بازگشت

حسرت و دريغي جانكاه


كاروان حسين عليه السلام با نينوا فاصله ي چنداني نداشت كه كاروانيان در يك منزلگاه به استراحت پرداختند.

در آن نزديكي ها خيمه اي برافراشته بودند كه نظر رهگذران را جلب مي كرد. حسين عليه السلام با ديدن آن خيمه و تماشاي بوستاني كه آنجا را طراوت و صفا بخشيده بود، پرسيد: اين خيمه از آن كيست؟

«لمن هذا الفسطاط؟»

به عرض رسيد: از آن «عبيدالله بن حر جعفي» است.

فرمود: او را به اينجا فراخوانيد! «ادعوه لي.»

فرستاده ي پيشواي آزادي، به «عبيد جعفي» وارد شد و پس از سلام گفت: هان اي عبيد! اين فرزند گرانمايه ي پيامبر و پيشواي آزاديخواهان و اصلاح طلبان است كه شما را به ديدار دعوت مي كند.

او با شنيدن اين سخن گفت: «انا لله و انا اليه راجعون»

و آن گاه افزود: به خداي سوگند كه من از كوفه بيرون نيامدم، جز اينكه خوش نداشتم كه با آمدن حسين عليه السلام به كوفه، در آنجا باشم و چشمم به چشم آن حضرت بيفتد. به خداي سوگند كه اينك نيز بر آن هستم كه نه، من او را ببينم و نه او مرا!


فرستاده ي آن حضرت بازگشت و جريان را گزارش كرد.

پس از بازگشت او، خود آن حضرت برخاست و به سوي خيمه ي «عبيد جعفي» آمد.

هنگامي كه به آنجا رسيد، او را به همراهي خويش و مقاومت قهرمانانه بر ضد استبداد و انحصار خشونت كيش اموي دعوت كرد، اما او به فراخوان آن پيشواي آزادي پاسخ منفي داد و همان سخنان گذشته را تكرار كرد.

حسين عليه السلام فرمود: هان اي «عبيد»! اگر به ياري حق و عدالت نمي شتابي و همراهي ما را برنمي گزيني، پس پرواي خدا را پيشه ساز و از او بترس كه در صف دشمنان برنامه اصلاحي و انساني و رهايي بخش ما قرار گيري! به خداي سوگند اگر كس نداي حق طلبي و دادخواهي ما را بشنود و آن گاه به ياري ما برنخيزد و در برابر بيداد و بربريت نظام آزادي كش و تاريك انديش اموي قامت برنيفرازد، نابود خواهد شد.

«فان لا تنصرنا فاتق الله ان تكون ممن يقاتلنا، فوالله لا يسمع و اعيتنا احد ثم لا ينصرنا الا هلك.»

«عبيد» در پاسخ گفت: اما به صف دشمنان شما، هرگز نخواهم پيوست و هرگز چنين نخواهد شد.

و بدين سان «عبيدالله بن حر» با اينكه مردي چابك و دلير و شاعري خوش ذوق و توانا و از نامداران عرب و چهره هاي سرشناس عراق و كوفه بود، بر سر دو راهي سرنوشت، بيراهه را برگزيد؛ بهترين فرصت زندگي را از دست داد و با زدن دست رد به سينه ي سعادت و نيك بختي هماره اي كه به او روي آورده بود، خود را به اندوهي عميق و جانكاه گرفتار و با دريغ و دردي ماندگار و نام و يادي ناخوشايند و عبرت انگيز قرين ساخت. [1] .



پاورقي

[1] در اين مورد آورده‏اند که: پسر «زياد» پس از رويداد غمبار عاشورا و شهادت سالار شايستگان، سردمداران کوفه را خواست و آنان را مورد دلجويي قرار داد، اما هرچه نگاه کرد «عبيدالله بن حر» را در ميان آنها نديد. پس از چند روز هنگامي که او نزد «ابن‏زياد» آمد، از وي پرسيد: پسر «حر» کجا بودي؟

پاسخ داد: بيمار بودم!

گفت: بيماري جان يا جسم؟

پاسخ داد: اما قلبم، اميد که به آفت بيماري معنوي گرفتار نگردد، و اما جسم من بيمار بود که خداي بر من منت نهاد و سلامتي‏ام را بازيافتم.

گفت: دروغ مي‏بافي، تو با دشمن ما بودي!

پاسخ داد: اگر با دشمن شما بودم حضور من در آنجا براي شما ناشناخته و نهان نمي‏ماند، چرا که حضور چه مني در جايي پوشيده نمي‏ماند! در همين شرايط «ابن‏زياد» از او غافل گرديد و وي از آنجا بيرون آمد و بر مرکب نشست و رفت.

«ابن‏زياد» به خود آمد و گفت: پسر «حر» کجاست؟

گفتند: رفت... فرياد برآورد که او را بياوريد!!

گارهاي خشن و خون آشام او برق آسا خود را به او رساندند و از او خواستند تا نزد اميرشان بازگردد، اما او رکاب کشيد و گفت: پيام مرا به او برسانيد که ديگر هيچگاه فرمانبردارانه نزد او نخواهم آمد... آن گاه از کوفه بيرون آمد و تاخت تا به کربلا رسيد و در آنجا چنين سرود:



يقول امير غادر و ابن‏غادر

ألا کنت قاتلت الشهيد ابن‏فاطمة



فياندمي ان لا أکون نصرته

ألا کل نفس لا تسدد نادمة



و اني - لاني لم اکن من حماته -

لذو حسرة ما ان تفارق لازمة



سقي الله ارواح الذين تأزروا

علي نصره، سقيا من الغيث دائمة...



فکفوا و الا ذدتکم في کتائب

اشد عليکم من زحوف الديالمة



امير پيمان شکن و فرزند فريبکار مي‏گويد: چرا با فرزند گرانمايه‏ي فاطمه، دخت سرافراز پيامبر پيکار نکردي؟

من اينک سخت پشيمان و ندامت‏زده‏ام که چرا او را ياري نکردم و راستي که هر کس درست انديش و شايسته کردار نباشد سرانجام پشيمان خواهد شد.

من از آن روي که از ياري کنندگان و مدافعان او و راه و رسم اصلاحگرانه‏اش نبودم، اينک دريغ و حسرتي دردناک و ماندگار دامنگيرم شده است.

خداي باران مهر و رحمت خويش را بر روح‏ها و روان‏هاي پاک آن قهرماناني بباراند که بر ياري او همدست و همداستان شدند.

من بر کنار پيکارگاه‏ها و آرامگاه‏هاي آنان ايستادم، آن گاه در حالي که باران اشک از ديدگانم فرو مي‏باريد، چيزي نمانده بود که جگرم پاره پاره شود و بر قبرهاي آنان فرو افتد.

به جان خودم سوگند! که آنان در منطق و پيکار، شيرمردان انديشه و بيان و شمشير بودند و به سرعت به سوي ميدان گام مي‏سپردند و دفاعگر و حمايت کننده‏ي شيران بيشه‏ي حق بودند.

اگر کشته شدند، همه‏ي پرواپيشگان در مرگ آنان اندوهگين گشتند. ژرف انديشان و مطالعه کنندگان تاريخ هر چه بنگرند، به کساني بهتر از اينان که در برابر مرگ شجاعانه، سالار، نوراني و قهرمان باشند، نخواهند يافت.

آيا آنان را بيدادگرانه مي‏کشند و آن گاه اميد روابط دوستانه با ما را داريد؟ اين نقشه‏ي شوم را وانهيد که با انديشه‏ي ما سازگار نيست.

به جان خودم سوگند! با کشتن آنان به دشمني با ما مردم تشنه‏ي عدالت و آزادي برخاستيد؛ و بدانيد که چه بسيار زنان و مردان حقجو و اصلاح‏طلب ما را با اين کار بر ضد خويش برانگيخته‏ايد.

هماره در اين فکرم که با سپاهي گران به سوي اين بيدادگران حرکت کنم، به سوي انحصارطلبان و خشونت‏کيشان و تجاوزکاراني که از حق روي برتافتند و با سالار شايستگان به جنگ برخاستند.

هان اي رجالگان اموي! بس کنيد! و دست از ستم و قانون ستيزي بداريد و گرنه براي دفع ستم و بيداد شما با سپاهياني سرسخت‏تر از سپاهيان «ديالمه» بر ضد شما بپا خواهم ساخت.] مترجم.