مگر چه شده است؟
جوان قهرمان، همسرش را دلداري داد و رضايت او را كسب كرد و با او نيز وداع گفت و به ميدان شتافت و دگر باره به جهاد پرشكوهي دست زد تا آنجايي كه نوزده نفر از سواران دشمن و بيست تن از پياده نظام آن را به خاك هلاكت افكند و دو دست او نيز افتاد.
همسرش كه شوي دلاور خويش را در آن حالت نگريست، عمود خيمه را برگرفت و به ياري شتافت و در همان حال مي گفت: پدر و مادرم به قربانت! در راه خاندان پاك و پاكيزه وحي و رسالت باز هم مبارزه كن و از حريم مقدس پيامبر دفاع نما! آري باز هم دليرانه بكوش!
«وهب» كوشيد تا همسر شجاع خويش را به خيمه ي بانوان حرم برگرداند، اما آن زن باايمان و آزاده لباس شوي فداكارش را گرفت و گفت: هرگز تو را رها نخواهم كرد و به سوي خيمه ها بازنخواهم گشت تا به همراه تو به شرف شهادت مفتخر گردم.
[آن جوان روشنفكر و راه يافته گفت: گرامي همسرم! تو كه تا ساعتي پيش مرا از آمدن به ميدان بازمي داشتي، اينك چه تحولي رخ داده است كه مرا به پيكار در راه سالار شايستگان تشويق و تحريص مي كني؟
چه شده است كه اين گونه پيشقدم گشته اي؟ چرا؟
آن بانوي فداكار گفت: «وهب»! به خداي سوگند هنگامي كه نداي غربت و تنهايي پيشواي پرواپيشگان حسين عليه السلام را شنيدم از زندگي سير شدم. آخر خود شنيدم كه آن حضرت با صدايي رسا مي فرمايد:
«وا غربتاه!
وا قلة ناصراه!
أما من ذاب يذب عنا؟
أما من مجير يجيرنا؟»
«اي فرياد از غربت و تنهايي!
اي فرياد از كمي ياران حق و عدالت!
آيا كسي نيست كه از حقوق پايمال شده ي ما، به همراه ما دفاع كند؟
آيا كسي نيست به ما پناه دهد؟...»
و اين غم بزرگ، زندگي را در كام من به گونه اي تلخ ساخت كه ديگر از زندگي گذشتم، و ديگر نمي خواهم به سوي خيمه ها بازگردم.
از اين رو «وهب بن عبدالله» از سالارش حسين عليه السلام كمك خواست و گفت: سالار من! شما به او دستور دهيد بازگردد؛ كه حسين عليه السلام ضمن دعاي خير بر او و خاندانش از آن بانوي آزاده و پرواپيشه خواست تا به سوي بانوان حرم بازگردد و او نيز فرمان سالارش را به جان خريد و بازگشت.]
«وهب» بار ديگر خود را با خيال راحت به قلب سپاه دشمن زد و تا سرحد شهادت پيكار كرد. هنگامي كه بر روي ريگ هاي تفتيده ي پهندشت نينوا افتاد، دشمن پليد و بي رحم، با خشونت و وحشيگري بهت آوري سر او را از بدن جدا ساخت و به سوي اردوگاه نور افكند.