شب نيايش و تلاوت قرآن
خورشيد نهمين روز محرم در حال غروب و سر فرو بردن در سينه ي مغرب بود كه سركرده سپاه بيداد اموي، در برابر انديشه بلند و فرهنگ روشنگرانه و منطق مسالمت جويانه و برنامه ي اصلاح طلبانه و بشر دوستانه حسين، گام به ميدان جنگ نهاد و اردوگاه نور و آزادي را به جنگ فراخواند، چرا كه او چنين مي پنداشت كه با يك يورش برق آسا كار حسين عزيز تمام است.
با حركت نيروهاي دشمن به سوي اردوگاه نور، حسين عليه السلام برادر رشيد و پرچمدار شجاع و انديشمندش، عباس را به سوي آنان فرستاد و از او خواست تا از راه مسالمت آميز و در پرتو منطق و نرمش از آنان بخواهد تا آن شب را نيز به آرامش و آسايش مهلت دهند و يك شب ديگر جنگ و جنون خويش را به تأخير افكنند. [1] .
و به فرجام كار خود بينديشند تا شايد به خود آيند.
هنگامي كه سفير آن حضرت موضوع را با سركردگان سپاه دشمن در ميان نهاد، «عمر بن سعد» به شمر، آن دژخيم آتش افروز رو كرد كه: چه مي گويي؟ «ما تقول؟»
او كه به ظاهر دومين مهره ي سپاه «عبيد» بشمار مي رفت، اما از همه پليدتر و خشن تر و آتش افروزتر مي نمود، گفت:
«اما أنا لو كنت الامير لم أنظره.»
اگر من فرماندهي سپاه را داشتم هرگز به حسين و يارانش مهلت نمي دادم.
«عمرو بن حجاج» كه سركردگي بخشي از سپاه را به دست داشت با شنيدن سخنان آن دو گفت: سبحان الله! به خداي سوگند كه اگر او و يارانش از رهروان راه اسلام و پيامبر هم نبودند و تنها همنوع ما بودند و چنين خواسته اي از شما داشتند، شما حق نداشتيد به آنان نه بگوييد؛ بلكه بر شما لازم بود كه به آنان مهلت دهيد؛ تا چه رسد كه اين پيشنهاد از سوي حسين عليه السلام و ياران اوست! راستي شمايان چگونه مي توانيد از خواسته ي منطقي و پيشنهاد انساني و مسالمت جويانه و صلح آميز و خيرخواهانه ي آنان سرباز زنيد؟ چگونه؟
اينجا بود كه تدبير «عباس» به ثمر نشست و سپاه «عمر» عقب نشيني كرد و كار به فردا - كه روز عاشورا عنوان يافت - واگذار شد.
پاورقي
[1] «فقال الحسين عليهالسلام: ارجع اليهم فان استطعت أن تؤخرهم الي غد، و تدفعهم العشية، لعلنا نصلي لربنا الليلة و ندعوه و نستغفره، فهو يعلم أني قد کنت احب الصلوة له و تلاوة کتابه....» ارشاد مفيد، ص 240.
عباس به دستور سالارش به سوي صفهاي دشمن بازگشت و از آنان خواست تا آن شب را مهلت دهند و جنگ تجاوزکارانهي خويش را به تأخير افکنند. اما جناح افراطي سپاه دشمن از پذيرش اين خواستهي منطقي و انساني سرباز ميزد که «عمرو بن حجاج»، يکي از فرماندهان دشمن گفت: «واي بر شما! اگر اينان از مردم ترک و ديلم هم بودند و چنين مهلت و خواستهي سادهاي از ما داشتند، بيترديد بايد ميپذيرفتيم و با خواستهي آنان موافقت ميکرديم، در حالي که اينها فرزندان پيامبرند. پس چگونه از خواستهي منطقي و انساني آنان سرباز ميزنيد و در شرارت خويش شتاب ميگيريد؟».