بازگشت

عظمت ابوالفضل


چه كم و كسري در زندگي عباس بن علي، همان طوري كه مقاتل معتبر نوشته اند،=


وجود دارد؟ قبلا اگر نبود براي ابوالفضل جز همين يك افتخار، با ابوالفضل كسي كاري نداشت. با هيچ كس غير از امام حسين كاري نداشتند. خود امام حسين هم فرمود اينها فقط به من كار دارند و اگر مرا بكشند به هيچ كس ديگر كاري ندارند وقتي كه شمر بن ذي الجوشن از كوفه مي خواهد حركت كند بيايد به كربلا، يكي از حضاري كه در آنجا بود و از طرف مادر [با ابوالفضل عليه السلام] خويشاوندي داشت، به ابن زياد اظهار كرد كه بعضي از خويشاوندان مادري ما همراه حسين بن علي هستند، خواهش مي كنم امان نامه اي براي آنها بنويس. ابن زياد هم نوشت. شمر خودش هم در يك فاصله ي دور [با ابوالفضل عليه السلام نسبت داشت،] يعني از قبيله اي بود كه قبيله ي ام البنين با آنها نسبت داشتند. در عصر عاشورا اين پيام را شخص او آورد. حالا عظمت را ببينيد، ادب را ببينيد! اين مرد پليد آمد كنار خيمه ي حسين بن علي عليه السلام فريادش را بلند كرد؛ «اين بنو اختنا، اين بنو اختنا» خواهرزادگان ما كجا هستند؟ خواهرزادگان ما كجا هستند؟ ابوالفضل در حضور ابا عبدالله نشسته بود و برادرانش همه آنجا بودند. اصلا جوابش را ندادند تا مام فرمود: «اجيبوه و ان كا فاسقا» جوابش را بدهيد هر چند آدم فاسقي است. آقا كه اجازه داد، جواب دادند. آمدند گفتند: «ما تقول؟» چه مي گويي؟ شمر گفت: مژده و بشارتي براي شما آورده ام، از امير عبيدالله براي شما امان آورده ام، شما آزاديد، الآن كه برويد جان به سلامت مي بريد. گفتند: خفه شو! خدا تو را لعنت كند و آن اميرت ابن زياد و آن امان نامه اي كه آورده اي. ما امام خودمان، برادر خودمان را اينجا رها كنيم به موجب اينكه ما تأمين داريم؟!

در شب عاشورا اول كسي كه نسبت به ابا عبدالله اعلام ياري كرد، همين برادر رشيدش ابوالفضل بود. بگذريم از آن مبالغات احمقانه اي كه مي كنند، ولي آنچه كه در تاريخ مسلم است، ابوالفضل بسيار رشيد، بسيار شجاع، بسيار دلير، بلند قد و خوشرو و زيبا بود (و كان يدعي قمر بني هاشم) كه او را «ماه بني هاشم» لقب داده بودند. اينها حقيقت است. شجاعتش را البته از علي عليه السلام به ارث برده است. داستان مادرش حقيقت است كه علي به برادرش عقيل فرمود: عقيل! زني براي من انتخاب كن كه «ولدتها الفحولة» از شجاعان به دنيا آمده باشد. «لتلدلي فارسا شجاعا» دلم مي خواهد از آن زن فرزند شجاع و دليري به دنيا بيايد. عقيل، ام البنين را انتخاب مي كند و مي گويد اين همان زني است كه تو مي خواهي. تا اين مقدار حقيقت است. آرزوي علي در ابوالفضل تحقق يافت.


روز عاشورا مي شود، بنابر يكي از دو روايت، ابوالفضل مي آيد جلو، عرض مي كند برادر جان، به من هم اجازه بفرماييد، اين سينه ي من ديگر تنگ شده است، ديگر طاقت نمي آورم. مي خواهم هر چه زودتر جان خودم را قربان شما كنم. من نمي دانم روي چه مصلحتي - خود ابا عبدالله بهتر مي دانست - فرمود: برادرم! حالا كه مي خواهي بروي، پس برو بلكه بتواني مقداري آب براي فرزندان من بياوري. (اين را هم عرض كنم: لقب «سقا» (آب آور) قبلا به حضرت ابوالفضل داده شده بود، چون يك نوبت يا دو نوبت ديگر در شبهايش پيش ابوالفضل توانسته بود برود، صف دشمن را بشكافد و براي اطفال ابا عبدالله آب بياورد. اين جور نيست كه سه شبانه روز آب نخورده باشند؛ خير، سه شبانه روز بود كه [از آب] ممنوع بودند، ولي در اين خلال توانستند يكي دو بار آب تهيه كنند. از جمله در شب عاشورا تهيه كردند، حتي غسل كردند، بدنهاي خودشان را شستشو دادند». فرمود: چشم.

حالا ببينيد چه منظره ي باشكوهي است، چقدر عظمت است، چقدر شجاعت است، چقدر دلاوري است، چقدر انسانيت است، چقدر شرف است، چقدر معرفت است، چقدر فداكاري است! يكتنه خودش را به اين جمعيت مي زند. مجموع كساني را كه دور اين آب را گرفته بودند چهار هزار نفر نوشته اند. خودش را وارد شريعه ي فرات مي كند. اسب خودش را داخل آب مي برد. اين را همه نوشته اند: اول، مشكي را كه همراه دارد پر از آب مي كند و به دوش مي گيرد. تشنه است، هوا گرم است، جنگيده است، همين طوري كه سوار است تا زير شكم اسب را آب گرفته است، دست مي برد زير آب، مقداري با دو مشت خودش تا نزديك لبهاي مقدس مي آورد. آنهايي كه از دور ناظر بوده اند گفته اند اندكي تأمل كرد، بعد ديديم آب نخورده بيرون آمد. آبها را روي آب ريخت. آنجا كسي ندانست كه چرا ابوالفضل آب نياشاميد، اما وقتي بيرون آمد يك رجزي خواند كه در اين رجز مخاطب خودش بود نه ديگران. از اين رجز فهميدند چرا آب نياشاميد. ديدند در رجزش دارد خودش را خطاب مي كند، مي گويد:



يا نفس من بعد الحسين هوني

و بعده لا كنت ان تكوني



هذا الحسين شارب المنون

و تشربين بارد المعين



هيهات ما هذا فعال ديني

و لا فعال صادق اليقين. [1] .




اي نفس ابوالفضل مي خواهم ديگر بعد از حسين زنده نماني. حسين دارد شربت مرگ مي نوشد، حسين با لب تشنه در كنار خيمه ها ايستاده است و تو مي خواهي آب بياشامي؟! پس مردانگي كجا رفت؟ شرف كجا رفت؟ مواسات كجا رفت؟ همدلي كجا رفت؟ مگر حسين امام تو نيست؟ مگر تو مأموم او نيستي؟ مگر تو تابع او نيستي؟ هرگز دين من به من اجازه نمي دهد، هرگز وفاي من به من اجازه نمي دهد. ابوالفضل در برگشتن مسير خودش را عوض كرد، خواست از داخل نخلستان برگردد (قبلا از راه مستقيم آمده بود) چون مي دانست همراه خودش يك امانت گرانبها دارد. تمام همتش اين است كه اين آب را به سلامت برساند، براي اينكه مبادا تيري بيايد و به اين مشك بخورد و آبها بريزد و نتواند به هدف خودش نائل شود. در همين حال بود كه يكمرتبه ديدند رجز ابوالفضل عوض شد. معلوم شد حادثه ي تازه اي پيش آمده است. فرياد كرد:



و الله ان قطعتموا يميني

اني احامي ابدا عن ديني



و عن امام صادق اليقين

نجل النبي الطاهر الامين



به خدا قسم اگر دست راست مرا هم قطع كنيد، من دست از دامن حسين برنمي دارم. طولي نكشيد كه رجز عوض شد:



يا نفس لا تخش من الكفار

و ابشري برحمة الجبار



مع النبي السيد المختار

قد قطعوا ببغيهم يساري [2] .



در اين رجز فهماند كه دست چپش هم بريده شده است. اين گونه نوشته اند: با آن هنر فروسيتي كه [در او] وجود داشته است، به هر زحمت بود اين مشك آب را چرخاند و خودش را روي آن انداخت. ديگر من نمي گويم چه حادثه اي پيش آمد، چون خيلي جانسوز است. ولي اشعاري از مادرش ام البنين، چون شب تاسوعا معمول است كه ذكر مصيبت اين مرد بزرگ مي شود، آن را هم عرض مي كنم.

ام البنين مادر حضرت ابوالفضل در حادثه ي كربلا زنده بود ولي در كربلا نبود، در مدينه بود. در مدينه بود كه خبر به او رسيد كه در حادثه كربلا قضايا به كجا ختم شد و هر چهار پسر تو شهيد شدند. اين بود كه اين زن بزرگوار به قبرستان بقيع مي آمد و در آنجا براي فرزندان خودش نوحه سرايي مي كرد. نوشته اند اينقدر نوحه سرايي اين زن دردناك بود كه هر كه مي آمد گريه مي كرد، حتي مروان حكم كه از دشمن ترين


دشمنان بود.

اين زن گاهي در نوحه سرايي خودش همه ي بچه هايش را ياد مي كند و گاهي بالخصوص ارشد فرزندانش را، ابوالفضل، هم از نظر سني ارشد فرزندان او بود، هم از نظر كمالات جسمي و روحي.

من يكي از دو مرثيه اي را كه از اين زن به خاطر دارم براي شما مي خوانم. به طور كلي عربها مرثيه را خيلي جانسوز مي خوانند، اين مادر داغديده در اين مرثيه ي جانسوز خودش گاهي اين گونه مي خواند، مي گويد:



يا من رأي العباس كر علي جماهير النقد

و وراه من ابناء حيدر كل ليث ذي لبد



أنبئت ان ابني اصيب برأسه مقطوع يد

ويلي علي شبلي امال برأسه ضرب العمد



لو كان سيفك في يديك لما دني منك احد [3] .

مي گويد اي چشم ناظر، اي چشمي كه در كربلا بودي و آن مناظر را مي ديدي، اي كسي كه در كربلا بودي و مي ديدي، اي كسي كه آن لحظه را تماشا كردي كه شير بچه ي من ابوالفضل از جلو، شير بچگان ديگر من پشت سرش بر اين جماعت پست حمله برده بودند، اي چنين شخصي، اي حاضر وقعه ي كربلا، براي من يك قضيه اي نقل كرده اند، من نمي دانم راست است يا دروغ، آيا راست است؟ به من اين جور گفته اند، در وقتي كه دستهاي بچه ي من بريده بود،عمود آهنين به فرق فرزند عزيز من وارد شد، آيا راست است؟ بعد مي گويد ابوالفضل، فرزند عزيزم! من خودم مي دانم اگر تو دست مي داشتي مردي در جهان نبود كه با تو روبرو بشود. اينكه آمدند چنين جسارتي كردند براي اين بود كه دستهاي تو از بدن بريده شده بود.

و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين



پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 45 / ص 41.

[2] همان، ص 40.

[3] منتهي الآمال، ج 1 / ص 386.