بازگشت

داستان


در زمان «فتحعلي شاه قاجار»، در يزد عالمي بود، به نام «ملا حسن يزدي» [1] كه مورد احترام مردم بود. فرماندار شهر يزد به مردم، ظلم و بدي مي كرد. ملاحسن ايشان را به كردار ناپسندش تذكر داد، ولي سودي نبخشيد. شكايت او را براي فتحعلي شاه نوشت، باز فايده اي نداشت.

چون در امر به معروف و نهي از منكر ساعي بود، مردم يزد را جمع كرد و همگي فرماندار را به دستور او از شهر بيرون كردند.

جريان را به فتحعلي شاه گزارش دادند. بسيار ناراحت شد و دستور داد، ملا حسن يزدي را به تهران احضار كردند.

شاه به آخوند گفت: حادثه يزد چه بوده است؟ گفت: فرماندار تو در يزد حاكم ستمگري بود، خواستم با اخراج او از يزد شر او را از سر مردم رفع كنم.

شاه عصباني شد و دستور داد، چوب و فلك بياورند و پاهاي آخوند را به فلك ببندند، و همين كار را كردند.

شاه به امين الدوله گفت: ايشان تقصيري ندارد، اخراج فرماندار بدون اجازه او توسط مردم انجام شده است.

آخوند با اين كه پاهايش به چوب و فلك بسته بود، گفت: چرا دروغ بگويم، فرماندار را من به خاطر ظلم از يزد اخراج نمودم.


سرانجام به اشاره شاه، «امين الدوله» وساطت كرد، و پاي آخوند را از بند فلك باز كردند.

شب، شاه در عالم خواب پيامبر صلي الله عليه وآله وسلم را ديد، كه دو انگشت پاي مباركش بسته شده است، پرسيد: چرا پاي شما بسته شده است؟

فرمود: تو پاي مرا بسته اي! شاه گفت: هرگز من چنين بي ادبي نكردم. فرمود: تو فرمان ندادي كه پاهاي آخوند ملا حسن يزدي را در بند فلك نمودند؟! شاه وحشت زده از خواب بيدار شد و دستور داد، لباس فاخري به او بدهند و با احترام به وطنش بازگرداند. آخوند آن لباس را نپذيرفت و به يزد برگشت و پس از مدتي به كربلا رفت و تا آخر عمر در كربلا بود. [2] .

داستان حضرت ابراهيم در مسير زنده كردن دين خدا و نهي از بت پرستي، چگونه عاشقانه اطاعت امر مولا نمود، كه براي هميشه تاريخ، قهرمان سنگر توحيد گرديد.



اينان كه به رسم عاشقي سوخته اند

آئين وفا نزد كه آموخته اند؟



بر خرمن آتش زده چون ابراهيم

نمرود و بساط كفر او سوخته اند





پاورقي

[1] صاحب کتاب مهيج الاحزان.

[2] حکايتهاي شنيدني 164:3 - قصص العلماء ص 101.