بازگشت

دريغ و درد


آن گاه «حر» به «قره ي تميمي» - كه در كنارش بود - گفت: هان اي «قره»! اسب خويش را آب داده اي؟

او گفت: نه.

پرسيد: آيا نمي خواهي آبش دهي؟

«قره» مي گويد: گفتم نه، چرا كه مي پنداشتم او بر آن است كه از آنجا دور گردد و در كارزار شركت نجويد و شاهد آن نباشد و خوش ندارد كه من از انديشه و كارش آگاه گردم و به رازش پي ببرم؛ از اين رو من هم به او گفتم: من خودم مي روم و اسبم را آب مي دهم. او از آنجا دور شد و اگر مرا از راز خويش آگاه مي ساخت، و تصميم خود را با من در ميان مي نهاد، من نيز به همراه او ركاب مي كشيدم و به سوي حسين عليه السلام مي رفتم؛ اما دريغ و درد كه چنين نشد و من در حرماني بزرگ و اندوهي پايان ناپذير گرفتار آمدم!