بازگشت

يك خبر ناگوار


آفتاب چهره خويش را پشت پرده مغرب فروبرده بود، شعاع طلائيش آهسته آهسته از بالاي سر حسين عبور مي كرد، فضاي پهناور و آرام اين بيابان حالت ترس و وحشتي به خود گرفته بود، حضرتش به راه خويش ادامه مي داد و سرگرم افكار روشن و انساني بود، ناگاه سواري كه با فاصله زيادي از او مي گذشت نظر حضرت را جلب كرد.


معلوم است از كوفه مي آيد، بد نبود اگر از او پرسشي كرده اوضاع و احوال كوفه را خبردار مي شديم، به همين فكر كمي توقف فرموده و بعد صرف نظر كرد؛ سوار، راه خود را ادامه داده و حسين هم راه خويش.

من با رفيقم از مكه برمي گشتم و همه جا عجله كرده تا به حسين رسيده ببينم كار حضرتش به كجا منتهي مي شود، در همان وقتي كه حسين عليه السلام توقفي كرد، ما هم به او نزديك شده بوديم، ما از اين توقف حدس زديم كه حسين بي ميل نيست از كوفه اطلاعي پيدا كند، من به رفيقم گفتم: بيا برويم از اين سوار عرب كه تقريبا بيراهه مي رفت خبري بگيريم، مركب خود را به طرف او گردانده نزديك شديم، من اول پيش دستي كرده گفتم: اي عرب! كيستي و از كجا مي آيي؟ گفت: بكر، از قبيله اسد از كوفه؛ فورا او را شناخته گفتم: ما هم اسدي هستيم، اسم من عبدالله پسر سليمان و رفيقم منذر است، حالا كه آشنا شديم بگو ببينم كوفه چه خبر؟ كمي تأمل كرد و با نهايت ناراحتي گفت: خلاصه بگويم، من از كوفه بيرون آمدم در حالي كه دستگاه جبار ابن زياد، مسلم و هاني را كشته و حتي بدنشان را هم دفن نكرد.

خيلي ناراحت شديم، و از او خداحافظي كرده تا بعد كه به حسين عليه السلام پيوستيم صلاح دانستيم نزديك رفته مطلب را به عرض مباركش برسانيم.

من پيش رفتم، سلام كردم، خود را معرفي كرده چون حضرتش مرا شناخت، گفتم: حسين جان! آن عرب را ديديد كه با فاصله زيادي از شما


مي گذشت؟ فرمود: بلي، اتفاقا بي ميل نبودم خبري از او بگيرم ولي چون او فاصله اي داشت و جهاتي را رعايت كرده منصرف شدم.

من عرض كردم: اي پسر پيغمبر! ما از او خبر گرفته و او را شناخته و مورد اطمينان ماست، آيا آشكارا بگويم يا اگر صلاح مي دانيد در كناري تنها به خودتان عرض كنيم.

اباعبدالله عليه السلام از اين سوال مطلب را دريافته آثار حزن و اندوه از قيافه اش آشكار شد، بعد نگاه عميقي به اصحاب و همراهيانش كرده و فرمود: من از اين اصحاب هيچ چيز را پنهان نمي دارم و اصولا ما نقشه سري نداشته، هميشه در زندگي صريح هستيم.

وقتي خبر شهادت مسلم را در اختيارش گذارديم، سخت متأثر شده، در حالي كه اشك در چشم هاي مقدسش حلقه زده بود مكرر فرمود: انا لله و انا اليه راجعون، خداي رحمت كند مسلم و هاني را، آنها رو به بهشت سعادت رفتند و آنچه بر عهده داشتند انجام دادند، باقيمانده است عهده ما.

حسين جان! حالا كه ديگر اميدي به كوفه و كوفيان نيست، حالا كه ديگر خلف وعده نمي شود [1] وقتي مسلم نماينده شما را دستگير و شهيدش كنند براي شما جايي باقي نمانده، اصرار در مخالفت با يزيد


نتيجه نداشته و حتما به شهادت و كشته شدن منتهي مي شود، با اين وضع به طرف كوفه رفتن صلاح نيست، خوب است منصرف شويد.

اي عجب!! ما از آن هدف مقدسي كه در راهش قدم مي زنيم، به هيچ قيمت نمي توانيم چشم بپوشيم، ما هرگز با استبداد و استعمار نمي توانيم موافقت كنيم، ما نمي توانيم بنشينيم و ببينيم رهبران اجتماعي، اسلام و مسلمين را رو به سقوط مي كشند، ما هدف خود را تعقيب مي كنيم تا كشته شويم، ما مي سوزيم تا جهان را فروغ افروزيم.

حالا كه راهزنان، راه را دور و قدرت كوفه را از حساب بيرون بردند، حالا كه نماينده ما را كشتند، هدف ما گم نشده و روحيه ما عوض نمي شود، ما به خاطر اين فدايي بزرگ كه داده ايم از هدف چشم نپوشيده، مقصود اصلي را دنبال مي كنيم فقط راه ما كمي دورتر شده با كشته شدن و شهادت به نتيجه مي رسيم، من با اين قوم موافقت نكرده، و اين قوم دست از من نمي دارند تا قلب مرا از سينه بدر آرند، چون كار بدينجا كشيده شد، خداوند كسي را بر آنها مسلط كرده بنيان ظلم و بيدادشان را درهم فرومي ريزد.

بنوعقيل! اين است نظر من، شما پس از شهادت مسلم، چه فكر مي كنيد؟ همه گفتند: ما هرگز برنگشته، تعقيب مي كنيم تا موفق شده يا به فيضي كه مسلم نائل آمده است برسيم.



پاورقي

[1] حسين بن علي (ع) در جواب طرماح که حضرتش را به قبيله خود دعوت کرد، فرمود: با اين قوم وعده‏اي کردم، نمي‏خواهم مخالفت کنم.