بازگشت

سخنان زينب و زين العابدين در مجلس ابن زياد


زينب چه گفت؟ گفت: «الحمد لله الذي اكرمنا بنبيه» خدا را شكر كه ما را گرامي داشت كه پيغمبر را از ميان ما قرار داد و ما از خاندان پيغمبر هستيم. «انما يفضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا و الحمد لله» آن كسي كه در جبهه ي نظامي شكست مي خورد رسوا نشده است. معيار رسوايي چيز ديگري است. معيار رسوايي، حقيقت جويي و حقيقت طلبي است. آن كه در راه خدا شهيد مي شود رسوا نشده؛ رسوا آن كسي است كه ظلم و ستم مي كند؛ رسوا آن كسي است كه از حق منحرف مي شود. ملاك رسوايي و غير رسوايي اين است. اين طور نيست كه اگر كسي كشته شد، پس حرفش دروغ بوده است. معيار دروغ و راست بودن، خود انسان است، ايده ي انسان است، حرف و عمل انسان است. حسين من كشته هم بشود راست گفته، زنده هم بماند راست گفته. تو كشته هم بشوي دروغگو هستي، زنده هم بماني دروغگو هستي. بعد به شدت به او حمله مي كند. جمله اي گفت كه جگر ابن زياد آتش گرفت، گفت: «... يابن مرجانة!» (مرجانه مادر ابن زياد بود. نمي خواهد كسي اسم مادرش را بياورد، چون مادرش زن بدنامي بود) اي پسر مرجانه، آن زن بدنام، رسوايي بايد از پسر مرجانه باشد. اينجا بود كه ابن زياد در ماند و چنان مملو از خشم شد كه گفت جلاد را بگوييد بيايد گردن اين زن را بزند. مردي كه از خوارج و دشمن مولا اميرالمؤمنين است و با اينها هم خوب نيست، در حاشيه ي مجلس ابن زياد نشسته بود. وقتي ابن زياد گفت بگوييد ميرغضب بيايد، او از يك احساس به اصطلاح عربي، از يك حميت عربي استفاده كرد؛ ايستاد و گفت امير! هيچ توجه داري كه با يك زن داري حرف مي زني، زني كه چندين داغ ديده است؟! با يك زن برادرها كشته، عزيزان از دست رفته داري سخن مي گويي.

«و عرض عليه علي بن الحسين» يعني بر او علي بن حسين را عرضه كردند. فرعون وار صدا زد: «من انت؟» (باز منطق جبرگرايي را ببينيد) تو كي هستي؟ فرمود:


«انا علي بن الحسين» من علي بن حسين هستم. گفت: «اليس قد قتل الله علي بن الحسين» مگر علي بن الحسين را خدا در كربلا نكشت؟ (حالا ديگر بايد همه چيز به حساب خدا گذاشته شود تا معلوم شود كه اينها همه بر حق هستند!) فرمود: من برادري داشتم،نام او هم علي بود و مردم در كربلا او را كشتند. گفت: خير، خدا كشت. فرمود: البته كه قبض روح همه ي مردم به دست خداست، اما او را مردم كشتند. بعد گفت: «علي و علي» يعني چه؟! پدر تو اسم همه ي بچه هايش را علي گذاشته بود، اسم تو را هم علي گذاشته، اسم ديگري نبود كه بگذارد، فرمود: پدر من به پدرش ارادت داشت؛ او دوست داشت كه اسم پسرانش را به نام پدرش بگذارد. يعني اين تو هستي كه بايد از پدرت «زياد» ننگ داشته باشي.

ابن زياد انتظار داشت كه علي بن الحسين عليه السلام اصلا حرف نزند. از نظر او يك اسير بايد حرف نزند و وقتي به او مي گويد اين كار خدا بود، بايد بگويد بله كار خدا بود، مقدر چنين بود، نمي شد كه اين طور نشود، كار اشتباهي بود و اين حرفها. وقتي ديد كه علي بن الحسين عليه السلام، يك اسير، اينچنين حرف مي زند، گفت: «و لك جرأة لجوابي» [1] شما هنوز جان داريد، هنوز نفس داريد، هنوز در مقابل من حرف مي زنيد، جلاد بيا گردن اين را بزن. نوشته اند تا گفت جلاد گردن اين را بزن، زينب از جا بلند شد، علي بن حسين را در آغوش گرفت و گفت: به خدا قسم گردن اين را نخواهيد زد مگر اينكه اول گردن زينب را بزنيد. نوشته اند ابن زياد مدتي به اين دو نفر نگاه كرد و بعد گفت: به خدا قسم مي بينم كه الآن اگر بخواهيم اين جوان را بكشيم، اول بايد اين زن را بكشيم. صرف نظر كرد.

اين يكي از خصوصيات اهل بيت بود كه با منطق جبرگرايي - كه در دنيا جبر است و در عين جبر عدل است، يعني بشر در اين جهان هيچ وظيفه اي براي تغيير و تبدل و تحول ندارد و آنچه هست آن است كه بايد باشد و آنچه نيست همان است كه نبايد باشد و بنابراين بشر نقشي ندارد - مبارزه كردند.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم



پاورقي

[1] ارشاد شيخ مفيد، ص 244.