بازگشت

حر بن يزيد رياحي در خيمه ي حسين


حر بن يزيد گفت من و پسرم (علي) آمده ايم تا با تو بيعت كنيم. حسين (ع) قدري با حيرت حر بن يزيد را نگريست و پرسيد چه شد كه تو عقيده خود را تغيير دادي و تصميم گرفتي كه اين جا بيائي و با من بيعت كني. حر بن يزيد گفت به من ثابت شد كه تا اين ساعت در راه باطل مي رفتم و اينك مي خواهم راه حق را پيش بگيرم. حسين (ع) گفت من در صدق گفتار تو ترديد ندارم و فكر نمي كنم كه تو براي منظوري غير از اين كه به من ملحق شوي آمده باشي. نيروي عمر بن سعد نسبت به نيروي من آن قدر قوي است كه او احتياج ندارد در اين شب، شخصي را نزد من بفرستد كه مرا اغفال كند اگر فكر كرده باشد كه من اغفال شدني هستم. او مرا محاصره كرده و مي داند، نمي توانم از اين جا بروم و اطمينان دارد كه فردا مرا به قتل خواهد رسانيد. اين است كه تو آن چه مي گوئي حقيقت دارد و آمده اي كه به من ملحق شوي ولي چه شد كه عقيده خود را تغيير دادي. حر بن يزيد فهميد كه بايد براي حسين توضيح بدهد. در هر دوره، و هر كشور، وقتي يك نفر از دسته اي جدا مي شود و به دسته مخالف آن مي پيوندد بايد توضيح بدهد كه چرا از دسته خود جدا شد و به دسته ديگر پيوست و اگر آن توضيح را ندهد در نظر دسته دوم يا مظنون جلوه مي كند يا به شكل شخصي جلوه مي نمايد كه داراي اراده ثابت نيست وهر روز به يك دسته ملحق مي شود. اين بود كه گفت من از چهار سال قبل از يزيد بن معاويه متنفر بودم. حسين پرسيد براي چه؟ حر بن يزيد جواب داد براي


اين كه حاكم بصره عبيدالله زياد مرا مجبور كرد با يزيد بيعت كنم. حسين (ع) گفت مي دانم كه به دستور معاويه مردان را مجبور مي كردند كه با يزيد پسرش بيعت كنند اما بودند كساني كه بيعت نكردند.

حر بن يزيد گفت مي دانم كه يكي از آن اشخاص كه به دستور معاويه با يزيد بيعت نكرد تو بودي اما در زمان معاويه، آن قدر پاس احترام تو را داشتند كه با اين كه بيعت نكردي كسي نتوانست تو را مورد آزار قرار بدهد اما من اگر بيعت نمي كردم دچار خطر مي شدم. حسين (ع) گفت آيا نمي توانستي از بصره بروي تا اين كه مجبور نشوي با يزيد بيعت كني.

حر بن يزيد گفت نه، زيرا اگر براي بيعت نكردن از بصره مي رفتم پدرم را به قتل مي رسانيدند و پدرم هم نمي توانست از بصره برود چون تمام دارائي ما از طرف عبيدالله بن زياد ضبط مي شد و فرزندان پدرم و من گرسنه مي ماندند. حسين (ع) گفت تو در دستگاه يزيد بن معاويه داراي منصب شدي و آيا همان گونه كه تو را مجبور به بيعت كردند، مجبورت نمودند كه منصبي را در دستگاه يزيد بن معاويه قبول نمائي. حر بن يزيد گفت كسي براي اين كار مرا مجبور نكرد و جاه طلبي مرا وادار نمود كه منصبي را در دستگاه يزيد بپذيرم. ولي همواره در نفس خود احساس ناراحتي مي كردم و قلب من مي گفت كه بايد منصب خود را رها كنم و از دستگاه يزيد بن معاويه كناره گيري نمايم اما جاه طلبي و علاقه به رياست نمي گذاشت. حسين پرسيد چه شد كه اينك دست از منصب كشيدي و به من ملحق شدي. حر بن يزيد گفت بعد از مدتي ترديد امشب، تصميم قطعي خود را گرفتم و براي اين كه از سرزنش باطني نجات پيدا كنم دست از منصب كشيدم. حسين (ع) پرسيد آيا به نتيجه عمل خود فكر كرده اي؟ حر بن يزيد گفت آري و مي دانم هر چه دارم و حتي جان را از دست خواهم داد. حسين (ع) گفت آيا مي داني كه فردا روز جنگ است؟ حر بن يزيد گفت: بلي. حسين گفت كه آيا مي داني كه جنگ فردا از لحاظ من داراي چه نتيجه مي باشد؟ حر بن يزيد گفت اين را هم مي دانم. حسين (ع) گفت آيا پيش بيني كرده اي كه هر گاه به من ملحق شوي فردا به قتل خواهي رسيد. حر بن يزيد گفت بلي. حسين (ع) گفت آيا پيش بيني كرده اي كه من نخواهم توانست كوچكترين پاداش مادي به تو يا به بازماندگانت بدهم؟ حر بن يزيد جواب مثبت داد. حسين (ع) گفت آيا فكر زن ها و فرزندان خود را كرده اي؟ و آيا انديشيده اي كه بعد از تو وضع آنها چگونه خواهد شد؟ حر بن يزيد گفت بعد از خود زن ها و فرزندانم را به خدا مي سپارم. حسين (ع) گفت دانستم كه بيعت تو با يزيد از روي اجبار بوده و اينك از تو مي پرسم چه شد كه از يزيد بن معاويه بريدي و به من پيوستي؟ حر بن يزيد گفت فهميدم كه تو بر حق هستي و لذا به سوي تو آمدم. حسين (ع) گفت آيا مي تواني بگوئي كه چگونه بعد از مدتي ترديد مرا بر حق دانستي. نعمان بن ابي عبدالله بن محمد بن منصور معروف به ابوحنيفه متوقي در سال 363 قمري از مورخين شيعه، مي نويسد كه حر بن يزيد در جواب حسين (ع) گفت از اين جهت دانستم كه تو بر حق هستي كه نوه پيغمبر اسلام مي باشي.

اما قاضي سعد الدين ابوالقاسم معروف به ابن براج اين روايت را نمي پذيرد و مي گويد


عقل نشان مي دهد كه حر بن يزيد نبايستي اين حرف را گفته باشد براي اين كه حر بن يزيد فقط آن روز از اين واقعيت اطلاع حاصل نكرد. بلكه او از روزي كه به سن رشد رسيد مي دانست كه حسين بن علي نوه دختري پيغمبر اسلام است و بايستي از همان موقع او را بر حق دانسته باشد. ابن براج كه او نيز يك مورخ شيعه مي باشد مي گويد حر بن يزيد در جواب حسين (ع) گفت كه من به چهار علت تو را بر حق دانستم. اول اين كه وقتي كلامي از تو مي شنيدم در من خيلي موثر واقع مي گرديد در صورتي كه وقتي از يزيد بن معاويه و عمال او كلامي مي شنيدم در من اثر نمي كرد و به تجربه به من ثابت شده كه وقتي كلامي موثر واقع مي شود گوينده كلام به آنچه مي گويد عقيده دارد. علت دوم كه سبب شد من تو را بر حق بدانم اين است كه دريافتم كه تو در راه خدا و جلوگيري از نقض احكام دين اسلام از همه چيز خود گذشته اي. اي حسين (ع) من تا غروب روز گذشته هم اطمينان نداشتم كه تو در اين راه از همه چيز خود بگذري و فكر مي كردم كه شايد مي خواهي چانه بزني و در ازاي بيعت كردن با يزيد بن معاويه، مزاياي بيشتر دريافت نمائي اما امروز غروب بعد از اين كه براي آخرين مرتبه با عمر بن سعد مذاكره كردي واو فقط تا فردا صبح به تو مهلت داد بر من محقق شد كه تو سازشكار نيستي و نمي خواهي چانه بزني و قصد داري كه خود را در راه آن چه مي گوئي فدا كني و چون آنچه تو مي گوئي راه خداوند و جلوگيري از نقض احكام اسلام است، من هم كه مسلمان هستم تو را بر حق مي دانم وبهترين دليل ثبات يك نفر در راه عقيده اي كه دارد اين است كه در آن راه جان بسپارد. حتي تو اگر مسلمان نبودي چون خود را در راه عقيده اي كه داري فدا مي كني من به تو احترام مي گذاردم. سومين علت كه سبب گرديد كه من بورا بر حق بدانم اين است كه معلم قرآن من گفت هر وقت كه بين دو اصل و دو عقيده مردد شدي و نتوانستي تشخيص بدهي كه كدام يك از آن دو بر حق است تا اين كه از آن پيروي نمائي ببين كه از كدام يك از آن ها استفاده نمي كني و اگر فهميدي كه براي الحاق به آن عقيده چيزي به تو نمي دهند بلكه متضرر هم مي شوي بدان كه آن بر حق است و به آن ملحق شو. من مي بينم بين عقيده تو و عقيده يزيد بن معاويه، عقيده تو بدون فايده مادي است و من اگر به تو ملحق شوم چيزي به من نمي دهند و جان مرا هم مي گيرند و اين است كه به تو ملحق شدم. چهارمين علت كه سبب گرديد كه تو را بر حق بدانم اين است كه مي بينم تو تنها هستي. نمي گويم بكلي تنها مي باشي و عده اي از خويشاوندانت و دوستانت با تو هستند، ولي نيروي تو آن قدر ضعيف است كه مثل اين كه تنها مي باشي.

حسين (ع) گفت من تنها نيستم چون خدا با من است و بعد از خدا اين اشخاص با من هستند و آيا صداي تيز كردن شمشيرهايشان را مي شنوي؟ حر بن يزيد گوش فراداد و شنيد كه چند نفر مشغول تيز كردن شمشير روي سنگ هستند و حسين گفت اين ها شمشيرهاي خود را صيقل مي دهند تا اين كه فردا براي كمك من آن ها را به كار بيندازند. حر بن يزيد گفت با اين وصف تو از لحاظ افراد به قدري ضعيف هستي كه مي توان گفت كه تنها مي باشي و من دريافتم چون تو تنها هستي آنچه مي گوئي بر حق است و مردم براي زخارف دنيوي به تو رو نياورده اند تا اين كه جمعيتي انبوه با تو باشند و اگر اهل دنيا بودي


تنها نمي ماندي و در اين موقع يك قشون به قوت قشون عمر بن سعد با تو بود. حسين (ع) گفت خداوند تو را ببخشايد و رستگار كند. بعد حسين (ع) برادر خود عون را احضار كرد و گفت حر بن يزيد و پسرش به كمك ما آمده اند و قصد دارند كه فردا بياري ما بجنگند و براي آن ها محلي جهت استراحت در نظر بگير و به آن ها غذا بده كه گرسنه نمانند. حسين (ع) آن گاه به حر بن يزيد و پسرش گفت بروند غذا بخورند و استراحت نمايند و از هر دو معذرت خواست كه نمي تواند بيشتر با آنها صحبت كند چون وقتش كم است و بايستي در آن شب به تمام كارهايش برسد و وقتي آن دو نفر مي خواستند از خيمه اش خارج شوند گفت: من به طوري كه گفتم پاداشي ندارم كه به شما بدهم و شما پاداش خود را از خداوند دريافت خواهيد كرد. عون، حر بن يزيد و پسرش را به خيمه خود برد و براي آن ها غذا و از مشكي كه در خارج خيمه آويخته بود آب خنك آورد و اين روايت نشان مي دهد كه در آن شب، در كاروان حسين از حيث آب در مضيقه نبودند و بايد تذكر داد كه موضوع قدغن استفاده از آب رودخانه فرات، در بعضي از مأخذهاي معتبر نيست و نبودن آن روايت در مأخذهاي معتبر، دليل بر سكوت عمدي نمي باشد بلكه چون استفاده از آب قدغن نشده بود آن روايت را ذكر نكرده اند.

در بعضي از مأخذها هم مسئله قدغن استفاده از آب با اهميت زياد ذكر شده و نوشته اند كه حسين و همراهان و بخصوص كودكان از فرط تشنگي بي حال بوده اند و ما گفتيم كه ضرورت نداشته عمر بن سعد مانع از اين شود كه كاروان حسين (ع) از آب استفاده نمايد زيرا برتري نيروي عمر بن سعد نسبت به نيروي حسين (ع) آن قدر بود كه افراد كاروان حسين (ع) چه تشنه، چه سيرآب، از پا درمي آمدند و تشنه نگاهداشتن آن ها يك بيرحمي بدون فايده به شمار مي آمد و اقتضاي فصل را هم بايستي در نظر گرفت، و شب ها در آن منطقه به مناسبت فصل پائيز هوا خنك مي شد و در هواي خنك احتياج انسان به نوشيدن آب كمتر است. وقتي حر بن يزيد و پسرش از غذا خوردن فارغ شدند عون براي آن ها بستر خواب آورد و معلوم مي شود كه وسايل زندگي در كاروان حسين (ع) نه فقط به اندازه رفع احتياج كاروانيان وجود داشته بلكه آن قدر وسيله داشتند كه مي توانستند از ميهمانان پذيرائي نمايند. بعد از اين كه عون به وسيله يك خادم بستر خواب براي حر بن يزيد و پسرش آورد طوري با آن ها صحبت مي كرد كه گوئي در زمان عادي، يك ميزبان با ميهمانان خود صحبت مي كند. عون از همه چيز صحبت كرد غير از جنگي كه روز بعد، بايستي دربگيرد چون نمي خواست كه راجع به موضوعي كه توليد اضطراب مي كند صحبت نمايد و رسم اعراب اين بود كه هرگز قبل از خوابيدن، راجع به مسائل وحشت آور يا ناراحت كننده صحبت نمي كردند چون آن گونه صحبت را مخل خوابيدن مي دانستند و مي گفتند كه اگر قبل از خوابيدن راجع به مسائل وحشت آور صحبت شود، انسان تا مدتي بعد از ورود به بستر خواب در فكر آن صحبت وحشت آور مي باشد و نمي تواند بخوابد و بعد از اين كه خوابيد، خواب هاي وحشت آور مي بيند و به همين جهت بزرگان عرب و از جمله خلفاي عباسي قبل از خوابيدن نغمه هاي شادي بخش مي شنيدند يا اين كه گويندگان خوش صحبت براي آنها داستان هاي


خنده آور نقل مي كردند. يكي از سرگرمي هاي اعراب قبل از اين كه بخوابند ذكر داستان هاي هزار و يك شب بود كه امروز ما مي دانيم كه ريشه آريائي دارد و قصه هائي است كه بين آرياها نقل مي شده و بعد از اين كه قصه هاي مزبور منتقل به اعراب گرديد رسوم و افسانه هاي عربي هم با آن مخلوط شد و از اين جهت عرب ها قبل از خواب قصه هاي هزار و يك شب را نقل مي كردند كه آن قصه ها سرگرم كننده است و گر چه در آن ها از جادو و طلسم و جن ها صحبت شده اما هيچ يك از آن مباحث توليد وحشت نمي نمايد و فقط باعث حيرت مي شود. مسئله كشتن زن قصه گو در افسانه هاي هزار و يك شب و اين كه قصه هاي دنباله دار به قدري شيرين بوده كه خليفه براي شنيدن دنباله داستان از كشتن قصه گو خودداري مي كرده چيزي است كه براي چاشني داستان وارد قصه هاي هزار و يك شب شده و واقعيت اين است كه ارعاب و به طريق اولي، خلفا و امرا و حكام و توانگران عرب علاقه داشتند قبل از خوابيدن قصه هاي سرگرم كننده يا نشاط آور گوش كنند و تاريخ گواهي مي دهد كه از خليفه دوم عباسي به بعد تمام خلفا قبل از خوابيدن به قصه ها و صحبت هاي سرگرم كننده گوش مي داده اند و بعضي از آن ها بعد از اين كه وارد بستر مي شدند گوش به قصه مي دادند و چون مردان به داخل حرم سراي خلفا راه نداشته اند بيشتر قصه گوها زن بوده اند و به همين جهت در سرگذشت هاي هزار و يك شب، آن كه داستان ها را نقل مي كند يك زن است.

گفتيم كه عون راجع به همه چيز صحبت كرد جز راجع به جنگ روز بعد و نيز علت الحاق حر بن يزيد را به برادرش حسين (ع) مسكوت گذاشت و نزاكت ميهمانداري او اجازه نمي داد كه از حر بن يزيد بپرسد براي چه وي كه تا آن روز طرفدار يزيد بن معاويه بود به برادرش ملحق شده است. عرب ها مردمي بودند ساده و صريح اللهجه و در موقع صحبت با الفاظ بازي نمي كردند و افكار خود را طوري ديگر بر زبان نمي آوردند و هر چيز را به نام اصلي (نه مجازي آن) مي ناميدند. وقتي با يك نفر دوست بودند صريح به او مي گفتند كه با وي دوست هستند و هنگامي كه با يك نفر دشمن بودند بدون بازي كردن با الفاظ دشمني خود را ابراز مي نمودند و سادگي و صداقت آن ها مانع از اين بود كه تعارف، به يكديگر تحويل بدهند. (شاتوبريان) نويسنده فرانسوي نوشته است كه ما احترام و تعارف را براي اين به وجود آورده ايم كه يكديگر را دوست نداريم و آنهائي كه يكديگر را دوست دارند نيازمند احترام و تعارف نيستند. ولي همان عرب ساده و راستگو و خشن وقتي داراي ميهمان مي شد طوري داراي نزاكت مي گرديد كه با مردم متمدن و مبادي آداب امروزي، فرق نداشت. وقتي يك عرب داراي ميهمان مي شد چيزي نمي گفت كه ميهمان را ناراحت كند و صحبتي نمي كرد كه ميهمان را اندوهگين نمايد و از حسب و نسب ميهمان نمي پرسيد و حتي به اشاره و كنايه هم راجع به وضع مادي او و اين كه در سال چقدر درآمد دارد صحبت نمي كرد، وي درصدد بر نمي آمد كه بداند ميهمان (اگر مرد بود) زن و فرزند دارد يا نه و اهل كجاست؟ نزاكتي كه اعراب هنگام ميهمانداري داشتند مثل حافظه قوي آن ها جزو فطرتشان بود و در سال شصت و يكم هنوز اعراب، به درستي شهر نشين نشده بودند و فطرت هاي ناشي از زندگي


كردن در باديه را داشتند اما بعد از اين كه شهرنشين شدند آن صفات جبلي از بين رفت و به همين جهت در قصه هاي هزار و يك شب مي خوانيم كه وقتي ميهماني بر يك نفر وارد مي شود ميزبان اسم و رسم و نسب او را مي پرسد و حتي از ميزان درآمد وي تحقيق مي نمايد. اين كنجكاوي ها كه ناشي از زندگي شهري و تمدن اعراب بود، از موقعي كه آن ها شهر نشين شدند جزو صفاتشان گرديد و تمدن، آن ها را حسابگر كرد و وقتي ميهمان بر آنان وارد مي شد درصدد برمي آمدند كه بفهمند داراي چه حسب و نسبت و درآمد مي باشند تا اين كه بيش از ميزان ثروت ميهمان از او پذيرائي نكنند كه مبادا متضرر شوند زيرا بعد از اين كه اعراب متمدن شدند پيذائي از ميهمان، مطيع حساب سود و زيان شد و از اين جهت از ميهمان پذيرائي مي كردند كه از او متمتع شوند. اما وقتي كه اعراب در باديه زندگي مي كردند ميهمان داري مطيع حساب سود و زيان نبود و عرب باديه اسم و رسم ميهمان را نمي پرسيد مگر اين كه خود او، خويش را معرفي نمايد. در خيمه عون قبل از خواب جز صحبت هاي متفرق، صحبتي ديگر نبود و در خيمه هاي ديگر نيز همان صحبت ها به ميان مي آمد. بعضي از راويان اصرار دارند بگويند كه در شب دهم محرم سال شصت و يكم هجري از خيمه هاي كاروان حسين جز صداي گريه و ناله به گوش نمي رسيد. اما اين روايت در كتاب هيچ يك از مورخين معتبر، از جمله مورخين مورد اعتماد شيعه ديده نمي شود و روايات مربوط به اين كه جز صداي گريه و ناله از خيمه ها شنيده نمي شد ناشي از اين است كه راويان خواسته اند كه قلب خواننده را بسوزانند و اشك از چشمانش جاري نمايند روايت مربوط به اين كه در آن شب تا بامداد كسي در كاروان حسين (ع) نخوابيد نيز ناشي از همان علت است.

يك فرد عادي كه دغدغه اي ندارد به آسودگي مي خوابد ولي مردان كاروان حسين در آن شب نمي توانستند مانند شب هاي عادي به خواب بروند و دير خوابيدند اما كسي گريه نكرد و نناليد. مردان عرب در شب جنگ نمي گريستند و نمي ناليدند و لو مي دانستند كه روز بعد كشته خواهند شد.

روايت ناليدن و گريستن مردان كاروان حسين (ع) در شب دهم محرم، دليل بر بي اطلاعي از روحيه اعراب بدوي است كه جنگ در نظر آن ها يك واقعه فوق العاده نبود و كشته شدن را هم يك واقعه فوق العاده نمي دانستند. عرب باديه كشته شدن در جنگ را مباهات مي دانست و در نظرش يك بدبختي بزرگ نبود تا اين كه در شب جنگ بگريد و بنالد. گريستن و ناليدن مغاير با مردانگي و خشونت جبلي اعراب باديه بود.

(امراء القيس) شاعر معروف عرب و يكي از هفت شاعر كه آثارشان به اسم (معلقات) شهرت دارد در قصيده اش مي گويد در جنگ، تمام خويشاوندان و دوستانم كشته شدند و من همه آن ها را به دست خود دفن كردم و نگريستم و نناليدم و امروز تنها هستم همان طور كه شمشير در غلاف تنها است. شاعر ديگر از ارباب معلقات مي گويد


در شب جنگ هم مثل شب هاي ديگر اوقات ما با صحبت هاي شيرين گذشت و به راحتي خوابيدم. امروز هم با اين كه تمدن، مردم را طوري پرورش داده كه ديگر خشونت قبايل بدوي را ندارند باز مردان در شب جنگ نمي گريند و نمي نالند. واقعيت اين است كه گريه و ناله را مورخين و بخصوص شعرا و نويسندگان و ادبي مي كنند نه مردان جنگاور، شعرا و نويسندگان وقتي شرح يك جنگ را منظوم يا منثور، بيان مي نمايند، براي اين كه سرگذشت را زينت بدهند و شعر را طوري بسرايند كه در قلب خواننده اثر كند و شرح كارزار را طوري بنويسند كه خواننده تحت تاثير قرار بگيرد، احساساتي را به جنگجويان نسبت مي دهند كه در آن ها وجود نداشته است. اين نوع سرودن اشعار و نوشتن سرگذشت ها هم بالنسبه جديد است. در سرگذشت هاي جنگي مصر قديم و يونان قديم و اعراب بدوي حتي به طور نمونه اثري از گريه و ناله نمي بينيم و جنگجويان طوري به ميدان جنگ مي روند و كشته مي شوند كه با رفتن آنها بر سر خوان طعام فرق ندارد. در سرگذشت هاي جنگي مصر قديم و يونان قديم و اعراب بدوي حتي مادران و زنان جنگجويان بر آنها نمي گريند تا چه رسد به خود آنها. در تمام سرگذشت جنگي (هومر) چكامه سراي قديم يوناني سطري وجود ندارد كه حاكي از گريه و ناله جنگجويان در شب جنگ يا روز جنگ باشد. در تمام اسناد تاريخي مصر قديم كه روي كاغذ (پاپي روس) نوشته مي شد و امروز آن اسناد را پاپي روس مي خوانند سطري نيست كه حكايت از گريستن و ناليدن جنگجويان بكند در صورتي كه در پاپي روس هاي مصري شرح جنگ هاي متعدد به تفصيل نوشته شده و نام مادران و خواهران جنگجويان را هم در پاپي روس ها مي خوانند اما زن ها نيز گريه نمي كنند و نمي نالند. اين را هم بايد ذكر كرد كه مصر قديم در مورد اموات وضعي مخصوص داشته چون در مصر قديم، بر اموات نمي گريستند و ناله نمي كردند چون مصري ها عقيده داشتند كه مرگ آغاز سعادت جاويد است و در نظر آن ها زندگي در اين دنيا بدبختي بود نه در دنياي ديگر. به همين جهت در پاپي روس هاي مصري اثري از عزاداري وجود ندارد و فقط مصري هاي قديم در يك مورد عزاداري مي كردند و آن اين كه شخصي بميرد و جسدش موميائي نشود. فقط در اين مورد عقيده داشتند و آن شخص مرده است و بربدختي او اگر از خويشاوندان نزديكشان بود مي گريستند و بنابر عقيده مصريان قديم هيچ بدختي بزرگتر از اين نبود كه شخصي بميرد و جسدش موميائي نشود و در غير اين صورت مرگ، باعث تاثر نمي شد و كسي را به گريه درنمي آورد. در پاپي روس هاي مصر قديم شرح تولد و مرگ فرعون ها كه بعضي از آن ها در جواني مردند ذكر شده بدون اين كه از مرگ آنها ابراز تاثر بشود و سياق پاپي روس نشان مي دهد كه حتي زن و فرزندان آنها از مرگشان متاثر نبوده اند.

از مصر قديم كه جنبه استثنائي داشته مي گذريم و به چنين قديم مي پردازيم و در چين باستاني هم جنگجويان قبل از رفتن به ميدان جنگ گريه نمي كردند و نمي ناليدند و بعد از اين كه كشته مي شدند كسي بر آن ها نمي گريست و نمي ناليد و تو گوئي كه رفتن به ميدان جنگ و كشته شدن، يكي از وقايع عادي زندگي، در چين باستاني بوده است.


در زندگي اعراب باديه، مرگ يك پديده وحشت انگيز و نااميد كننده (براي آنهائي كه باقي مي ماندند) نبود و عرب باديه در صحرا براي قوت لايموت آن قدر رنج مي برد كه مرگ پايان رنج هاي او به شمار مي آمد و بعد از اين كه مي مرد، از زندگي سخت رهائي مي يافت و قسمتي زياد از مردم صحرانشين عرب در چند قرن قبل از اسلام، در تمام عمر حتي يك بار، نان نمي خوردند و نمي دانستند كه طعم نان چيست و مردمي آنچنان، از مرگ بيم نداشتند خاصه آن كه تعصب فوق العاده سبب مي شد كه مبادرت به جنگ كنند و يكديگر را به قتل برسانند. با توجه به آنچه گفته شد گريستن و ناليدن در شب جنگ و گريستن بر كساني كه در ميدان جنگ كشته شده اند از زماني متداول شد كه (تراژدي) وارد ادب ملل مختلف جهان از روم و يونان گرفته تا چين گرديد و مي توان گفت كه گريستن و ناليدن بر كشتگان را شعرا و نويسندگان به مردم آموختند و با سرودن اشعاري كه حاكي از فاجعه بود و نوشتن داستان هائي كه در آن فاجعه پروريده و وصف مي شد قلب مردم را رئوف و نرم كردند و چشمان آن ها را براي گريستن آماده نمودند و در سال شصت و يكم هجري هنوز در ادب قوم عرب تراژدي با مفهومي كه ما امروز از آن استنباط مي كنيم بوجود نيامده بود تا اين كه از خشونت جبلي اعراب ساده بكاهد و در شب جنگ آنها را وادار به گريستن و ناليدن كند.