بازگشت

داستان


در عصر پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله وسلم مردي بر جمعي كه نشسته بودند، مي گذشت. يكي از آنان گفت: من اين مرد را براي خدا دشمن دارم. آن گروه گفتند: به خدا قسم كه سخن بدي گفتي، به او خبر مي دهيم، به وي خبر دادند.

آن مرد به خدمت رسول خدا صلي الله عليه وآله وسلم رسيد و سخن او را باز گفت. پيغمبر صلي الله عليه وآله وسلم او را خواست و از آن چه درباره وي گفته بود، پرسيد. مرد گفت: آري، چنين گفتم. رسول خدا فرمود: چرا با او دشمني مي كني؟ گفت: من همسايه اويم و از حال او آگاهم، به خدا قسم نديدم، كه جز نماز واجب، هرگز نماز بگذارد! آن مرد گفت: يارسول اللَّه، از وي بپرس آيا ديده است كه من نماز واجب را از وقت خود به تأخير اندازم، يا بد وضو بسازم و ركوع و سجود را درست انجام ندهم؟

حضرت پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم پرسيد، مردگفت: نه، سپس گفت: به خدا نديدم جز ماه رمضان، كه هر نيكوكار و بدكاري روزه مي گيرد، هرگز در ماه ديگر روزه بگيرد! آن مرد گفت: يا رسول اللَّه، از وي بپرس آيا ديده است


كه من در روز رمضان افطار كرده باشم يا چيزي از حق آن ضايع كرده باشم؟

حضرت پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم پرسيد، و او گفت: نه، باز گفت: به خدا هيچگاه نديدم به سائل و فقيري چيزي بدهد و نديدم كه چيزي از مال خود انفاق كند، مگر اين زكاتي كه نيكوكار و بدكار آن را اداء مي كنند! مرد گفت: از او بپرس آيا ديده اي است، كه چيزي از آن كم گذاشته باشم، يا با خواهان آن چانه زده باشم؟ گفت: نه.

آن گاه رسول خدا به آن مرد فرمود: برخيز و برو، شايد اين شخص از تو بهتر باشد.