بازگشت

داستان


«عبد الملك» پيروزمندانه وارد كوفه مركز عراق شد و در دارالاماره آنجا جلوس كرد و دستور داد سر مصعب را كه بريده و با خود آورده بود، در تشتي نهادند و مقابل او به زمين گذاردند. «عبدالملك» با سرور و شادماني خاصّي ناشي از باده پيروزي به سر بريده رقيب خود «مصعب بن زبير» مي نگريست. در اين موقع «عبدالملك بن عمير» كه از رجال نامي بود و در مجلس حضور داشت تكان سختي خورد و رنگ چهره اش


دگرگون شد. عبد الملك پرسيد:؟ چرا منقلب شدي؟ گفت: سر امير سلامت باد! داستان عجيبي را به ياد آوردم. من از اين دارالاماره خاطرات تلخي دارم. عبدالمك پرسيد: چه خاطراتي؟ گفت: روزي من در همين دارالاماره نشسته بودم، «عبيد اللّه زياد» ديدم سر بريده امام حسين عليه السلام را آوردند و در نزد او نهادند. مدّتي بعد كه مختار كوفه را اشغال كرد و «عبيد اللّه زياد» را شكست داد، آمد در همين جا نشست و من هم بودم. مختار سر بريده «عبيد اللّه» را پيش خود گذارده بود و به آن مي نگريست. روزي ديگر با «معصب بن زبير» در همين جايگاه نشسته بودم، كه ديدم سر مختار را آوردند، مقابل معصب نهادند و اينك امروز هم در همين مكان خدمت امير هستم و مي بينم كه سر بريده مصعب در حضور شما قرار داد. لذا لرزه بر اندام افتاد و از شومي اين مجلس پناه به خدا بردم.

با شنيدن اين واقعه شگفت انگيز «عبدالملك» به هراس افتاد و تكان سختي خورد. سپس دستور داد، دارالاماره را كه يادگار اين همه حوادث و خاطرات تلخ و ناراحت كننده بود ويران كنند. جالب اينجاست! كه اين وقايع بزرگ فقط در مدّت يازده سال اتفاق افتاده بود.


اشعار زير در همين زمينه گفته شده است.



يكسره مردي از عرب هوشمند

گفت به عبدالملك از روي پند



روي همين مسند و اين تكيه گاه

زير همين قبّه و اين بارگاه



بودم و ديدم بر ابن زياد

آه چه ديدم كه دو چشمت مباد



تازه سري چون سپر آسمان

طلعت خورشيد ز رويش عيان



بعدي ز چندي سر آن خيره سر

بد سر مختار به روي سپر



بعد كه مصعب سر و سردار شد

دستخوش او سر مختار شد



اين سر مصعب به تقاضاي كار

تا چه كند با تو دگر روزگار [1] .





پاورقي

[1] داستان‏هاي ما، ج 2،ص 24.