بازگشت

شخصيت خاص يزيد


مفسده ي دوم مربوط به شخصيت خاص يزيد بود كه وضع آن زمان را از هر زمان ديگر متمايز مي كرد. او نه تنها مرد فاسق و فاجري بود بلكه متظاهر و متجاهر به فسق بود و شايستگي سياسي هم نداشت. معاويه و بسياري از خلفاي آل عباس هم مردمان فاسق و فاجري بودند، ولي يك مطلب را كاملا درك مي كردند و آن اينكه مي فهميدند اگر بخواهند ملك و قدرتشان باقي بماند بايد تا حدود زيادي مصالح اسلامي را رعايت كنند، شؤون اسلامي را حفظ كنند. اين را درك مي كردند كه اگر اسلام نباشد آنها هم نخواهند بود.مي دانستند كه صدها ميليون جمعيت از نژادهاي مختلف چه در آسيا، چه در افريقا و چه در اروپا كه در زير حكومت واحد در آمده اند. و از حكومت شام يا بغداد پيروي مي كنند، فقط به اين دليل است كه اينها مسلمانند، به قرآن اعتقاد دارند و به هر حال خليفه را يك خليفه ي اسلامي مي دانند، و الا اولين روزي كه احساس كنند كه خليفه خود بر ضد اسلام است، اعلام استقلال مي كنند. چه موجبي داشت كه


مثلا مردم خراسان، شام و سوريه، مردم قسمتي از آفريقا از حاكم بغداد يا شام اطاعت كنند؟ دليلي نداشت. و لهذا خلفايي كه عاقل، فهميده و سياستمدار بودند، اين را مي فهميدند كه مجبورند تا حدود زيادي مصالح اسلام را رعايت كنند. ولي يزيد بن معاويه اين شعور را هم نداشت؛ آدم متهتكي بود، آدم هتاكي بود، خوشش مي آمد به مردم و اسلام بي اعتنايي كند، حدود اسلامي را بشكند. معاويه هم شايد شراب مي خورد (اينكه مي گويم شايد، از نظر تاريخي است چون يادم نمي آيد. ممكن است كساني با مطالعه ي تاريخ موارد قطعي پيدا كنند) [1] ولي هرگز تاريخ نشان نمي دهد كه معاويه در يك مجلس، علني شراب خورده باشد يا در حالتي كه مست است وارد مجلس شده باشد؛ در حالي كه اين مرد علينا در مجلس رسمي شراب مي خورد، مست لا يقعل مي شد و شروع مي كرد به ياوه سرايي. تمام مورخين معتبر نوشته اند كه اين مرد، ميمون باز و يوزباز بود. ميموني داشت كه به آن كنيه ي «ابا قيس» داده بود و او را خيلي دوست مي داشت. چون مادرش زن باديه نشين بود و خودش هم در باديه بزرگ شده بود، اخلاق باديه نشيني داشت، با سگ و يوز و ميمون انس و علاقه ي بالخصوصي داشت. مسعودي در مروج الذهب مي نويسد: «ميمون را لباسهاي حرير و زيبا مي پوشانيد و در پهلو دست خود بالاتر از رجال كشوري و لشكري مي نشاند»! اين است كه امام حسين عليه السلام فرمود: «و علي الاسلام السلام اذ قد بليت الامة براع مثل يزيد» [2] ميان او و ديگران تفاوت وجود داشت. اصلا وجود اين شخص تبليغ عليه اسلام بود. براي چنين شخصي از امام حسين عليه السلام بيعت مي خواهند! امام از بيعت امتناع مي كرد و مي فرمود: من به هيچ وجه بيعت نمي كنم. آنها هم هيچ وجه از بيعت خواستن صرف نظر نمي كردند.

اين يك عامل و جريان بود: تقاضاي شديد كه ما نمي گذاريم شخصيتي چون تو بيعت نكند (آدمي كه بيعت نمي كند يعني من در مقابل اين حكومت تعهدي ندارم، من معترضم) به هيچ وجه حاضر نبودند كه امام حسين عليه السلام بيعت نكند و آزادانه در ميان مردم راه برود. اين بيعت نكردن را خطري براي رژيم حكومت خودشان مي دانستند. خوب هم تشخيص داده بودند و همين طور هم بود. بيعت نكردن امام يعني


معترض بودن، قبول نداشتن، اطاعت يزيد را لازم نشمردن، بلكه مخالفت با او را واجب دانستن. آنها مي گفتند بايد بيعت كنيد، امام مي فرمود بيعت نمي كنم. حال در مقابل اين تقاضا، در مقابل اين عامل، امام چه وظيفه اي دارند؟ بيش از يك وظيفه ي منفي وظيفه ي ديگري ندارند: بيعت نمي كنم. حرف ديگري نيست. بيعت مي كنيد؟ خير. اگر بيعت نكنيد كشته مي شويد! من حاضرم كشته شوم ولي بيعت نكنم. در اينجا جواب امام فقط يك «نه» است.

حاكم مدينه كه يكي از بني اميه بود، امام را خواست. (البته بايد گفت گر چه بني اميه تقريبا همه عناصر ناپاكي بودند ولي او تا اندازه اي با ديگران فرق داشت.) در آن هنگام امام در مسجد مدينه (مسجد پيغمبر) بودند. عبدالله بن زبير هم نزد ايشان بود. مأمور حاكم از هر دو دعوت كرد نزد حاكم بروند و گفت: حاكم صحبتي با شما دارد. گفتند: تو برو، بعد ما مي آييم. عبدالله بن زبير گفت: در اين موقع كه حاكم ما را خواسته است، شما چه حدس مي زنيد؟ امام فرمود: «اظن ان طاغيتهم قد هلك» فكر مي كنم فرعون اينها تلف شده و ما را براي بيعت مي خواهد. عبدالله بن زبير گفت: خوب حدس زديد، من هم همين طور فكر مي كنم؛ حالا چه مي كنيد؟ امام فرمود: من مي روم، تو چه مي كني؟ حالا ببينم.

عبدالله بن زبير شبانه از بيراهه به مكه فرار كرد و در آنجا متحصن شد. امام عليه السلام [نزد حاكم مدينه] رفت، عده اي از جوانان بني هاشم را هم با خود برد و گفت: شما بيرون بايستيد؛ اگر فرياد من بلند شد بريزيد تو، ولي تا صداي من بلند نشده داخل نشويد. مروان حكم، اين اموي پليد معروف كه زماني حاكم مدينه بود، آنجا حضور داشت. [3] حاكم نامه ي علني را به اطلاع امام رساند. امام فرمود: چه مي خواهيد؟ حاكم شروع كرد با چرب زباني صحبت كردن، گفت: مردم با يزيد بيعت كرده اند، معاويه نظرش چنين بوده است، مصلحت اسلام چنين ايجاب مي كند...خواهش مي كنم شما هم بيعت بفرماييد، مصلحت اسلام در اين است. بعد هر طور كه شما امر كنيد اطاعت خواهد شد، تمام نقايصي كه وجود دارد مرتفع مي شود. امام فرمود: شما براي چه از من بيعت مي خواهيد؟ براي مردم مي خواهيد، يعني براي خدا كه


نمي خواهيد؛ از اين جهت كه آيا خلافت شرعي است يا غير شرعي و من بيعت كنم تا شرعي باشد كه نيست؛ بيعت مي خواهيد كه مردم ديگر بيعت كنند. گفت: بله. فرمود: پس بيعت من در اين اتاق خلوت كه ما سه نفر بيشتر نيستيم، براي شما چه فايده اي دارد؟ حاكم گفت: راست مي گويد، باشد براي بعد. امام فرمود: من بايد بروم. حاكم گفت: بسيار خوب، تشريف ببريد. مروان حكم گفت: چه مي گويي؟! اگر از اينجا برود معنايش اين است كه بيعت نمي كنم. آيا اگر از اينجا برويد بيعت خواهد كرد؟! فرمان خليفه را اجرا كن! امام گريبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محكم به زمين كوبيد، فرمود: تو كوچكتر از اين حرفها هستي. سپس بيرون رفت و بعد از آن، سه شب ديگر هم در مدينه ماند. شبها سر قبر پيغمبر اكرم مي رفت و در آنجا دعا مي كرد، مي گفت: خدايا راهي جلوي من بگذار كه رضاي تو در آن است.

در شب سوم، امام سر قبر پيغمبر اكرم [4] مي رود، دعا مي كند و بسيار مي گريد و همانجا خوابش مي برد. در عالم رويا پيغمبر اكرم را مي بيند. خوابي مي بيند كه براي او حكم الهام و وحي را داشت. حضرت فرداي آن روز از مدينه بيرون آمد و از همان شاهراه - نه از بيراهه - به طرف مكه رفت. بعضي از همراهان عرض كردند: «يا بن رسول الله! لو تنكبت الطريق الاعظم» بهتر است شما از شاهراه نرويد؛ ممكن است مأمورين حكومت، شما را برگردانند، مزاحمت ايجاد كنند، زد و خوردي صورت گيرد. (يك روح شجاع و قوي هرگز حاضر نيست چنين كاري بكند.) فرمود: من دوست ندارم شكل يك آدم ياغي و فراري را به خود بگيرم. از همين شاهراه مي روم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد.


به هر حال مسأله ي اول و عامل اول در حادثه ي حسيني كه هيچ شكي در آن نمي شود كرد مسأله ي بيعت است؛ بيعت براي يزيد كه به نص قطعي تاريخ، از امام حسين عليه السلام مي خواستند. يزيد در نامه ي خصوصي خود چنين مي نويسد: «خذ الحسين بالبيعة اخذا شديدا» [5] حسين را براي بيعت گرفتن، محكم بگير و تا بيعت نكرده رها نكن. امام حسين هم شديدا در مقابل اين تقاضا ايستاده بود و به هيچ وجه حاضر به بيعت با يزيد نبود؛ جوابش نفي بود و نفي. حيت در آخرين روزهاي عمر امام حسين كه در كربلا بودند، عمرسعد آمد و مذاكراتي با امام كرد؛ در نظر داشت با فكري امام را به صلح با يزيد وادار كند (البته صلح هم جز بيعت چيز ديگري نبود.) امام حاضر نشد. از سخنان امام كه در روز عاشورا فرموده اند، كاملا پيداست كه بر حرف روز اول خود همچنان باقي بوده اند: «لا و الله لا اعطيكم بيدي اعطاء الذليل و لا اقر اقرار العبيد» [6] نه، به خدا قسم هرگز دستم را به دست شما نخواهم داد، هرگز با يزيد بيعت نخواهم كرد؛ حتي در همين شرايطي كه امروز قرار گرفته ام و كشته شدن خودم: عزيزانم و يارانم و اسارت خاندانم را مي بينم، حاضر نيستم با يزيد بيعت كنم.

اين عامل از چه زماني وجود پيدا كرد؟ از آخر زمان معاويه، و شدت و فوريت آن بعد از مردن معاويه و به حكومت رسيدن يزيد بود.


پاورقي

[1] [به کتاب گرانقدر الغدير، ج 10 / ص 179 مراجعه شود. در آنجا مطلب از نظر تاريخي مسلم است.].

[2] مقتل مقرم، ص 146.

[3] اين مرد مدت زيادي حاکم مدينه بوده است و اتفاقا در مدينه بسيار آبادي کرده. چشمه‏اي در مدينه است که هنوز هم آب آن جاري است و مروان حکم آن را جاري کرده است.

[4] جايي که اکنون مدفن مقدس پيغمبر اکرم است، خانه‏ي پيغمبر و حجره‏ي عايشه بوده است. پيغمبر اکرم را در قسمت جنوبي اين اتاق دفن کردند به طوري که فاصله‏ي صورت مبارک ايشان تا ديوار - آن طوري که گفته‏اند - در حدود يک وجب بيشتر نبود، و ابوبکر را پشت سر پيغمبر دفن کردند به اين صورت که سر او محاذي شانه‏هاي پيغمبر از پشت شد. درباره‏ي عمر اختلاف است؛ بعضي گفته‏اند او را پشت سر ابوبکر دفن کردند که سر عمر محاذي شانه‏ي ابوبکر شد ولي بعضي ديگر که ادله‏شان قويتر است، گفته‏اند عمر را در پايين پاي پيغمبر اکرم دفن کردند.

عايشه بعد از اين قضيه [يعني رحلت رسول اکرم صلي الله عليه و آله] وسط خانه ديوار کشيد. قسمت جنوبي، مدفن پيغمبر اکرم بود و خود در قسمت شمالي خانه زندگي مي‏کرد. براي اتاقي که مدفن پيغمبر بود در بخصوصي باز کرده بودند که مردم به زيارت قبر ايشان مي‏رفتند. آن وقت (زمان امام حسين) عايشه هم از دنيا رفته بود، معلوم نيست که آن ديوار را برداشته بودند يا نه. حجره‏ي شريفه‏اي که اکنون مدفن پيغمبر اکرم است، از همان زمان مخصوص زيارت ايشان بود و در آن هميشه باز بود.

[5] مقتل الحسين مقرم، ص 140.

[6] ارشاد مفيد، ص 235.