بازگشت

چند نمونه از امر به معروف هاي غلط


يكي از آقايان خطبا نقل مي كرد كه مردي در مشهد اصلا با دين پيوندي نداشت؛


نه تنها نماز نمي خواند و روزه نمي گرفت، بلكه به چيزي اعتقاد نداشت، يك آدم ضد دين بود. ما مدت زيادي با اين آدم صحبت كرديم تا اينكه نرم و ملايم و واقعا معتقد و مؤمن شد و روش خود را بكلي تغيير داد؛ نمازش را مي خواند، روزه اش را مي گرفت، و كارش به جايي كشيد كه با اينكه اداري بود و پست حساسي هم در خراسان داشت، مقيد شده بود كه نمازش را با جماعت بخواند. مي رفت مسجد گوهرشاد پشت سر مرحوم آقاي نهاوندي، لباسهايش را مي كند، عبايي هم مي پوشيد. در جلسات ما هم شركت مي كرد. مدتي ما ديديم كه اين آقا پيدايش نيست. گفتيم لابد رفته است مسافرت. رفقا گفتند: نه، او اينجاست و نمي آيد؛ حالا چطور شده است كه در جلسات ما شركت نمي كند، نمي دانيم. بعد كاشف به عمل آمد كه ديگر نماز جماعت هم نمي رود. تحقيق كرديم ببينيم كه علت چيست. اين مردي كه آن طور به دين و مذهب رو آورده بود، چطور يكمرتبه از دين و مذهب رو برگرداند؟ رفتيم سراغش، معلوم شد قضيه از اين قرار بوده است: اين آقا چند روز متوالي كه رفته نماز جماعت و در صف چهارم پنجم مي ايستاده، يك روز يكي از مقدس مآبهايي كه در صف اول پشت سر امام مي نشينند و تحت الحنك مي اندازند و نمي دانم مسواك چه جوري مي زنند و هميشه خودشان را از خدا طلبكار مي دانند، در ميان جمعيت، در موقع نماز، از آن صف اول بلند مي شود مي آيد تا اين آدم را پيدا مي كند. روبرويش مي نشيند و مي گويد: آقا! مي گويد: بله. يك سؤالي از شما دارم. بفرماييد. شما مسلمان هستيد يا نه؟ اين بيچاره در مي ماند كه چه جواب بدهد. مي گويد: اين چه سؤالي است كه شما از من مي كنيد؟ مي گويد: نه، خواهش مي كنم بفرماييد شما مسلمان هستيد يا مسلمان نيستيد؟ اين بدبخت ناراحت مي شود، مي گويد من مسلمانم؛ اگر مسلمان نباشم، در مسجد گوهرشاد در صف جماعت چكار مي كنم؟ مي گويد: اگر مسلماني، چرا ريشت را اين طور كرده اي؟ از همانجا سجاده را برمي دارد و مي گويد اين مسجد و اين نماز جماعت و اين دين و مذهب مال خودتان. رفت كه رفت. اين هم يك جور به اصطلاح نهي از منكر كردن است، يعني فرزندان و بيزار كردن مردم از دين. براي مخالف تراشي، براي دشمن تراشي، چيزي از اين بالاتر نيست.

يك وقتي يك داستان خارجي در مجله اي خواندم. نوشته بود دختري خيلي مذهبي بود. يكي از شاهزادگان، عاشق و علاقه مند اين دختر بود ولي مرد شهوتران و عياشي بود و مي خواست او را در دام خودش بيندازد و اين دختر روي آن عفت و


نجابتي كه داشت و اينكه پايبند اصول ديانت بود، هيچ تسليم اين آقا نمي شد، هر وسيله اي برانگيخت كه او را گول بزند، نشد كه نشد. ديگر تقريبا مأيوس شده بود. گذشت. يك روز ديد كسي از طرف اين دختر پيغامي آورد و خلاصه او آمادگي خود را براي اينكه با هم باشند و مدتي خوش باشند، اعلام كرد. شاهزاده تعجب كرد. رفت سراغ او، ديد بله آماده است. در زمينه ي اين قضيه تحقيق كرد كه اين دختر كه آن مقدار به نجابت و عفت خودش پايبند بود، چگونه يكدفعه رو آورد به عياشي و فسق و فجور؟ معلوم شد قضيه از اين قرار بوده كه يك آقاي كشيش بعد از اينكه احساس مي كند كه اين دختر يك روح مذهبي دارد، به خيال خودش براي اينكه او را مذهبي تر كند، روزي از اين دختر وقت مي گيرد و مي آيد سراغ او. مي گويد: من براي تو هديه اي آورده ام. ظرفي بوده و روي آن حوله اي قرار داشته است. هديه را جلوي او مي گذارد و حوله را برمي آورد تا آن را نشان بدهد. يك وقت آن دختر مي بيند يك كله ي مرده از قبرستان آورده. تا چشمش مي افتد، تكان مي خورد، مي گويد: اين چيست؟ مي گويد: اين را آوردم تا شما درباره اش فكر و مطالعه كنيد، ببينيد دنيا چقدر بي وفاست. آنچنان نفرتي در دل اين دختر به وجود آورد كه نه تنها اثر موعظه اي نبخشيد، بلكه از آن وقت فكر كرد، گفت: من به عكسش عمل مي كنم؛ دنيايي كه عاقبتش اين است، اين چهار روز عمر را اساسا چرا به اين اوضاع بگذرانيم؟ به سوي عياشي كشيده شد.

اين هم يك جور موعظه و نصيحت كردن است، و باور كنيد كه در ميان مواعظ و نصايحي كه افراد مي كنند، امر به معروف ها و نهي از منكرهايي كه صورت مي گيرد، بسياري از خود همينها منكر است. من خودم داستاني دارم:

در ايامي كه در قم بوديم، تازه اين شركتهاي مسافربري راه افتاده بود. آمديم به قصد مشهد سوار شديم. بعد از مدتي من احساس كردم راننده ي اتوبوس نسبت به شخص من كه معمم هستم، يك حالت بغض و نفرتي دارد، نه من او را مي شناختم و نه او مرا مي شناخت. ما يك سابقه ي شخصي نداشتيم. در ورامين كه توقف كرد، وقتي خواستم از او بپرسم كه چقدر توقف كنيد، با يك خشونتي مرا رد كرد كه ديگر تا مشهد جرأت نكنم يك كلمه با او حرف بزنم. پيش خودم توجيهي كردم، گفتم لابد اين لااقل مسلمان نيست، مادي است، يهودي است. پيش خودم قطع كردم كه چنين چيزي است. يادم هست آن طرف سمنان كه رسيديم، بعدازظهر بود، من وقتي رفتم وضو بگيرم تا نماز بخوانم، همين راننده را ديدم كه دارد پاهايش را مي شويد. مراقب او


بودم، ديدم بعد كه پاهايش را شست وضو گرفت و بعد نماز خواند. حيرت كردم: اين كه مسلمان و نماز خوان است! ولي رابطه اش با من همان بود كه بود. شب شد. پشت سر من دو تا دانشجوي تربتي بودند. آنها هم مي خواستند ايام تعطيلات بروند خراسان (تربت). او برعكس، هر چه كه نسبت به من اظهار تنفر و خشونت داشت، نسبت به آنها مهرباني مي كرد، آنها را دوست داشت. شب كه معمولا مسافرين مي خوابند، از يكي از آنها خواهش كرد كه بيايد كنارش با هم صحبت كنند تا خوابش نبرد. او هم رفت. هنگامي كه همه خواب بودند، يك وقت من گوش كردم ديدم اين راننده دارد سرگذشت خودش را براي آن دانشجو مي گويد. من هم به دقت گوش مي كردم كه بشنوم. اولا از مردم مشهد گفت كه از آنهايشان كه با آخوندها ارتباط دارند بدم مي آيد؛ فقط از آنها كه اعيان هستند، در «ارك» هستند خوشم مي آيد. گفت: خلاصه اين را بدان كه در ميان همه ي فاميل من، تنها كسي كه راننده است منم. باقي ديگر دكتر هستند،مهندس هستند، تاجر هستند، افسر هستند. بدبخت فاميل منم. گفت: علتش چيست؟ گفت: من سرگذشتي دارم. پدر من آدم مسلمان و بسيار متديني بود. من بچه بودم، مرا به دبستان فرستاد. پيشنماز محله از اين مطلب خبردار شد، آمد پيش پدرم گفت: تو بچه ات را به مدرسه فرستاه اي! گفت: بله. گفت: اي واي! مگر نمي داني كه اگر بچه ات به مدرسه برود لامذهب مي شود؟ پدر من هم از بس آدم عوامي بود، اين حرف را باور كرد. من هم كه بچه بودم. پدرم ديگر نگذاشت دنبال درس بروم. مرا دنبال كارهاي ديگر فرستاد. يك روز بعد از اينكه زن و بچه پيدا كردم فهميدم كه اصلا من سواد ندارم.

معما براي من حل شد كه اين آدم، بيچاره خودش مسلمان است ولي خودش را بدبخت صنف من مي داند، مي گويد: اين عمامه به سرها هستند كه ما را بدبخت كردند. اين يك جور نهي از منكر است، يعني رماندن، بدبخت كردن مردم و دشمن ساختن مردم با دين و روحانيت. بعد من پيش خود گفتم: خدا پدرش را بيامرزد كه فقط با آخوندها دشمن است، با اسلام دشمن نشد؛ باز نمازش را مي خواند، روزه اش را مي گيرد، به زيارت امام رضا مي رود.

اين، به طور غيرمستقيم بر ضرر اسلام عمل كردن است.

يك داستان ديگر هم برايتان عرض مي كنم: مرد محترمي از طلبه هاي بسيار فاضل بود. مرد بسيار روشنفكر و متديني است. اول باري كه اين آدم كلاهي مي شود، وقتي كه وارد يكي از مجامع مي شود، تمام دوستان و رفقايش او را كه مي بينند شروع


مي كنند به حمله كردن و تحقير كردن. آنچنان او را ناراحت و عصباني مي كنند كه با اينكه طبعا آدم حليمي است، برمي گردد يك حرف بسيار منطقي به آنها مي زند. مي گويد رفقا! من يك حرفي با شما دارم: شما دوست دشمنانتان هستيد و دشمن دوستانتان. برايتان توضيح مي دهم: من فردي هستم مثل شما؛ مثل شما فكر مي كنم، مثل شما به خدا و قرآن و پيغمبر و ائمه معتقدم. مثل شما درس خوانده ام، مثل شما تربيت شده ام. من با شما در هزار چيز اشتراك دارم. حداكثر به قول شما يك گناه مرتكب شده ام - اگر اين گناه باشد - لباسم را عجالتا تغيير داده ام، رفته ام دنبال كاري، كسبي، زندگي اي. فرض مي كنيم اين گناه باشد. شما با من آنچنان رفتار مي كنيد كه مرا مجبور مي كنيد كه با شما قطع رابطه كنم. و يك انسان هم كه بي ارتباط نمي تواند باشد، مجبورم بعد از اين با صنف مخالف و دشمن شما دوست باشم چون شما داريد به زور مرا از خودتان طرد مي كنيد. پس به اين دليل، شما دشمن دوست خودتان هستيد كه من باشم. ولي شما دوست دشمنانتان هستيد. بعد مثال مي زند، مي گويد: فلان شخص در همه ي عمرش هيچ وقت اساسا تظاهري هم به اسلام نداشته است، علامتي از اسلام در او نبوده، به قرآن و اسلام اظهار اعتقاد نكرده است، معروف است به اينكه ظالم و ستمگر و فاسق و شرابخوار است. همين آدم كه شما از او انتظار نداريد، يكدفعه مي بينيد آمد به زيارت حضرت رضا. همه تان مي گوييد معلوم مي شود آدم مسلماني است. اين دفعه وقتي او را مي بينيد، با او خوش و بس مي كنيد.يعني از هزار خصلت او نهصد و نود و نه تاي آن بر ضد شما و دين شماست. چون از او انتظار نداريد، همينقدر كه يك زيارت حضرت رضا آمد مي گوييد نه، معلوم شد مسلمان است. اما در مورد آن كسي كه از هزار خصلت، نهصد و نود و نه خصلتش مسلماني است، يك خصلتش به قول شما خلاف است، به خاطر اين خصلت مي گوييد اين ديگر مسلمان نيست و از حوزه ي اسلام خارج شد. پس شما دوست دشمنانتان هستيد يعني كمك به دشمنانتان مي كنيد، و دشمن دوستانتان هستيد يعني در واقع دشمن خودتان هستيد.