بازگشت

كاروان اسيران در دروازه ي دمشق


كاروان همچنان به راه خويش ادامه داد تا به دروازه ي شام نزديك شد. هنگامي كه به نزديكي آنجا رسيد، دخت فرزانه ي اميرمؤمنان به «شمر» نزديك شد و گفت: هان اي «شمر»! من با تو سخني دارم!

گفت: بگو!

فرمود: هنگامي كه به دروازه ي شام رسيديم، كاروان اسيران را از جايي ببريد كه


تماشاگران در آن مسير كمتر باشند؛ و به نيزه داران دستور ده تا سرهاي مقدس شهيدان را از ميان كجاوه ها و اسيران دور سازند و جلوتر حركت دهند تا فرزندان پيامبر كمتر در معرض ديد تماشاگران باشند؛ چرا كه ما از تماشاي آنان به ستوه آمده و رنج مي بريم.

اما «شمر» از سر ددمنشي و كينه توزي نه تنها چنين نكرد، بلكه به عكس خواسته ي آن بانوي فرزانه رفتار كرد و دستور داد تا سرهاي مقدس را در ميان كاروان اسيران حركت دهند و كاروان را نيز از مسيري هدايت كنند كه مردم را گرد آورده اند!! و كاروان به همين سبك و نظم به دروازه ي دمشق رسيد.

راستي كه اين كار ضد انساني «شمر» دلها را خون و سينه ها را داغدار مي سازد و ديدگان سرد و يخ زده را گرم و گريان؛ كه اين شعر نيز در اين مورد از اين دل داغدار برمي خيزد:



فواسفا يغزي الحسين و رهطه

و يسبي بتطواف البلاد حريمه...



اي دريغ و درد كه بيدادگران به حسين و يارانش يورش مي برند؛ و حريم حرمت او را با اسارت بانوان و گردانيدن آن ها در شهرها مي شكنند!

آيا آن تيره بختان نمي دانستند كه پيامبر در شهادت جانسوز حسين به گونه اي مي گريد كه هرگز اشك ديدگانش خشك نمي شود؟! و در دل او بر اثر اين سوگ آتشي برافروخته مي گردد كه هماره شعله هايش زبانه مي كشد و غم و اندوهي بر دل نازنين آن حضرت مي نشيند كه نه پايان پذير است و نه مي توان آنرا نهان داشت!

و آورده اند كه: امام سجاد عليه السلام در اين مسير با كسي سخن نگفت تا به درب كاخ يزيد رسيد.