بازگشت

داستان


حضرت عيسي عليه السلام و يارانش براي طلب باران از شهر خارج شده و وارد صحرا گشتند، در آن جا حضرت عيسي عليه السلام به آنها فرمود: هر كس از شما گناهي انجام داده به شهر باز گردد. پس همه مردم به غير از يك نفر مراجعه كردند. حضرت به او فرمود: آيا تو گناهي مرتكب نشده اي؟ عرض كرد: چيزي به خاطر ندارم، جز اين كه روزي به نماز ايستاده بودم زني از مقابل من عبور كرد، من به او نگاه كردم، و چشمم به سوي او چرخيد، پس همين كه او رفت، انگشت خود را داخل چشمم كردم و آن را در آوردم و به همان طرف كه زن رفته بود، پرتاب كردم.

حضرت عيسي عليه السلام فرمود: دعا كن، من آمين مي گويم، او دعا كرد و باران نازل شد. [1] .




غرق گنه نااميد مشو ز دربار ما

كه عفو كردن بود در همه دم كارما



بنده شرمنده تو، خالق و بخشنده من

بيا بهشتت دهم مرو تو در نار ما



توبه شكستي بيا، هر آنچه هستي بيا

اميدواري بجو ز نام غفار ما




پاورقي

[1] شنيدنيهاي تاريخ ص 22 - محجة البيضاء 299:1.