بازگشت

يك شيطان در فرمانداري


اين گفتگو طول كشيد، پسر عمر باهلي كه يكي از تربيت شدگان مكتب عوام فريبي است و از سياست معاويه بهره كاملي دارد، صدا زد: امير! اجازه


بده من با هاني صحبت كنم، او حتما راضي خواهد شد.

پهلوي هاني جا خالي كردند، او نشست و شروع كرد مطالب عوام فريبانه ي مكتب سياسي خود را بيان كردن: آقاي هاني! ابن زياد نسبت به مسلم قصد سوئي ندارد، مسلم با اينها بستگي فاميلي دارند، اذيت و جسارتي در كار نيست، هدف اصلي خاموش كردن آتش جنگ و خونريزي است، شما هم نپسنديد كه براي يك موضوع جزئي خونريزي شود، آقاي هاني! اصرار شما به ضرر حيثيت شما و فاميل شما است، حتي ممكن است براي شما هم خطر داشته باشد، اين كه موضوع مهمي نيست، مسلم را تسليم مي كني، فتنه ختم مي شود، من به شما قول مي دهم كوچكترين جسارتي به مسلم نخواهد شد تا چه رسد كشتن او، تحويل دادن مسلم نه براي دنيا و نه براي آخرت شما ضرري ندارد، از نظر دنيا، چون وي را تحويل سلطاني داده اي، و از نظر آخرت چون كشته نمي شود تا مسئوليتي داشته باشي.

منطق عوام فريبانه ي پسر عمر كه به اينجا رسيد،

هاني، آن مرد روشن، آن مرد هوشياري كه از مكر و حيله هاي دستگاه معاويه و يزيد اطلاع داشت، با صداي بلند از روي خشونت فرياد زد: اين چه حرفي است مي زني؟ تحويل دادن مسلم، دنيا و آخرت مرا ويران مي كند، اين كار، خلاف مصالح دو جهاني من است، چگونه مسلم را به دست شما بدهم او را بكشيد و خود زنده برگردم، من قبيله و ياران فراواني دارم، به خدا سوگند اگر هيچ كس را هم نداشته باشم هرگز او را تحويل شما نخواهم داد جز آنكه در راهش كشته شوم.


بحث كه به اينجا كشيد ابن زياد با نهايت بي شرمي، خود دخالت كرده و گفت: آقاي هاني! به خدا چاره اي نيست، يا مسلم را تحويل مي دهي يا گردنت را مي زنم.

هاني گفت: اما مسلم را كه تحويل نمي دهم، ولي كشتن من هم براي تو گران تمام مي شود.

ابن زياد گفت: مرا تهديد مي كني؟ و با چوب دستي خود كشيد بر سر و صورت هاني، و شدت عصبانيت را به جايي رساند كه شمشير يكي از اطرافيان را گرفت و خواست در جلسه هاني را به قتل برساند [1] .

اينجا ديگران وساطت كرده شمشير را از دستش گرفته و هاني را با سر و صورت خون آلود از جلسه بيرون برده و در اطاقي جا داده و مأموري برايش گذاشتند.

كار كه به اينجا كشيد پسر برادر هاني (اسماء بن خارجه) سخت ناراحت شده گفت: آقاي فرماندار! اين حيله گريها چيست؟ شما به ما گفتيد او را براي يك ملاقات عادي بياوريم، شما از او به احترام و بزرگي ياد كردي حالا كار را به اينجاها مي كشاني؟!.

ابن زياد با تندي و خشونت گفت: فضولي موقوف، صدا نكن، ما جزاي هر كس را در اولين فرصت مي دهيم!.

طولي نكشيد كه پدر زن هاني (عمر بن حجاج) با جمع كثيري از قبيله ي


او (مذحج)، مسلحانه اطراف عمارت فرمانداري را گرفته و سر و صدا بلند كردند كه: هاني رهبر بزرگ ما را مي كشيد؟ ما يك نفر از شما را نمي گذاريم جان سالم بدر ببريد، اينجا بساط حيله و تزوير معاويه را پهن مي كنيد؟!!.

اين شعارها، ابن زياد را سخت مضطرب كرده، رو كرد به شريح قاضي و گفت: شما كه حرفتان بيشتر اثر دارد برخيزيد از هاني ديدن كرده و به اين مردم بگوييد او زنده است، كسي به او جسارتي نكرده و محترمانه تحت نظر ما است، و بالأخره اين جمعيت را متفرق كنيد.

شريح قاضي با عجله از هاني ديدن كرد، با آنكه حالش خوب نبود، خون زيادي از صورت و دماغش رفته بود، در حال ضعف گفت: شريح! مگر قبيله ي من مرده اند، مگر مسلمانها خبر ندارند، مگر كوفي ها نمي دانند اين مرد جبار با من چه كرده؟ اگر ده نفر از آنها بيايند حتما مرا نجات مي دهند.

شريح، جوابي نگفته بيرون آمد و براي متفرق كردن جمعيت گفت: مردم! چرا اينقدر سر و صدا مي كنيد؟ براي چه اجتماع كرده ايد؟ منظور شما به عرض امير رسيد، ايشان دستور دادند من از هاني ملاقات كنم و حالش را به شما خبر دهم، مردم! بدانيد هاني زنده است، بدون جهت حرفهاي خلافي به شما گفته شده، هاني مورد احترام امير است، او به رجال و شخصيتهاي بزرگ علاقه دارد، متفرق شويد، برويد سراغ كار خودتان.


عمر بن حجاج پدر زن هاني، وقتي شنيد او زنده است، دستور داد مردم متفرق شوند و صلاح ندانست بيشتر از اين تعقيب شود [2] .

مردم متفرق شدند، ابن زياد فكر مي كرد ديگر كار تمام شده و بايد دوباره همان سياست خشونت را تعقيب كند، به اين جهت با اسكورت مخصوصي، به مسجد آمد، بالاي منبر رفته و شروع كرد همان مطالبي را كه بارها گفته بود تكرار كردن: مردم! بترسيد از فرمان امير سرپيچي نكنيد خود را به هلاكت و خواري نياندازيد، بطور حتم جزاي مخالفين قتل است، كساني كه بيايند تسليم شوند عذرشان پذيرفته، ورنه تعقيب خواهند شد.

سخنان ابن زياد تمام شد، هنوز از منبر به زير نيامده بود كه گفتند: مسلم بن عقيل رو به مسجد مي آيد، ابن زياد به سرعت به طرف فرمانداري رفته، جمعيت زيادي از اشراف و طرفداران خود را وارد عمارت نمود و دستور داد درها را ببندند.


پاورقي

[1] تربيت يک فرماندار دستگاه استعماري را ببينيد و بر آنها نفرين بفرستيد.

[2] واي بر آن جمعيتي که بينانشان اين افراد سست عنصر و ترسو باشند که اول جلو خطر کوچک را نگرفته تا کار به جاي باريک و غير قابل علاج کشيده شود.