بازگشت

شب عاشورا


دو حادثه در اين شب پيش آمده كه زينب را خيلي منقلب كرده است؛ يكي در عصر تاسوعاست و ديگر در شب عاشورا. در اين شب ابا عبدالله برنامه ي خيلي مفصلي دارد. يكي از برنامه ها اين است كه به كمك اصحابش اسلحه را براي فردا آماده مي كنند.مردي است به نام جون (يا هون)، آزاد شده ي ابوذر غفاري است. متخصص در كار اسلحه سازي بود. خيمه اي به سلاحها اختصاص داشت و اين مرد در آن خيمه مشغول آماده كردن سلاحها بود. ابا عبدالله آمده بود از او سركشي كند. اتفاقا اين خيمه مجاور است با خيمه ي زين العابدين كه بيمار بودند و زينب (سلام الله عليها) از او پرستاري مي كرد. اين دو خيمه نزديك يكديگر است و ابا عبدالله دستور داده بود چادرها را در آن شب نزديك به همديگر برپا كنند به طوري كه طنابها داخل يكديگر بود، به دليلي كه بعد عرض مي كنم. راوي اين حديث، زين العابدين است، مي گويد: عمه ام زينب مشغول پرستاري بود. پدرم آمده بود در چادر اسلحه و نگاه مي كرد ببيند اين مرد اسلحه ساز چه مي كند. من يك وقت ديدم پدرم دارد با خودش شعري را


زمزمه مي كند، دو سه بار هم تكرار كرد:



يا دهر اف لك من خليل

كم لك بالاشراق و الاصيل



و صاحب و طالب قتيل

و الدهر لا يقنع بالبديل



و انما الامر الي الجليل [1] .

اي روزگار، تو چقدر پستي! چگونه دوستان را از انسان مي گيري! بله، روزگار چنين است ولي امر به دست روزگار نيست، امر به دست خداست. ما راضي به رضاي الهي هستيم، ما آنچه را مي خواهيم كه خدا براي ما بخواهد. زين العابدين مي گويد: من مي شنوم، عمه ام زينب هم مي شنود. سكوت معني دار و مرموزي ميان من و عمه ام برقرار شده است. دل مرا عقده گرفته است، به خاطر عمه ام زينب نمي گريم. عمه ام زينب دلش پر از عقده است، به خاطر اينكه من بيمارم نمي گريد. هر دو در مقابل اين هجوم گريه مقاومت مي كنيم. ولي آخر زينب يكمرتبه بغضش تركيد (زن است، رقيق القلب است)، شروع كرد بلند بلند گريستن، فرياد كردن، ناله كردن كه اي كاش چنين روزي را نمي ديدم، اي كاش جهان ويران مي شد و زينب چنين ساعتي را نمي ديد. با اين حال، خودش را رساند خدمت ابا عبدالله عليه السلام. ابا عبدالله آمد نزد زينب، سر او را به دامن گرفت، او را نصيحت و موعظه كرد: «يا اخيه! لا يذهبن بحلمك الشيطان» خواهر جان! مراقب باش شيطان تو را بي صبر نكند، حلم را از تو نربايد. اينها چيست كه مي گويي؟! اي كاش روزگار خراب بشود يعني چه؟! چرا روزگار خراب بشود؟! مردن حق است، شهادت حق است، شهادت افتخار ماست. جدم پيغمبر از من بهتر بود. پدرم علي، مادرم زهرا، برادرم حسن، همه ي اينها از من بهتر بودند. همه ي اينها رفتند، من هم مي روم. تو بايد مواظب باشي بعد از من سرپرستي اين قافله را بكني، سرپرستي اطفال مرا بكني. زينب در حالي كه مي گريست، با صداي نازكي گفت: برادر جان! همه ي اينها درست، ولي هر كدام از آنها كه رفتند، من چند نفر و حداقل يك نفر را داشتم كه دلم به او خوش بود. آخرين كسي كه از ما رفت برادر ما حسن بود. دل من تنها به تو خوش بود. برادر! اگر تو از دست زينب بروي، دل زينب در اين دنيا به چه كسي خوش باشد؟



در عصر تاسوعا بعد كه ابا عبدالله آن جمله (جريان خواب) را به زينب فرمود،


فورا برادر رشيدش ابوالفضل را صدا كرد: برادر جان! فورا با چند نفر برو در مقابل اينها بگو خبر تازه چيست؟ اگر هم مي خواهند با ما بجنگند، وقت غروب كه طبق قانون جنگي وقت جنگ نيست (معمولا اهل حرب، صبح تا غروب مي جنگند، شب كه مي شود به خرگاهها و مراكز خودشان مي روند)، حتما خبر تازه اي است. ابوالفضل با چند نفر از كبار اصحاب (زهير بن القين، حبيب بن مظهر) مي رود و در مقابلشان مي ايستد و مي گويد: من از طرف برادرم پيام آورده ام كه از شما بپرسم مگر خبر تازه اي است؟ عمرسعد مي گويد: بله، خبر تازه است؛ امر امير عبيدالله زياد است كه برادر تو فورا يا بايد تسليم بلاشرط بشود و يا با او بجنگيم. فرمود: من از طرف خودم نمي توانم چيزي بگويم؛ مي روم خدمت برادرم، از او جواب مي گيرم. وقتي كه آمد خدمت ابا عبدالله، ابا عبدالله فرمود: ما كه اهل تسليم نيستيم، مي جنگيم، تا آخرين قطره ي خون خودم مي جنگم. فقط به آنها يك جمله بگو؛ يك خواهش، يك تمنا، يك تقاضا از آنها بكن و آن اين است كه قضيه را به فردا موكول كنند. بعد براي اينكه توهمي پيش نيايد كه حسين يك شب را غنيمت مي داند كه زنده بماند، و براي اينكه بفهماند كه زندگي برايش غنيمت ندارد، چند ساعت بودن ارزش ندارد بلكه او چيز ديگري مي خواهد، فرمود: خدا خودش مي داند كه من اين مهلت را به اين جهت مي خواهم كه دلم مي خواهد امشب را به عنوان شب آخر عمر خودم با خداي خودم راز و نياز كنم، مناجات و عبادت كنم، قرآن بخوانم.

ابوالفضل (سلام الله عليه) رفت. آنها نمي خواستند بپذيرند ولي بعد در ميان خودشان اختلاف افتاد. يكي از آنها گفت: شما خيلي مردم بي حيايي هستيد چون ما با كفار كه مي جنگيديم، اگر چنين مهلتي مي خواستند به آنها مي داديم. چطور ما خاندان پيغمبر خودمان را چنين مهلتي ندهيم؟! عمرسعد مجبور شد فرمان ابن زياد را زير پا بگذارد تا ميان لشكر خودش اختلاف نيفتد. گفتند: بسيار خوب، صبح. آن شب را ابا عبدالله با وضع فوق العاده اي، با وضع روشني، با وضع پر از هيجاني، با وضع پر از نورانيتي بسر برد. راست گفته اند آنان كه آن شب را شب معراج حسين خوانده اند. در آن شب است كه آن خطابه غرا را براي اصحاب و اهل بيتش مي خواند. در آن شب است كه همه ي آنها را مرخص مي كند: اصحاب من! اهل بيت من! من اصحابي از اصحاب خودم بهتر و اهل بيتي از اهل بيت خودم بهتر سراغ ندارم. از همه ي شما تشكر مي كنم و ممنونم. ولي بدانيد اينها فقط مرا مي خواهند، جز من با كسي كاري ندارند. بيعتي اگر با


من كرديد، برداشتم همه آزاديد. هر كس مي خواهد برود، برود. به اصحابش گفت: هر كدام از شما مي توانيد دست يكي از اهل بيت مرا بگيريد و با خودتان ببريد. ولي اصحاب حسين غربال شده بودند. نوشته اند همه يكصدا گفتند: اين چه سخني است كه شما به ما مي گوييد؟! ما برويم و شما را تنها بگذاريم؟! ما يك جان بيشتر نداريم كه فدا كنيم؛ اي كاش خدا هزار جان پي در پي به ما مي داد، كشته مي شديم و دوباره زنده مي شديم، هزار جان در راه تو فدا مي كرديم، يك جان كه قابل نيست، «جان ناقابل من قابل قربان تو نيست».

نوشته اند: «بدأهم بذلك اخواه ابوالفضل العباس» اول كسي كه اين سخن را به زبان آورد، برادر رشيدش ابوالفضل العباس بود. (امشب ما ذكر خيري و توسلي پيدا مي كنيم به يتيم امام حسن، قاسم كه در شب عاشورا جرياني دارد.) بعد از آنكه همه وفاداري شان را اعلام كردند، ابا عبدالله سخن خودش را عوض كرد، پرده ي ديگري از حقايق را به آنها نشان داد، فرمود: پس حالا من حقيقت را به شما بگويم: بدانيد فردا تمام ما شهيد خواهيم شد، يك نفر از ما كه در اينجا هستيم زنده نخواهد ماند. همه گفتند: خدا را شكر مي كنيم كه چنين شهادتي و چنين موهبتي را نصيب ما كرد. (يكي از دوستان تذكر بسيار خوبي داد. دو نفر از بزرگان ما، از پيشوايان ما، حضرت آيت الله العظمي آقاي حكيم دامت بركاته و آيت الله علامه ي مجاهد صاحب الغدير، علامه اميني، اين هر دو بزرگوار مي دانيم بيمارند، در بيمارستانهاي خارج هستند و وظيفه ي ماست كه براي همه ي مؤمنين و مؤمنات دعا كنيم، بالخصوص براي رهبران و پيشوايان خودمان: خدايا! به حق حسين بن علي و به حق روح و دل پاك قاسم بن الحسن، اينها كه گفتيم و آنها كه در دل ماست، شفاي عاجل عنايت بفرما!) اين طفل سيزده ساله در كنار مجلس نشسته است. وقتي كه ابا عبدالله اين مژده را مي دهد كه فردا همه شهيد مي شوند، او با خود فكر مي كند كه شايد مقصود، مردان بزرگ باشد و ما بچه ها مشمول نباشيم. يك بچه ي سيزده ساله حق دارد چنين فكر كند. نگران است، مضطرب است. يكمرتبه سر را جلو آورد و عرض كرد: «يا عما! و انا فيمن يقتل؟» آيا من هم فردا كشته خواهم شد يا كشته نمي شوم؟ حسين بن علي نگاه رقت آلودي كرد. فرمود: پسر برادر! من اول از تو سؤالي مي كنم. سؤال مرا جواب بده، بعد به سؤال تو پاسخ مي دهم، عرض كرد: عمو جان بفرماييد! فرمود: مرگ در ذائقه ي تو چه طعمي دارد؟ فورا گفت: عمو جان! «احلي من العسل» چنين مرگي در كام من از عسل شيرين تر است (يعني من كه مي پرسم، براي


اين است كه مي ترسم فردا اين موهبت شامل حال من نشود). فرمود: بله فرزند برادر! تو هم فردا شهيد خواهي شد اما بعد از آنكه مبتلا به يك بلاي بسيار سخت و يك درد بسيار شديد مي شوي. ولي ابا عبدالله توضيح نداد كه اين بلا چيست. اما روز عاشورا روشن كرد كه مقصود ابا عبدالله چيست.


پاورقي

[1] اللهوف، ص 33.