بازگشت

عابس يا دلاوري نامدار


و آن گاه شيرمردي ديگر به نام «عابس شاكري» به ميدان آمد!

پيشواي آزادي به او فرمود: هان اي «اباشوذب» به چه مي انديشي؟

او در پاسخ گفت: در اين انديشه ام كه تا جان در بدن دارم همراه و همگام تو باشم و در راه آرمانهاي والاي تو فداكاري كنم.

سپس گام به پيش نهاد و خود را به حسين عليه السلام نزديكتر ساخت و گفت: حسين جان! سالار من! به خداي سوگند باد كه اگر مي توانستم چيزي ارزشمندتر و پربهاتر از جان و تن را در راه شما فدا سازم و بوسيله آنها از وجود گرانمايه شما دفاع كنم، لحظه اي در اين راه درنگ نمي كردم.

«لو قدرت أن ارفع عنك بشيي أعز من نفسي لفعلت!»

اين آزادمرد، پس از بيان ارادت قلبي و عشق و شور خويش به سالارش حسين عليه السلام گام به ميدان دفاع و جهاد نهاد و هماورد طلبيد؛ اما از سپاه خشن و خشك مغز اموي كسي جرئت مبارزه با او را به خود راه نداد و كسي به جنگ او نيامد؛ چرا كه آوازه شهامت و شجاعت او را شنيده بودند.

او هماورد خواست اما نه تنها كسي حاضر به رويارويي با او نگرديد كه «زياد بن ربيع»، يكي از سركردگان سپاه «عبيد» فرياد برآورد كه: هان اي لشگر! اين مرد را مي شناسيد؟

اين مرد «عابس شاكري» است! دلاورمردي كه توانمند است و شيرافكن؛ بنابراين كسي بصورت تن به تن به جنگ او نرود، بلكه بصورت گروهي او را تيرباران كنيد!

و اين گونه بود كه در پيكاري نابرابر و ناجوانمردانه او را زير باراني از تير قرار دادند و او نيز خود را به قلب سپاه دشمن زد و اين پيكار نابرابر تا شهادت دليرانه او ادامه يافت، و او بدين صورت عروس زيبا و پرمعنويت شهادت را در آغوش گرفت.