بازگشت

وه! چه شبي روشن و چه روزي تاريك


آفتاب كربلا غروب كرد، نماز مغرب به ترتيب همه شب ادا شد، افراد به خيمه هاي خود رفتند، سكوت وحشتناكي بر فضا حكومت مي كرد، بچه ها كم كم خوابيدند، زينب براي پرستاري برادرزاده كه چند شب بود تب شديدي داشت كنار بستر او نشسته، نگهبانان مرزي خيمه ها آماده شده كه سراغ كار خود بروند.

ناگاه صداي مقدس حسيني بلند شد: اصحاب من! ياران من! بياييد، مي خواهم چند كلمه با شما سخن بگويم.

علي بن الحسين عليه السلام در بستر بيماري صداي پدر را شنيده، مي گويد: عمه جان! بگذار نزديكتر بروم فرمايشات پدرم را بشنوم؛ خود را كنار بستر كشيده، گوشه خيمه را بالا زد تا صداي پدر را بهتر بشنود.

حسين بن علي عليه السلام، اين پسر رشيد زهرا، اين پيرمرد پنجاه و چهار ساله، با قيافه ملكوتي و محاسن سفيد و خوشرنگ شروع كرد سخن گفتن.


پس از حمد و ثناي جانسوزي فرمود: من اصحابي با وفاتر از شما نديده و زن و بچه اي پر محبت تر از اين زن و بچه نمي بينم، اميدوارم خداوند به همه شما بهترين اجر و عاليترين ثواب را عنايت فرمايد.

سپس وارد اصل مقصود شده، فرمود: من ديگر براي خود روز زندگي نمي بينم، با اين ستمگراني كه مي بينيد براي زندگي ارزشي نمي شناسم، ولي مي خواهم به شما بگويم، تاريكي شب فضا را گرفته است، كسي با شما كاري ندارد، اين قوم فقط به من تشنه اند، شما بي جهت خود را به كشتن ندهيد، همگي از اين بيابان برويد، يعني حتي زن و بچه مرا هم برداريد و از اين صحرا برويد، من به شما اجازه مي دهم، از طرف من كوچكترين مانعي ندارد.

پيش از هر كس فرزندان حضرت به گريه افتاده و با برادر و برادرزاده ها گفتند: حسين جان! خدا نياورد آن روزي را كه ما بدون شما زنده باشيم، اميد است چنين روزي را نبينيم، ما هرگز چنين كاري نكرده، كنار تو و شهادت در ركابت را از دست نمي دهيم.

پس از آنها، هر يك از اصحاب و ياران، به نوبه خود با منطقي گرم و پر از سوز و گداز سخني گفته، مراتب وفاداري خود را براي آخرين بار اعلام كردند.

آن شب تاريك كه از فروغ دل روشن ضميراني نور مي گرفت، سپري شد.

آن شب كه عاليترين مراتب عشق حقيقي را نشان مي داد و


ارتباط عاشق و معشوق را تفسير بود، گذشت.

آن شب تاريك و روشن گذشت، آن شب مقدس گذشت، اما با زمزمه هاي آسماني، با تلاوت قرآن و نماز و استغفار.

آن شب شگفت انگيز، با آن همه امتياز كه در تاريخ زندگي بشر بي نظير بود، صبح شد.

روز دهم محرم، فرارسيد، آفتاب آخرين روز زندگي پرچمداران حق و آزادي طلوع كرد، آفتاب دهم محرم سال شصت و يك هجري بر چهره زيبا و معصوم، بر قيافه هاي بي گناه مشعلداران هدايت سايه انداخت، اما وقتي مي خواست غروب كند، دامن خود را، از روي كشته هاي پاك آنان كه نشانه حكومت ستمگران بود برمي چيد [1] .

من اينجا نمي خواهم فتح نامه يزيد را بنويسم، من اينجا نمي خواهم زشتكاري هاي حكومت هاي استبدادي را تشريح كنم، من اينجا از ذكر جزئيات حوادث عاشورا خودداري مي كنم.

اما اين آفتاب فروزان و اين ستارگان درخشان مي دانند، از آنها بپرسيد، بپرسيد كه دست جنايتكار حكومت جبار و ستمگر يزيد و ابن زياد، با مردان حق و طرفداران حريت و آزادي چه كرد؟!.

شما از اين آفتاب و ماه بپرسيد كه رعد و برق شمشير و نيزه ي دستگاه


جبار يزيد و ابن زياد، بر جگرگوشه گان زهرا، و فرزندان پيغمبر خدا چگونه تاخت؟!

شما از او بپرسيد كه آيا بر كوچك و بزرگ آنها ترحمي كرده، و يا به دين و قانون و وجداني پايبند بودند؟!.

تازه آفتاب بالا آمده بود كه حنجره شيطاني عمر بن سعد به صدا درآمد و فرمان جنگ صادر شد.

با يك تير باران عمومي نزديك پنجاه نفر از طرفداران حسيني نقش بر خاك شدند.صداي پرش تيرها فرونشست، و طبق آداب و رسوم روز، رزم شروع شد، من ديگر يك يك بحث نمي كنم بطور خلاصه بگويم، آفتاب روز عاشورا وقتي مي خواست غروب كند نه تنها ديگر مردي در خيمه و خرگاه حسيني نمي ديد بلكه زن و بچه حسين را پراكنده، و خيمه هاي تاراج شده حضرتش را نيم سوخته تماشا مي كرد.

آري، مبالغه نيست، آفتاب روز عاشورا وقتي مي خواست غروب كند بجز علي بن الحسين عليه السلام كه در آتش تب مي سوخت ديگر مردي نمي ديديد، او وقتي مي خواست اشعه طلايي خود را جمع كند از لابلاي كشته ها راه آزادي و چهره هاي شفاف و عقيقي رنگ جوانان خداپرست برمي گرفت.

دست جنايت و استبداد آنچنان ستمگري كرد كه زينب دختر علي در شب يازدهم با چه زحمتي بچه هاي يتيم برادر را دور هم جمع نموده و تا


نيمه هاي شب، سرگرم دلجويي آنان بود.

علي بن الحسين عليه السلام مي گويد: عمه ام زينب، همه شب نافله خود را ايستاده مي خواند، اما آن شب كه با آن همه غم و اندوه روبرو بوده و تا بعد از نيمه شب از بچه هاي يتيم سرپرستي مي كرد، نشسته نماز مي خواند! عمه ام زينب ديگر قدرت ايستادن نداشت، او ديگر نمي توانست روي پا بايستد! آن شب را با چشم گريان نشسته نماز خواند، او براي خواندن نافله رو به قبله نشست و اين دست هاي لرزانش را براي تكبير بلند كرده و با صداي رقت باري گفت: «الله أكبر»!!.

من نمي دانم وقتي زينب دختر علي، اين عاليترين نمونه مكتب تربيتي زن در اسلام، رو به قبله نشست با چه قلب و دلي بود؟! او در آن حال چه فكر مي كرد؟! وقتي مي گفت: الله اكبر، خداي بزرگ از عظمت و روح آن زن چه مي ديد، و آن زن از خداي بزرگ چه مي خواست؟!!.

اي خدايي كه ترا حكيم و عادل مي شناسم! تو بهتر از هر كس مي بيني و مي داني ستمگران با چراغ هاي راه هدايتت چه كردند! تو بهتر مي بيني كه برادرانم روي خاك افتاده و فرزندانم به خون آغشته و بچه هاي يتيم برادر در اطرافم جمع، و بيمار تب دارم چگونه مي سوزد!.

بار خدايا! كي دست عدالتت برون آمده و دستگاه ستمگري يزيد را واژگون خواهد كرد! پروردگارا! به اميد آن روز، بار سنگين اين رنج را مي كشم تا به چشم خود چراغ هدايتت را درخشان بينم!.



پاورقي

[1] در آن روز درست از عمر مقدس حسين (ع) پنجاه و چهار سال و شش ماه و نيم گذشته بود.