بازگشت

ملحق شدن حر به امام حسين


يكي از بزرگترين سردارهاي آنها را به سوي خود آوردند، كسي كه اساسا نامزد اميري بود؛ حر بن يزيد رياحي. او آدم كوچكي نبود. اگر حساب مي كردند بعد از عمرسعد شخصيت دوم در اين لشكر كيست، غير از حر بن يزيد رياحي كسي نبود. مرد بسيار باشخصيتي بود. بعلاوه اولين كسي بود كه با هزار سوار مأمور اين كار شده بود، ولي نيرو و جاذبه و ايمان و عمل، امر به معروف عملي حسين بن علي عليه السلام حر بن يزيد را - كه روز اول شمشير به روي امام كشيده بود - وادار به تسليم كرد، توبه كرد، جزء «التائبون» شد (التائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون الآمرون بالمعروف و الناهون عن المنكر).

مردي كه معروف به دليري و دلاوري بود (و بهترين دليلش هم اين بود كه هزار سوار به او داده بودند تا جلو حسين بن علي عليه السلام را بگيرد) و يك شجاع نام آوري است، حسين از دل او طلوع كرده است. همان طور كه آتشي كه در دل سماور وجود


دارد آن را به جوش مي رود و در نتيجه بخار فشار مي آورد و سماور را تكان مي دهد و مي لرزاند، آن آتشي كه حسين بن علي عليه السلام از حقيقت در دل اين مرد روشن كرده بود، در مقابل جدارهايي كه در جودش بود - او هم مثل ما و شما دنيا مي خواست، پول و مقام و سلامت مي خواست، عافيت مي خواست - به او فشار آورده مي گويد: برو به سوي حسين بن علي. ولي از طرف ديگر، آن افكار مادي كه در هر انساني وجود دارد، او را وسوسه مي كند: اگر بروم ساعتي بعد كشته خواهم شد، ديگر زن و فرزندان خود را نخواهم ديد، تمام ثروتم از دستم مي رود، شايد بعد از من اساسا دشمن تمام ثروتم را مصادره كند، بچه هايم بي سرپرست مي مانند، زنم بي شوهر مي ماند. اينها مانع كشيده شدن او به سوي امام مي شود. اين دو نيروي مخالف به او فشار مي آورد. يك وقت نگاه مي كنند مي بينند حر دارد مي لرزد. كسي از او پرسيد: چرا مي لرزي؟ تو كه مرد شجاعي بودي. خيال كرد لرزشش از ترس او از ميدان جنگ است! گفت: نه، تو نمي داني من دچار چه عذاب وجداني هستم! خودم را در ميان بهشت و جهنم مخير مي بينم. نمي دانم بهشت نسبه را بگيرم يا دنبال همين دنياي نقد بروم كه عاقبتش جهنم است.

مدتي در حال كشمكش و مبارزه با خود بود ولي بالأخره اين مرد شريف و به تعبير امام حسين عليه السلام حر و آزاده تصميم خود را گرفت. براي اينكه دشمن مانعش نشود، آرام آرام خود را كنار كشيد، بعد يكمرتبه به اسب خود شلاق زد و به سوي خيام حسيني رفت. ولي براي اينكه خيال نكنند او به قصد حمله آمده است، علامت امان نشان داد. نوشته اند: «قلب ترسه» يعني سپر خودش را واژگونه كرد به علامت اينكه من به جنگ نيامده ام، امان مي خواهم.

اول كسي كه با او مواجه شد ابا عبدالله عليه السلام بود، چون حضرت در بيرون خيام حرم ايستاده بود. سلام كرد:«السلام عليك يا ابا عبدالله» عرض كرد: آقا من گنهكارم، روسياه هستم، من همان گنهكار و مجرمي هستم (اول كسي هستم) كه راه را بر شما گرفتم. به خداي خود عرض مي كند: خدايا از گناه اين گنهكار بگذر، «اللهم اني ارعبت قلوب اوليائك» خدايا! من دل اولياي تو را به لرزه در آوردم، آنها را ترساندم. (اهل بيت حسين بن علي عليه السلام وقتي او را در بين راه ديدند، اول باري بود كه چشمشان به دشمن افتاد. وقتي هزار نفر مسلح را ببينند كه جلويشان ايستاده اند! قهرا حالت رعب و ترس پيدا مي كنند.) آقا! من تائبم و مي خواهم گناه خود را جبران كنم. لكه ي سياهي كه براي خود به وجود آورده ام جز با خون با هيچ چيز ديگر پاك نمي شود.


آمده ام كه با اجازه ي شما توبه كنم. اولا بفرماييد توبه ي من پذيرفته است يا نه؟ امام حسين عليه السلام است، هيچ چيز را براي خود نمي خواهد. با اينكه مي داند حر، چه توبه بكند و چه نكند، در وضع فعلي او مؤثر نيست ولي او حر را براي خود نمي خواهد، براي خدا مي خواهد. در جواب او فرمود: البته توبه ي تو پذيرفته است. چرا پذيرفته نباشد؟ مگر باب رحمت الهي به روي يك انسان تائب بسته مي شود؟ ابدا. حر از اينكه توبه ي او مورد قبول واقع شده است خوشحال شد: الحمد لله، پس توبه ي من قبول است؟ بله. پس اجازه بدهيد من بروم خودم را فداي شما كنم و خونم را در راه شما بريزم. امام فرمود: اي حر! تو ميهمان ما هستي، پياده شو! كمي بنشين تا از تو پذيرايي كنيم. (من نمي دانم امام با چه مي خواست پذيرايي كند.) ولي حر از امام اجازه خواست كه پايين نيايد. هر چه آقا اصرار كردند، پايين نيامد. بعضي از ارباب سير رمز مطلب را اين طور كشف كرده اند كه حر مايل بود خدمت امام بنشيند ولي يك نگراني، او را ناراحت مي كرد و آن اينكه مي ترسيد در مدتي كه خدمت امام نشسته است، يكي از اطفال ابا عبدالله عليه السلام او را ببيند و بگويد اين همان كسي است كه روز اول راه را بر ما بست، و او شرمنده شود. براي اينكه شرمنده نشود و هر چه زودتر اين لكه ي ننگ را با خون خودش از دامن خود بشويد، اصرار كرد اجازه دهيد من بروم. امام فرمود: حال كه اصرار داري مانع نمي شوم، برو.

اين مرد رشيد در مقابل مردم مي ايستد، با آنها صحبت مي كند. چون خودش كوفي است، با مردم كوفه موضوع دعوت را مطرح مي كند، مي گويد: مردم! اتفاقا من خودم جزء كساني كه نامه نوشته بودند نيستم ولي شما و سران شما كه اينجا هستيد، همه كساني هستيد كه به اين مرد نامه نوشتيد، او را به خانه ي خود دعوت كرديد، به او وعده ي ياري داديد. روي چه اصلي، روي چه قانوني، روي چه مذهب و ديني اكنون با مهمان خودتان چنين رفتار مي كنيد؟!

بعد معلوم مي شود كه جرياني اين مرد را خيلي ناراحت كرده بود و آن يك لئامت و پستي اي بود كه اين مردم به خرج دادند، پستي اي كه با روح انسانيت و اسلام ضديت دارد و تاريخ اسلام نشان مي دهد كه هيچ گاه اسلام اجازه نمي داد با هيچ دشمني چنين رفتار شود؛ يعني براي اينكه دشمن را سخت در مضيقه قرار دهند، آب را به رويش ببندند. به علي بن ابيطالب چنين پيشنهادي شد و مي توانست اين كار را نسبت به معاويه بكند، نكرد. خود حسين بن علي همين حر و اصحابش را با اينكه دشمنش


بودند، در بين راه سيراب كرد. مسلما حر يادش بود كه ما آب را به روي كسي بستيم كه آن روزي كه تشنه بوديم بدون اينكه از او بخواهيم، ما را سيراب كرد. او چقدر شريف و عالي و بزرگ بود و هست، و ما چقدر پستيم! گفت: مردم كوفه! شما خجالت نمي كشيد؟! اين فرات مثل شكم ماهي برق مي زند. آبي را كه بر همه ي موجودات جاندار حلال است؛ انسان، حيوان اهلي، وحشي و جنگلي از آن مي آشامد، شما بر فرزند پيغمبر خود بسته ايد؟!

اين مرد مي جنگد تا شهيد مي شود. ابا عبدالله او را بي پاداش نگذاشت؛ فورا خود را به بالين اين مرد بزرگوار رساند، برايش غزل خواند: «و نعم الحر حر بني رياح» [1] اين حر رياحي چه حر خوبي است! مادرش عجب اسم خوبي برايش انتخاب كرده است. روز اول گفت حر، آزادمرد، راستي كه تو آزادمرد بودي! حسين است، بزرگوار و شريف است، تا حدي كه مي تواند اصحاب خود را تفقد مي كند. اين خودش امر به معروف و نهي از منكر است.

كساني كه حسين عليه السلام خود را به بالين آنها رساند مختلف بودند، هر كس در يك وضعي قرار داشت. وقتي امام وارد مي شد يكي هنوز زنده بود و با آقا صحبت مي كرد، ديگر در حال جان دادن بود. در ميان كساني كه ابا عبدالله عليه السلام خود را به بالين آنها رسانيد، هيچ كس وضعي دلخراش تر و جانسوزتر از برادرش اباالفضل العباس براي او نداشت؛ برادري كه حسين عليه السلام خيلي او را دوست مي دارد و يادگار شجاعت پدرش اميرالمؤمنين است. در جايي نوشته اند ابا عبدالله عليه السلام به او گفت: برادرم «بنفسي انت» عباس جانم! جان من به قربان تو. اين خيلي مهم است. عباس در حدود بيست و سه سال از ابا عبدالله عليه السلام كوچكتر بود (ابا عبدالله 57 سال داشتند و عباس يك مرد جوان 34 ساله بود). ابا عبدالله به منزله ي پدر اباالفضل از نظر سني و تربيتي به شمار مي رفت، آنوقت به او مي گويد، برادر جان! «بنفسي انت» اي جان من به قربان تو!

ابا عبدالله كنار خيمه منتظر ايستاده است. يك وقت فرياد مردانه ي اباالفضل را مي شنود. (نوشته اند اباالفضل عليه السلام چهره اش آنقدر زيبا بود كه «كان يدعي بقمر بني هاشم» در زمان خود معروف به ماه بني هاشم بود. اندامش به قدري رسا بود كه بعضي از اهل تاريخ نوشته اند: «و كان يركب الفرس المطهم و رجلاه يخطان في الارض» سوار


اسب تنومندي شد؛ پايش را كه از ركاب بيرون مي كشيد، با انگشت پايش مي توانست زمين را خراش بدهد. حالا گيرم به قول مرحوم آقا شيخ محمدباقر بيرجندي يك مقدار مبالغه باشد، ولي نشان مي دهد كه اندام بسيار بلند و رشيدي داشته است، اندامي كه حسين از نظر كردن به آن لذت مي برد). وقتي كه حسين عليه السلام به بالاي سر او مي آيد، مي بيند دست در بدن او نيست، مغز سرش با يك عمود آهنين كوبيده شده و به چشم او تير وارد شده است. بي جهت نيست كه گفته اند: «لما قتل العباس بان الانكسار في وجه الحسين» عباس كه كشته شد، ديدند چهره ي حسين شكسته شد. خودش فرمود: «الان انقطع ظهري و قلت حيلتي». و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.



پاورقي

[1] مقتل الحسين مقرم، ص 303.