بازگشت

رسيدن امام حسين به سرزمين كربلا


حر بعد از برخورد با ابا عبدالله مي خواست ايشان را به طرف كوفه ببرد و امام امتناع كرد. حسين حاضر نبود تن به ذلت بدهد. چون او مي خواست آقا را تحت الحفظ ببرد. فرمود: ابدا من نمي آيم. بالاخره پس از مذاكراتي قرار شد راهي را در پيش بگيرند كه نه منتهي به كوفه بشود و نه منتهي به مدينه، يعني به اصطلاح جهت غرب را در پيش بگيرند، كه آمدند تا منتهي شد به سرزمين كربلا. روز دوم محرم، ابا عبدالله عليه السلام وارد كربلا شد. خيمه و خرگاه خود را با جمعيتي در حدود هفتاد و دو نفر بپا كرد. از آن طرف، لشكر دشمن با هزار نفر در نقطه ي مقابل چادر زد. پيكهاي دشمن دائما در رفت و آمد بودند. روزهاي بعد براي دشمن مدد آمد. مددها هزار نفر، سه هزار نفر و پنج هزار نفر بود تا روز ششم كه نوشته اند «حتي كملت ثلاثين» تا اينكه سي هزار نفر كامل شدند.

پسر زياد تصميم گرفت آن كسي كه به او حكومت و امارت مي دهد، فرماندهي اين لشكر را مي دهد، پسر سعد باشد. در اين جهت به اصطلاح يك ملاحظه ي رواني كرد، چون او پسر سعد وقاص بود و سعد وقاص گذشته از نقطه ي ضعفي كه از نظر تشيع دارد به خاطر اينكه در دوره ي خلافت اميرالمؤمنين عزلت اختيار كرد، نه اين طرف آمد و نه آن طرف، در دوران غزوات اسلامي و در دوره ي پيغمبر اكرم افتخارات زيادي براي خود كسب كرده و قهرا در ميان مردم شهرت و معروفيت و محبوبيتي داشت. او در نظر مردم، آن سردار قهرماني بود كه در غزوات اسلام فتوحات زيادي كرده است. پسر زياد، پسر او را انتخاب كرد تا از نظر رواني استفاده كند يعني اين طور به مردم بفهماند كه اين هم جنگي است در رديف آن جنگها؛ همان طور كه سعد وقاص با كفار مي جنگيد، پسر سعد هم - العياذ بالله - با فرقه اي كه از اسلام خارجند مي جنگد. اين مرد طماع كه خودش طمع خودش را بروز داد، مردي كه فهميده بود و به هيچ وجه نمي خواست زير اين بار برود، شروع كرد به التماس كردن از ابن زياد كه مرا معاف كن. او هم نقطه ي ضعف اين را مي دانست. قبلا فرماني براي او صادر كرده بود براي حكومت ري و گرگان. گفت: فرمان مرا پس بده، مي خواهي نروي نرو. او هم كه اسير اين حكومت بود و آرزوي چنين ملكي را داشت، گفت: اجازه بده من بروم تأمل كنم. با هر كس از كسان


خود كه مشورت كرد ملامتش كرد، گفت مبادا چنين كاري بكني. ولي در آخر، طمع غالب شد و اين مرد قبولي خودش را اعلام كرد.

در كربلا كوشش مي كرد خدا و خرما را با همديگر جمع كند، كوشش مي كرد بلكه بتواند به شكلي به اصطلاح صلح برقرار كند، يعني خودش را از كشتن حسين بن علي معاف كند، لااقل خودش را نجات بدهد، بعد هر چه شد شد. دو سه جلسه با ابا عبدالله مذاكره كرد. به قول طبري چون در اين مذاكرات فقط اين دو نفر شركت كرده اند. از متن مذاكرات اطلاع درستي در دست نيست؛ فقط آن مقداري در دست است كه بعدها خود عمرسعد نقل كرده است يا ما از زبان ائمه ي اطهار اطلاعاتي در اين زمينه داريم، و الا اطلاع ديگري در دست نيست. خيلي كوشش مي كرد كاري بكند - و حتي نوشته اند گاهي هم دروغهايي جعل مي كرد - كه غائله بخوابد. آخرين نامه اش كه براي عبيدالله زياد آمد، عده اي دور و بر مجلس نشسته بودند. عبيدالله اندكي به فكر فرو رفت، گفت: شايد بشود اين قضيه را با مسالمت حل كرد. ولي آن بادنجان دور قاب چين ها، كاسه هاي داغتر از آش كه هميشه هستند، مانع شدند. يكي از آنها شمر بن ذي الجوشن بود. از جا بلند شد و گفت: امير! بسيار داري اشتباه مي كني. امروز حسين در چنگال تو گرفتار است، اگر از اين غائله نجات پيداكند [ديگر بر او دست نخواهي يافت.] مگر نمي داني شيعيان پدرش در اين كشور اسلامي كم نيستند، زيادند، منحصر به مردم كوفه نيستند. از كجا كه شيعيان، از اطراف و اكناف جمع نشوند؟ و اگر جمع شدند، تو از عهده ي حسين برنمي آيي. نوشته اند مثل آدمي كه خواب باشد، يكدفعه بيدار شد، گفت: راست گفتي. بعد اين شعر را خواند:



الان قد علقت مخالبنا به

يرجوا النجاة ولات حين مناص [1] .



و متقابلا بر عمرسعد خشم گرفت. گفت: چه نزديك بود كه او ما را اغفال كند. فورا نامه اي به عمرسعد نوشت كه تو را نفرستاده بوديم بروي آنجا نصايح پدرانه براي ما بنويسي. تو مأموري، سربازي، بايد انضباظ داشته باشي، هر چه من به تو فرمان مي دهم، بايد بي چون و چرا اجرا كني. اگر نمي خواهي برو كنار، ما كس ديگري را مأمور اين كار خواهيم كرد. نامه را به شمر بن ذي الجوشن داد و گفت: اين را به دستش بده. ضمنا نامه ي فرمان محرمانه اي نوشت و به دست شمر داد و گفت: اگر عمرسعد از


جنگيدن با حسين امتناع كرد، به موجب اين فرمان و ابلاغ گردنش را مي زني، سرش را براي من فرستي و امارت لشكر با خودت باشد.

نوشته اند عصر تاسوعا بود كه اين نامه به وسيله شمر به ذي الجوشن به كربلا رسيد. روز تاسوعا براي اهل بيت پيغمبر روز خيلي غمناكي بوده است، امام صادق فرمود: «ان تاسوعا يوم حوصر فيه الحسين» [2] (تاسوعا روزي است كه در آن، حسين در محاصره ي سختي قرار گرفت). روزي است كه براي لشكريان عمرسعد كمكهاي فراوان رسيد، ولي براي اهل بيت پيغمبر كمكي نرسيد. عصر روز تاسوعاست كه اين لعين ازل و ابد به كربلا مي رسد. ابتدا آن نامه ي علني را به عمرسعد مي دهد، منتظر، و آرزو مي كند كه او بگويد خير، من با حسين نمي جنگم، تا به موجب آن فرمان، گردن عمرسعد را بزند و خودش فرمانده لشكر بشود. ولي برخلاف انتظار او، عمرسعد نگاهي به او كرد و گفت: حدس من اين است كه نامه ي من در پسر زياد مؤثر مي افتاد و تو حضور داشتي و مانع شدي. گفت: حالا هر چه هست، نتيجه را بگو! مي جنگي يا كنار مي روي؟ گفت: نه، به خدا قسم مي جنگم آنچنانكه سرها و دستها به آسمان پرتاب بشود. گفت: تكليف من چيست؟ عمرسعد مي دانست كه اين هم نزد عبيدالله زياد مقامي دارد (هم سنخ اند؛ هر چه كه شقي تر و قسي القلب تر بودند مقربتر بودند.) گفت: تو هم فرمانده پياده باش.

فرمان، خيلي شديد بود، اين بود كه به مجرد رسيدن نامه ي من، بر حسين سخت بگير! حسين بايد يكي از اين دو امر را بپذيرد: يا تسليم بلا شرط و يا جنگيدن و كشته شدن، سوم ندارد.

نوشته اند نزديك غروب تاسوعاست، حسين بن علي در بيرون يكي از خيمه ها نشسته است در حالي كه زانوها را بلند كرده و دستها را روي زانو گذاشته است و سر را روي دستها، و خوابش برده است. در همين حال عمرسعد تا اين فرمان را خواند و تصميم گرفت، فرياد كشيد: «يا خيل الله! اركبي و بالجنة ابشري» (مغالطه و حقه بازي و رياكاري را ببينيد!» لشكر خدا سوار شويد! من شما را به بهشت بشارت مي دهم. نوشته اند اين سي هزار لشكر در حالي كه دور تا دور خيمه هاي حسين را گرفته بودند، مثل دريايي كه به خروش آيد به خروش و جنبش آمد، طوفان كرد. يكمرتبه صداي فرياد اسبها، انسانها و بهم خوردن اسلحه ها در صحرا پيچيد.


زينب (سلام الله عليها) در داخل يكي از خيمه هاست، ظاهرا دارد زين العابدين را پرستاري مي كند، صدا را از بيرون شنيد. و فورا بيرون آمد، ديد لشكر دشمن است كه دارد حلقه ي محاصره را تنگتر مي كند. آمد دست زد به شانه ي اباعبدالله: برادر! بلند شو، نمي بيني؟ نمي شنوي؟ ببين چه خبر است؟ حسين سر را بلند مي كند و بدون اينكه توجهي به اين لشكر كند، مي گويد: من الآن در عالم رؤيا جدم را ديدم، به من بشارت و نويد داد، گفت: حسينم تو عن قريب به من ملحق مي شوي. خدا مي داند در اين حال در دل زينب (سلام الله عليها) چه گذشت!

شب عاشوراست. شبي است كه ما اگر درست به احوال شهيدان كربلا دقت كنيم، از طرفي وقتي آن حماسه را مي بينيم روحمان به هيجان مي آيد، قلبمان تكان مي خورد، و از طرف ديگر متأثر مي شويم. دلايلي در كار است بر اينكه به اندازه اي كه در شب عاشورا بر زينب (سلام الله عليها) سخت گذشت، بر هيچ كس سخت نگذشت، و باز به اندازه اي كه در اين شب به ايشان سخت گذشت، در هيچ موقع ديگري سخت نگذشت چون در روز عاشورا مثل اينكه وضع روحي زينب خيلي قوي بود و با جريانهايي، قويتر و نيرومندتر شد.


پاورقي

[1] [الآن چنگال ما به او گرفته و او راه نجات مي‏جويد ولي زمان رهايي گذشته است.].

[2] نفس المهموم، ص 225، به نقل از کافي، ج 4 / ص 147.