بازگشت

مادر فداكار


سه نفر هستند كه با زن و بچه خدمت ابا عبدالله آمده اند كه بعد زن و بچه هايشان رفتند در حرم ابا عبدالله و با آنها بودند. بقيه زن و بچه هايشان همراهشان نبودند. يك مسلم بن عوسجه است، ديگري عبدالله بن عمير كلبي است و يكي ديگر مردي است به نام حرث به جنادة الانصاري.

درباره ي عبدالله بن عمير نوشته اند كه اين مرد در خارج كوفه بود كه اطلاع پيدا كرد جريانهايي در كوفه رخ داده و لشكر فراهم مي كنند براي اينكه به جنگ ابا عبدالله بروند. او از مجاهدين اسلام بود با خودش گفت: به خدا قسم من سالها با كفار به خاطر اسلام جنگيده ام و هرگز آن جهادها به پاي اين جهاد نمي رسد كه من از اهل بيت پيغمبر دفاع كنم. آمد به خانه، به زنش گفت: من چنين فكري كرده ام. گفت بارك الله! فكر بسيار خوبي كرده اي ولي به يك شرط. گفت: چه شرطي؟ گفت: بايد مرا خودت ببري. زن را كه با خودش برد، مادرش را هم برد، و اينها چه زنهايي هستند! اين مرد خيلي شجاع بود و با دو نفر از غلامان عمرسعد و عبيدالله زياد - كه خودشان داوطلب شدند - جنگيد و هر دوي آنها را كه افراد بسيار قويي بودند از بين برود، به اين ترتيب كه بعد از داوطلب شدن آن دو نفر، ابا عبدالله نگاهي به اندام و شانه ها و بازوهاي اين مرد كردند و فرمودند: اين مرد ميان آنهاست، و رفت و مرد ميدانشان هم بود. اول «يسار» نامي آمد كه غلام عمرسعد بود. عبدالله بن عمير او را از پاي در آورد، ولي قبلا كسي از پشت سر به جناب عبدالله حمله كرد و اصحاب ابا عبدالله فرياد كشيدند: از پشت سر مواظب باش. اما تا به خود آمده، او شمشيرش را فرود آورد و پنجه هاي دست عبدالله قطع شد ولي با دست ديگرش او را هم از بين برد. در همان


حال آمد خدمت ابا عبدالله، در حالي كه رجز مي خواند. به مادرش گفت: مادر! آيا خوب عمل كردم، گفت: نه، من از تو راضي نيستم؛ من تا تو را كشته نبينم، از تو راضي نمي شوم. زنش هم بود. البته زنش جوان بود. به دامن عبدالله بن عمير آويخت. مادر گفت: مادر! مبادا اينجا به حرف زن گوش كني؛ اينجا جاي گوش كردن به حرف زدن نيست. اگر مي خواهي كه من از تو راضي باشم جز اينكه شهيد بشوي راه ديگري ندارد. اين مرد مي رود كه من از تو راضي باشم جز اينكه شهيد بشوي راه ديگري ندارد. اين مرد مي رود تا شهيد مي شود. بعد سر او را مي برند و به طرف خيام حرم مي اندازند (چند نفر هستند كه سرهايشان به طرف خيام حرم پرتاب شده؛ يكي از آنها اين مرد است). اين مادر سر پسر خود را مي گيرد و به سينه مي چسباند، مي بوسد و مي گويد: پسرم! حالا از تو راضي شدم، به وظيفه ي خودت عمل كردي. بعد مي گويد: ولي ما چيزي را كه در راه خدا داديم پس نمي گيرم. همان سر را به سوي يكي از افراد دشمن پرتاب مي كند و بعد عمود خيمه اي را برمي دارد و شروع مي كند به حمله كردن: «انا عجوز سيدي ضعيفة» [1] من پيرزن ضعيفه اي هستم، پيرزن ناتوانم، اما تا جان دارم از خاندان فاطمه دفاع مي كنم.


پاورقي

[1] تمام بيت اين است:



انا عجوز سيدي ضعيفة

خاوية بالية نحيفة



(بحارالانوار، ج 45 / ص 28).