بازگشت

رنگ خون، ثابت ترين رنگها در تاريخ


خدا رحمت كند مرحوم آيتي، دوست عزيزمان را، در كتاب بررسي تاريخ عاشورا روي نكته اي خيلي تكيه كرده است. تعبير ايشان اين است، مي گويد: رنگ خون از نظر


تاريخي ثابت ترين رنگهاست. در تاريخ و در مسائل تاريخي آن رنگي كه هرگز محو نمي شود رنگ قرمز است. رنگ خون است و حسين بن علي عليه السلام تعمدي داشت كه تاريخ خودش را با اين رنگ ثابت و زايل نشدني بنويسد، پيام خود را با خون خويش نوشت.

شنيده شده كه افرادي در حال از بين رفتن، با خون خودشان مطلبي نوشته اند و پيام داده اند. معلوم است كه اين خودش اثر ديگري دارد كه كسي با خون خود پيام و حرف خويش را بنويسد. در عرب جاهليت رسم بود و گاهي اتفاق مي افتاد كه قبايلي كه مي خواستند با يكديگر پيمان ناگسستني ببندند، يك ظرف خون مي آوردند (البته نه خون خودشان) و دستشان را در آن مي كردند، مي گفتند: اين پيمان ديگر هرگز شكستني نيست، پيمان خون است و پيمان خون شكستني نيست. حسين بن علي عليه السلام در روز عاشورا گويي رنگ آميزي مي كند اما رنگ آميزي با خون، براي اينكه رنگي كه از هر رنگ ديگر در تاريخ ثابت تر است همين رنگ است. تاريخ خودش را با خون مي نويسد.

گاهي مي شنويم يا در كتابهاي تاريخي مي خوانيم كه بسياري از سلاطين و پادشاهان، افرادي كه اين اشتها را داشته اند كه نامشان در تاريخ ثبت شود، در صدها سال پيش روي يك لوحه ي فلزي يا سنگي حك كرده اند كه منم فلاني، پسر فلان كس، از نژاد خدايان، منم كسي كه فلان شخص آمد پيش من زانو زد و... حالا چرا پيام خودش را روي سنگ يا فلز ثبت مي كند؟ براي اينكه از بين نرود، باقي بماند. به همان نشاني كه ما مي بينيم،تاريخ، آنها را زير خروارها خاك مدفون كرد و احدي از آنها اطلاع پيدا نكرد تا بعد از هزاران سال حفاران اروپايي آمدند و آنها را از زير خاك بيرون آوردند. حالا كه از زير خاك بيرون آورده اند، كسي برايش اهميتي قائل نمي شود، سخناني است كه روي سنگ نوشته شده ولي روي دلها نوشته نشده است.

امام حسين عليه السلام پيام خود را نه روي سنگي نوشت ونه حجاري كرد. آنچه او گفت، در هواي لرزان و در گوش افراد طنين انداخت اما در دلها ثبت شد به طوري كه از دلها گرفتني نيست. و خودش كاملا به اين حقيقت آگاه بود؛ آينده را درست مي ديد كه بعد از اين، حسين كشته شدني نيست و هرگز كشته نخواهد شد. شما ببينيد آيا اينها مي تواند تصادف باشد؟ ابا عبدالله در روز عاشورا در آن ساعات و لحظات آخر استنصار مي كرد، باز هم ياور مي خواست، ياورهايي كه بيايند كشته بشوند نه


ياورهايي كه بيايند نجاتش بدهند. امام حسين، ديگر بعد از كشته شدن اصحاب و برادران و فرزندانش بدون شك نمي خواهد زنده بماند ولي ياور مي خواست كه باز هم بيايد كشته بشود. اين است كه حضرت «هل من ناصر ينصرني» مي فرمود: صدايشان به خيمه ها رسيد. زنها گريستند، فرياد گريه شان بلند شد. امام حسين عليه السلام برادرشان حضرت ابوالفضل و يك نفر ديگر از اهل بيت را فرستادند، فرمودند:برويد زنها را ساكت كنيد. آنها آمدند و ساكت كردند. بعد خودشان برگشتند به خيام حرم. اينجاست كه طفل شيرخوارشان را به دست ايشان مي دهند. اين طفل در بغل عمه اش زينب، خواهر مقدس ابا عبدالله است. حضرت اين طفل را در بغل مي گيرد. ابا عبدالله نفرمود خواهر جان! چرا در ميان اين بلوا، در فضايي كه هيچ امنيتي ندارد و از آن طرف تير پرتاب مي شود و دشمن كمين كرده، اين طفل را آوردي، بلكه او را در بغل گرفت و در همين حال تيري از سوي دشمن مي آيد و به گلوي طفل مقدس اصابت مي كند. ابا عبدالله چه مي كند؟ ببينيد رنگ آميزي چگونه است؟ تا اين طفل اينچنين شهيد مي شود، دست مي برد و يك مشت خون پر مي كند و به طرف آسمان مي پاشد كه اي آسمان، ببين و شاهد باش!

در آن لحظات آخر كه ضربات زيادي بر بدن مقدس ابا عبدالله وارد شده بود. كه ديگر روي زمين افتاده بود و بر روي زانوهايش حركت مي كرد و بعد از مقداري حركت مي افتاد و دوباره برمي خاست، ضربتي به گلوي ايشان اصابت مي كند. نوشته اند باز دست مباركش را پر از خون كرد و به سر و صورتش ماليد و گفت: من مي خواهم به ملاقات پروردگار خود بروم. اينها صحنه هاي تكان دهنده ي صحراي كربلاست، قضايايي است كه پيام امام حسين را براي هميشه در دنيا جاويد و ثابت و باقي ماندني مي كند.

در عصر تاسوعا دشمن حمله مي كند. حضرت برادرشان ابوالفضل را مي فرستند و به او مي فرمايند: من مي خواهم امشب را با خداي خودم راز و نياز كنم و نماز بخوانم، دعا و استغفار كنم. تو به هر زباني كه مي خواهي، امشب اينها را منصرف كن تا فردا. البته با آنها خواهيم جنگيد. آنها بالاخره منصرف مي شوند. ابا عبدالله عليه السلام در شب عاشورا چندين كار انجام داد كه تاريخ نوشته است. يكي از كارها اين بود كه به اصحاب (مخصوصا افرادي كه اهل اين فن بودند) دستور داد كه همين امشب شمشيرها و نيزه هايتان را آماده كنيد، و خودشان هم سركشي مي كردند. مردي بود به


نام «جون» كه اهل اين كار يعني اصلاح اسلحه بود. حضرت مي رفتند و به كار او سركشي مي كردند. كار ديگري كه ابا عبدالله در آن شب كردند اين بود كه دستور دادند همان شبانه خيمه ها را كه از هم دور بودند نزديك يكديگر قرار دهند، و آنچنان نزديك آوردند كه طنابهاي خيمه ها در داخل يكديگر فرو رفت به گونه اي كه عبور يك نفر از بين دو خيمه ممكن نبود. دستور دادند خيمه ها را به شكل هلال نصب كنند و همان شبانه در پشت خيمه ها گودالي حفر كنند به طوري كه اسبها نتوانند از روي آن بپرند و دشمن از پشت حمله نكند، همچنين دستور دادند مقداري از خار و خاشاك هايي را كه در آنجا زياد بود انباشته كنند تا صبح عاشورا آنها را آتش بزنند كه تا اينها زنده هستند دشمن نتواند از پشت خيمه ها بيايد، يعني فقط از روبرو و راست و چپ با دشمن مواجه باشند و از پشت سرشان اطمينان داشته باشند.

كار ديگر حضرت اين بود كه همه ي اصحاب را در يك خيمه جمع كرد و براي آخرين بار اتمام حجت نمود. اول تشكر كرد، تشكر بسيار بليغ و عميق، هم از خاندان و هم از اصحاب خودش. فرمود: من اهل بيتي بهتر از اهل بيت خودم و اصحابي باوفاتر از اصحاب خودم سراغ ندارم. در عين حال فرمود: همه ي شما مي دانيد كه اينها جز شخص من به كسي ديگري كاري ندارند، هدف اينها فقط من هستم. اينها اگر به من دست بيابند به هيچيك از شما كاري ندارند. شما مي توانيد از تاريكي شب استفاده كنيد و همه تان برويد. بعد هم فرمود: هر كدام مي توانيد دست يكي از اين بچه ها و خاندان مرا بگيريد و ببريد. تا اين جمله را فرمود، از اطراف شروع كردند به گفتن اينكه: يا ابا عبدالله ما چنين كاري بكنيم؟! «بدأهم بهذا القول العباس بن علي عليه السلام» اول كسي كه به سخن در آمد برادر بزرگوارش ابوالفضل العباس بود. اينجاست كه باز سخناني واقعا تاريخي و نمايشنامه اي مي شنويم. هر كدام به تعبيري حرفي مي زنند. يكي مي گويد: آقا! اگر مرا بكشند و بعد بدنم را آتش بزنند و خاكسترم را به باد بدهند و دو مرتبه زنده كنند و هفتاد بار چنين كاري را تكرار كنند، دست از تو برنمي دارم؛ اين جان ناقابل ما قابل قربان تو نيست. آن يكي مي گويد: اگر مرا هزار بار بكشند و زنده كنند، دست از دامن تو برنمي دارم. حضرت هر كاري كه لازم بود انجام دهد تا افراد خالصا و مخلصا در آنجا بمانند، انجام داد.

مردي بود كه اتفاقا در همان ايام محرم به او خبر رسيد كه پسرت در فلان جنگ به دست كفار اسير شده است. جوانش بود و معلوم نبود چه بر سرش مي آيد. گفت: من


دوست نداشتم كه زنده باشم و پسرم چنين سرنوشتي پيدا كند. خبر رسيد به ابا عبدالله كه براي فلان صحابي شما چنين جرياني رخ داده است. حضرت او را طلب كردند. از او تشكر نمودند كه تو مرد چنين و چناني هست، پسرت گرفتار است، يك نفر لازم است برود آنجا پولي، هديه اي ببرد و به آنها بدهد تا اسير را آزاد كنند. كالاهايي، لباسهايي در آنجا بود كه مي شد آنها را تبديل به پول كرد. فرمود: اينها را مي گيري و مي روي در آنجا تبديل به پول مي كني و بچه ات را آزاد مي كني. تا حضرت اين جمله را فرمود، او عرض كرد: «اكلتني السباع حيا ان فارقتك» [1] درنده هاي بيابان زنده زنده مرا بخورند اگر من چنين كاري بكنم. پسرم گرفتار است، باشد. مگر پسر من از شما عزيزتر است؟!


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 44 / ص 394.