بازگشت

حسين تقاضاي مهلت كرد


حسين با برادرش عباس در ميعاد حاضر شد و عمر بن سعد هم با پسرش به (حفص) در آنجا حضور به هم رسانيد. طوري رعايت قول و جوانمردي محترم بود كه نه حسين (ع) انديشيد كه عمر بن سعد او را ناگهان دستگير خواهد كرد يا به قتل خواهد رسانيد نه اين فكر براي عمر بن سعد پيش آمد. وقتي آن دو نفر كنار رودخانه به هم رسيدند روز كوتاه پائيز، نزديك به پايان يافتن بود و مرغ هاي درنا، از آسمان فرود مي آمدند و كنار رودخانه مي نشستند و وقتي آن چهار نفر كه با اسب آمده بودند از اسب ها فرود آمدند غير از صداي بال زدن درناها كه از آسمان فرود مي آمدند صدائي ديگر، در آن جا شنيده نمي شد. حسين (ع) عنان اسب خود را به دست عباس كه پياده بود داد و عمر بن سعد هم اسب خود را به پسرش حفص واگذاشت. عمر بن سعد گفت سلام عليك يا ابوعبدالله.

حسين (ع) جواب داد سلام عليك يا (ابوحفض). ابوعبدالله كنيه حسين و ابوحفص كنيه عمر بن سعد بود و رسم اعراب بود كه اسم پسران خود را بر خويش مي گذاشتند و خود را پدر آن پسر مي خواندند و آن نام موسوم بود به كنيه، عرب ها بر خلاف عده اي كثير از مردم امروز، در حال ايستادن مذاكره را دوست نمي داشتند و هر وقت مي خواستند مذاكره كنند مي نشستند و حسين (ع) و عمر بن سعد، كنار رودخانه، بر زمين نشستند و اگر كسي از دور آن ها را مي ديد پيش بيني نمي كرد كه آن دو، تا صبح روز ديگر، مبادرت به جنگ خواهند كرد. عمر بن سعد گفت يا ابوعبدالله تو از من درخواست مهلت كرده بودي و گفتي كه به تو چند روز مهلت بدهم تا اين كه كارهاي خود را به انجام برساني. حسين (ع) گفت همين طور است. عمر بن سعد گفت وضعي پيش آمده كه من اگر با تو مدارا كنم از فرماندهي سپاه معزول خواهم شد چون شمر بن ذي الجوشن ضبابي، كه امروز آمده در حامل فرماني است كه نشان مي دهد اگر من با تو مدارا كنم از فرماندهي سپاه معزول خواهم شد و چون حاكم عراقين، وصله خيانت را به من مي چسباند از حكومت ري هم معزول مي گردم. حسين (ع) گفت آيا تو به فرماندهي سپاه و حكومت ري خيلي علاقه داري؟ عمر بن سعد جواب داد بلي يا ابوعبدالله.حسين (ع) گفت ولي من به منصب فرماندهي سپاه و حكومت علاقه ندارم. عمر بن سعد گفت همه نمي توانند مثل تو باشند. حسين (ع) گفت در حال حاضر تو فرمانده سپاه هستي يا نه؟ عمر بن سعد گفت بلي. حسين (ع) گفت اگر شمر بن ذي الجوشن خواست بر خلاف تصميم تو اقدام كند دستور بده، او را از اردوگاه دور كنند. عمر بن سعد گفت من نمي توانم اين كار را بكنم. حسين (ع) پرسيد چرا؟ عمر بن سعد گفت براي اين كه شمر 9 هزار سرباز دارد و آن 9 هزار نفر مي دانند كه بايد از وي اطاعت نمايند و من اگر دستور بدهم كه او را از سپاه دور نمايند يا دستگيرش كنند او مقاومت خواهد كرد و جنگ در خواهد گرفت و


اعم از اين كه من غالب يا مغلوب شوم من مسئول آن جنگ خواهم بود و بعد از اين كه جنگ تمام شد، مرا به قتل خواهند رسانيد و املاكم را تصرف خواهند كرد و شايد فرزندان مرا هم نابود كنند. حسين (ع) گفت من مي دانم كه عده اي از سربازان، تحت فرماندهي تو هستند و آنها از شمر اطاعت نمي كنند. عمر بن سعد گفت شمر و سربازانش هم به قاعده تحت فرماندهي من مي باشند ولي اگر با تو مدارا كنم شمر با من مخالفت خواهد كرد. حسين (ع) گفت با آن دسته از سربازانت كه به آن ها اعتماد داري و مي داني كه از فرمان تو اطاعت خواهند كرد به من ملحق شو. عمر بن سعد كه انتظار آن گفته را نداشت چند لحظه سكوت كرد و بعد گفت: اي ابوعبدالله اگر من به جاي تو بودم و تو به جاي من بودي و اين پيشنهاد را مي شنيدي آيا مي پذيرفتي. حسين گفت آري مي پذيرفتم چون مي دانستم مردي كه به من پيشنهاد مي كند كه به او ملحق شوم مرا به راه حق دعوت مي نمايد. عمر بن سعد گفت حق آن است كه مطابق با قانون اسلام باشد. حسين (ع) گفت حرف تو را تصديق مي كنم. عمر بن سعد گفت يزيد بن معاويه خليفه بر حق است. حسين (ع) گفت تو به چه دليل او را خليفه بر حق مي داني؟ عمر بن سعد گفت براي اين كه اكثر مسلمين او را به خلافت پذيرفته اند. حسين (ع) اظهار كرد مثل اين است كه تو فراموش كرده اي كه چگونه براي يزيد بيعت گرفتند؟ عمر بن سعد گفت فراموش نكرده ام و به خاطر دارم كه مردم با يزيد بيعت كردند. حسين (ع) گفت مردم با يزيد بيعت نكردند بلكه بيعت را به زور از مردم گرفتند آن هم در زمان حكومت معاويه پدر يزيد و معاويه بدون اين كه از حكومت كناره گيري كند از مردم به زور براي يزيد بيعت گرفت و او را به قول خودش به خلافت برگزيد بدون اين كه خود كه خويش را خليفه مي دانست از حكومت بر كنار شود. عمر بن سعد گفت من اين موضوع را عيب معاويه نمي دانم چون عمر بن الخطاب رضي الله عنه هم شش نفر را براي خلافت بعد از خودش نامزد كرد كه يكي از آن ها پدر من سعد بن ابي وقاص بود. حسين (ع) گفت عملي كه عمر بن خطاب كرد نامشروع نبود و او گفت در بين مسلمين شش نفر هستند كه من آن ها را اصلح و اتقي شناخته ام و تمام صلحا و متقيان را نمي شناسم و مي گويم كه بعد از مرگ من مسلمين، يكي از اين شش نفر از را به خلافت انتخاب نمايند و تا زماني كه عمر بن الخطاب زنده بود براي هيچ يك از آن شش نفر از مردم بيعت نگرفت. اما معاويه در زمان حيات خود به زور از مردم براي پسرش يزيد بيعت گرفت تا اين كه بعد از مرگ او، مردم يزيد را خليفه بدانند و حكام معاويه در بلاد اسلامي مامور شدند كه از مردم براي يزيد بيعت بگيرند و هر مرد كه از بيعت با يزيد توسط حكام خودداري مي كرد طوري دچار خشم حاكم مي گرديد كه چاره اي جز جلاي طن نداشت و معاويه با اين ترتيب پسرش را به قول او خليفه كرد.

ولي فرض مي كنيم كه انتخاب يزيد به سمت خليفه (به قول طرفدارانش) همان طور كه تو مي گوئي طبيعي بوده و اكثر مسلمين، با او بيعت كردند و خلافتش را به رسميت شناختند ولي بعد از اين كه ديدند وي متجاهر به فسق است، از او رو برمي گردانيدند.


عمر بن سعد گفت من نديده ام كه مسلمين از خليفه روبرگردانند. حسين (ع) گفت براي اين كه مسلين به تو كه از طرفداران يزيد بن معاويه هستي نمي گويند كه از او نفرت دارند و وي را فاسق و فاسد مي دانند چون مي دانند كه اگر نظريه خود را راجع به يزيد به تو كه طرفدارش هستي بگويند كشته خواهند شد. نه فقط تو، نمي فهمي كه چقدر مردم از يزيد بن معاويه نفرت دارند بلكه هيچ يك از اطرافيان يزيد و حكام او از اين موضوع اطلاع ندارند. چون مردم در حضور آن ها نظريه خود را راجع به يزيد بروز نمي دهند. ولي از من نمي ترسند و آنچه مي دانند و مي فهمند به من مي گويند. يا اين كه وقتي به افرادي مي رسند كه اطرافيان و طرفداران حكومت نيستند نظريه خود را به آنها مي گويند و از فسق يزيد شكايت مي كنند و از ظلم حكام او مي نالند.

گفتم به فرض اين كه مردم يزيد بن معاويه را براي حكومت يا به قول او براي خلافت انتخاب مي كردند چون آن مرد متجاهر به فسق است بايستي از حكومت بر كنار شود و آن كه تجاهر به فسق مي كند شايستگي ندارد كه سرپرست مسلمين باشد خواه با عنوان حاكم خواه با عنوان خليفه. مردم تا امروز عليه يزيد بن معاويه قيام نكردند تا اين كه او را از حكومت بر كنار كنند براي اين كه رهبري نداشتند. تا وقتي يك جماعت رهبر نداشته باشند نمي تواند كاري را به انجام برساند و از افراد بدون رهبر كاري ساخته نيست. اين بود كه من تصميم گرفتم رهبر مردم باشم و از آنها دعوت كنم كه در راه حق قيام كنند و يزيد بن معاويه را از حكومت بر كنار نمايند و سكنه كوفه و مردم بعضي از بلاد ديگر دعوت مرا شنيدند و مردم كوفه به وسيله نماينده ام با من بيعت كردند.

اما، قيام آن ها در راه حق، از همان بيعت تجاوز نكرد و نه از نماينده من حمايت نمودند و نه امروز كه خود من به كوفه نزديك شده ام از من حمايت مي نمايند. اين را گفتم تا تو اي ابوحفص بداني كه يزيد بن معاويه خليفه بر حق نيست براي اين كه مطابق قانون شرع انتخاب نشد و اگر هم شده بود چون امروز تجاهر به فسق مي كند و حكامش از مردم رشوه مي گيرند براي اداره كردن امور مسلمين صلاحيت ندارد. اينك تو بگو آيا پيشنهاد مرا مي پذيري و با سربازان خود به من ملحق مي شوي. عمر بن سعد گفت اگر من پيشنهاد تو را بپذيرم و با سربازان خود به تو ملحق شوم همه چيز خود را از دست خواهم داد و در اين جا شمر بي درنگ با من وارد در جنگ خواهد شد و از حكومت ري معزول خواهم گرديد و املاك مرا ضبط خواهند كرد و زن ها و فرزندانم را اسير خواهند نمود. حسين گفت من املاكت را به تو پس خواهم داد و زن ها و فرزندانت را از اسارت خواهم رهانيد. عمر بن سعد گفت تو در صورتي مي تواني اين كارها را بكني كه خليفه بشوي و چون من اميدوار به خلافت تو نيستم نمي توانم همه چيز خود را براي الحاق به تو در معرض خطر قرار بدهم. حسين (ع) گفت اگر من خليفه نشوم و نتوانم، خسارات تو را جبران كنم، تو در عوض پاداش اخروي خواهي داشت و آيا تو به معاد عقيده داري يا نه؟ عمر بن سعد گفت اگر به معدد عقيده نداشتم مسلمان نبودم. حسين (ع) گفت تو چون به معاد عقيده داري مي داني كه بعد از مرگ، انسان، اگر در اين جهان بر طبق دستور خداعمل كرده باشد پاداش دريافت مي كند، و در غير آن صورت كيفر مي بيند.


تو اگر به من ملحق شوي و لو من نتوانم خسارات مادي تو را جبران كنم تو نائل به سعادت جاويد خواهي شد، زيرا از حق پيروي و طرفداري كرده اي؟ عمر بن سعد گفت اي ابوعبدالله اگر من تنها بودم شايد پيشنهاد تو را مي پذيرفتم و به تو ملحق مي شدم گو اين كه نمي دانم وضع مالي تو چگونه است و آيا مي تواني مستمري و جيره سربازان مرا بدهي يا نه؟ ليكن من تنها نيستم و داراي زن ها و فرزندان مي باشم و آن ها وسيله معاش مي خواهند و اگر به تو ملحق شوم حتي اگر زن ها و فرزندان مرا اسير نكنند وسيله معاششان از بين خواهد رفت زيرا آن چه من دارم از طرف خليفه ضبط خواهد شد و هيچ كس هم به زن ها و اطفال من ترحم نخواهد كرد.

در آن موقع آفتاب در پس افق ناپديد شد اما هنوز هوا روشن بود و حسين (ع) و عمر بن سعد مي دانستند به زودي فضا تاريك مي شود زيرا در فصل پائيز بر خلاف تابستان كه بين الطلوعين، در بامداد و بين الغروبين در شب، طولاني است شب زود فرود مي آيد و در پائيز اندكي بعد از اين كه آفتاب در پس افق پنهان شد تاريكي فرود مي آيد. عمر بن سعد گفت عن قريب شب مي شود و من بايد مراجعت كنم و آمده ام بار ديگر، و براي آخرين مرتبه به تو بگويم دست از مخالفت با خليفه بردار تا اين كه من تو را با احترام به دمشق بفرستم. حسين (ع) گفت نمي توانم رسالت خود را انكار كنم. عمر بن سعد گفت اما اين لجاجت براي تو خيلي گران تمام خواهد شد. حسين گفت براي تحمل هر مشقت در راه رسالتي كه به من واگذار شده آماده هستم و تقاضاي من از تو اين است كه چند روز به من مهلت بدهي تا كارهاي خود را مرتب كنم. عمر بن سعد گفت نمي توانم به تو مهلت طولاني بدهم اما تا فردا صبح به تو مهلت مي دهم كه كارهاي خود را به انجام برساني. حسين (ع) برخاست و عمر بن سعد هم بلند شد و حسين (ع) گفت شب رسيده و بايد رفت ولي من يك درخواست ديگر از تو دارم كه مربوط به من نيست بلكه مربوط به ديگران است عمر بن سعد پرسيد آن چيست؟

حسين (ع) گفت فردا روز جنگ است و نتيجه جنگ از هم اكنون معلوم مي باشد و سرنوشتي است كه تغيير نمي كند عمر بن سعد گفت اختيار تغيير دادن اين سرنوشت به دست تو مي باشد. حسين (ع) گفت من نمي خواهم رسالت خود را انكار كنم و نزد خداي خود شرمنده شوم وانگهي اگر فردا نميرم، بعد خواهم مرد. و پنجاه و هفت سال از عمر من گذشته و بيش از چند سال ديگر زنده نخواهم بود ولي من خواهان زندگي نيستم براي اين كه مقرون به شرمندگي و سرافتاده بودن نزد خداوند است. عمر بن سعد گفت اختيار با تو است و درخواست خود را بگو. حسين (ع) گفت بعد از اين كه من از اين جا مراجعت كردم به همراهان خود خواهم گفت هر كس ميل دارد كه مرا ترك كند و جان خود را نجات بدهد، برود. من يك بار در زباله اين را به همراهان خود گفتم و در آن جا، قبايلي كه با من بودند مرا ترك كردند ومرتبه ديگر امشب، اين موضوع را به همراهان خواهم گفت تا اين كه كساني كه نمي خواهند در جنگ شركت كنند بروند و در خواست من از تو اين است كه بگذاري آنها از حلقه محاصره خارج گردند و مزاحم آن ها نشوي. عمر بن سعد گفت من اين درخواست را مي پذيرم.


حسين گفت امروز عصر همراهان من مي خواستند آب بردارند و سربازان تو ممانعت نمودند و آيا تو با اين همه سپاه آن قدر از ما بيم داري كه فكر مي كني بايد به وسيله بي آبي ما را از پاي درآوري و از راه ديگر نمي تواني ما را به قتل برساني. عمر بن سعد گفت بطوري كه مي داني، از روزي كه من به اين جا رسيدم، راه آب بردن را بر همراهان تو نبستم. اما شمر بن ذي الجوشن كه امروز وارد شد گفت كه همراهان تو نبايد از رودخانه آب برداند. در مورد ممانعت از بردن آب، چند روايت وجود دارد كه مختلف است.

به موجب يك روايت در همان شب كه شب دهم محرم بود عمر بن سعد قدغن بودن آب را شكست و همراهان حسين (ع) توانستند آب ببرند. به موجب روايت ديگر خود عمر بن سعد دستور داد كه از بامداد روز هشتم محرم نگذارند كه همراهان حسين از رودخانه فرات آب ببرند. روايت ديگر حاكي از اين است كه (حر) كه خود را مديون جوانمردي حسين (ع) مي دانست بر خلاف دستور عمر بن سعد به همراهان حسين (ع) راه مي داد تا اين كه از رودخانه آب ببرند. روايت ديگر حاكي از اين است كه حسين (ع) و همراهانش تا پايان جنگ، آب نداشتند و فقط عصر روز دهم محرم سال شصت و يكم هجري كه جنگ به اتمام رسيد بازماندگان حسين (ع) توانستند به رودخانه نزديك شوند و آب بردارند. همان طور كه حسين (ع) به عمر بن سعد گفت ممانعت از بردن آب از طرف فرمانده سپاه بين النهرين يك سخت گيري غير ضروري بود چون سپاه عمر بن سعد نسبت به گروه حسين (ع) آن قدر قدرت داشت كه فرمانده سپاه بين النهرين مي توانست بدون اين كه محصورين را در مضيقه آب بگذارد، آنها را از پا درآورد.