بازگشت

حاكم كوفه فهميد مسلم در خانه هاني است


هاني بن عروه گفت كسي از حضور مسلم در آن خانه مطلع نخواهد شد و بعد گفت كه مسلم مي تواند هواخواهان حسين (ع) را به طور محرمانه در آن خانه بپذيرد و اگر هاني مردي بود كه در مسائل سياسي يا مسائل اجتماعي تجربه داشت حرف دوم را نمي زد. چون محال بود كه مسلم بن عقيل هواخواهان حسين را به طور محرمانه در آن خانه بپذيرد و ابن زياد كه براي تحصيل اطلاع از دستگاه جاسوسي يزيد استفاده مي كرد از آن اطلاع حاصل نكند. از قضا محله بني خزيمه بيش از محلات ديگر شهر تحت نظر جاسوسان يزيد بود براي اين كه در آن محله اشراف و توانگران سكونت داشتند. هاني به مسلم گفت كه هواخواهان


حسين (ع) را شب ها در آن خانه بپذيرد و جاسوسان يزيد شايد شب اول و دوم، كه مي ديدند عده اي وارد آن خانه مي شوند و از آن خارج مي گردند ظنين نمي شدند ولي از شب سوم در صدد برمي آمدند كه آن ها را ببينند و تعقيبشان مي كردند تا اين كه خانه هايشان را بشناسند. اگر مسلم، در خانه هاني هواخواهان حسين (ع) را نمي پذيرفت مي توانست مدتي زياد در آن خانه بماند بدون اين كه عبيدالله بن زياد به حضورش پي ببرد چون اهل خانه راز نگاهدار بوند و به كسي نمي گفتند كه مسلم بن عقيل در آن خانه است.

به احتمال زياد نه هاني بن عروه مي دانست كه يزيد داراي دستگاه جاسوسي است نه مسلم بن عقيل. مدت خلافت يزيد كوتاه بود و بيش از سه سال و شش ماه خلافت نكرد و در سن سي و هشت سالگي بر اثر افراط در منهيات زندگي را بدرود گفت و در آن سال كه وي مرد هفت هزار نفر در دستگاه جاسوسي او كه در زمان خلافت پدرش معاويه از طرف (ثابت بن ارطاة) اولين رئيس سازماني جاسوسي در دنياي اسلامي به وجود آمده بود كار مي كردند و قسمتي زياد از جاسوساني كه در آن دستگاه كار مي كردند به نقاط حساس فرستاده مي شدند و كوفه در آن موقع از نقاط حساس به شمار مي آمد. از روز بعد از ورود مسلم به خانه هاني يكي از خدمه صديق و وفادار هاني مامور شد كه به خانه طرفداران حسين برود و به طور خصوصي و بدون اين كه گوش هاي نامحرم بشنود به آنها اطلاع بدهد كه مسلم در خانه هاني است و شب ها بعد از اين كه كوچه ها خلوت شد به آن خانه بيايند و مسلم را ببينند و با او راجع به روش مبارزه با عبيدالله بن زياد حاكم عراقين مذاكره كنند. از آن به بعد پس از اين كه پاسي از شب مي گذشت و كوچه ها خلوت مي شد طرفداران حسين (ع) براي ديدار مسلم به خانه هاني مي رفتند و با وي راجع به مبارزه با عبيدالله بن زياد مذاكره مي كردند. موضوع مذاكره اين بود كه طرفداران حسين (ع) بايد در كوفه آماده باشند تا به محض اين كه حسين بن علي (ع) وارد شد قيام كنند. هاني با اين كه بيمار بود در جلسات مذاكره شركت مي كرد و عقيده داشت كه قيام طرفداران حسين عليه عبيدالله نبايد به تاخير بيفتد و بايد همان موقع قيام كرد و عبيدالله را به قتل رسانيد. اما ديگران اظهار مي كردند كه يك قشون كه از شام به راه افتاده براي كمك به عبيدالله در راه است و اگر ما قيام كنيم، و لو بتوانيم عبيدالله را به قتل برسانيم از طرف آن قشون نابود خواهيم شد.

هاني عقيده نداشت كه يك ارتش از شام به سوي كوفه به راه افتاده باشد و مي گفت كه اين شايعه بي اساس است و عبيدالله اين شايعه را منتشر كرده تا اين كه مردم را بترساند و به فرض اين كه اين شايعه صحت داشته باشد ما بعد از اين كه عبيدالله را به قتل رسانيديم آن قشون را هم بعد از اين كه به كوفه رسيد از بين خواهيم برد. اما مسلم همواره دليل اصلي خود را پيش مي كشيد و مي گفت حسين (ع) به من دستور نداده كه در كوفه مبادرت به جنگ كنم. بلكه دستوري كه از طرف او به من داده شده اين است كه بعد از ورود به كوفه از طرفدارانش بيعت بگيرم و من ماموريت خود را به انجام رسانيدم و براي هر اقدام جديد بايد منتظر دستور حسين (ع) باشيم و ديگر اين كه مي دانم كه وي مايل به خون ريزي نيست و اگر خواهان خونريزي بود بعد از مرگ برادرش حسن كه در سال 49 هجري قمري


زندگي را بدرود گفت قيام مي كرد و مدت يازده سال شكيبائي را پيشه نمي نمود. اگر عبيدالله بن زياد تنها، يا با عده اي معدود از بصره به كوفه آمده باشد بايد تصديق كرد كه دستگاه جاسوسي يزيد بن معاويه از نيت باطني مسلم به خوبي اطلاع داشت و مي دانست محال است كه او مقدم بر جنگ شود و به همين جهت با وقوف بر اين كه حسين (ع) هشتاد هزار طرفدار در كوفه دارد (كه اين رقم اغراق به نظر مي رسد) بدون سپاه وارد كوفه شد. از جلساتي كه شبها در خانه هاني منعقد مي شد هيچ نتيجه مثبت از لحاظ مبارزه با عبيدالله بن زياد عايد مسلم و طرفداران حسين (ع) نشد اما يك نتيجه منفي به دست آمد و آن اين بود كه جاسوسان يزيد بن معاويه فهميدند كه طرفداران حسين شب ها در خانه هاني بن عروه اجتماع مي كنند. با اين كه دستگاه جاسوسي يزيد خوب كار مي كرد عبيدالله نمي دانست كه مسلم در خانه هاني به سر مي برد و تصور مي نمود كه از كوفه خارج شده اما دانست كه طرفداران حسين، هر شب در خانه هاني اجتماع مي كنند و چون به او گفته بودند كه هاني بيمار است تصميم گرفت كه به عنوان عيادت از بيمار به خانه هاني برود و با وي مذاكره نمايد و بفهمد كه منظور از اجتماع طرفداران حسين در خانه او، آن هم هر شب، چيست؟

از طرف حاكم آمدند و به هاني اطلاع دادند كه حكمران عراقين (يعني حاكم بصره و كوفه) امروز عصر براي عيادت به ديدنت مي آيد. هاني گفت من با خوشوقتي منتظر آمدنش هستم. همين كه فرستادگان حاكم رفتند هاني از مسلم كه در خانه اش، داراي منزل جداگانه بود خواهش كرد كه نزد او بيايد و گفت امروز، شكار با پاي خود به كمين گاه مي آيد مسلم گفت چه مي خواهي بگوئي؟ هاني گفت امروز عصر عبيدالله بن زياد به عنوان اين كه از من عيادت كند به اين خانه مي آيد و من مي دانم كه عيادت بهانه است و منظور او چيز ديگر مي باشد. مسلم پرسيد چه منظور دارد؟ هاني گفت نمي توانم بفهمم به چه منظور اين جا مي آيد اما يقين دارم كه پسر (زياد) زنده بودن و مرگ مرا مساوي مي بيند و من از اين جهت از تو خواهش كردم كه نزد من بيائي كه به تو بگويم كه تو بايد امروز از فرصت استفاده كني و عبيدالله بن زياد را به قتل برساني. مسلم با حيرت پرسيد در كجا او را به قتل برسانم. هاني گفت در همين خانه و همين اطاق هنگامي كه با من حرف مي زند. مسلم گفت حسين بن علي (ع) به من اجازه خون ريزي را نداده است. هاني پرسيد آيا حسين (ع) به تو اجازه دفاع نداده است؟ مسلم گفت اين اجازه را دارم هاني گفت قتل عبيدالله بن زياد از طرف تو دفاع است و اگر تو او را به قتل نرساني وي تو را خواهد شت و مگر نشنيده اي كه پيغمبر اسلام گفت موذي را قبل از اين كه آزار برساند بايد بي اثر كرد. مسلم گفت به فرض اين كه اين طور باشد، من چگونه مي توانم ميهمان را به قتل برسانم. هاني گفت او ميهمان تو نيست بلكه ميهمان من است و به اين خانه براي ديدن من مي آيد نه ديدن تو. مسلم گفت مي ترسم كه اگر مبادرت به اين قتل كنم، مورد اعتراض حسين (ع) قرار بگيرم چون او مايل به خون ريزي نيست. هاني گفت تو عبيدالله را به قتل برسان و من مسئوليت قتل او را بر عهده مي گيرم. مسلم گفت اگر من طفلي نابالغ بودم و به دستور تو كاري مي كردم تو مي توانستي مسئوليت كار مرا بر عهده


بگيري. اما من مردي بالغ هستم و مسئول اعمال خود مي باشم و حسين (ع) از من نمي پذيرد كه در قتل عبيدالله بن زياد بدون مسئوليت هستم. هاني گفت از روزي كه عبيدالله وارد اين شهر شده پيوسته عده اي از مردان مسلح با او هستند و هيچ كس نمي تواند وي را به قتل برساند. اما امروز عصر در اين اطاق تنها خواهد بود و غير از من و او كسي در اين اطاق نيست و تو مي تواني به سهولت او را به قتل برساني و اگر از اين فرصت استفاده نكني ديگر چنين فرصت نصيب تو نخواهد گرديد و هيچ كس هم نخواهد فهميد كه تو او را كشته اي؟ مسلم پرسيد چگونه كسي نخواهد فهميد كه من او را كشته ام و همراهان عبيدالله كه با او به اين خانه مي آيند ورود مرا به اين اطلاق مشاهده مي كنند. هاني گفت هيچ كس ورود تو را به اين اطاق مشاهده نخواهد كرد چون تو در اطاق مجاور خواهي بود... بعد هاني دست خود را به طرف دري دراز كرد و گفت آن را باز كن. مسلم آن در را باز كرد و اطاقي نمايان شد و آن اطاق دري ديگر نيز داشت. هاني گفت قدري قبل از اين كه عبيدالله بيايد تو با شمشير وارد اين اطاق شو و گوش به صحبت من و عبيدالله بده و هر وقت از من شنيدي كه گفتم (تا كي انتظار سلمي را بكشم) ناگهان در را باز كن و با يك ضربت شمشير عبيدالله را به قتل برسان و اگر با يك ضربت كشته نشد با ضربت دوم و سوم او را به هلاكت برسان. تا كي انتظار سلمي را بكشم از امثال معروف قرن اول هجري بين مسلمين عرب زبان بود. اعراب مسلمان در قرن اول هجري خيلي به خداوند سوگند ياد مي كردند و تقريبا كلامي كه قدري اهميت داشته باشد بدون سوگند به خداوند از دهانشان خارج نمي شد و ما امروز از خواندن اظهاراتشان حيرت مي كنيم چون سوگند را براي چيزهائي ياد مي كند كه اولا خيلي اهميت داشته باشد و ثانيا مخاطب، صحت آن را نپذيرد يا در آن ترديد كند. ولي مسلمين عرب زبان عادت كرده بودند كه روزي ده ها مرتبه به خداوند سوگند ياد كنند و آن سوگند تكيه كلامشان شده بود. بعد از سوگند تكيه كلام آنها چند ضرب المثل بود و يكي از آنها اين كه (تا كي انتظار سلمي را بكشم). اين جمله، يك مصراع از يك غزل عاشقانه به شمار مي آمد و در موردي گفته مي شد كه گوينده مي خواست به مخاطب بگويد مدتي مديد است كه تو به من وعده اي داده اي و به وعده وفا نمي كني يا اين كه مدتي است و امي از من گرفته اي و آن را تاديه نمي نمائي. مسلم كه در آستان اطاق مجاور بود در ديگر را كه در آن اطاق ديده مي شد نشان داد و گفت آن در به كجا باز مي شود. هاني گفت آن در، به طرف منزل زنم (زبيده) باز مي شود و هر زمان كه او بخواهد نزد من بيايد از آن در مي آيد. رواياتي كه اين واقعه را نقل مي كند در اين جا دو گونه است بعضي از راويان مي گويند كه مسلم پيشنهاد هاني را رد كرد و گفت من عبيدالله را در اين خانه به قتل نمي رسانم چون از حسين (ع) اجازه خونريزي ندارم و از آن گذشته عبيدالله در اين خانه ميهمان است و من با اين كه صاحب خانه نيستم چون در اين خانه سكونت دارم، عبيدالله را در اين خانه نمي كشم. اما، راويان ديگر مي گويند كه هاني عاقبت توانست كه مسلم را با قتل عبيدالله در آن خانه موافق كند و قرار شد كه وي قبل از آمدن حاكم كوفه با شمشير در اطاق مجاور جا بگيرد و بعد از آمدن عبيدالله بعد از اين كه هاني گفت تا كي انتظار سلمي را بكشم وارد اطاق


هاني شود و حاكم را به قتل برساند. وقتي خبر رسيد كه حاكم نزديك مي شود به قول آنهائي كه مي گويند مسلم موافقت كرد كه عبيدالله را به قتل برساند مسلم با شمشير به اطاق مجاور اطاق هاني رفت.عبيدالله وارد اطاق گرديد و كنار هاني نشست و از حالش پرسيد و گفت تا روز گذشته اطلاع نداشت كه وي بيمار شده و گرنه زودتر به عيادتش مي آمد.

آن گاه عبيدالله چنين گفت: من متأسفم كه تو دوستاني بي ملاحظه داري زيرا هنگام شب به عيادت تو مي آيند آن هم آخر شب و موقعي كه همه خوابيده اند. هاني فهميد كه عبيدالله اطلاع حاصل كرده كه شب ها كساني بخانه اش مي آيند و خوشحال شد كه تصميم به قتل عبيدالله گرفته اند و او زنده از آن خانه خارج نخواهد گرديد و گفت دوستان من مي دانند كه نبايد شب ها به عيادت مريض رفت ولي خود من از آن ها خواسته ام كه شب ها نزد من بيايند چون هنگام شب خوابم نمي برد و آمدن آنها مرا سرگرم مي كند. عبيدالله با شوخي و خنده گفت مگر زن ها و كنيزهاي جوان و زيبايت نمي توانند تو را هنگام شب سرگرم كنند كه بايد دوستانت بي خوابي را تحمل نمايند و اين جا بيايند تا اين كه تو را سرگرم كنند. هاني گفت اي امير تو چون جوان هستي، شب ها مي تواني با زن ها و كنيزهايت سرگرم شوي اما مردي كه چون من به مرحله كهولت رسيده ديگر نمي تواند از صحبت زن ها و كنيزهايش سرگرم شود و فقط صحبت دوستان او را سرگرم مي كند. عبيدالله كه تا آن موقع با لحن شوخي صحبت مي كرد با لحن جدي اما دوستانه گفت: تو مي داني كه نزد من احترام داري و من نمي خواهم كه از طرف من در مورد تو اقدامي بشود كه تو را برنجاند. ولي مي شنوم كساني كه شب ها به اين خانه مي آيند كنكاش مي كنند و بدون ترديد خيالي دارند و به همين جهت هنگامي به اين خانه مي آيند كه ديگران خوابيده اند و هر شب هم در اين خانه اجتماع مي كنند و همه از مخالفين با اسم و رسم خليفه هستند و اين موضوع براي تو، موجب بروز زحمت خواهد شد چون من نمي توانم تحمل كنم در شهري كه حوزه حكومت من است مخالفين خليفه هر شب اجتماع كنند... راستي بگو بدانم كه مسلم كجاست؟ هاني كه چنين تظاهر مي كرد ناگهان دوچار دردي شديد شده، (تا اين كه مجبور نشود جواب عبيدالله را به تفصيل بدهد) گفت آخرين شايعه اي كه راجع به مسلم به گوش من رسيد اين بود كه او در خانه مختار سكونت كرده است. عبيدالله گفت مدتي است كه از آن جا رفته و من تصور مي كردم كه از كوفه خارج شده اما چون هر شب در خانه تو اجتماع مي كنند فكر مي كنم كه مسلم در اين شهر است... و آيا او در خانه تو نيست؟ هاني گفت نه اي امير و من مسلم را نديده ام و چون با وي آشنا نيستم علتي وجود ندارد كه او در خانه من باشد. تا آن موقع هاني بن عروه قتل حاكم كوفه را از لحاظ مصالح طرفداران حسين (ع) ضروري مي دانست ولي وقتي از دهان عبيدالله بن زياد شنيد كه مسلم در خانه اوست متوجه شد كه جان مسلم در معرض خطر است. گر چه عبيدالله وقتي راجع به سكونت مسلم در آن خانه صحبت كرد با لحني صحبت نمود كه پنداري براي سكونت مسلم در آن خانه، قائل به اهميت نيست. ولي هاني مردي با تجربه بود و از آن گذشته عبيدالله را مي شناخت.

اين بود كه بيشتر تظاهر به بيماري كرد و مانند كسي كه در حال بيماري متوجه اطراف


نيست و نمي داند چه كسان حضور دارند شروع به خواندن شعر كرد و وقتي به مصراع مربوط به (سلمي) رسيد با صداي بلند آن مراصع را بر زبان آورد و گفت (تا كي انتظار سلمي را بكشم). هاني با آن مصراع در واقع از مسلم بن عقيل دعوت كرد كه وارد اطاق شود و عبيدالله را به قتل برساند ولي مسلم وارد اطاق نشد و هاني مرتبه اي ديگر همان مصراع را با صداي بلندتر بر زبان آورد. باز مسلم بن عقيل كه در اطاع مجاور بود وارد اطاق نشد. هاني براي مرتبه سوم و بلندتر از مرتبه دوم آن مصراع را خواند. باز مسلم وارد اطاق نشد و عبيدالله كه ديد ميزبان بيمار او مشغول خواندن شعر است گفت مي بينم كه حال تو خوب نيست و احتياج به استراحت داري و من از تو خداحافظي مي كنم و مي روم و اگر مسلم در خانه تو سكونت دارد صلاح تو در اين است كه حقيقت را به من بگوئي. اين را گفت و برخاست و از اطاق خارج شد.

ما فكر مي كنيم، چگونه مردي چون هاني كه داراي تجربه بود درصدد بر آمد كه عبيدالله را در خانه خود به قتل برساند؟ آيا فكر نمي كرد كه اگر عبيدالله را در خانه او بقتل برسانند او را خواهند كشت و همراهان حاكم كوفه كه با وي به خانه اش آمده اند مجال نخواهند داد و او را در بستر بيماري به قتل خواهند رسانيد. اما هاني فكر مي كرد كه عبيدالله بن زياد كه مردي است سفاك در كوفه حتي بين مردان خود محبوبيت ندارد و بعد از اين كه مسلم او را كشت همين كه بانگ بزنند كه عبيدالله كشته شد كساني كه با وي به آن خانه آمده اند متفرق خواهند شد و كسي در صدد برنمي آيد كه قاتل عبيدالله و او را كه صاحب خانه است به قتل برساند. چون عبيدالله بن زياد در خانه هاني كشته نشد نمي توان گفت كه آيا نظريه صاحب خانه درست بود يا نه؟ اما بارها اتفاق افتاد كه وقتي يك نفر به قتل مي رسد، اطرافيان او، كه مستحفظ وي به شمار مي آمدند طوري مايوس مي شدند و خود را مي باختند كه از دستگيري يا كشتن قاتل صرفنظر مي كردند و لابد هاني هم فكر مي كرده بعد از اين كه عبيدالله كشته شد كساني كه با وي آمده اند مايوس خواهند گرديد و خون عبيدالله هدر خواهد شد. بعد از اين كه هاني مطمئن شد كه عبيدالله بن زياد و همراهانش از خانه او رفته اند بانك زد مسلم.... مسلم.... همه رفتند. مسلم از اطاق مجاور وارد اطاق هاني شد و مرد بيمار با عتاب گفت چرا او را نكشتي و چرا اين فرصت گرانبها را از دست دادي؟

مسلم گفت همسرت زبيده را احضار كن تا به تو بگويد كه چرا من از كشتن عبيدالله بن زياد خودداري كردم [1] .

هاني پرسيد براي چه زبيده را احضار كنم؟ مسلم گفت براي اين كه او در اين اطاق (اشاره به اطاق مجاور) به دامانم آويخت و التماس كرد كه من از كشتن عبيدالله خودداري كنم و گفت اگر حاكم كوفه در اين خانه كشته شود بني اميه نسل دودمان تو را برخواهند انداخت و تمام مردان خانواده را به قتل خواهند رسانيد و تمام زن ها را اسير خواهند كرد


و در بازارهاي برده فروشي خواهند فروخت و تا آخرين لحظه كه عبيدالله نزد تو بود همسرت مرا ترك نمي كرد كه بمادا من هنگام غيبت او وارد اين اطاق شوم و عبيدالله را به قتل برسانم. هاني بن عروه گفت آيا مي داني كه امروز عبيدالله در اين جا چه گفت: مسلم جواب داد نه. هاني اظهار كرد عبيدالله امروز به من گفت شنيده است كه تو در خانه من هستي و هنگامي كه مي خواست از اين جا برود اظهار كرد اگر مسلم در اين خانه مي باشد صلاح تو در اين است كه حقيقت را بگوئي. مسلم گفت من تا امروز نمي دانستم كه عبيدالله از حضور من در اين خانه آگاه است و اكنون كه از اين موضوع مطلع شدم از اين جا ميروم. هاني بن عروه گفت هنوز اطمينان ندارد كه تو در اين خانه هستي ولي ظنين شده و خيلي احتمال مي دهد كه تو در اين خانه باشي. مسلم گفت من براي تو باعث زحمت نخواهم شد و از اين خانه مي روم تا اين كه عبيدالله بن زياد با تو ابراز خصومت نكند. هاني پرسيد كجا مي روي؟ مسلم گفت حسين بن علي (ع) به من دستور داده كه در اين شهر باشم تا او بيايد يا اين كه مرا احضار كند و من بايد در اين شهر بمانم و بعد از خروج از خانه تو، در جاي ديگر منزل خواهم كرد. هاني گفت امروز امن ترين نقاط براي تو اين خانه است و كسي نمي تواند تو را در اين خانه به قتل برساند يا دستگير كند.

مسلم گفت اگر عبيدالله بن زياد بفهمد كه من در اين جا هستم سربازان خود را به اين جا خواهد فرستاد و مرا دستگير خواهد كرد. هاني گفت تو اگر در خانه اي ديگر باشي عبيدالله مي تواند سربازان خود را به آن خانه بفرستد و تو را به قتل برسانند يا دستگير كنند اما امكان ندارد كه سربازان عبيدالله وارد اين خانه شوند. مسلم پرسيد براي چه اماكن ندارد كه آن ها وارد اين خانه شوند؟ هاني گفت براي اين كه اين خانه داراي حق (جوار) است. مسلم كه تا آن روز از آن موضوع اطلاع نداشت پرسيد اين حق را كه به اين خانه داده است؟ هاني گفت معاوية بن ابوسفيان. مسلم گفت چگونه معاويه به اين خانه حق جوار داد. هاني گفت معاويه حق جوار را به پدرم عروه داد و فرماني نوشت كه هر خانه كه عروه در آن سكونت كند يا بعد از او اولاد ذكورش در آن سكونت نمايند داراي حق جوار است و در آن فرمان نوشته شده كه جانشين هاي معاويه بايد حق جوار خانه عروه يا فرزندان ذكور او را به رسميت بشناسند. مسلم گفت آيا عبيدالله از اين موضوع آگاه است. هاني گفت به طور حتم اطلاع دارد. مسلم گفت آيا فكر نمي كني كه عبيدالله با اين كه مي داند خانه تو داراي حق جوار است سربازان خود را به اين خانه بفرستد.

هاني گفت اين كار محال است چون كسي كه حق جوار را زير پا بگذارد واجب القتل مي باشد و عبيدالله خود را در معرض آن خطر قرار نمي دهد [2] .

تو اگر قدم از اين خانه بيرون بگذاري ممكن است كشته شوي ولي تا وقتي كه در اين خانه هستي داراي امنيت خواهي بود و به همين جهت به تو مي گويم كه رفتن تو از اين خانه به صلاحت نيست.


همان طور كه هاني حدس زده بود عبيدالله بن زياد نسبت به خانه آن مرد از لحاظ اين كه مسلم در آن باشد ظنين گرديد. ولي يقين نداشت كه مسلم در آن جا مي باشد و يكي از عمال خفيه موسوم به معقل را كه در سازمان جاسوسي كار مي كرد مامور نمود كه كشف كند آيا مسلم در آن خانه هست يا نه؟ معقل گفت اي امير اگر مي خواهي من كشف كنم كه آيا مسلم در خانه هاني هست يا نه قدري به من پول بده. عبيدالله گفت اگر تو بتواني كشف كني كه مسلم در خانه هاني مي باشد و من به تو انعام خواهم داد. معقل گفت من از امير انعام نخواستم بلكه براي پيشرفت كار من قدري پول، ضرورت دارد. حاكم پرسيد چقدر مي خواهي؟ معقل جواب داد پنج هزار درهم. عبيدالله كه براي پيشرفت منظور خود از پول خرج كردن (از محل بيت المال) مضايقه نداشت گفت پنج هزار درهم به معقل دادند و آن مرد بعد از طرح نقشه اي براي يافتن مسلم به راه افتاد.


پاورقي

[1] اين پاسخ در صورتي قابل پذيرفتن است که قائل شويم که مسلم با قتل عبيدالله موافقت کرده بود چون روايت ديگر حاکي است که مسلم به طور جدي از کشتن حاکم کوفه استنکاف مي‏کرد (مترجم).

[2] حق جوار از رسومي است که از عرب باديه به عرب شهر نشين رسيد و رسمي بود مانند بست در ايران و کسي که بست مي‏نشست نمي‏توانستند او را از بست خارج کند (مترجم).