بازگشت

من بر راه و رسم پيامبر و علي هستم


از ديگر ياران حسين عليه السلام «نافع مرادي»، فرزند دلاور هلال بود.

[او مردي دلير، دانشور، نويسنده، روشنفكر، تلاوتگر قرآن، روايتگر حديث، بزرگوار، آراسته به ارزشهاي اخلاقي و انساني، بزرگ عشيره و قبيله خود، و در روزگار اميرمؤمنان از ياران فداكار او بود و در كارزار جمل، صفين، و نهروان فداكاريها كرده بود.

او با شنيدن حركت كاروان عدالتخواهانه و اصلاح طلبانه ي بزرگ پيشواي آزادي از مكه به سوي عراق، و پيش از شهادت سفير انديشمند آن حضرت، مسلم در كوفه، آنجا را ترك كرد و به عشق ديدار يار به سوي آن حضرت شتافت.

او در راه مكه به كربلا، به ديدار يار نايل آمد و در خدمت آن گرانمايه ي عصرها و نسلها به كوي شهادت شتافت.

او روزها به همراه حسين بود و با منطق انسانساز و سخنان جانبخش و هشدار دهنده ي او آشنا. از آن حضرت خوب شنيد كه به ياران و همراهان فرمود: هان اي ياران راه! آيا نمي بينيد كه راه را بر ما بسته اند و دنيا بر دگرگوني نامطلوب گراييده و چهره زشت و ناخوشايند و شوم خود را آشكار ساخته است؟

آيا نمي نگريد كه نيكي و نيكوكاري از روزگار ما رخت بربسته و با سرعت از اين جامعه دور مي شود و از ارزشها و كمالات انساني جز اندكي بجاي نمانده است؟

آيا نمي بينيد كه حق پايمال مي گردد و باطل و بيداد ميداندار شده است؟

در اين شرايط زشت و فريبكارانه است كه انسان توحيدگرا آماده مرگ پرافتخار مي گردد و به ديدار خدا شوق مي ورزد و من مرگ را جز نيكبختي و نجات نمي نگرم و زندگي با بيدادگران را - كه نه مرزهاي مقررات دين بشردوستانه ي خدا را پاس


مي دارند و نه حقوق و آزادي و امنيت و حرمت مردم را - جز رنج و تلخي نمي يابم.

آري، «هلال» با اين سخنان نامفهوم الهام بخش و سازنده، راه را با آگاهي بيشتري برگزيد و دريافت كه بايد چه كرد!] [1] .

او روز عاشورا گام به ميدان جهاد و شهادت نهاد و با «واجم بن حريث» كه از سپاه اموي به جنگ او آمد، سخت درگير شد و پس از پيكاري سخت او را از پا درآورد. «عمرو ربيدي» كه يكي از سركردگان سپاه «عبيد» بود و از دلاوري و ايمان «هلال» آگاه، به يارانش نعره برآورد كه: هاي اي بي خردان! آيا مي دانيد كه با چه كسي مي جنگيد؟

با تك سوار آزاده و با گروهي كه مرگ را در راه هدف خويش مي جويند و در انديشه آنند، با كساني كه دست از زندگي شسته و از جان شيرين گذشته اند و آن را رستگاري مي نگرند!

«عمر بن سعد» با شنيدن سخنان «عمرو» فرياد برآورد كه بازگرديد و بصورت تن به تن به جنگ او نرويد، و آن گاه آنان به جايگاه خويش بازگشتند و بصورت گروهي به او حمله بردند و او سرانجام به آرزويش رسيد!

[فرزند دلاور هلال خود را بر قلب سپاه اموي زد و از كشته ها پشته ساخت و طوفاني به راه انداخت.

او به يزيديان هجوم مي برد و مي گفت:



ان تنكروني فانا ابن الجملي

ديني علي دين حسين بن علي



اگر مرا نمي شناسيد، بدانيد كه من پسر جملي هستم و بر دين و آيين حسين، فرزند گرانمايه ي اميرمؤمنان، علي، مي باشم.

و سرانجام به آرزويش رسيد و سر بر بستر شهادت نهاد و پاداش پرشكوه خود را از خدا دريافت داشت.]


پاورقي

[1] مترجم.