عبيد و ابن سعد
پس از شهادت پيشواي آزادي بود كه دوستي و پيوند سياسي «عبيد» و فرمانده ي سپاهش، «عمر بن سعد»، بسان بسياري از خودكامگان و زورمداران به سردي و جدايي گراييد!
روزي «عبيد» به «عمر» گفت: نامه اي را كه درباره ي چگونگي برخورد با حسين
برايت نوشتم، به من بازگردان!
او پاسخ داد: آن نامه از ميان رفت!
گفت: بايد بياوري! چه مي انديشي؟ آيا فكر مي كني در برابر پيرزنان قريش عذر و بهانه مي آوري؟!
عمر گفت: به خداي سوگند من در مورد رويارويي با حسين و چگونگي برخورد با او به گونه اي تو را نصيحت و خيرخواهي كردم كه اگر پدرم، «سعد» هم در اين مورد با من مشورت مي نمود و من همان خيرخواهي را در مورد او مي نمودم، حق فرزندي را به خوبي ادا كرده بودم!
«عثمان» برادر «عبيد»، كه در آنجا حضور داشت، گفت: عمر درست مي گويد؛ و سخت بيداد پيشه كردي و به جنايتي هولناك دست يازيدي!
آن گاه افزود: به خداي سوگند من دوست مي داشتم تمام فرزندان «زياد»، تا روز رستاخيز نشان بردگي بر پيشاني و بيني شان نواخته مي شد، اما هرگز حسين كشته نمي شد!!
«عمر» گفت: به خداي سوگند هيچ كس در اين جهان به سرنوشت شوم من گرفتار نشد، و به جنايتي بدتر از من دست نزد؛ چرا كه من «عبيد» را فرمان بردم و به دستور او به جنگ حسين رفتم و در همان حال، هم خداي يكتا را نافرماني كردم و هم قطع رحم نموده و پيوند خويشاوندي را گسستم!
«والله ما رجع احد بشر مما رجعت، اطعت عبيدالله، و عصيت الله و قطعت الرحم!!» [1] .
پاورقي
[1] بحار، ج 45، ص 118.