بازگشت

آزاده اي نوانديش از تبار محرومان


و آن گاه آزاده اي از تبار محرومان، گام به پيش نهاد. اين بار جواني پرشور به نام «جون» غلام آزاد شده ي ابي ذر غفاري بود كه به حضور سالار شايستگان آمد و از آن حضرت اجازه ي ميدان خواست.


حسين عليه السلام با دنيايي از مهر و ادب رو به او كرد و فرمود:

«يا جون! انت في اذن مني فانما تبعتنا طلبا للعافية، فلا تبتل بطريقنا.»

هان اي «جون»! دوست من، شما اينك آزاد آزادي، راه خويش را بگير و از اين سرزمين برو؛ تو براي آسايش و راحتي و تأمين زندگي و امنيت، همراهي و همكاري ما را برگزيده اي، از اين رو سرنوشت خويش را به سرنوشت ما گره مزن. دوست من! جهاد و جانبازي و شهادت ما را براي خويش انتخاب مكن، برو به سراغ زندگي ات خدا يار و نگهدارت باد.

اما او چه پاسخ داد؟ [1] او با آگاهي و انديشه و آينده نگرانه گفت:

«يابن رسول الله! أنا في الرخاء ألحس قصاعكم و في الشدة أخذ لكم؟!

و الله ان ريحي لنتن، و حسبي للئيم، و لوني لأسود، فتنفس علي بالجنة، فتطيب ريحي، و يشرف حسبي، و يبيض وجهي، لا و الله لا افارقكم حتي يختلط هذا الدم الأسود مع دمائكم.»

اي فرزند گرانمايه ي پيامبر، من در روزگار خوشي و آسايش بر خوان نعمت شما نشستم و از نعمت هاي مادي و معنوي و علمي و فكري و فرهنگي و تربيتي شما بهره ها بردم و به دنياي آگاهي و روشن انديشي و آزادگي بال گشودم؛ آيا اين از جوانمردي است كه اينك شما را در ميدان دفاع از حق و مرزهاي دين خدا رها كنم و بروم؟

«لا والله لا أفارقكم...»

به خداي سوگند چنين نخواهد شد؛ اين نه رسم وفاست و نه راه و رسم جوانمردي و آزادگي. حسين جان! من سياه پوستم، و رنگ و بوي پيكرم ناخوشايند و رنگ و بوي ديگري است، همانگونه كه حسب و نسبم. اجازه دهيد تا بوي بهشت و نسيم دل انگيز آن بر من وزيدن كند تا هم پيكرم عطرآگين گردد و هم چهره ي تيره ام به سفيدي گرايد و هم حسب و نسبم با عمل شايسته و جهاد و فداكاري در راه حق و عدالت پرشرافت شود.

حسين جان! نه! به خداي سوگند از شما جدا نخواهم شد، راه ديگري نخواهم


رفت، از شما فاصله نخواهم گرفت تا خون من سياه پوست، با خون پاك و پاكيزه ي شما بندگان پاك و برگزيده ي خدا و فرزندان گرانمايه ي پيامبر كه هر دو در راه خدا ريخته مي شود بيامزيد و من به نيكبختي جاودانه و افتخاري كه هماره در آرزوي آن بودم نايل آيم. نه! هرگز از شما جدا نخواهم شد.

«لا و الله لا أفارقكم حتي يختلط هذا الدم الأسود مع دمائكم.»

سالار بشردوست كه جام ديدگانش غرق در اشك شوق و حماسه بود، او را در آغوش گرفت، مورد مهر و محبت و نوازش قرارش داد و به او اجازه جهاد و فداكاري داد...

[او كه ديگر در پوست نمي گنجيد، به سوي ميدان گام سپرد و اين گونه رجز خواند:



كيف يري الكفار ضرب الأسود

بالمشرفي و القنا المسدد



يذب عن آل النبي أحمد

يذب عنهم باللسان و اليد



كفرپيشگان اموي مسلك ضربات قهرمانانه ي اين جوان سياه پوست را چگونه مي نگرند؟

ضربات قوي و شكننده ي شمشير و نيزه ي استوار و پراقتدار را؟

آخر اين سياه پوست مبارز از خاندان پيامبر دفاع مي كند و از خود هيچ ندارد. هر چه هست از آن خاندان پرافتخار است. آري او از آنان با همه ي وجود و با دست و زبان دفاع مي كند و بر اين نعمت و افتخار، خداي را سپاس مي گويد و بر خود مي بالد...

او با شهامت و شجاعت بسياري بيست و پنج تن از سپاه استبداد را از پا درآورد و آن گاه خود به شهادت رسيد.

سالار انسان دوستان، حسين عليه السلام خود را كنار پيكر به خون خفته ي او رسانيد و بر بالين او نشست و نيايشگرانه ي دست ها را به آسمان گرفت و گفت:

«اللهم بيض وجهه، و طيب ريحه، و احشره مع الابرار، و عرف بينه و بين محمد و آل محمد.»

بار خدايا! چهره اش را سپيد و نوراني و پيكرش را عطرآگين و خوشبو ساز. او را با نيكان و شايستگان محشور فرما و ميان او و خاندان وحي و رسالت آشنايي و


دوستي - در سراي ديگر - قرار ده.]


پاورقي

[1] مقتل الامين، ص 88.