بازگشت

كشته شدن برادر رضاعي حسين


حسين(ع) بعد از نوشتن نامه مزبور به يكي از همراهان موسوم به (عبدالله بن يقطر) گفت كه آن نامه را به كوفه ببرد و به مسلم بدهد تا اين كه او براي مردم شهر بخواند و نامه بايد طوري به مردم شهر برسد كه يك هفته قبل از ورود وي به آنجا مردم از آمدنش آگاه باشند. معلوم است چون واسطه ابلاغ آن نامه به مردم كوفه مسلم بن عقيل بوده حسين (ع) نمي دانسته كه مسلم در كوفه به دستور عبيدالله بن زياد كشته شده و گرنه آن نامه را به عنوان مسلم نمي نوشت. عبدالله بن يقطر بعد از دريافت نامه حسين (ع) يك اسب عربي از اسب هاي حسين (ع) را انتخاب كرد و سوار شد و به سوي كوفه به راه افتاد و چون از لينيه به بعد آب فراوان بود و در همه جا براي سير كردن اسب عليق به دست مي آمد حامل نامه توانست با سرعت راه بپيمايد. عبدالله بن يقطر برادر رضاعي حسين (ع) بود يعني حسين (ع) و او از پستان يك دايه شير خورده بودند. مي دانيم كه حسين(ع) در مدينه، بعد از هجرت پيغمبر اسلام (ص) از مكه به آن شهر متولد شد و رسم اعراب اصيل در مكه اين بود كه طفل شيرخوار را به دايه اي از زن هاي قبايل بدوي مي سپردند تا اين كه به صحرا ببرد و شير بدهد و بزرگ كند چون گفته مي شد كه هواي شهر مكه براي مزاج كودكان شير خوار زيان دارد و آن ها را به هلاكت ميرساند. در مكه، دايه ها هرگز از زن هاي ساكن آن شهر انتخاب نمي شدند چون زني كه در خود مكه سكونت داشت اگر طفلي را شير مي داد به عقيده مردم مكه به مناسبت هواي نامطلوب شهر، براي طفل ضرر داشت و كودك، زندگي را بدرود مي گفت. يك علت ديگر هم وجود داشت كه مانع از اين مي شد بتوانند طفل شير خوار را به دايه اي كه ساكن خود مكه مي باشد، بسپارند و آن اين كه سكنه مكهك در دوره جاهليت (قبل از اسلام) و در صدر اسلام، از اشراف بودند و حتي افراد بي بضاعت مكه، از لحاظ اصالت، جزو اشراف به شمار مي آمدند و به همين جهت هرگز، دست احتياج به سوي كسي دراز نمي كردند و لو از گرسنگي نزديك به مرگ باشند. زن هاي مكه فرزند خود را شير مي دادند اما حاضر نمي شدند كه به عنوان دايه، فرزند ديگري را شير بدهند و آن كار را براي خود عار مي دانستند اما زن هاي قبايل صحرا نشين به مكه مي رفتند و داوطلب دايگي مي شدند و مادران مكي، اطفال شيرخوار خود را به آنها مي سپردند و آن ها طفل را به صحرا مي بردند و شير مي داند و بزرگ مي كردند و هنگامي كه مي خواستند از شير بگيرند به مكه برمي گردانيدند. وقتي خانواده پيغمبر از مكه به مدينه مهاجرت كرد، در مدينه هم از رسم مكه پيروي شد و حسين را به دايه اي سپردند تا اين كه شير بدهد و به اين ترتيب پسر آن دايه به اسم عبدالله بن يقطر برادر رضاعي حسين شد و به روايتي عبدالله بن يقطر پسر دايه نبوده بلكه پسري ديگري به شمار مي آمده كه از پستان آن دايه شير خورده بود.

عبدالله بن يقطر خيلي به حسين (ع) علاقمند بود و در آن تاريخ مردي وزين محسوب مي شد و مثل حسين (ع) پنجاه و هفت سال از عمرش مي گذشت و به طوري كه


گفتيم به سرعت راه پيمود تا اين كه به قادسيه رسيد. (قادسيه) همان مكان معروف بود كه تقريبا مدت يك سال، در آن جا اعراب با ايرانيان جنگيدند و جنگ قادسيه از سال چهاردهم بعد از هجرت شروع شد و در سال پانزدهم پس از هجرت با پيروزي اعراب خاتمه يافت. قادسيه واقع در بين النهرين در ادوار مختلف اسامي ديگر داشته و قادسيه آخرين نام آن مي باشد كه اعراب رويش گذاشته اند. يكي از جنگ هاي بزرگ كه در قادسيه در گرفت جنگ شاپور اول پادشاه ساساني با امپراطور روم موسوم به (گوردين) بود و در آن جنگ، شاپور اول پادشاه ايران، در يك مبارزه تن به تن به دست خود گوردين را كشت و تمام شهرهاي روم در آسياي صغير از طرف شاپور اول اشغال شد. عبيدالله بن زياد حاكم كوفه مي دانست كه حسين (ع) قبل از اين كه به كوفه برسد به قادسيه گماشت تا بعد از اين كه حسين(ع) وارد شد او را دستگير كند و به كوفه بفرستد. شماره سربازان (حصين بن نمير) را در قادسيه مورخين شرق از هزار نفر نوشته اند تا دوازده هزار تن. در آغاز دوره ساسانيان قادسيه يك شهر بزرگ بود اما در آخر سلسله ساساني آن شهر مبدل به قصبه شد و قصبه مزبور بعد از اين كه اعراب در آن جا بر ايرانيان غلبه كردند باقي ماند. از وضع قادسيه در آن موقع كه عبدالله بن يقطر به آنجا رسيد بدون اطلاع هستيم اما در پايان نيمه دوم قرن اول هجري به قول ابوالاسود دوئلي (همان كه وصف كوفه را براي آيندگان باقي گذاشت) قادسيه، قصبه اي بوده كه يك مسجد جامع و يك مسجد ديگر داشته و شماره سكنه آن به سه هزار و پانصد تن مي رسيده است. عبدالله بن يقطر وقتي وارد قادسيه شد نمي دانست كه يك ارتش در آنجا است و يك مرتبه خود را محاط از سربازان ديد و فهميد كه قصد دارند او را دستگير كنند و كنار جوي از اسب پياده شد و نامه حسين خطاب به سكنه كوفه را بيرون آورد و در جوي آب شست به طوري كه خطوط محو شد. به موجب روايت ديگر نامه حسين بن علي (ع) خطاب به مردم كوفه روي كاغذ نوشته بود نه روي پوست و عبدالله بن يقطر آن كاغذ را ريز كرد و براي اين كه نتوانند قطعات ريز كاغذ را به هم جفت كنند و بخوانند آن ها را در آب جوي در دست فشرد و مبدل به خمير كرد. سربازان كه ديده بودند آن مرد كاغذي را شست يا اين كه ريز كرد، بعد از اين كه عبدالله بن يقطر را دستگير كردند گزارش آن واقعه را به حصين بن نمير دادند و او قبل از اين كه از عبدالله بن يقطر تحقيق كند، به دقت او را مورد بازرسي قرار داد كه شايد كاغذي ديگر از او كشف نمايد اما آن مرد غير از مقداري پول چيزي در جيب ها يا در خورجين نداشت. وقتي حصين بن نمير به هويت عبدالله بن يقطر پي برد از او پرسيد وقتي تو حسين را ترك كردي، او در كجا بود. عبدالله بن يقطر گفت در لينيه (و به روايتي در ارض حاجز). حصين بن نمير پرسيد اين نامه كه از بين بردي بايد به كه داده مي شد؟ عبدالله بن يقطر گفت به مسلم بن عقيل. حصين بن نمير پرسيد آيا مي داني كه اكنون مسلم بن عقيل در كجاست؟ عبدالله بن يقطر گفت لابد در كوفه است. حصين بن نمير فهميد


كه آن مرد از كشته شدن مسلم بدون اطلاع است و پرسيد مضمون اين نامه كه از بين بردي چه بود؟ عبدالله بن يقطر گفت از مضمون نامه اطلاع ندارم.

در تاريخي كه اين وقايع اتفاق مي افتاد در بين النهرين چهار قادسيه وجود داشت كه نبايد آن ها را با هم اشتباه كرد. قادسيه اول در منطقه اي واقع در هشتاد ميلي شمال بغداد امروزي ديده مي شد و واضح است كه در آن موقع بغداد نبود اما قادسيه وجود داشت. قادسيه دوم در سال شصتم هجري در محلي بود واقع در سي ميلي جنوب بغداد امروزي و آن را قادسيه دجله مي خواندند. يك قادسيه ديگر در نزديكي شط فرات اما در شمال قرار داشت كه سومين قادسيه محسوب مي گرديد. قادسيه چهارم همين قادسيه بود كه در آنجا (حصين بن نمير) فرستاده حسين بن علي (ع) موسم به عبدالله بن يقطر را دستگير كرد. اين قادسيه به مقياس امروز در سي كيلومتري مغرب كوفه قرار داشت و مسافريني كه از مغرب به كوفه مي رفتند قبل از اين كه وارد آن شهر شوند به قادسيه مي رسيدند اين قادسيه چون در مغرب كوفه بود، در مغرب شط فرات قرار داشت و سه نقطه كه در تاريخ آخرين سال زندگي (حسين بن علي) - ع - مشهور گرديد، هر سه در مغرب شط فرات بود و به اسم كوفه - قادسيه - نينوا - خوانده مي شد. گفتيم كه قادسيه در قديم شهري بزرگ بود كه سلاطين قديم ايران براي مشروب كردن آن يك كانال از شط فرات، تا قادسيه حفر كرده، آب فرات را آن جا برده بودند. در سال شصتم هجري هنوز قادسيه بوسيله آن كانال از آب رودخانه فرات مشروب مي شد.

وقتي حصين بن نمير متوجه شد كه عبدالله بن يقطر انكار مي كند و نمي خواهد بگويد كه مضمون نامه چه بود گفت اي ابن يقطر تو مردي هستي كه قدم به مرحله كهولت گذاشته اي و مردي كه به اين مرحله از عمر مي رسد داراي تجربه كافي است و مي داند كه با ديگران چگونه بايد رفتار كند، و سايرين با او چگونه رفتار مي كنند. تو حامل نامه اي بوده اي از طرف دشمن خليفه، براي دشمنان ديگر او و اين نامه را از بين بردي و خود مي گوئي كه مي خواستي آن را به مسلم بن عقيل تسليم نمائي و من ترديد ندارم كه تو از مضمون اين نامه آگاه هستي و چون داراي تجربه مي باشي مي فهمي كه من از تو دست برنمي دارم مگر اين كه مضمون نامه را به من بگوئي. پس راضي به رنج خود مشو و به من بگو كه مضمون نامه چيست و بعد از اين كه مضمون نامه را به من گفتي من تو را مورد آزار قرار نخواهم داد و گرنه آن قدر آزارت مي كنم تا بگوئي كه حسين در آن نامه چه نوشته بود. عبدالله بن يقطر گفت چگونه مرا مورد آزار قرار مي دهي. حصين بن نمير گفت قبول كن كه چون تو مردي هستي معمر، من نمي خواهم تو را مورد آزار قرار بدهم. اما وقتي مرا مجبور كني ناگزير، احترام سالخوردگي تو را زير پا مي گذارم و امر مي كنم كه تو را تازيانه بزنند و اگر باز مضمون نامه را بروز ندادي مي گويم آتش بيفروزند و آهن را در آتش بگذارند تا سرخ شود و آهن تفته را بر بدنت خواهند چسبانيد. عبدالله بن يقطر همان طور كه حصين بن نمير گفت مردي بود با تجربه و مي فهميد كه آن شخص آن چه مي گويد مي كند زيرا مامور است و زير دست و كسي كه مامور و زير دست ديگري باشد براي


اين كه خدمت خود را به رخ آمر و زير دست بكشد از هيچ عمل شديد در مورد ديگران خودداري نمي نمايد. اما خود آمر، ممكن است از مبادرت به كارهاي شديد، خودداري كند. عبدالله بن يقطر انديشيد كه اگر او را نزد عبيدالله بن زياد حاكم كوفه بفرستند ممكن است دچار شكنجه نشود در صورتي كه حصين بن نمير به طور حتم او را مورد شكنجه قرار خواهد داد. اين بود كه گفت: مي دانم كه تو مي خواهي آن چه از من مي شنوي به عبيدالله بن زياد حاكم كوفه گزارش بدهي. حصين بن نمير تصديق كرد. عبدالله بن يقطر گفت پس براي چه مرا نزد حاكم كوفه نمي فرستي. حصين بن نمير گفت چرا مي خواهي نزد حاكم كوفه بروي؟ عبدالله بن يقطر گفت براي اين كه آن چه گفتني است به خود او بگويم. حصين بن نمير از آن حرف تعجب كرد چون بعد از آن سرسختي كه از عبدالله بن يقطر ديد انتظار نداشت كه او اسراري را كه بر آنها وقوف دارد به عبيدالله بن زياد بروز بدهد و گفت: آيا تو قول مي دهي كه آنچه مي داني به حاكم كوفه بگوئي. عبدالله بن يقطر گفت قول مي دهم كه آنچه گفتني است به او خواهم گفت. حصين بن نمير گفت تو تمام اطلاعاتي را كه راجع به حسين (ع) و طرفدارانش داري بايد به حاكم بگوئي. عبدالله بن يقطر گفت تو مرا نزد حاكم كوفه ببر و من و او با يكديگر حرف خواهيم زد و اگر مقرر شود مرا مورد شكنجه قرار بدهند خود حاكم كوفه دستور شكنجه كردن مرا صادر خواهد نمود. منظور عبدالله بن يقطر از آن پيشنهاد اين بود كه اولا خود را از خطر شكنجه كه حتمي شده بود، نجات بدهد و ثانيا دفع الوقت كند. او مي دانست كه تا هفته اي ديگر حسين (ع) به كوفه خواهد رسيد و اگر وي بتواند دفع الوقت كند، حسين وارد كوفه خواهد شد و او را نجات خواهد داد. ثالثا عبدالله بن يقطر چون مردي تجربه آموخته بود مي دانست كه با حكام و امرا، بهتر از زيردستان آن ها مي توان كنار آمد چون زيردستان كه از خود اختياري ندارند فقط آلت اجراي اوامر حكام و امرا مي باشند و نمي توانند از خود اراده اي به خرج بدهند. حصين بن نمير گفت من نمي توانم از اين جا بروم و به دستور عبيدالله بن زياد بايد همين جا باشم اما نامه اي به حاكم كوفه مي نويسم و برايش مي فرستم و تو را هم تحت الحفظ با حامل نامه به كوفه خواهم فرستاد. بعد از اين كه نامه نوشته شد، حصين بن نمير يكي از افسران را احضار كرد و به او گفت كه عبدالله بن يقطر را به كوفه ببرد و به عبيدالله بن زياد برساند و مواظب باشد كه در راه، وي نگريزد يا اين كه طرفداران حسين (ع) او را نگريزانند و آن افسر بيست سوار انتخاب كرد و دست هاي عبدالله بن يقطر را بستند و عنان اسب او را يكي از سواران به دست گرفت و به طرف كوفه به راه افتادند. چون هنگام عصر به راه افتاده بودند و روز پائيز، زود به اتمام مي رسد تا مدتي از شب به راه پيمائي ادامه دادند تا اين كه به كوفه رسيدند. افسري كه حامل نامه بود با محبوس و سواران، به دارالحكومه رسيد و به نگهبان كه بالاي سر در، پاسداري مي كرد گفت دروازه دارالحكومه را بگشايد. نگهبان گفت قبل از بامداد دروازه دارالحكومه گشوده نمي شود افسر گفت من فرستاده حصين بن نمير هستم و از طرف او حامل يك نامه براي حاكم كوفه مي باشم و نيز محبوسي را با خود آورده ام كه بايد به حضور حاكم پذيرفته شود. وقتي نگهبان اسم حصين بن نمير را شنيد


صدا زد و سربازي به او نزديك شد و نگهبان به او گفت برود و به حاكم اطلاع بدهد كه يك نامه آورده شده كه بايد فوري به نظرش برسد. هنوز عبيدالله بن زياد نخوابيده بود و امر كرد كه افسر حامل نامه، با محبوس وارد دارالحكومه شوند و سواراني كه با افسر آمده اند به سربازخانه بروند.

عبيدالله بن زياد وقتي شنيد كه دست محبوس را بسته اند حتي قبل از اين كه نامه حصين به نمير را بخواند گفت كه دست هاي او را بگشايند زيرا فكر مي كرد كه شايد بتواند با مهرباني آن مرد را به سوي خود جلب كند. چون مدتي از شب گذشته بود گفت كه وسيله راحتي محبوس را فراهم نمايند و به او غذا بخورانند و بستري بگسترانند كه بتواند استراحت كند و فقط مواظب باشند كه وي نگريزد. دستور حاكم كوفه به موقع اجرا گذاشته شد و در آن شب در دارالحكومه از عبدالله بن يقطر مانند يك ميهمان محترم پذيرائي كردند و قبل از اين كه بخوابد از او پرسيدند كه براي لقمة الصباح چه ميل دارد. عبدالله بن يقطر گفت من از كودكي عادت كرده ام كه هنگام صبح خرما بخورم بامداد روز ديگر وقتي عبدالله بن يقطر از خواب برخاست، ديد يك سيني پر از خرماي بدون دانه براي او آورده اند. در بين النهرين فصل به دست آمدن خرما فصل پائيز است و چند نوع خرما در شهرهاي بين النهرين مي روئيد و بهترين آن ها در بصره به دست مي آمد و امروز هم بصره از لحاظ محصول خرما، در فصل پائيز بهترين مكان بين النهرين است. در بين خرماهائي كه در بصره به دست مي آمد خرمائي بود موسوم به بي دانه ولي نه اين كه هسته نداشته باشد بلكه داريا هسته اي بسيار كوچك بود و وقتي آن را در دهان مي نهادند گوئي كه پوست نداشت و بعد از اين كه خلفاي اموي قدرت پيدا كردند در صدد برآمدند كه آن خرما را در ساير نقاط بين النهرين بكارند اما به ثمر نرسيد و فقط سبز شد بدون اين كه ميوه بدهد و درخت خرماي بدون هسته بصره بر خلاف خرماهاي ديگر نر و ماده نداشت.

بعد از اين كه عبدالله بن يقطر از خوردن خرما كه هنوز در بصره در فصل پائيز بهترين غذاي مردم است فارغ شد به او گفتند كه عبيدالله بن زياد حاكم كوفه ميل دارد كه او را ببيند. عبد الهل بن يقطر از جا برخاست و به اطاقي كه عبيدالله بن زياد آن جا بود رفت. حاكم كوفه وقتي او را ديد برخاست و تواضع كرد و عبدالله بن يقطر را كنار خود نشانيد و از حالش پرسيد. طرز برخورد حاكم كوفه با فرستاده حسين بن علي (ع) مانند ميزباني بود كه از يك ميهمان محترم پذيرائي مي كند. عبدالله بن يقطر هم صلاح خود را در اين دانست كه اين طور نشان بدهد كه ميهمان نوازي حاكم كوفه را باور مي كند و در پاسخ سئوالات حاكم كوفه، به سادگي جواب مي داد. عبيدالله بن زياد از او پرسيد نامه اي از كه تو ديروز در قادسيه از بين بردي چه مضموني داشت؟ عبدالله بن يقطر گفت نامه اي بود خطاب به مسلم بن عقيل و در آن نامه حسين (ع) از سلامتي مسلم جويا مي شد. عبيدالله بن زياد گفت پس براي چه آن نامه را از بين بردي و نامه اي كه فقط مشعر بر جوياي سلامتي باشد آن قدر اهميت ندارد كه آن را از بين ببرند. عبدالله بن يقطر گفت من از فرط اضطراب آن نامه را از بين بردم. حاكم كوفه پرسيد براي چه


مضطرب شدي؟ عبدالله بن يقطر گفت من حامل نامه اي بودم از حسين خطاب به مسلم و وقتي ديدم كه سربازان حصين بن نمير مرا احاطه كردند و قصد دارند دستگيرم كنند با خود گفتم كه اگر آن نامه را از من كشف نمايند مرا خواهند كشت و به همين جهت نامه را از بين بردم. حاكم كوفه گفت ولي اگر نامه را از تو كشف مي كردند تو را نمي كشتند. عبدالله بن يقطر گفت ولي من ترسيدم و از بيم اين كه كشته شوم نامه را از بين بردم. حاكم كوفه گفت تو برادر رضاعي حسين (ع) هستي و او را به خوبي مي شناسي و از تصميماتش آگاه مي باشي و بگو تا بدانم كه حسين به كجا مي خواهد برود و آيا منظورش اين است كه در بين النهرين سكونت كند يا اين كه قصد دارد از اين جا به ايران برود زيرا خيلي شهرت دارد كه حسين (ع) عازم ايران مي باشد.

عبدالله بن يقطر گفت تصديق مي كنم كه حسين (ع) برادر رضاعي من مي باشد اما از برادران واقعي او بپرس كه آيا از تصميمات حسين آگاهي دارند يا نه؟ وقتي كه من حسين (ع) را ترك كردم چند نفر از برادران واقعي او، با وي بودند ولي هيچ يك از آن ها از تصميم حسين (ع) اطلاع نداشتند تا چه رسد به من كه برادر رضاعي او مي باشم و تو اگر حسين را شناخته باشي مي داني كه مردي است كم حرف و جز هنگام ضرورت صحبت نمي كند و عقيده دارد كه بايد كم گفت و خوب گفت و از صحبت هائي كه فقط براي سرگرمي است پرهيز مي نمايد. حاكم كوفه پرسيد آيا تو از حسين (ع) مستمري دريافت مي كني؟ عبدالله بن يقطر گفت نه. حاكم كوفه پرسيد آيا از جهت ديگر معاش تو، وابسته به حسين (ع) است؟ عبدالله بن يقطر جواب منفي داد. حاكم كوفه پرسيد معاش تو از چه راه مي گذرد؟ عبدالله بن يقطر گفت من كشاورز هستم و معاش من از زراعت مي گذرد. حاكم كوفه گفت اگر تو كشاورز بودي در اين فصل سفر نمي كردي زيرا هنوز پائيز تمام نشده تا اين كه كشاورزان، دست از كارهاي خود بكشند. عبدالله بن يقطر گفت من به راستي كشاورز هستم و ملكي دارم در (ميمه) كنار درياي قلزم و در آن جا چند زارع در ملك من كار مي كنند و از محصول ملك، چيزي خود برمي دارند و چيزي هم به من مي دهند و لذا من مجبور نيستم كه دائم در ميمه باشم و مي توانم به سفر بروم. حاكم كوفه گفت ميمه كنار درياي قلزم بهترين منطقه كشاورزي جزيرة العرب است... خوب... درآمد تو از آن ملك چقدر مي باشد؟ عبدالله بن يقطر گفت بعد از وضع حق زارعين، در هر سال به من در حدود شش خروار گندم و قدري پنبه مي رسد و در تابستان هم از صيفي و در پائيز از خرما سهمي دارم. حاكم كوفه گفت تو كه از حسين (ع) مستمري دريافت نمي كني، چرا او را ترك نمي نمائي و به سوي خليفه نمي آئي و اگر تو با خليفه بيعت كني من براي تو، هر سال هزار دينار زر مستمري از خليفه مي گيرم و اين پول مادام العمر خواهد رسيد. عبدالله بن يقطر به ظاهر تعجب كرد و گفت اي امير آيا تو به راستي براي هر سال هزار دينار زر مستمري مي گيري. حاكم كوفه گفت بلي اي ابن يقطر و تو براي تحصيل اين درآمد هميشگي كه خيال تو را از حيث معاش بكلي فارغ خواهد كرد هيچ كار نبايد بكني جز بيعت با خليفه مشروط بر اين كه علني باشد. عبدالله بن يقطر پرسيد منظور تو از بيعت علني چيست؟ حاكم كوفه گفت


منظورم اين است كه همه ببينند و بدانند كه تو با خليفه بيعت كرده اي. عبدالله بن يقطر ناراحت شد چون ديد اگر مسئله بيعت علني او با خليفه وارد مرحله عمل شود ديگر وي نمي تواند از دفع الوقت استفاده نمايد. گفتيم كه عبدالله بن يقطر از اين جهت در قادسيه درخواست كدر كه او را به كوفه نزد عبيدالله بن زياد بفرستند كه دفع الوقت كند تا اين كه حسين (ع) به كوفه برسد و او را نجات بدهد. اما بيعت علني كه حاكم كوفه از وي خواسته بود، پيش بيني آن مرد را نقش بر آب مي كرد. عبدالله بن يقطر نمي توانست علني با يزيد بن معاويه بيعت نمايد. چون بيعت علني او، خيانت، نسبت به حسين (ع) محسوب مي گرديد. بيعت به معناي مجازي، يعني ابراز موافقت با حكومت يك نفر و آن موافقت گاهي شفاهي بود و گاهي با دست دادن. ولي همين كه يكي با ديگري بيعت مي كرد از طرفداران وي به شمار مي آمد و هيچ كس نمي توانست كه به ظاهر با كسي بيعت كند و در باطن با او مخالف باشد. ممكن بود كه شخصي بعد از اين كه با كسي بيعت كرد و حكومت او را پذيرفت، در روز خطر، به كمك حاكم نرود و پيري يا بيماري را براي كمك نكردن به آن شخص بهانه نمايد. اما نمي توانست ابراز مخالفت كند و بيعت خود را پس بگيرد. بيعت در صدر اسلام مانند قبول دين اسلام بود. همان طور كه وقتي يك نفر مسلمان مي شد نمي توانست از دين اسلام خارج شود و گرنه واجب القتل مي گرديد و كسي هم كه با ديگري بيعت مي كرد نمي توانست علني با او مخالفت نمايد و بيعت خود را پس بگيرد. پس گرفتن بيعت، در صدر اسلام بدتر از اين بود كه كسي دين اسلام را بپذيرد و بعد از آن دين خارج شود. چون كسي كه بعد از مسلمان شدن از دين خارج مي شد واجب القتل مي گرديد اما كسي كه بيعت خود را پس مي گرفت واجب القتل مي شد و هم حيثيت خود را از دست مي داد.

ولي همان طور كه يك مسلمان مي توانست به عنوان بيماري در نظر مسلمين ديگر خود را از وظائف ديني مانند نماز و روزه معاف كند مردي هم كه با ديگري بيعت مي كرد مي توانست به عذر بيماري و ناتواني خود را از وظائف بيعت معاف نمايد و به كمك او نرود. اگر عبدالله بن يقطر به طور علني به توسط حاكم كوفه با يزيد بن معاويه بيعت مي كرد ديگر محال بود كه بتواند بگويد كه بيعت او با يزيد يك بيعت واقعي و باطني نبوده بلكه به ظاهر با وي بيعت كرده است. نه كسي اين حرف را از يك عرب بيعت كرده مي پذيرفت و نه عزت نفس عرب اجازه مي داد با كسي بيعت كند و بعد بگويد كه آن بيعت باطني و واقعي نبوده است.

گفتيم كه قول يعني آن چه بر زبان جاري مي شد نزد اعراب خيلي اهميت داشت و هر گاه يك مرد عرب قول خود را انكار مي كرد ديگر نمي توانست بين مردم زندگي كند چون كسي او را آدمي به شمار نمي آورد. عبيدالله بن زياد كه ديد عبدالله بن يقطر سكوت كرده پرسيد آيا حاضر هستي، به طور علني با يزيد بن معاويه بيعت كني و او را خليفه بر حق بداني. عبدالله بن يقطر پرسيد چگونه من بايد علني با يزيد بن معاويه بيعت كنم. حاكم كوفه گفت امروز ظهر من و تو، براي نماز به مسجد مي رويم و بعد از اين كه نماز خوانده شد، منادي بانگ خواهد زد كه عبدالله بن يقطر برادر رضاعي حسين بن علي (ع) كه در


اين مسجد مي باشد براي يك مطلب با اهميت بر منبر خواهد رفت و آن گاه تو بر منبر خواهي رفت و بعد از اين كه خود را به خوبي معرفي كردي خواهي گفت كه يزيد بن معاويه را خليفه بر حق مي داني و به توسط من با او بيعت مي كني و من كه جلوي منبر نشسته ام بر خواهم خاست و با تو دست خواهم داد و به اين ترتيب تمام كساني كه امروز ظهر در مسجد هستند مي بينند كه تو با خليفه بيعت كردي و من بي درنگ، پيكي را به دمشق خواهم فرستاد و اين خبر را به اطلاع خليفه خواهم رسانيد و از او درخواست خواهم نمود كه به بيت المال دستور بدهد كه براي تو سالي هزار دينار مستمري تعيين كنند و با اين كه اكنون پايان سال شصتم است مستمري امسال را هم به تو بدهند و به اين ترتيب تو در اولين سال دريافت مستمري دو هزار دينار زر دريافت خواهي كرد.

عبدالله بن يقطر نپرسيد كه اگر او نخواهد با يزيد بن معاويه بيعت كند، حاكم كوفه چه خواهد كرد. چون مي دانست كه عبيدالله بن زياد اگر او را به قتل نرساند بدون ترديد محبوس خواهد نمود و مورد شكنجه قرار خواهد داد تا اين كه بداند حسين (ع) چه مي خواهد بكند. اين بود كه گفت بسيار خوب بعد از نماز ظهر بر منبر خواهم رفت، و آنچه تو گفتي خواهم گفت.

وقتي عبيدالله بن زياد دانست كه آن مرد حاضر است به طور علني با يزيد بن معاويه بيعت كند امر كرد كه جارچي در شهر جار بزند كه هنگام ظهر هم در مسجد جامع شهر براي نماز و هم شنيدن اظهارات عبدالله بن يقطر حاضر شوند زيرا او كه برادر رضاعي (حسين بن علي) مي باشد، بعد از نماز موضوعي با اهميت را بر زبان خواهد آورد. حس كنجكاوي مردم خيلي تحريك شد چون مي دانستند كه برادر رضاعي حسين بن علي ناگزير راجع به حسين (ع) صحبت خواهد كرد و مي خواستند بدانند وي چه خواهد گفت. عبيدالله بن زياد به عبدالله بن يقطر گفت چون تو از سفر رسيده اي و خسته هستي، برو استراحت كن ولي قدري قبل از ظهر خود را آماده خروج كن تا به اتفاق به مسجد برويم. وقتي عبيدالله بن زياد از اطاق خارج شد سپرد كه با عبدالله بن يقطر همچنان با احترام رفتار كنند ولي مثل شب گذشته مواظب باشند كه نگريزد. اندكي قبل از ظهر به عبدالله بن يقطر اطلاع دادند كه براي رفتن به مسجد آماده باشد و او وقتي وارد صحن دارالحكومه شد ديد كه در آنجا دو اسب را آماده كرده اند يكي براي حاكم و ديگري براي او. عبيدالله بن زياد و عبدالله بن يقطر سوار بر اسب شدند و چند نفر از خدمه دار الحكومه پياده با آنها به راه افتادند. در راه حاكم كوفه دقت مي كرد كه اسبش در كنار اسب عبدالله بن يقطر حركت كند و جلوتر از او نباشد. وقتي به مسجد رسيدند، ديدند كه پر از جمعيت است و به دستور حاكم كوفه منادي، با صداي بلند گفت امروز امير كوفه هنگام نماز به عبدالله بن يقطر اقتدا مي كند.

معناي اين گفته اين بود كه تمام كساني كه قصد خواندن نماز را دارند، بايستي به عبدالله بن يقطر اقتدا نمايند اما در روزهائي كه حاكم كوفه هنگام ظهر به مسجد جامع مي آمد مردم به او اقتدا مي كردند و نماز مي خواندند. عبدالله بن يقطر نمي خواست امام بشود و عبيدالله بن زياد هم به او نگفته بود كه قصد دارد به وي اقتدا نمايد و بعد از


بانگ منادي، مقابل امر به انجام رسيده قرار گرفت و نتوانست نپذيرد و ناگزير شد كه در محراب مسجد قرار بگيرد و عبيدالله بن زياد در عقب او قرار گرفت و نماز شروع شد.

بعد از خاتمه نماز مرتبه اي ديگر منادي گفت كه عبدالله بن يقطر برادر رضاعي حسين (ع) به منبر مي رود تا اين كه موضوعي با اهميت را بگويد. عبدالله بن يقطر از جا برخاست و بطرف منبر رفت و بر آن صعود نمود. اين را هم بگوئيم كه در زمان محمد بن عبدالله (ص) پيغمبر اسلام منبر وجود نداشت و بعد از پيغمبر اسلام وارد مساجد مسلمين شد. وقتي مردم عبدالله بن يقطر را بر منبر ديدند طوري سكوت كردند كه پنداري هيچ كس در آن مسجد نيست. عبدالله بن يقطر چنين گفت. (اي مردم من عبدالله بن يقطر هستم و با حسين بن علي (ع) نوه پيغمبر اسلام از يك پستان شير خورده ايم و روز هشتم ذيحجه از مكه با حسين (ع) به راه افتادم و وقتي به لينيه رسيديم او نامه اي به من داد تا اين كه در اين شهر به مسلم بن عقيل نماينده حسين در اين جا تسليم كنم و من تا وقتي وارد اين شهر نشدم نمي دانستم كه مسلم بن عقيل كشته شده است).

عبدالله بن يقطر براي اين كه نفس را تازه كند قدري مكث كرد و بعد گفت: (وقتي به قادسيه رسيدم مي خواستند مرا دستگير كنند و قبل از اين كه دستگير شوم آن نامه را از بين بردم اما از مضمون آن نامه آگاه هستم و اينك مضمون آن را براي شما بيان مي كنم و حسين در آن نامه به شما كه سكنه كوفه هستيد خبر داده بود كه خود را براي قيام عليه باطل، به قصد پيروزي حق، آماده كنيد زيرا حسين (ع) به زودي وارد اين شهر خواهد شد و شما بايد با او همكاري نمائيد تا اين كه خلافت ناحق يزيد بن معاويه از بين برود).

عبيدالله بن زياد ديگر نگذاشت كه عبدالله بن يقطر حرف بزند و به همراهان خويش گفت به وي حمله ور شوند و خود او، عبدالله بن يقطر را از منبر به پائين كشيد و با چوبي كه داشت و هنگام نماز مقابل خود نهاده بود بر سر و صورتش كوبيد و در همان حال او را از مسجد خارج كرد.

طوري بيم از عبيدالله بن زياد بر مردم غلبه نموده بود كه هيچ كس جرئت نكرد به كمك عبدالله بن يقطر برخيزد و او را از چنگ عبيدالله بن زياد و همراهانش نجات بدهد. به احتمال قوي در آن مسجد، عده اي از مردان جزو كساني بودن كه به توسط مسلم بن عقيل با حسين (ع) بيعت كردند و در آن موقع بايستي به كمك برادر رضاعي حسين (ع) برخيزند و او را نجات بدهند. اما بيم از حاكم و دلبستگي به زندگي راحت و بي زحمت و بدون خطر، مانع از اين شد كه آن ها كمكي به عبدالله بن يقطر بكنند و هنوز مردم براي صرف غذاي ظهر به خانه هاي خود نرفته بودند كه جارچي بانگ زد كه همه مردم شهر، هنگام عصر، مقابل دارالحكومه، اجتماع كنند تا اين كه مجازات يك خيانت كار بزرگ را ببينند. كساني كه پيش نفس خود شرمنده بودند كه چرا به عبدالله بن يقطر كمك نكردند نرفتند. كساني هم كه از منظره كشته شدن مسلم بن عقيل، هنگام غروب آفتاب، خاطره اي حزن آور داشتند بهتر آن دانستند در خانه خود يا بر سر


كار خويش بمانند. اما آنهائي كه از مشاهده كشته شدن يك انسان، لذت مي برند يا سرگرم مي شوند مقابل دارالحكومه جمع شدند.

وقتي كه عبدالله بن يقطر را بالاي بام دارالحكومه آوردند آفتاب به افق مغرب نزديك مي شد و اشعه خورشيد ارغواني شده بود. آن مرد پنجاه و هفت ساله را در جائي قرار دادند كه مسلم بن عقيل را در همان نقطه قرار داده بودند و آفتاب به طور مستقيم بر صورت آن مرد مي تابيد و موهاي سفيد سر و ريش او را آشكار مي كرد. دو دست عبدالله بن يقطر را از پشت بسته بودند ولي عبدالله بر خلاف مسلم كه از فرط ضعف نمي توانست سر را بلند كند همه جا را مي ديد. دو نفر در طرفين عبدالله بن يقطر ايستاده بئودند اما نه براي اين كه بازوانش را بگيرند تا وي بر زمين نيفتد بلكه براي اين كه رو برنگرداند و عقب را از نظر نگذراند. در عقب عبدالله بن يقطر يك جلاد قوي هيكل و سياه چهره، ايستاده بود ولي به جاي شمشير يك تخماق در دست داشت. عبيدالله بن زياد پيش بيني مي كرد كه عبيدالله بن يقطر چون بر خلاف مسلم بن عقيل بر سر هوش است و مي تواند حرف بزند بعيد نيست بعد از اين كه او را بر بام دارالحكومه بردند در صدد برآيد كه براي مردم صحبت كند و حاكم كوفه يازده قرن قبل از انقلابيون فرانسه به فكر خاموش كردن صداي محكوم افتاد.

كساني كه در فرانسه لوئي شانزدهم پادشاه فرانسه را محكوم به اعدام با (گيوتين) كردند و دويست طبال نزديك محل اعدام قرار دادند نمي توانند دعوي كنند كه اولين كسي هستند كه به فكر افتادند صداي محكوم را خاموش نمايند.

فرمانده دويست طبال كه كنار ماشين گيوتين قرار گرفته بود مكلف بود بمحض اين كه لوئي شانزدهم دهان گشود كه حرف بزند فرمان بدهد كه طبل بزنند و وقتي دويست طبل يك مرتبه به صدا در آمد و صداي طبل ها ادامه يافت هيچ كس صداي لوئي شانزدهم را نخواهد شنيد و همين طور شد و كسي نشنيد كه لوئي شانزدهم چه گفت و فقط اين جمله از گفته اش را شنيدند (اي مردم من بي گناهم) و بعد از اين كه جمله مذكور از دهانش خارج شد غرش طبل آغاز گرديد و مردم گر چه مي ديدند كه دهان لوئي شانزدهم تكان مي خورد و او حرف مي زند ولي صدايش را نمي شنيدند.

عبيدالله بن زياد چون پيش بيني مي كرد كه عبدالله بن يقطر قبل از كشته شدن ممكن است كه حرف بزند به جلاد كه مامور بود با تخماق، فرق عبدالله بن يقطر را بكوبد گفت تو در عقب عبدالله بايست و اگر شنيدي كه شروع به حرف زدن كرد، با تخماق بر سرش بكوب تا اين كه صدايش خاموش شود ولي اگر حرف نزد و گفته (مسلم بن عمرو باهلي) به اتمام رسيد، با تخماق بر فرقش بكوب و چند بار تخماق را فرود بياور تتا اين كه سرش متلاشي گردد. مسلم بن عمرو باهلي حاجب دارالحكومه عبيدالله بن زياد مامور شده بود كه راجع به علت قتل عبدالله بن يقطر براي مردم صحبت كند تا اين كه براي مردم كوفه موجب عبرت گردد و بدانند هر كس با خليفه و حاكم او مخالفت كند دچار سرنوشت عبدالله بن يقطر خواهد گرديد. مسلم بن عمرو هاني كه معلوم مي شد مردي سخنور هم بوده و گرنه عبيدالله بن زياد او را براي نطق كردن هنگام قتل عبدالله بن يقطر انتخاب


نمي كرد گفت اي مسلمين اين مرد كه مي بينيد كسي است كه عامل (حسين بن علي) مي باشد و او و حسين عليه خليفه خروج كرده اند و لذا هر دو مرتد هستند و واجب القتل. هنوز خليفه به حسين بن علي دسترسي پيدا نكرده ولي عامل او كه اين مرد است گرفتار شده و اينك مقابل ديدگان شما، سزاي عمل خود را مي بيند. وقتي صحبت مسلم بن عمرو و باهلي به اين جا رسيد عبدالله بن يقطر بانگ برآورد اي مرد فرومايه اين تو هستي كه مرتد مي باشي زيرا عليه حسين بن علي (ع) نوه پيغمبر اسلام برخاسته اي....

اما ديگر عبدالله بن يقطر فرصت نكرد كه حرف خود را تمام كند زيرا جلاد از عقب تخماق را بر سرش زد و ضربت تخماق كه از عقب وارد آمد بر فرق عبدالله بن يقطر نخورد بلكه آن ضربت بر پس جمجمه اش اصابت كرد و آن قدر آن ضربت شديد بود كه عبدالله بن يقطر به سوي جلو پرتاب شد و طبيعي است كه ترس و درد ضربت مزبور هم سبب گرديد كه محكوم، به طرف جلو پرتاب شود. دو نفر كه از دو طرف بازوي عبدالله بن يقطر را در دست داشتند و همان ها مامور بودند كه بعد از خاتمه اظهارات سلم بن عمرو باهلي محكوم را بنشانند تا اين كه جلاد تخماق را بر فرقش بزند از پرتاب بدن عبدالله بن يقطر به طرف جلو غافلگير شدند. آنها از دستوري كه عبيدالله بن زياد به جلاد داده بود، اطلاع نداشتند و نمي دانستند كه اگر محكوم حرف بزند جلاد مامور است بدون اين كه عبدالله بن يقطر را بنشانند، تخماق بر سرش بزند تا اين كه صدايش خاموش شود و مردم بقيه اظهاراتش را نشنوند.

چون آن دو نفر از دستور حاكم كوفه اطلاع نداشتند وقتي عبدالله بن يقطر سوي جلو پرتاب شد، غافلگير گرديدند و از بيم آن كه خود از بام پرت نشوند محكوم را رها كردند و عبدالله بن يقطر با صدائي مهيب پشت ديوار دارالحكومه بر زمين افتاد. جمعيت تماشاچي كه مقابل دارالحكومه بودند، تصور كردند كه عبدالله بن يقطر را پرت نمودند و به همين جهت در بعضي از نوشته هاي قديمي نوشته اند كه عبدالله بن يقطر به امر حاكم كوفه از بام دارالحكومه، به پائين انداخته شد.

اما چگونگي پرت شدن عبدالله بن يقطر از بام دارالحكومه كوفه طبق نوشته مورخين ديگر كه بيشتر مستند مي باشد به شرحي بود كه ذكر شد و قبل از اين كه عبدالله بتواند حرفش را به اتمام برساند به قتل رسيد.