بازگشت

داستان شهادت قاسم بن الحسن


در آن شب، بعد از آن اتمام حجت ها وقتي كه همه يكجا و صريحا اعلام وفاداري كردند و گفتند: ما هرگز از تو جدا نخواهيم شد،يكدفعه صحنه عوض شد. امام عليه السلام فرمود: حالا كه اين طور است، بدانيد كه ما كشته خواهيم شد. همه گفتند: الحمد لله، خدا را شكر مي كنيم براي چنين توفيقي كه به ما عنايت كرد؛ اين براي ما مژده است، شادماني است. طفلي در گوشه اي از مجلس نشسته بود كه سيزده سال بيشتر نداشت.

اين طفل پيش خودت شك كرد كه آيا اين كشته شدن شامل من هم مي شود يا نه؟ از طرفي حضرت فرمود: تمام شما كه در اينجا هستيد، ولي ممكن است من چون كودك و نابالغ هستم مقصود نباشم. رو كرد به ابا عبدالله و گفت: «يا عماه!» عموجان! «و انا فيمن يقتل؟» آيا من جزء كشته شدگان فردا خواهم بود؟ نوشته اند ابا عبدالله در اينجا رقت كرد و به اين طفل - كه جناب قاسم بن الحسن است - جوابي نداد. از او سؤالي كرد، فرمود: پسر برادر! تو اول به سؤال من جواب بده تا بعد من به سؤال تو جواب بدهم. اول بگو: «كيف الموت عندك؟» مردن پيش تو چگونه است، چه طعم و مزه اي دارد؟ عرض كرد: «يا عماه احلي من العسل» از عسل شيرين تر است؛ تو اگر بگويي كه من فردا شهيد مي شوم، مژده اي به من داده اي. فرمود: بله فرزند برادر، «اما بعد ان تبلوا ببلاء عظيم» ولي بعد از آنكه به درد سختي مبتلا خواهي شد، بعد از يك ابتلاي بسيار


بسيار سخت. گفت: خدا را شكر، الحمد لله كه چنين حادثه اي رخ مي دهد.

حالا شما ببينيد با توجه به اين سخن ابا عبدالله، فردا چه صحنه ي طبيعي عجيبي به وجود مي آيد. بعد از شهادت جناب علي اكبر، همين طفل سيزده ساله مي آيد خدمت ابا عبدالله در حالي كه چون اندامش كوچك است و نابالغ و بچه است، اسلحه اي به تنش راست نمي آيد. زره ها را براي مردان بزرگ ساخته اند نه براي بچه هاي كوچك. كلاه خودها براي سر افراد بزرگ مناسب است نه براي سر بچه ي كوچك. عرض كرد: عمو جان! نوبت من است، اجازه بدهيد به ميدان بروم. (در روز عاشورا هيچ كس بدون اجازه ي ابا عبدالله به ميدان نمي رفت. هر كس وقتي مي آمد. اول سلامي عرض مي كرد: السلام عليك يا ابا عبدالله، به من اجازه بدهيد.) ابا عبدالله به اين زوديها به او اجازه نداد. او شروع كرد به گريه كردن، قاسم و عمو در آغوش هم شروع كردند به گريه كردن. نوشته اند: «فجعل يقبل يديه و رجليه» [1] يعني قاسم شروع كرد دستها و پاهاي ابا عبدالله را بوسيدن. آيا اين [صحنه] براي اين نبوده كه تاريخ بهتر قضاوت كند؟ او اصرار مي كند و ابا عبدالله انكار. ابا عبدالله مي خواهد به قاسم اجازه بدهد و بگويد اگر مي خواهي بروي برو،اما با لفظ به او اجازه نداد، بلكه يكدفعه دستها را گشود و گفت: بيا فرزند برادر، مي خواهم با تو خداحافظي كنم. قاسم دست به گردن ابا عبدالله انداخت و ابا عبدالله دست به گردن جناب قاسم. نوشته اند اين عمو و برادرزاده آنقدر در اين صحنه گريه كردند - اصحاب و اهل بيت ابا عبدالله ناظر اين صحنه ي جانگداز بودند - كه هر دو بي حال و از يكديگر جدا شدند.

اين طفل فورا سوار بر اسب خودش شد. راوي كه در لشكر عمرسعد بود مي گويد: يكمرتبه ما بچه اي را ديديم كه سوار اسب شده و به سر خودش به جاي كلاه خود يك عمامه بسته است و به پايش هم چكمه اي نيست، كفش معمولي است و بند يك كفشش هم باز بود و يادم نمي رود كه پاي چپش بود، و تعبيرش اين است: «كانه فلقة القمر» [2] گويي اين بچه پاره اي از ماه بود، اينقدر زيبا بود. همان راوي مي گويد: قاسم كه داشت مي آمد، هنوز دانه هاي اشكش مي ريخت. رسم بر اين بود كه افراد خودشان را معرفي مي كردند كه من كي هستم. همه متحيرند كه اين بچه كيست؟


همين كه مقابل مردم ايستاد، فريادش بلند شد:



ان تنكروني فانا ابن الحسن

سبط النبي المصطفي المؤتمن



مردم! اگر مرا نمي شناسيد، من پسر حسن بن علي بن ابيطالبم.



هذا الحسين كالاسير المرتهن

بين اناس لا سقوا صوب المزن [3] .



اين مردي كه اينجا مي بينيد و گرفتار شماست، عموي من حسين بن علي بن ابيطالب است.

جناب قاسم به ميدان مي رود. ابا عبدالله اسب خودشان را حاضر كرده و [افسار آن را] به دست گرفته اند و گويي منتظر فرصتي هستند كه وظيفه ي خودشان را انجام بدهند. من نمي دانم ديگر قلب ابا عبدالله در آن وقت چه حالي داشت، منتظر است، منتظر صداي قاسم كه ناگهان فرياد «يا عماه» قاسم بلند شد. راوي مي گويد: ما نفهميديم كه حسين با چه سرعتي سوار اسب شد و اسب را تاخت كرد. تعبير او اين است كه مانند يك باز شكاري خودش را به صحنه ي جنگ رساند. نوشته اند بعد از آنكه جناب قاسم از روي اسب به زمين افتاده بود در حدود دويست نفر دور بدن او بودند و يك نفر مي خواست سر قاسم را از بدن جدا كند ولي هنگامي كه ديدند ابا عبدالله آمد، همه فرار كردند و همان كسي كه به قصد قتل قاسم آمده بود، زير دست و پاي اسبان پايمال شد، از بس كه ترسيدند، رفيق خودشان را زير سم اسبهاي خودشان پايمال كردند. جمعيت زياد، اسبها حركت كرده اند، چشم چشم را نمي بيند. به قول فردوسي:



زسم ستوران در آن پهن دشت

زمين شد شش و آسمان گشت هشت



هيچ كس نمي داند كه قضيه از چه قرار است. «و انجلت الغبرة» [4] همينكه غبارها نشست، حسين را ديدند كه سر قاسم را به دامن گرفته است. (من اين را فراموش نمي كنم؛ خدا رحمت كند مرحوم اشراقي واعظ معروف قم را، گفت: يك بار من در حضور مرحوم آيت الله حائري اين روضه را - كه متن تاريخ است، عين مقتل است و يك كلمه كم و زياد در آن نيست - خواندم. به قدري مرحوم حاج شيخ گريه كرد كه بي تاب شد. بعد به من گفت: فلاني! خواهش مي كنم بعد از اين در هر مجلسي كه من هستم اين قسمت را نخوان كه من تاب شنيدنش را ندارم). در حالي كه جناب قاسم


آخرين لحظاتش را طي مي كند و از شدت درد پاهايش را به زمين مي كوبد (و الغلام يفحص برجليه) [5] شنيدند كه ابا عبدالله چنين مي گويد: «يعز و الله علي عمك ان تدعوه فلا ينفعك صوته» [6] پسر برادرم! چقدر بر من ناگوار است كه تو فرياد كني يا عماه، ولي عموي تو نتواند به تو پاسخ درستي بدهد؛ چقدر بر من ناگوار است كه به بالين تو برسم اما نتوانم كاري براي تو انجام بدهم.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم و صلي الله علي محمد و اله الطاهرين.



پاورقي

[1] اين عبارت در مقاتل به اين صورت است: «فلم يزل الغلام يقبل يديه و رجليه حتي اذن له» (بحارالانوار، ج 45 / ص 34).

[2] مناقب ابن شهر آشوب، ج 4 / ص 106.

[3] بحارالانوار / ج 45 / ص 34.

[4] همان، ص 35.

[5] مقتل الحسين مقرم، ص 332.

[6] مقتل الحسين مقرم، ص 332.