بازگشت

زهير و حساسترين لحظات زندگي


گروهي از مردان قبيله ي «فزاره» و «بجيله» در اين مورد آورده اند كه: ما به همراه زهير بوديم و همزمان با حركت كاروان حسين عليه السلام به سوي عراق، ما نيز از حجاز به عراق مي رفتيم، اما هماره بر آن بوديم كه با فرزند گرانمايه ي پيامبر روبرو نگرديم و در منزلگاهي به استراحت بار گذاريم كه كاروان او بار برداشته باشد.

روزي در منزلگاهي فرود آمديم كه بر آن ناگزير بوديم و كاروان حسين عليه السلام نيز در


آنجا بار نهاده بود.

ما بر سر سفره ي غذا بوديم كه يكباره فرستاده و سفيري از سوي حسين عليه السلام نزد ما آمد و پس از درود و سلام، با ادبي تحسين برانگيز گفت: هان اي زهير! حسين عليه السلام، فرزند گرانمايه ي پيامبر مرا به سوي تو فرستاده است تا به ديدار او بشتابي. «ان أباعبدالله بعثني اليك لتأتيه.»

منظره ي عجيبي بود؛ به گونه اي كه هر كس هر آنچه را در دست داشت، ناخواسته آن را به زمين افكند!

[آري، گويي همگي در جاي خود خشك شدند،

لقمه ها از دهان ها افتاد!

غذا فراموش شد!

سفره از ياد رفت و همه چيز از خاطره ها زدوده شد!

سكوت سنگيني بر آنجا سايه افكنده بود و «زهير» نيز خاموش و حيرت زده از سويي فرستاده ي حسين عليه السلام را مي نگريست - كه او را به ديدار يار فرا مي خواند - و از دگر سو به همراهان و همسر روشنفكر و باايمان خويش مي نگرد كه چه واكنشي در برابر آن رويداد شگفت و آن فراخوان عجيب از خود نشان مي دهند.]

در اين شرايط بود كه همسر شجاع و آگاه و پرواپيشه اش، «دلهم»، سكوت را شكست و روزنه ي اميدي گشود و همه را از تحير و بي تصميمي و سرگرداني نجات داد؛ او به «زهير» رو آورد كه:

«سبحان الله! يبعث اليك ابن رسول الله، ثم لا يأتيه؟»

هان اي زهير! چه جاي ترديد و دودلي و حيرت است؟

خداي يكتا، پاك و منزه است و راه و رسم پيامبر و فرزندش روشن و افتخار آفرين؛ آيا پسر پيامبر، شما را به وسيله ي فرستاده اش به ديدار دعوت مي كند، اما شما بر آن هستي كه به دعوت او پاسخ مثبت ندهي و به سوي او نروي؟!

نه! كاش اين سعادت را داشتي كه به سوي او مي رفتي و سخن جانبخش حسين عليه السلام را مي شنيدي!