيفتد، امام فرمود: من گناهكاران را به خاطر ترك گناه ادب مي كنم و كساني را كه از لغزش و هلاك آنان خوف دارم، اما كسي كه پدرش رسول خدا او را ادب كرده، نمي توان او را به ادب بهتري منتقل كرد و اما تو اي پسر خطاب، آنان را راضي كن. عمر كه از جواب دندان شكن امام به خشم آمده بود از خانه خارج شد و به دوستانش گفت: آيا عليه فرزند ابي طالب و دو فرزندش مي توان حجتي آورد؟! [2] .

تفكر اينكه حكومت حق اهل بيت است و بر اهل بيت فرض است براي به دست آوردن آن اقدام كنند، از همان زمان در ذهن امام حسين (ع) نقش بست و هميشه فكر و ذهن او را به خود مشغول كرده بود و تا آخر عمر براي لحظه اي از اقدام صحيح براي به دست آوردن حكومت و خلافت رسول خدا فروگذار نكرد و آنقدر اين مطلب بديهي و آشكار بود كه دوست و دشمن بر آن آگاه بودند. روزي كه با عثمان بيعت شد، ابوسفيان كه حكومت را به دست آل اميه ديد، دست امام حسين (ع) را - كه در دوران جواني بود - گرفت و به بقيع برد و با جلو كشيدن امام و عرضه كردن او به اهل قبرها - شهيدان بدر و احد - گفت: اي اهل قبرها، آنچه شما به خاطر آن با ما مي جنگيديد، امروز به دست ما افتاده است در حالي كه شما خاك شده ايد. [3] .

ابوسفيان كه هيچ گاه به نبوت و رسالت پيامبر ايمان نياورده بود، به زعم خود قيام پيامبر و اصحابش را قيامي براي به دست گرفتن حكومت و قدرت مي دانست و بر ياران پيامبر فخر مي فروخت كه آن سلطنت و قدرت به دست او افتاده است و چون اهل بيت و از جمله امام حسين (ع) را رقيب خود در سلطنت طلبي مي دانست، دست امام حسين (ع) را گرفت و به عنوان كسي كه از سلطنت و قدرت محروم شده به اهل قبور نشان داد. البته ابوسفيان يك نكته را درست فهميده بود و آن رقابت اهل بيت (ع) با آل اميه و آل ابوسفيان در حكومت بود ولي اهل بيت حكومت را وسيله اي براي انجام وظيفه و ايجاد زمينه تعالي انسانها مي خواستند و آل اميه به خود قدرت و سلطنت دل بسته بود وقتي هم امام حسن (ع) به ناچار مجبور به پذيرش صلح شد، بعضي از اصحاب كه هنوز به واقعيت ها آگاهي نداشتند و اقدام امام حسن (ع) برايشان توجيه نبود، گمان مي كردند كه امام از سر عافيت طلبي يا... صلح را پذيرفته است و با توجه به روحيات امام حسين (ع) گمان مي كردند كه ايشان موافق نيستند و حاضرند بيعت را نپذيرفته و جنگ را ادامه دهند و لذا به امام متوجه شدند. معاويه در مجلسي از امام حسن و امام حسين و قيس بن سعد بن عباده فرمانده سپاه امام حسن و بزرگ انصار خواست كه با او بيعت كنند. وقتي نوبت به قيس رسيد، او با نگاه به امام حسين (ع) با زبان حال از امام خواهش كرد كه رهبري را بپذيرد تا تحت امر او با معاويه جنگ را ادامه دهند ولي امام حسين كه علت صلح پذيري را مي دانست و در آن زمان چاره اي جز آن نمي ديد، فرمود: «يا قيس، انه امامي»؛ اي قيس، حسن امام من است (و من تابع بيعت اويم). [4] .

حجربن عدي نيز كه توجيه نبود خدمت امام حسين رسيد و تقاضا كرد رهبري را بپذيرد و با منصوب كردن قيس به فرماندهي سواره نظام و حجر به فرماندهي پياده نظام جنگ را ادامه دهد ولي امام فرمود: ما بيعت كرده ايم و راهي براي اجابت پيشنهاد تو وجود ندارد. [5] .

زمان معاويه نيز اطرافيانش او را هشدار مي دادند كه مردم چشم به حسين (ع) دارند و لذا بايد به هر صورت شخصيت او شكسته شود و در يك مورد پيشنهاد دادند از امام حسين بخواهد در مجلس حكومتي معاويه در حضور او و سران حكومتش سخنراني كند و گمان مي كردند امام تحت تأثير ابهت مادي مجلس معاويه واقع مي شود ونمي تواند خوب سخن بگويد و شخصيت و ابهت و اقتدار امام شكسته مي شود و از چشم مردم مي افتد ولي به خواست خدا كيد شيطاني آنان عكس نتيجه داد. [6] .

مروان كه ظاهراً فرماندار مدينه بود، به معاويه نوشت: من مطمئن نيستم كه حسين در انتظار فتنه انگيزي نباشد و گمان مي كنم كه شما روز سختي با او خواهيد داشت. [7] .

اين حكومت خواهي حتي تا روز عاشورا آشكار و معلوم بود. يكي از بزرگان سپاه ابن سعد به خاطر كشته شدن ذريه رسول خدا مورد شماتت قرار گرفت و او در جواب گفت: عَضَضْت بالجندل؛ صخره را گاز گرفتي. (دشنامي است) اگر تو بودي همان كار را مي كردي كه ما كرديم ما در مقابل جماعتي قرار گرفتيم كه از جان گذشته بودند و به مال دنيا رغبت نداشتند و هر چه به آنان امان مي داديم، قبول نمي كردند و زير بار نمي رفتند (مانند اماني كه براي ابوالفضل و برادرانش آوردند) دست به شمشير برده و چون شيران گرسنه به ما حمله مي كردند و سواران را از چپ و راست هلاك مي نمودند. آرزوي مرگ داشتند و جز به رسيدن به سلطنت يا مرگ هدفي نداشتند اگر مختصر زماني دير مي جنبيديم، تمام سپاه كشته و نابود مي شدند. [8] .


پاورقي

[1] همان، ص 111.

[2] همان، ص 117 - 118.

[3] احتجاج، طبرسي، ص 275، اعلمي بيروت.

[4] بحارالانوار، ج 44، ص 61.

[5] انساب الاشراف، بلاذري، ج 3، ص 151، بيروت.

[6] احتجاج، ص 299.

[7] ترجمة الامام الحسين، ابن عساکر، ص 197.

[8] شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 3، ص 263.