بازگشت

قيافه كربلا


كربلا، قيافه خاصي به خود گرفته بود، بيابان به صورت شهر پر جمعيتي


جلوه مي كرد، از يك طرف خيمه و خرگاه حسيني با آن شكوه و جلال، از طرف ديگر سرلشكران ابن زياد هر كدام با جمعي كه وارد مي شدند براي خود جايي درست كرده و تشكيلاتي سرپا مي كردند، جمعي مأمور منع آب بودند؛ از طرف حسين بن علي عليه السلام هم بارها مي رفتند و با زد و خوردهاي شديدي كم و بيش آب مي آوردند و بعضي لقب سقايي مي گرفتند «ابوالفضل العباس عليه السلام».

برخوردهاي جالبي ميان افراد طرفين پيش مي آمد، استدلالات عجيبي براي يكديگر مي كردند، طرفداران اباعبدالله مكرر از حضرتش اجازه جنگ يا تيراندازي مي خواستند، مي فرمود: من ابتدا به جنگ نمي كنم. شبها ملاقات اباعبدالله عليه السلام و پسر سعد وضع خاصي داشت، مسأله بغرنج شده بود، نه تنها عمر بن سعد بلكه بسياري از سران لشكر باطنا دلشان نمي خواست با حسين بجنگند و كم و بيش با اجبار به اين صحنه آمده بودند.

همه در انتظار راه حلي بسر مي بردند شايد كار بدون خونريزي برگزار شود، حر بن يزيد رياحي نه تنها اطمينان، بلكه صددرصد معتقد بود عمر بن سعد با حضرتش نمي جنگد و از ملاقات ها و تماس ها خيلي خرسند بود تا وقتي كه قيافه كربلا عوض شد.

از طرف ديگر زن و بچه حسين عليه السلام به زحمت افتاده بودند، لشكريان ابن زياد زن و بچه اي همراه نداشتند، اما پسر پيغمبر با زن و بچه آمده است، مخصوصا از روزي كه فرمان منع آب رسيده و كم كم تعقيب


بيشتري شده و براي آب بردن خيلي سخت مي گرفتند، افكار عترت پيغمبر خيلي ناراحت و روحيه و قيافه بچه ها مخصوصا رقت بار بود، صحيح است كه هيچ كدام فكر نمي كردند كار به جنگ كشيده و ممكن است كشته شوند اما ممنوعيت آب مسئله غير قابل هضمي بود، چرا آب را منع كرده اند؟ جلوگيري از آب در هيچ جاي اسلام جايز نيست! در جنگ ها هم به روي دشمن نمي شود آب را بست! اينها چه مسلمان هايي هستند كه برخلاف مقررات اسلامي كار كرده! و آب را هم جلوگيري مي كنند؟! [1] .

اين قيافه درهم و برهم كربلا، اين افكار تاريك و پيچيده افراد، اين بغرنجي مسئله، عصر روز نهم باز شد؛ با رسيدن يك نامه، به كلي قيافه كربلا دگرگون گشت.

شمر، مي گويد: طبق دستوري كه دارم همين الان بايد كار يكسره شود،


يا جنگ، يا بيعت.

عمر بن سعد تمام حيثيت و اراده خود را به پاي اين دستور فروريخت و به خاطر همان علاقه اي كه به حكومت داشت گفت: مانعي ندارد، من خود اين فرمان را اجرا مي كنم، اما معلوم است تو نگذاشته اي كار به مسالمت برگزار شود.

صداي پسر سعد بلند شد: يا خليل الله اركبي و بالجنة ابشري، اي لشكر خدا سوار شويد و راه بهشت را در پيش گيريد.

اف باد بر اين فرمان و نفرين باد بر اين فرمانده، خورد باد دهان و دنداني كه كشندگان پسر پيغمبر را لشكر خدا مي خواند؛ آري تا رنگ دين به كار خود نزنند و قيافه حق به جانبي به خود نگيرند، كاري از پيش نمي برند.

اين صداي عمر بن سعد، قلب زينب دختر علي را تكان داد، به سرعت آمد حضور برادر، حضرتش سر بلند كرده فرمود: برادرم عباس! بيا، زود با جمعي از دوستان برو ببين چه مي گويند؟ چه شده است؟ چه خبر تازه اي است؟!.

- اطاعت مي شود.

عباس و همراهيانش آمدند: جريان چيست؟ چرا سر و صدا كرده آماده جنگ شده ايد؟.

گفتند: عباس! هم اكنون فرماني رسيده بايد كار يكسره شود، معطلي هم ندارد، يا جنگ يا بيعت.


- كمي صبر كنيد جريان را به عرض امام خودم پسر پيغمبر برسانم، همراهيان ايستاده، و عباس برگشته و جريان را بيان كرد.

- برادرم عباس! ببين اگر ممكن است امشب را مهلت بگير و كار را به فردا بيانداز، من به نماز و قرآن علاقه فراواني دارم.

عباس بن علي برگشت و با زحمت و گفتگوي فراوان، بالاخره موافقت شد كه آن شب هم مثل شب هاي گذشته سپري و كار به فردا بيافتد.


پاورقي

[1] البته ابن‏زياد دنباله فرمان منع آب دليل آن را هم نوشته بود (کما فعل بالزکي عثمان) يعني همانطور که آب را به روي عثمان بستند، در صورتي که همه مي‏دانند محاصره عثمان از ناحيه مصري‏ها بوده، و ارتباطي به علي و پسران علي ندارد، گذشته از آن که وقتي علي (ع) از تشنگي عثمان خبر يافت توسط همين حسين و برادرش حسن آب فرستاده، و اگر غير از پسران علي مأمور آب آوردن بودند، حتما کشته مي‏شدند؛ از همه گذشته يک عمل خلافي را که مصري‏ها انجام دادند (منع آب) و بدون ترديد در اسلام جايز نيست دليل عمل يک فرماندار نمي‏تواند باشد. اف باد بر اين دستگاه‏هايي که چشم و گوش بسته به نام اسلام پا روي احکام اسلام مي‏گذارند.