بازگشت

معقل به چه حيله وارد منزل هاني شد


يكي از عادات عمال خفيه در همه وقت اين بوده كه اشخاص را بشناسند و لو اين كه تا پايان عمر، با آنها كاري نداشته باشند. شناختن اشخاص از لحاظ قيافه اسم و رسم، سرمايه كار يك عامل خفيه بود و هست و معقل هم در كوفه به تبعيت از حرفه خود، عده اي زياد از طرفداران حسين (ع) را از لحاظ قيافه و اسم و رسم مي شناخت و آن روز بعد از اين كه نقشه خود را طرح كرد، تصميم گرفت كه به عنوان اين كه يكي از وفاداران صميمي حسين (ع) است خود را به مسلم برساند. در بين طرفداران حسين (ع) در كوفه مردي بود به اسم (مسلم بن عوسجه) با احتياط و كم حرف و از كساني به شمار مي آمد كه گوئي مي دانست كه اگر سخن گفتن داراي ارزش سيم باشد سكوت داراي ارزش زر است و حتي در خانه با زن و فرزندان خود حرف نمي زد مگر هنگام ضرورت. هر روز، هنگام ظهر، براي خواندن نماز به مسجد مي رفت و بعد از اين كه نماز به اتمام مي رسيد بدون اين كه با مومنين صحبت كند كرده راه خانه را پيش مي گرفت. معقل ترتيب كار را طوري داد كه دو روز متوالي در صف نماز كنار مسلم بن عوسجه قرار گرفت. از وقتي كه اعراب با ايرانيان محشور شدند يكي از عادات ايرانيان كه عبارت بود از زمزمه فراگرفتند و زمزمه دعا يا جمله ها يا كلماتي بود كه ايرانيان در موقع تنهائي براي مدح خداوند بر زبان مي آوردند و در آتشكده مقابل آتش هم زمزمه مي كردند. با اين تفاوت كه آنچه ايرانيان مي گفتند به زبان فارسي بود و اعراب به زبان عربي ادا مي كردند. معقل در روز اول و دوم چند بار با صدائي بالنسبه بلند و آه كشيدن گفت يا دليل المتحيرين. منظورش اين بود كه ابن عوسجه را به حرف بياورد ولي او چيزي نگفت و فقط روز دوم سر را متوجه معقل كرد و لحظه اي او را نگريست و سر را برگردانيد. در آن روز وقتي نماز به اتمام رسيد و ابن عوسجه برخاست تا از مسجد خارج شود معقل در قفاي او به راه افتاد و بعد از اين كه قدري از مسجد دور شدند دامانش را گرفت. ابن عوسجه حيرت زده توقف كرد و رو برگردانيد و پرسيد چرا دامان مرا گرفته اي و از من چه مي خواهي. معقل گفت من محتاج نيستم و


احتياج به مساعدت ندارم و آنچه از تو مي خواهم راهنمائي است. ابن عوسجه پرسيد چه راهنمائي مي خواهي؟ و تو كه هستي. معقل جواب سئوال دوم را قبل از سئوال اول داد و گفت من مردي هستم از اهل شام و در شام داد و ستد داشتم. ادب اجازه نمي داد كه ابن عوسجه از آن مرد بپرسد چه نوع داد و ستد داشت و به همين اكتفا كرد كه سئوال كند اهل كجاي شام هستي. آن مرد گفت من اهل (شمر) هستم كه قصبه اي است نزديك حلب و مامورين يزيد پسر جوانم را كشتند و وقتي از آنها شكايت كردم به جاي اين كه داد مرا از ستمگران بگيرند دكانم را به يغما بردند و من از بيم جان مجبور شدم بگريزم و به بين النهرين آمدم چون شنيدم در كوفه، مردي هست از طائفه هاشم و آن مرد تصميم گرفته كه بنياد خلافت بني اميه را ويران نمايد.

ابن عوسجه بدون اين كه كلمه اي جواب بدهد معقل را مي نگريست و آن مرد كه اميدوار بود او چيزي بگويد چون ديد كه وي سكوت كرده گفت: بعد از اين كه دكانم را به يغما بردند و من جان خود را در (شمر) در خطر ديدم هر چه داشتم فروختم و پولي به دست آوردم و قسمتي از آن را براي معاش خود ذخيره كردم و قسمت ديگر را كه پنج هزار درهم باشد اختصاص به اين مرد هاشمي دادم كه تصميم گرفته است ريشه ظلم را از زمين بكند و خلافت را به خانواده بني هاشم منتقل نمايد. باز هم ابن عوسجه چيزي نگفت و همچنان آن مرد را مي نگريست. معقل گفت دو روز است كه من وارد اين شهر شده ام و قلبم گواهي نداد كه راز خود را با كسي در بين بگذارم زيرا مي دانم كه در اين شهر هر كس تظاهر به طرفداري از حسين بكند به قتل خواهد رسيد. اما در اين دو روز وقتي تو را در صف نمازگزاران مي ديدم قلبم گواهي مي داد كه مي توانم راز خود را با تو در بين بگذارم زيرا تو مردي امين هستي و راز مرا بروز نخواهي داد و مرا راهنمائي خواهي كرد كه خود را به آن مرد هاشمي كه در اين شهر است و قصد دارد بنيان ظلم بني اميه را ويران كند برسانم. ابن عوسجه باز سكوت كرد و حتي يك كلمه از دهانش خارج نشد كه نشان بدهد اظهارات معقل را شنيده است. معقل كه ديد مسلم بن عوسجه سكوت كرده است به گريه درآمد و گفت مي ترسم كه بميرم و نتوانم خود را به اين مرد هاشمي برسانم و پنج هزار درهم را كه بايد به او بدهم نتوانم به دستش برسانم من مي دانم كه او براي ويران كردن بنياد ظلم بني اميه احتياج به پول دارد و در هر كار، پول، يك وسيله ضروري است و آنچه من مي خواهم به او بدهم گر چه، مبلغي قليل است ولي باز براي خريد چند شمشير و چند سپر كفايت مي نمايد. اگر من كسي را داشتم كه بعد از مرگم اين وجه را به اين مرد هاشمي برساند مشوش نبودم ولي هيچ كس را ندارم و در اين شهر غريب هستم و به هيچ يك از مردم اين شهر اعتماد ندارم و مي دام كه اگر پول خود را به آن ها بسپارم تا اين كه به اين مرد هاشمي برسانند آن را تصاحب خواهند كرد و امروز يگانه آرزوي من اين است كه اين مرد هاشمي را ببينم و پولي را كه براي كمك به قيام او فراهم كرده ام به وي برسانم و بعد از آن اگر بميرم آرزوئي نخواهم داشت.

بعد از اين حرف معقل به گريه درآمد و در حال گريستن اين شعر از شاعر عرب را خواند (بهشت نصيب آن مي شود كه كسي را به آرزويش برساند).


اعراب مي گويند در كلامي كه به خوبي ادا شود، اثر سحر وجود دارد و شنونده را مسحور مي نمايد و با اين كه ابن عوسجه مردي بود با احتياط و خون سرد تحت تاثير كلام معقل قرار گرفت خاصه آن كه لهجه آن مرد شامي بود و وضع لباسش نشان مي داد كه اهل بين النهرين نيست و به او گفت امشب بعد از اين كه يك سوم از شب گذشت در ميداني كه در محله بني خزيمه مي باشد حضور به هم رسان و من هم به آنجا مي آيم و در آنجا با تو صحبت خواهم كرد. معقل نپرسيد بعد از اين كه در آنجا حضور به هم رسانيد ابن عوسجه به او چه خواهد گفت وي مي دانست كه اگر آن شب ابن عوسجه را ببيند به راهنمائي او به مسلم بن عقيل خواهد رسيد و از ابن عوسجه تشكر كرد و رفت. وقتي يك سوم از شب گذشت معقل در حالي كه كيسه اي سنگين در دست داشت در ميدان محله بني خزيمه حضور يافت و بعد از چند لحظه ابن عوسجه آمد و كيسه را در دست آن مرد ديد و معقل گفت اين پولي است كه بايد به مسلم بدهم. ابن عوسجه گفت پولت را به من بده تا من به مسلم ابن عقيل بدهم. معقل گفت تو مردي امين هستي و من مي دانم كه هر گاه پول را به تو بدهم تو آن را به مسلم بن عقيل خواهي رسانيد اما شوق ديدار آن مرد مرا وا مي دارد كه خود، پول را به او بدهم. يك مسلمان شامي يا مصري رنج سفر طولاني و پيمودن بيابان هاي گرم را بر خود هموار مي نمايد تا خانه كعبه را ببيند و آن خانه را طواف كند من هم به عشق اين كه مسلم را ببينم همه چيز خود را فروختم و پنج هزار درهم براي دادن به مسلم بن عقيل كنار گذاشتم و اگر من اين پول را به تو بدهم تا اين كه تو آن را به مسلم بدهي بدان مي ماند كه عاشقي تمام هزينه ازدواج را از شيربها تا مهر بپردازد ولي نه فقط به وصل معشوق خود نرسد بلكه او را هم نبيند. گفته آن مرد منطقي بود و كسي چون او كه همه چيز خود را از دست داده و سرمايه اش پنج هزار درهم است كه بايد به مسلم بن عقيل بدهد نمي تواند آن را به ديگري بسپارد تا اين كه وي آن پول را به مسلم برساند از آن گذشته از لحاظ عرف و عادت مرسوم نبود مردي كه ديگري را نمي شناسد و حتي نام او را نپرسيده پول خود را به او بدهد كه به ديگري بپردازد.

ابن عوسجه مي دانست كه آن مرد به اسم يعقوب (شمر)ي خوانده مي شود ولي معقل اسم ابن عوسجه را نپرسيد [1] .

مردي آن چنان صميمي و فداكار آن قدر شايستگي داشت كه مسلم بن عقيل را ببيند و پول را با دو دست خود به او تقديم كند ولي قبل از اين كه معقل را نزد مسلم ببرد به او گفت من فكر مي كنم كه تو راست مي گوئي و قصد حيله نداري و آيا اسم مسلم بن عوسجه را شنيده اي؟ معقل گفت نه. ابن عوسجه گفت آن مرد، من هستم و در اين شهر همه مي دانند كه گفته مسلم بن عوسجه دو تا نشده است و اگر تو اهل حيله باشي يا بروز بدهي كه مسلم بن عقيل را در كجا ديده اي با اين شمشير كه بر كمر بسته ام تو را خواهم كشت. معقل به گريه درآمد و گفت آيا تو مرا مردي خائن تصور كرده اي كه مكان مسلم بن عقيل


را بروز بدهم؟ مگر من نمي دانم كه اگر او را پيدا كنند به قتلش مي رسانند و مگر من نمي دانم كه حكام يزيد براي اين كه قدرت و درآمد گزاف خود را حفظ كنند از قتل هيچ كس ابا ندارند؟ ابن عوسجه گفت گريستن كافي است و چشم هاي خود را پاك كن و بيا برويم و آن گاه او را به سوي خانه هاني برد و در حالي كه آن دو نفر به طرف خانه هاني مي رفتند جاسوسان آن دو را مي ديدند و معقل را مي شناختند و مي دانستند كه وي از خودشان است و مي رود كه با دو چشم ببيند آيا مسلم در خانه هاني هست يا نه؟ در آن شب هم مثل شب هاي ديگر، عده اي براي ديدن مسلم به خانه هاني رفته بودند و ابن عوسجه معقل را به عنوان اين كه يكي از وفاداران است و از شام آمده تا مسلم را ببيند به او و ديگران معرفي كرد معقل نسبت به مسلم خيلي ابراز ارادت كرد و گريست و از ظلم عمال يزيد صحبت نمود و آن چه راجع به قتل پسرش و وقايع مجعول ديگر براي ابن عوسجه گفته بود با شاخ و برگ بيان نمود و عاقبت گفت آرزو داشتم كه تو را ببينم و آنچه دارم به تو تقديم كنم تا اين كه براي پيشرفت قيام خود به مصرف برساني در حالي كه معقل صحبت مي كرد مسلم با سوء ظن او را مي نگريست و با اين كه علتي وجود نداشت كه وي نسبت به آن مرد ظنين شود، قيافه معقل را قيافه يك مرد راستگو و شريف نمي ديد و فكر مي كرد كه آن مرد، رياكار است و تظاهر به طرفداري از وي مي كند ولي به حسين (ع) معتقد نيست.

ولي وقتي معقل كيسه پول را كه به كمر آويخته بود و زير رداي بلندش ديده نمي شد از كمر گشوده و مقابل مسلم نهاد و گفت اين پنج هزار درهم، مجموع سرمايه من است و من آن را به تو مي دهم تا اين كه براي پيشرفت قيام خود به مصرف برساني سوء ظن مسلم رفع شد همان گونه كه قبل از او، آن پول سوء ظن مسلم بن عوسجه را از بين برد و گرنه محال بود كه ابن عوسجه حرف آن مرد را باور كند و او را نزد مسلم ببرد. مسلم بن عقيل براي تحصيل پول حريص نبود تا اين كه بعد از ديدن كيسه پول سوء ظنش بر طرف شود وآنگهي آنهائي كه حريص هستند گر چه پول را دريافت مي كنند ولي سوء ظنشان از بين نمي رود.

سوء ظن مسلم از اين جهت از بين رفت كه ديد آن مرد از مال خود در راه او مي گذرد و در زندگي افراد كم بضاعت، گذشتن از مال، با اراده و آزادي خودشان، بيش از فدا كردن جان ارزش دارد. جان در زندگي افراد بي بضاعت يا كم بضاعت داراي ارزش نيست چون آن ها از عمر خود آن چنان بهرمند نمي شوند كه علاقه اي زياد به حفظ جان داشته باشند. در زندگي افراد بي بضاعت بدست آوردن مال كه شاخص آن پول است دشوار مي باشد و هر يك درهم كه بدستشان مي رسد به بهاي رنج جسمي و گاهي از اوقات رنج طاقت فرسا عايدشان مي شود و لذا يك مرد بي بضاعت يا كم بضاعت وقتي پنج هزار درهم به رايگان و به آزادي براي پيشرفت يك نهضت مي پردازد چيزي مي دهد كه خيلي بيش از جانش ارزش دارد. (هانري پوانكاره) رياضي دان فرانسوي كه در قرن نوزدهم ميلادي مي زيست مي گفت دو رقم متساوي بر خلاف تصور مردم داراي كميت متساوي نيست براي اين كه مبلغ هزار فرانك براي يك مرد فقير يك گنج است و براي يك مرد توانگر يك پشيز. پنج هزار درهم كه از طرف معقل، يعني يك سوداگر ورشكسته


كه همه چيزش به تاراج رفته، به مسلم داده مي شد دليل غير قابل ترديد وفاداري او نسبت به حسين (ع) و مسلم بود و لو آن وفاداري ناشي از اين باشد كه وي بخواهد به دست حسين (ع) و مسلم از يزيد و عمال او انتقام بگيرد. معقل حس كرد كه وقتي پول را مقابل مسلم نهاد روحيه آن مرد عوض شد و نسبت به وي نيك بين گرديد و گفت بعد از اين تنها چيزي كه براي من باقي مانده جان من است كه آن را نيز حاضرم در راه پيشرفت نهضت تو فدا كنم و در هر موقع، در هر جا كه بخواهي براي فداكاري حاضرم. مسلم گفت حسين بن علي (ع) مرا از خون ريزي نهي كرده و اگر او اجازه بدهد كه من شمشير از نيام بكشم، به تو اطلاع خواهم داد كه به اتفاق بجنگيم و اين را هم بدان كه كسي نبايد بفهمد كه من در اين خانه هستم و تو نبايد اين موضوع را به كسي بگوئي معقل گفت آيا ميل داري كه من در همين جا، در حضور تو زمان خود را قطع كنم تا تو، يقين حاصل كني كه من اين موضوع را به كسي نخواهم گفت. مسلم گفت نه و زباني كه به تكبير خدا و شهادت رسول او گشوده مي شود نبايد قطع گردد ولي متوجه باش كه بدون قصد و اراده اين موضوع را به كسي نگوئي. با اين كه معقل گفت حاضر است زبان او بريده شود تا اين كه به كسي نگويد كه مسلم را در خانه هاني ديده همين كه روز دميد و وي دانست كه عبيدالله بن زياد از خواب بيدار گرديده راه دارالحكومه و به اصطلاح مردم شهر (دارالاماره) را پيش گرفت و خود را به عبيدالله نشان داد و با اشاره به او فهمانيد كه مي خواهد يك چيز با اهميت را به اطلاعش برساند. عبيدالله گفت خلوت كنيد و كساني كه حاضر بودند خارج شدند و معقل به حاكم كوفه نزديك شد و آهسته به او گفت انعام مرا بده چون مسلم را پيدا كرده ام. عبيدالله پرسيد در كجا او را پيدا كردي؟ معقل گفت در خانه هاني بن عروه. عبيدالله گفت آه.... من حدس مي زدم كه آن مرد بايد در خانه هاني باشد و آيا تو با چشم خود او را ديدي؟ معقل گفت بلي و با گوش خود صدايش را شنيدم و با زبان خود با وي حرف زدم و با پنج هزار درهم كه تو به من داده بودي كاري را به انجام رسانيدم كه ديگران با پانصد هزار درهم نمي توانستند به انجام برسانند و تو هر قدر انعام به من بدهي سزاوار مي باشم.

عبيدالله گفت متأسفانه مسلم بن عقيل را در خانه هاني بن عروه نمي توان دستگير كرد چون آن خانه داراي حق جوار است. معقل پرسيد آيا آجر و سنگ آن خانه داراي حق جوار مي باشد. عبيدالله گفت بديهي است كه نه ولي در هر نقطه كه هاني سكونت داشته باشد آن خانه داراي حق جوار مي باشد. معقل گفت اي اميرالمؤمنين من تو را با هوش تر و مطلع تر از آن مي دانستم كه اين حرف را بزني؟ عبيدالله بن زياد از تهور معقل حيرت كرد و با اين كه اطاق خلوت بود و هيچ كس جز او آن حرف را از دهان آن مرد نشنيد باز عبيدالله بن زياد نظر به اطراف انداخت كه مبادا گوشي صداي معقل را شنيده باشد. روش حكومت استبدادي و مطلق همواره اين بوده كه حاكم مطلق العنان نمي تواند تحمل كند كه كسي با صراحت با وي صحبت نمايد و نقص يا عيب او را بگويد چون به قول نويسنده كتاب روح القوانين يگانه موتور حكومت او، زور است و ترسانيدن


مردم، و اگر دو نفر در حضور او با صراحت صحبت كنند و عيوبش را بشمارند ديگر كسي از وي نمي ترسد و قدرت را از دست مي دهد.

چون عبيدالله بن زياد نمي توانست صراحت بيان معقل را تحمل نمايد گفت: مي بينم كه گستاخ شده اي و چيزي مي گوئي كه خارج از حد تو مي باشد. معقل گفت معذرت مي خواهم ولي آن چه من گفتم براي تقديم يك خدمت ديگر است. عبيدالله پرسيد خدمت ديگر تو چيست؟ معقل گفت مي خواهم كه مسلم بن عقيل را تسليم امير العراقين بكنم. عبيدالله گفت تا وقتي كه مسلم در خانه هاني مي باشد نمي توان او را دستگير كرد. معقل گفت اي امير، تو برتر از آن هستي كه نداني يك خيانت، اثر هزار خدمت را از بين مي برد. معاوية بن ابوسفيان به عروه به مناسبت خدمتي كه به او كرده بود حق جوار داد و گفت كه آن حق شامل پسر ارشد وي نيز مي شود اما شرط استفاده از آن حق اين بود و هست كه عروه و پسر ارشدش خيانت نكنند و بعد از اين كه هاني خيانت كرد نمي تواند از حق جوار استفاده نمايد و او با خيانت خود، از خويش سلب مصونيت كرده است و من اگر به جاي امير باشم هم اكنون عده اي را مي فرستم كه مسلم بن عقيل و هاني، هر دو را دستگير كنند و به اين جا بياورند و سر از پيكر هر دو جدا نمايند.

حرف معقل در عبيدالله موثر واقع شد و به او گفت من همين امروز راجع به اين موضوع تصميم خواهم گرفت ولي كسي نبايد از آن چه كه بين من و تو مبادله شد اطلاع حاصل كند و ديگر اين كه بايد خانه هاني به طور دقيق، روز و شب، تحت نظر گرفته شود تا اين كه مسلم بن عقيل از آن جا نگريزد. معقل گفت آن طور كه من فهميده ام مسلم از آن خانه نخواهد گريخت و اگر از آن خانه خارج شود از اين شهر خارج نخواهد شد چون منتظر دستور (حسين بن علي) است. عبيدالله بن زايد به معقل گفت از خدمت تو راضي هستم و انعام تو را بعد از دستگيري يا قتل مسلم بن عقيل خواهم داد. معقل گفت اي امير العراقين، سر كه نقد بهتر از حلواي نسيه است و عبيدالله كه در پول خرج كردن از محل بيت المال امساك نداشت سه هزار درهم حواله داد و معقل بدون درنگ آن پول را وصول كرد.

با اين كه عبيدالله حرف معقل را مشعر بر اين كه يك خيانت اثر هزار خدمت را از بين مي برد تصديق كرد معهذا براي حمله به خانه هاني، مردد بود. عبيدالله بن زياد مسلم بن عقيل را واجب القتل مي دانست براي اين كه او به كوفه آمده بود كه مردم را آماده كند كه عليه يزيد بن معاويه بشورند. ولي آيا پناه دادن مسلم از طرف هاني خيانت بود يا نه؟ چون وقتي به كسي حق جوار داده مي شود مفهومش اين است كه او مي تواند يك گناه كار را پناه بدهد چون اگر غير از اين باشد حق جوار مفهوم ندارد. در بين اعراب كساني كه داراي حق جوار بودند به خصوص مي توانستند كساني چون مسلم را پناه بدهند يعني كساني كه به اصطلاح امروزي از لحاظ سياسي مورد سوء ظن هيئت حاكمه قرار گرفته بودند يا اين كه هيئت حاكمه آن ها را مجرم مي دانستند. همه كس در عربستان مي توانست به كسي كه داراي حق جوار است پناهنده شود مگر سه دسته. اول قاتل عمدي كه جنايت او مشهود بود و وي نمي توانست به كسي كه داراي حق جوار است پناهنده شود. دوم كساني


كه به بت توهين كرده باشند يعني به بتي كه مورد پرستش دارنده حق جوار است. سوم بدهكاراني كه براي فرار از تاديه وام مجاور شوند يعني در خانه يا خيمه كسي كه داراي حق جوار است سكونت نمايند. كساني كه داراي حق جوار بودند آن بدهكاران را نمي پذيرفتند و آنان را به طلبكار تسليم مي كردند كه هر چه مي خواهد با آنها بكند و طلبكار، بدهكار مفلس را مي فروخت يا او را برده خود مي كرد و تا روزي كه طلب او را نپرداخته بود به رايگان از او كار مي كشيد و فقط قدري غذا به او مي داد كه از گرسنگي ناتوان نشود و بتواند كار كند. وقتي كه اسلام آمد بدهكاران مفلس آزاد شدند و پيغمبر اسلام گفت بدهكاري كه مفلس مي باشد داراي مصونيت است. مسئله مربوط به توهين نسبت به بت هم بعد از آمدن اسلام تغيير كرد و از آن به بعد كسي كه نسبت به دين اسلام توهين كرده بود نمي توانست به شخصي كه داراي حق جوار است پناهنده شود. بعد از اسلام فقط دو طبقه نمي توانستند به كسي كه داراي حق جوار است پناهنده شوند يكي قاتلين عمدي كه جنايت آنها مشهود بود و ديگري كساني كه به دين اسلام توهين مي كردند. از اين دو طبقه گذشته هر كس و لو مسلمان نبود مي توانست به خانه يا خيمه كسي كه داراي حق جوار است پناهنده شود. مسئله دفاع از حق جوار، از طرف صاحب حق، يكي از صفحات برجسته تاريخ قوم عرب مي باشد. در عربستان بارها اتفاق افتاد كه مردي به خانه يا خيمه كسي كه داراي حق جوار بود پناهنده شد و ده يا پانزده يا بيست مرد مسلح آمدند تا اين كه پناهنده را از دارنده حق جوار بگيرند و دارنده حق جوار با اين كه تنها بود و مي ديد بايد با ده يا پانزده يا بيست مرد مسلح بجنگد، براي نگاه داشتن پناهنده شمشير از نيام كشيد و جنگيد و كشته شد و بعد از اين كه وي به قتل رسيد كساني كه آمده بودند، پناهنده را دستگير كردند و بردند يا اين كه او را در همان جا به قتل رسانيدند.

اين تعصب، براي حمايت از پناهنده در ادوار بعد ضعيف شد اما در صدر اسلام با قوت باقي بود و در سال شصتم هجري كه تاريخ سر گذشت ماست، هر عرب كه داراي حق جوار بود و به كسي پناه مي داد در راه حمايت از پناهنده كشته مي شد و چون حكام وقت از آن واقعيت آگاه بودند، قبل از اين كه پناهنده اي را از خانه يا خيمه اي كه داراي حق جوار است خارج كنند، فكر مي كردند همان گونه كه عبيدالله بن زياد فكر كرد وي مي دانست هر گاه عده اي از مردان مسلح را بفرستد تا اين كه مسلم بن عقيل را از خانه هاني خارج كنند صاحب خانه براي حمايت از مسلم شمشير از غلاف خواهد كشيد و تا هاني كشته نشود كسي نخواهد توانست مسلم را از خانه اش خارج كند و حتي اگر هاني بيمار باشد باز براي حمايت از مسلم خواهد جنگيد. اين بود كه عبيدالله بن زياد در صدد برآمد كه هاني بن عروه را از مسلم جدا كند. معقل چيزي به عبيدالله آموخت كه از لحاظ از بين بردن حق جوار هاني خيلي مفيد بود و به او آموخت كه يك خيانت ارزش هزار خدمت را از بين مي برد. عبيد الله مي دانست كه طبق سنت، اگر كسي كه داراي حق جوار است به يك متهم يا مجرم سياسي پناه بدهد نسبت به حكومت وقت خيانت نكرده، اما وي براي تبرئه خود نزد يزيد بن معاويه مي توانست از آن مستمسك استفاده كند و اگر يزيد او را مورد مؤاخذه قرار داد كه چرا حق جوار هاني را زير پا گذاشت خواهد گفت


كه او، خيانت كرد و ارزش خدمت پدرش را از بين برد. عبيدالله، كه مي خواست هاني را از مسلم جدا كند، همان روز در دارالاماره زبان به گله گشود كه چرا هاني به بازديد او نيامده است. در بين اعراب رسم بود وقتي يك نفر بديدن ديگري مي رفت، آن شخص به بازديدش مي آمد و هر قدر مقام ديدن كننده بالاتر به شمار مي آمد، آن شخص بايستي زودتر به بازديد بيايد و تاخير بازديد، از كساني كه داراي مقام بودند، توهين محسوب مي شد.

عبيدالله بن زياد شروع به گله كرد و گفت من به ديدن هاني رفتم ولي او به بازديد من نيامد. شخصي گفت اي امير، هاني بيمار است و نمي تواند از بستر برخيزد تا اين كه به بازديد تو بيايد.

عبيدالله بن زياد گفت او بيمار بود ولي بهبود يافت و من اطلاع دارم كه داراي حال عادي است ولي به بازديد من نمي آيد و تعجب مي كنم چرا نسبت به من بي اعتنائي مي نمايد. كساني كه در مجلس حضور داشتند، مي دانستند كه هاني ديگر بيمار نيست و در خانه خود راه مي رود و بر سفره مي نشيند و مثل ديگران غذا مي خورد. نيز مي دانستند كه هاني بن عروه چون از عبيدالله بن زياد متنفر است به بازديد او نيامده و قدري از اصرار عبيدالله حيرت مي كردند. چون اگر بيماري بعد از بهبود يافتن، چند روز ديرتر، به بازديد عيادت كننده برود،ترك اولي نكرده است. چون هر بيمار بعد از اين كه بهبود يافت تا چندي ضعيف است و از يك هفته تا يك ماه يا بيشتر طول مي كشد كه داراي قوت گردد و شايد در آن مدت نتواند به بازديد شخصي كه از وي عيادت كرده برود. اين بود كه (محمد بن اشعث) يكي از كساني كه در محضر حاكم كوفه حضور داشت گفت: البته هاني راه مي رود و بر سفره مي نشيند و غذا مي خورد اما داراي نقاهت است و بايد چند روز بگذرد تا اين كه نقاهت او برطرف گردد و بتواند به بازديد امير العراقين بيايد. عبيدالله گفت كسي كه روزي چند ساعت در باغ خود راه مي رود اگر بخواهد به بازديد من بيايد سوار بر اسب مي شود و خود را به اين جا مي رساند. حتي اگر پياده بخواهد بيايد مي تواند بعد از نيم ساعت اين جا باشد و شما مي دانيد كه من احتياجي به بازديد هاني ندارم. ولي بازديد او، وابسته به حيثيت من است و هيچ حاكم، نمي تواند تحمل كند كه به ديدار كسي برود، و او، به بازديدش نيايد و چون مي دانم كه در اين جا غير از محمد بن اشعث كسان ديگر هم با هاني آشنائي دارند، آنها بايد بروند و به هاني بگويند كه اگر مي خواهد روابط ما دوستانه باشد، راضي نشود كه به حيثيت من لطمه بزند و به طوري كه ابن اثير مورخ معروف، مي نويسد سه نفر به اسم (محمد بن اشعث) و (عمرو بن حجاج) و (اسماء بن خارجه) موافقت كردند كه به خانه هاني بروند.

موقع ديد و بازديد در آن دوره در كوفه، مثل امروز، قبل از ظهر و عصر بود و چون ظهر فرارسيد و در آن موقع مردم شهر كوفه بعد از نماز غذا مي خوردند و بمناسبت اين كه هنوز تابستان سپري نشده بود بعد از صرف غذا قدري استراحت مي كردند آن سه نفر قرار گذاشتند كه هنگام عصر به منزل هاني بن عروه بروند و از او بخواهند كه در همان روز، به بازديد عبيدالله برود. وقتي چهار ساعت از ظهر گذشت آن سه نفر


راه خانه هاني را پيش گرفتند و هاني تازه از خواب بيدار شده مشغول خوردن پالوده خنك بود كه اعراب (فالوذج) مي خواندند و طرز فراهم كردن آن را از ايرانيان فراگرفته بودند. در منزل وسيع هاني بن عروه در كوفه چند خس خانه بود يعني خانه هائي كه وقتي در آن مي نشستند يا مي خوابيدند از گرماي تابستان ناراحت نمي شدند و در فصل تابستان هنگام روز، هاني در يكي از آن خس خانه ها استراحت مي كرد و ميهمانانش در خس خانه هاي ديگر استراحت مي نمودند. خس خانه عبارت بود از خانه اي داراي چهار ديوار مجوف و مشبك و آن چهار ديوار را پر از خس (خار بيابان) مي كردند. بر سقف آن خانه يك انبار آب وجود داشت كه هر روز و گاهي هر سه روز يك بار خدمه آن را با آب دستي پر مي كردند و از آن انبار لوله هائي به طرف چهار ديوار كشيده شده بود و آن قطره قطره روي خس ها مي چكيد و چون ديوارها مشبك بود، بعد از اين كه قطرات آب بر خس ها مي چكيد يك محيط خنك در جوف ديوارها به وجود مي آمد و طبق قاعده طبيعي هوا جريان پيدا مي كرد و هوائي خنك و معطر وارد خانه مي شد و عطر هوا از خس هاي مرطوب بود و وقتي رطوبت به خار بيابان مي رسيد بوئي مطبوع از آن برمي خاست و روي همرفته خس خانه هاي قديم در شرق، شبيه بود به خانه هاي امروزي كه در تابستان داراي كولر (دستگاه تهويه) باشد و حتي در يك منطقه گرمسير چون كوفه، ارباب بضاعت، در روزهاي تابستان از گرما رنج نمي بردند. اما رسم نبود كه شب ها در خس خانه بخوابند زيرا شب در كوفه، هوا خنك مي شد و به طور كلي در تمام نقاط بين النهرين بعد از اين كه دو ساعت از غروب آفتاب مي گذشت هوا خنك مي گرديد و هر چه از شب مي گذشت، مردم بيشتر احساس خنكي مي كردند و قبل از طلوع صبح، بر اثر خنكي هوا، نمي توانستند بدون بالاپوش بخوابند. ولي در آن روز كه آن سه نفر برهاني وارد شدند صاحب خانه در باغ خود نشسته بود نه در خس خانه زيرا آخرين ماه تابستان به اتمام مي رسيد و هوا خنك شده بود و هاني ضروري نمي دانست كه در خس خانه بنشيند.

وقتي آن سه نفر نشستند و براي آن ها پالوده اي كه با آب سرد انبار، خنك شده بود آوردند محمد بن اشعث گفت ما امروز براي ديدن تو آمده ايم و چون مدتي بود كه تو را نديديم خواستيم تجديد ديدار كنيم و ديگر اين كه آمده ايم كه گله عبيدالله بن زياد را به اطلاعت برسانيم. هاني پرسيد چه موقع حاكم از من گله كرد؟ محمد بن اشعث گفت همين امروز در دارالاماره از تو به شدت گله مي كرد و مي گفت كه من با اين كه خيلي كار دارم و بايد به تمام كارهاي كوفه و بصره برسم به ديدن هاني بن عروه رفتم ولي او به بازديد من نيامد. هاني گفت روزي كه حاكم به ديدن من آمد ديد كه بستري هستم و توانائي برخاستن از بستر را نداشتم. اسماء بن خارجه گفت اين موضوع در دارالاماره به عبيدالله گفته شد، ولي او اظهار كرد كه تو بهبود يافته اي و هر روز ساعت ها در باغ خود قدم مي زني و اگر مي خواستي از او بازديد كني مي توانستي به دارالاماره بيائي. هاني گفت من هنوز به طور كامل بهبود نيافته ام و همين كه به طور كامل معالجه شدم به بازديد امير العراقين خواهم رفت. عمرو بن حجاج گفت اي هاني هم اكنون حاكم در دارالاماره


منتظر تو است چون ما به او گفته ايم كه تو را به آنجا خواهيم برد. هاني پرسيد شما چگونه بدون مراجعه به من، به امير العراقين قول داديد كه مرا همين امروز با خودتان نزد حاكم ببريد. محمد بن اشعث گفت براي اين كه ما مي دانستيم كه تو به طور كامل بهبود يافته اي و مي تواني راه بروي و غذا بخوري و لذا صلاح در اين است كه هم اكنون برخيزي و براي بازديد حاكم به راه بيفتي و تصديق كن كه امير العراقين حق دارد از تو گله مند باشد چون تو هم اگر به جاي او بودي و مي ديدي كه بازديد تو را اين قدر به تاخير انداخته اند گله مند مي شدي و احساس سوء ظن مي كردي و به خود مي گفتي كه اگر شخصي كه به بازديدش رفته اي نسبت به تو بدبين نبود اين اندازه، بازديد تو را به تاخير نمي انداخت. در همان موقع كه آن سه نفر در منزل هاني با وي مذاكره مي كردند و مي خواستند كه او را براي بازديد نزد حاكم ببرند معقل و چند تن ديگر از عمال خفيه، خانه هاني را تحت نظر گرفته بودند تا بعد از خروج وي از آن منزل به نيروي جنگي عبيدالله بن زياد اطلاع بدهند كه به آن خانه حمله ور شوند و مسلم را در آن جا دستگير نمايند.

گفتيم كه منظور حاكم كوفه از اين كه هاني به بازديدش برود اين بود كه او را از مسلم دور كند. او گفته بود همين كه هاني از خانه اش دور شد كساني كه مامور دستگيري مسلم بن عقيل شده اند به خانه هاني حمله ور شوند و مسلم را دستگير نمايند. هاني وقتي كه با اصرار آن سه نفر آماده شد كه براي بازديد عبيدالله به دارالحكومه برود به عنوان لزوم تجديد لباس چند دقيقه ميهمانان خود را ترك كرد و نزد مسلم رفت و به او گفت من بايستي براي بازديد عبيدالله بن زياد از منزل خارج شوم و به دارالحكومه بروم و هنگام غيبت من از خانه خارج نشود زيرا خانه من داراي حق جوار است و نمي توانند تو را در اين خانه دستگير نمايند. مسلم بن عقيل گفت من كاري ندارم تا از اين خانه بيرون بروم و همين جا خواهم بود تا تو مراجعت نمائي. هاني لباس خود را عوض كرد و با آن سه نفر از خانه خارج شد و راه دارالحكومه را پيش گرفت و همين كه معقل ديد كه هاني بقدر كافي از خانه خود دور گرديد به سربازاني كه آماده براي دستگيري مسلم بن عقيل بودند گفت كه به خانه هاني حمله كنند.

ولي در مورد ساعت حمله سربازان عبيدالله بن زياد به خانه هاني دو روايت وجود دارد. روايت اول اين است كه تا هاني از خانه خود دور شد سربازان عبيدالله به آن خانه حمله ور شدند. روايت دوم اين است كه سربازان به آن خانه حمله نكردند مگر هنگام شب، و بعد از اين كه بين عبيدالله بن زياد و هاني به طوري كه خواهيم گفت مشاجره در گرفت و تا قبل از مشاجره عبيدالله اميدوار بود كه بدون به كار انداختن شمشير، مسلم را از خانه هاني كه داراي حق جوار بود خارج كند.

وقتي هاني بن عروه وارد دارالحكومه شد، عبيدالله بن زياد به احترام او قيام كرد و با لحن يك دوست صميمي كه دوست خود را مي بيند به او خوش آمد گفت و او را كنار خويش نشانيد و از حالش پرسيد و گفت بسيار خوشحالم كه تو را سالم مي بينم، طوري عبيدالله بن زياد با هاني گرم گرفت كه آن مرد با تجربه فكر كرد كه عبيدالله


به راستي، منظوري نداشته جز اين كه هاني به بازديدش برود. عبيدالله گفت هاني آيا تو مي داني كه امروز صله رحم كردي كه به بازديد من آمدي؟ هاني گفت چطور صله رحم كردم؟ عبيدالله اظهار كرد مگر تو نمي داني كه من و تو پسر عمو هستيم. هاني با تعجب گفت من از اين موضوع اطلاع نداشتم و پدرم به من نگفته بود كه پدرت برادر او مي باشد. عبيدالله گفت پدر تو و پدر من برادر رضاعي بودند و هر دو از پستان يك دايه شير خوردند. رسم اعراب با بضاعت اين بود كه فرزندان خود را به دايه مي سپردند تا آن ها را شير بدهند و بزرگ كنند و بعضي از دايگان جوان ممكن بود كه مدت چندين سال مشغول شير دادن به فرزندان خانواده هاي با بضاعت باشند و بعد از اين كه طفلي را از شير گرفتند، طفل ديگر را براي شير دادن و بزرگ كردن بپذيرند و زن هاي دايه در عربستان از بين زن هاي قبايل صحرا نشين انتخاب مي شدند و طفل را هم بعد از گرفتن از والدين، با خود به صحرا مي بردند و بالاخص در مكه آن رسم رايج بود چون هواي مكه به اطفال شير خوار نمي ساخت و گرفتار امراض مي شدند و مي مردند ولي هواي صحرا به مزاج نوزادان و اطفال شير خوار مساعد بود. وقتي دو طفل از پستان يك دايه شير مي خوردند برادر رضاعي مي شدند و مسئله پسر عمو بودن هاني بن عروه و عبيدالله بن زياد به مناسبت اين كه پدران آن ها برادر رضاي بوده اند مورد اختلاف است و بعضي برادر رضاعي بودن عروه و زياد را پذيرفته و برخي رد كرده اند و هر دو دسته، طبق روايات، اظهار نظر كرده اند و برجسته ترين دليل كساني كه خويشاوند بودن هاني بن عروه و عبيدالله بن زياد را رد مي كنند اين است كه مي گويند اگر آن دو به مناسبت برادر رضاعي بودن پدرانشان خويشاوند بودند عبيدالله دست به خون هاني نمي آلود زيرا در عرب، صله رحم خيلي قوت داشت خاصه آن كه خود عبيدالله بن زياد - بنابر روايت - آن موضوع را اعلام كرد و اگر او پدرش را برادر رضاعي پدر هاني مي دانست محال بود كه او را به قتل برساند. آن گاه عبيدالله راجع به مسلم بن عقيل صحبت كرد و گفت خليفه به من امر كرده كه تمام پيروان مسلم بن عقيل را معدوم كنم و به طريق اولي كسي كه او را در خانه خود پناه بدهد بيش از ساير طرفداران مسلم مستوجب مجازات است و من مي دانم كه مسلم در خانه تو مي باشد و چون تو پسر عموي من هستي و من خواهان آزارت نيستم از تو مي خواهم كه او را به من تسليم كني و اين را هم به تو بگويم كه انكار تو بدون فايده است چون يكي از عمال من به اسم معقل به اتفاق مسلم بن عوسجه به خانه تو آمد و به چشم خود مسلم بن عقيل را در آن خانه ديد، و نشاني ديگرش اين است كه او پنج هزار درهم به مسلم بن عقيل داد تا اين كه براي پيشرفت نهضت خود مورد استفاده قرار بدهد.

وقتي هاني شنيد كه آن مرد كه وارد خانه اش شده و پنج هزار درهم به مسلم داد از عمال عبيدالله بن زياد بوده خيلي ناراحت شد و عبيدالله گفت: از قيافه تو پيدا است كه مي داني اطلاع من در مورد سكونت مسلم بن عقيل در خانه تو درست است و نو نبايستي اين مرد را در خانه ات جا بدهي ولي اگر او را به من تسليم نمائي من به پاس اين كه تو پسر عموي من هستي نسبت به تو اقدامي نخواهم كرد. هاني گفت خانه من داراي


حق جوار است و مسلم بن عقيل به خانه من پناهنده شد و من نمي توانستم او را پناه ندهم. عبيدالله گفت مگر تو نمي دانستي كه او از مخالفين خليفه مي باشد و به اين شهر آمده تا اين كه براي برانداختن خلافت يزيد بن معاويه توطئه كند.هاني گفت من وقتي ديدم كه در مسلم بن عقيل چيزي وجود ندارد كه مانع از پناه دادن وي باشد او را پناه دادم. عبيدالله گفت با اين كه مسلم بن عقيل در اين شهر خيلي معروف بود و عده اي با وي بيعت كردند من حاضرم قبول كنم كه تو نمي دانستي او با خليفه مخالف و دشمن است و اينك كه من تو را از اين موضوع مطلع كردم او را به من تسليم كن. هاني گفت من نمي توانم مسلم را به تو تسليم كنم براي اين كه او ميهمان و پناهنده من است. عبيدالله گفت با اين كه او ميهمان و پناهنده تو مي باشد بايد او را به من تسليم نمائي. هاني گفت اگر تو داراي حق جوار باشي حاضر هستي كه ميهمان و پناهنده خود را تسليم كني. عبيدالله گفت من اگر داراي حق جوار باشم، دشمن خليفه زمان را در خانه خود نمي پذيرم و به او امان نمي دهم. هاني گفت مسلم كه قاتل نيست يا اين كه به دين ما بد نگفته تا اين كه من از پذيرفتن او خودداري كنم. عبيدالله گفت اگر او قاتل بود من موافقت مي كردم كه تو وي را در خانه ات جا بدهي ولي مسلم مردي است كه مي خواهد خليفه را به قتل برساند و آن كه قصد قتل خليفه را دارد خواهان قتل تمام مسلمين است زيرا چه كشتن خليفه چه كشتن تمام مسلمين جهان و اگر او بدين اسلام بد مي گفت باز من موافقت مي كردم كه تو او را در خانه خليفه جا بدهي. ولي او مي خواهد اساس خلافت را براندازد و به جاي آن مردي را بگمارد كه مسلمين او را قبول ندارند و با اين اقدام قصد دارد كه ريشه اسلام را بسوزاند.

هاني حيرت زده عبيدالله را مي نگريست چون براي اولين بار مي شنيد كه قانون جوار را به آن شكل مورد تفسير قرار بدهند. ولي آن نوع تفسير، جزو روش بني اميه بود و در آغاز معاويه آن روش را ابداع كرد.

او آيات قرآن، و قوانين اسلام را طوري تفسير مي نمود كه مطابق منظورش باشد و يكي از نتايج آن گونه تفسير اين شد كه در اسلام حكام، داراي اختيارات مطلق ديكتاتوري شدند و افراد را بدون اين كه در محضر يك قاضي محاكمه شوند به قتل مي رسانيدند و پس از قتل آن ها هيچ كس از حاكم بازخواست نمي كرد چرا مردي را بدون محاكمه و به حكم خود به قتل رسانيده است.


پاورقي

[1] اين قصبه که نزديک حلب بوده باسم (شمر) و (شلر) خوانده مي‏شد و در هر دو مورد بايد آن را با فتح حروف اول و دوم و سکون حرف سوم بر وزن (ظفر) خواند - (مترجم).