بازگشت

خواب جانسوز


دخت ارجمند حسين عليه السلام، «سكينه»، در ميان كاروان اسيران آزاديبخشي بود كه آنان را به شام وارد كرده و با شرايط غمباري در منزلگاهي فرودشان آوردند؛ جايي كه نه روزها از تابش خورشيد در امان بودند و نه شبها از تيرگي و ظلمت شب و سرماي سوزان!

در يكي از آن شبهاي سخت و غمبار بود كه دخت سرفراز حسين، خواب عجيبي ديد!

در عالم رؤيا ديد كه درهاي آسمان گشوده گرديد و پنج مركب آسماني از نور، به سوي زمين فرود آمد كه بر هر يك از آنها بزرگمرد و بزرگواري پرشكوه نشسته و فرشتگاني بر گرد او حلقه زده اند؛ و به همراه هر يك از آنان يك نوجوان يا خدمتگزار بهشتي است كه سخن مي گويد و از رويدادها پرده برمي دارد!

او مي افزايد: پس از پياده شدن آن چهره هاي نوراني و فرشتگان، مركبها رفتند و سخنگوي آنان به من روي آورد و گفت: هان اي سكينه! نياي گرانقدرت بر تو سلام مي رساند و درودت مي گويد.

من در پاسخ گفتم: درود بر پيامبر خدا باد! و آن گاه پرسيدم: شما كه هستيد؟

پاسخ داد: من يكي از نوجوانان و خدمتگزاران بهشت هستم.

پرسيدم: اين چهره هاي پرشكوه و ملكوتي كه فرود آمدند، چه كساني هستند؟

گفت: آدم، ابراهيم خليل، موسي و مسيح....

پرسيدم: آن شخصيت پرشكوهي كه دست به محاسن سپيد و شريفش گرفته و گاه مي افتد و گاه برمي خيزد، كيست؟

پاسخ داد: نياي گرانقدرت، پيامبر است.


«جدك رسول الله.»

پرسيدم: اينان كجا مي روند؟

«و أين هم قاصدون؟»

گفت: به ديدار پدرت، حسين عليه السلام.

«الي ابيك الحسين.»

با شنيدن اين سخن، بر آن شدم تا خودم را به نياي گرانقدرم، پيامبر، برسانم و شكايت روزگار و ظالمان را به آن حضرت بنمايم، كه درست در اين هنگام ديدم پنج هودج نوري از آسمان فرود آمد كه در ميان هر يك بانويي پرشكوه و بزرگ است.

از آن فرشته ي آسماني پرسيدم: اين بانوان گرانقدر چه كساني هستند؟

پاسخ داد: «حوا» مام ارجمند آدميان،

«آسيه»، دختر «مزاحم»،

«مريم»، دختر، «عمران»،

«خديجه»، دختر «خويلد»،

و آن بانويي كه دست بر سر نهاده و افتان و خيزان است مادرت، فاطمه، دخت فرزانه ي پيامبر خداست.

با شنيدن اين خبر گفتم: به خداي سوگند مي روم تا بيدادي را كه در حق ما رفته است به مادرم، فاطمه گزارش كنم!

به سويش دويدم و پس از سلام بر او با چشماني گريان و دلي بريان در برابرش ايستادم و گفتم:

«يا امتاه! جحدوا و الله حقنا،

يا امتاه! بددوا والله شملنا،

يا امتاه! استباحوا والله حريمنا،

يا امتاه! قتلوا والله الحسين ابانا.»

مادرجان! مادر! به خداي سوگند كه حقوق ما را انكار و پايمال ساختند!

مادرجان! مادر! به خداي سوگند كه گروه ما خاندان پيامبر و نسل او را بيدادگرانه پراكندند!

مادرجان! مادر! به خداي سوگند كه حريم حرمت ما را شكستند و بر ما ستم روا داشتند!

مادرجان! مادر! به خداي سوگند، پدر گرانقدرم، حسين را با لب تشنه كشتند!


دخت فرزانه ي پيامبر - كه سيلاب اشك از ديدگانش جاري بود - با شنيدن سخنان من فرمود:

«كفي صوتك يا سكينة، فقد احرقت كبدي، و قطعت نياط قلبي، هذا قميص ابيك الحسين معي لا يفارقني حتي القي الله به.»

سكينه جان! نور ديده ام! بيش از اين مرا مسوزان! و ديگر مگو! كه جگرم را سوزاندي و پاره كردي؛ و بند دلم را بريدي! دخترم! اين پيراهن پدرت، حسين است كه به همراه من خواهد بود تا در روز رستاخيز خداي را ديدار كنم!

اينجا بود كه از خواب بيدار شدم و بر آن شدم تا آن رؤياي شگفت انگيز را نهان دارم، اما سرانجام به دلايلي آن را به خاندان و نزديكانم بازگفتم و جريان اين خواب ميان مردم راه يافت. [1] .


پاورقي

[1] بحار، ج 45، ص 140.