بازگشت

دوستي خدا، بالاتر از همه ي دوستيها


ما بچه هايمان را دوست داريم. آيا حسين بن علي عليه السلام بچه هاي خود را دوست نداشت؟! مسلما او بيشتر دوست داشت. ابراهيم خليل اين طور نبود كه كمتر از ما اسماعيلش را دوست داشته باشد؛ خيلي بيشتر دوست داشت به اين دليل كه از ما انسانتر بود و اين عواطف، عواطف انساني است. او انسانتر از ما بود و قهرا عواطف انساني او هم بيشتر بود. حسين بن علي عليه السلام هم بيشتر از ما فرزندان خود را دوست مي داشت اما در عين حال او خدا را از همه كس و همه چيز بيشتر دوست مي داشت، در مقابل خداوند و در راه خدا هيچ كس را به حساب نمي آورد.

نوشته اند ايامي كه ابا عبدالله عليه السلام به طرف كربلا مي آمد، همه ي خانواده اش همراهش بودند. واقعا براي ما قابل تصور نيست. وقتي انسان مسافرتي مي رود و بچه ي كوچكي همراه دارد، يك مسؤوليت طبيعي در مقابل او احساس مي كند و دائما نگران است كه چطور مي شود؟ نوشته اند همين طور كه حركت مي كردند، ابا عبدالله عليه السلام خوابشان گرفت و همان طور سواره سر روي قاشه ي اسب (به اصطلاح خراسانيها) [يا] قربوس زين گذاشت. طولي نكشيد كه سر را بلند كرد و فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون» [1] . تا اين جمله را گفت و به اصطلاح كلمه ي «استرجاع» را به زبان آورد، همه به يكديگر گفتند اين جمله براي چه بود؟ آيا خبر تازه اي است؟ فرزند عزيزش، همان كسي كه ابا عبدالله عليه السلام او را بسيار دوست مي داشت و اين را اظهار مي كرد، و علاوه بر همه ي مشخصاتي كه فرزند را براي پدر محبوب مي كند، خصوصيتي باعث محبوبيت بيشتر او مي شد و آن شباهت كاملي بود كه به پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله داشت - حال چقدر انسان ناراحت مي شود كه چنين فرزندي در معرض خطر قرار گيرد! - يعني علي اكبر جلو مي آيد و عرض مي كند: «يا ابتا لم استرجعت؟» چرا «انا لله و انا اليه راجعون» گفتي؟ فرمود: در عالم خواب صداي هاتفي به گوشم رسيد كه گفت: «القوم يسيرون و الموت تسير بهم» اين قافله دارد حركت مي كند ولي مرگ است كه اين قافله را حركت


مي دهد. اين طور از صداي هاتف فهميدم كه سرنوشت ما مرگ است؛ ما داريم به سوي سرنوشت قطعي مرگ مي رويم. [علي اكبر سخني مي گويد] درست نظير همان حرفي كه اسماعيل عليه السلام به ابراهيم عليه السلام مي گويد [2] گفت: پدر جان! «اولسنا علي الحق؟» مگر نه اين است كه ما بر حقيم؟ چرا فرزند عزيزم. وقتي مطلب از اين قرار است، ما به سوي هر سرنوشتي كه مي رويم برويم، به سوي سرنوشت مرگ يا حيات تفاوتي نمي كند.

اساس اين است كه ما روي جاده ي حق قدم مي زنيم يا نمي زنيم. ابا عبدالله عليه السلام به وجد آمد، مسرور شد و شكفت. اين امر را انسان از اين دعايش مي فهمد كه فرمود: من قادر نيستم پاداشي را كه شايسته ي پسري چون تو باشد بدهم. از خدا مي خواهم: خدايا! تو آن پاداشي را كه شايسته ي اين فرزند است به جاي من بده (جزاك الله عني خير الجزاء).

به چنين فرزندي، چقدر پدر مي خواهد در موقع مناسبي خدمتي بكند، پاداشي بدهد؟ حالا در نظر بياوريد بعدازظهر عاشوراست. همين جوان در جلوي همين پدر به ميدان رفته است و شهامتها و شجاعتها كرده است، مردها افكنده است، ضربتها زده و ضربتها خورده است. در حالي كه دهانش خشك و زبانش مثل چوب خشك شده است، از ميدان برمي گردد. در چنين شرايطي - و من نمي دانم، شايد آن جمله اي كه آن روز پدر به او گفت يادش بود - مي آيد از پدر تمنايي مي كند: «يا ابه! العطش قد قتلني و ثقل الحديد اجهدني فهل الي شربة من الماء سبيل؟» پدر جان! عطش و تشنگي دارد مرا مي كشد، سنگيني اين اسلحه مرا سخت به زحمت انداخته است؛ آيا ممكن است شربت آبي به حلق من برسد تا نيرو بگيرم و برگردم و جهاد كنم؟ جوابي كه حسين عليه السلام به چنين فرزند رشيدي مي دهد اين است: فرزند عزيزم! اميدوارم هر چه


زودتر به فيض شهادت نايل شوي و از دست جدت سيراب گردي.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.



پاورقي

[1] بقره / 156.

[2] وقتي ابراهيم عليه‏السلام به اسماعيل عليه‏السلام مي‏گويد: فرزندم! مکرر در عالم رؤيا مي‏بينم و اين طور مي‏فهمم که ديگر رؤياي عادي نيست بلکه يک وحي و من از طرف خدا مأمورم سر تو را ببرم (ابراهيم به فلسفه‏ي اين مطلب آگاه نيست ولي يقين کرده است که امر خداست) اين فرزند چه مي‏گويد؟ آيا مثلا گفت: بابا! خواب است، اگر خواب مردن کسي را ببينيد عمرش زياد مي‏شود، ان شاء الله عمر من زياد مي‏شود؟ نه، گفت: «يا ابت افعل ما تؤمر ستجدني ان شاء الله من الصابرين» (صافات / 102) پدر! هميکنه اين مطلب از ناحيه‏ي خدا رسيده و وحي و امر خداست کافي است، ديگر سؤال ندارد. وقتي ابراهيم مي‏خواهد سر اسماعيل را ببرد، به او وحي مي‏شود. «فلما اسلما و تله للجبين. و ناديناه ان يا ابراهيم. قد صدقت الرؤيا» (صافات / 105 - 103) ابراهيم! ما نمي‏خواستيم که سر فرزندت را ببري. هدف ما آن نبود. در آن کار فايده‏اي نبود. هدف اين بود که معلوم شود شما پدر و پسر در مقابل امر خدا چقدر تسليم هستيد، تا کجا حاضريد امر خدا را اطاعت کنيد. اين تسليم و اطاعت را هر دو نشان داديد: پدر تا سر حد قرباني دادن، و پسر تا سر حد قرباني شدن. ما بيشتر از اين نمي‏خواستيم، سر فرزندت را نبر.