بازگشت

حسين در راه بين النهرين


بعد از اين كه حسين (ع) با همراهان از مكه خارج شد تصميم گرفت كه بين خود و كساني كه در مكه مامور بودند او را به قتل برسانند فاصله به وجود بياورد و ذات عرق را منزل اول قرار داد و از عمره گذشت و به ذات عرق رسيد.

ذات عرق، مانند عمره يك واحد نبود بلكه يك شهر اما كوچك به شمار مي آمد و تمام وسائل زندگي در آن وجود داشت [1] .


(همام بن غالب)، معروف به (فرزدق) كه از شعراي برجسته عرب بود و در نتيجه سال شصتم هجري باتفاق مادرش براي شركت در مراسم حج به مكه مي رفت در روز هفتم ذيحجه به ذات عرق رسيد.

گفتيم كه راجع به تاريخ حركت حسين (ع) از مكه به سوي كوفه چند روايت هست.

همام بن غالب معروف به فرزدق مي گويد روز هفتم ذيحجه كه بذات عرق رسيدم حسين (ع) را در آن جا ديدم و اگر اين طور باشد حسين قبل از هشتم ذيحجه و هم چنين قبل از هفتم آن ماه از مكه حركت كرده كه همام بن غالب او را در هفتم ذيحجه در ذات عرق ديده است.

حسين (ع) بعد از اين كه وارد ذات عرق شد در آبادي منزل نكرد بلكه دستور داد كه خيمه هاي او و همراهان را كنار آبادي افراشتند و همام بن غالب وقتي آن خيمه ها را ديد از يكي از سكنه محل پرسيد اين خيمه ها از كيست؟ و جواب شنيد كه از حسين بن علي (ع) و همراهانش مي باشد.

از مفاد گفته همام بن غالب معلوم مي شود كه او مي دانسته كه حسين (ع) در مكه است و وقتي شنيد كه حسين در آن موقع در آنجاست فكر كرد كه لابد در سفر بوده و اينك در حال رجعت مي باشد تا اين كه به مكه برود و در مراسم حج شركت نمايد.

مرد شاعر كه مي دانست حسين (ع) به شاعران توجه دارد و خود شعر مي سرايد تصميم گرفت كه نزد وي برود و خود را معرفي كند.

همام بن غالب چون شماره خيمه ها زياد بود نتوانستم به سهولت خيمه حسين (ع) را پيدا كنم و بعد از اين كه خيمه او را به من نشان دادند به آن نزديك گرديدم و حسين (ع) را كه نشسته بود ديدم و از وضع قيافه اش فهميدم كه به اطراف توجه ندارد و مثل اين كه در خود فرورفته و لبهايش تكان مي خورد و بعد از اين كه نزديكتر شدم صدايش را شنيدم و فهميدم كه مشغول تلاوت قرآن است و لابد به همين جهت در خود فرورفته بود و به اطراف توجه نداشت [2] .


به خيمه نزديك شدم و وقتي حسين (ع) مرا ديد سلام كردم و او جواب مرا با گرمي داد و پرسيد آيا با من كاري داري؟

خود را معرفي كردم و گفتم از بصره مي آيم و براي حج مي روم.

حسين (ع) مرا دعوت به نشستن كرد و من گفتم از اين جا مي گذشتم و چشمم به خيمه ها افتاد و بعد از اين كه دانستيم اين خيمه ها از كيست، فرصت را براي رسيدن به حضور تو غنيمت شمردم و حس مي كنم كه براي حج به مكه مي روي؟

حسين گفت نه اي فرزدق ومن از مكه مي آيم.

حيرت زده گفتم آيا در اين موقع كه آغاز مراسم حج است از مكه عزيمت كرده اي؟

حسين گفت بلي اي فرزدق چون اگر در مكه مي ماندم به قتل مي رسيدم يا دستگير مي شدم.

فرزدق مي گويد وقتي من آن سخن را از امام شنيدم سكوت كردم و به فكر فرو رفتم.

انديشه ام مربوط به اين بود كه مي دانستم حسين (ع) مردي دلير است و از مرگ بيم ندارد و لذا حركت او از مكه در ايامي كه بايد مراسم حج صورت بگيرد بايستي علتي برتر از خطر مرگ داشته باشد.

جرئت نداشتم به امام بگويم تو كه از مرگ نمي ترسي چرا به مناسبت اين كه در معرض خطر مرگ بودي، مكه راترك نمودي.

اگر اين حرف را مي زدم اسائه ادب نسبت به امام بود ولي خود حسين (ع) به انديشه ام پي برد و گفت:

مي دانم براي چه سكوت كرده اي و در چه فكر هستي.

تو فكر مي كني من كه از مرگ بيم ندارم چرا در ايام حج مكه را ترك كردم اما، من از اين جهت مكه را در اين موقع ترك كردم تا وظيفه اي را كه خداوند براي من تعيين كرده است به انجام برسانم.

گفتم آري، بدون ترديد همين طور است و تو اي اباعبدالله مردي نيستي كه از ترس مرگ، در ايام حج از مكه خارج شوي.

آنگاه از من پرسيد وضع مردم بين النهرين را چگونه ديده اي؟ و آيا آن ها كساني هستند كه نسبت به من وفاداري نمايند.


گفتم مردم بين النهرين امروز نسبت به تو وفادار هستند ولي من اطمينان ندارم كه در روز امتحان نيز وفادار بمانند.

حسين (ع) گفت من ياري مردم بين النهرين را براي رستگاري خود آنها مي خواهم و براي من بزرگترين ياري ها ياري خداوند است.

گفتم ايا اباعبدالله آيا قصد داري به بين النهرين بروي؟

حسين (ع) گفت بلي. گفتم: با اين كه مي دانم كه تو از كسي بيم نداري و به ياري خداوند متكي هستي از دو روئي مردم بين النهرين بر حذر باش.

حسين (ع) گفت من وظيفه اي را كه خداوند براي من معين كرده به موقع اجرا مي گذارم (والله يفعل ما يشاء) [3] .

هنگامي كه مي خواستم بروم حسين (ع) با اين كه مي دانست من مستطيع هستم و گرنه عازم زيارت خانه خدا نمي شدم چون مردي كريم بود دو سكه زر به من داد كه يادگاري از او نزد من باشد و من بعد از آن اجازه رخصت گرفتم و از مخيم حسين (ع) مراجعت كردم [4] .

حسين (ع) يك روز و به روايتي دو روز در ذات عرق توقف كرد و آن گاه، خيمه ها را برچيدند و به حركت درآمدند و بدون اين كه در (قبه) كه آبادي بود توقف نمايند، خود را به (ثعلبيه) رسانيدند.

از تعريفي كه جغرافيا نويسان اسلامي (بعد از اين كه نوشتن جغرافيا متداول گرديد) از ثعلبيه كرده اند به نظر ميرسند كه آنجا داراي كاريز بوده است.

اما قديمي ترين جغرافيا كه از طرف نويسندگان اسلامي نوشته شده مسبوق به قرن سوم هجري است و جغرافيائي راجع به دنياي اسلامي نداريم كه جغرافيا نويسان مسلمان نوشته باشند و قدمي تر از قرن سوم باشد.

آيا در ذيحجه سال شصتم هجري كه حسين (ع) وارد ثعلبيه شد آن جا كاريز داشته است، يا اين كه بعد در آن منطقه كاريز حفر كردند؟

كاريز از ابداعات ايرانيان بود و در عربستان قبل از ورود اعراب به ايران كاريز حفر نمي شد، چون اعراب دريافتن منبع آب زيرزميني مانند مقني هاي ايراني تخصص نداشتند و نمي توانستند منبع آب زيرزميني را كشف نمايند تا اين كه كاريز حفر كنند و چاه اصلي يا مادر چاه كاريز را روي منبع آب زيرزميني حفر نمايند اما بعد از اين كه اعراب وارد ايران شدند، و كاريزهاي آن كشور را ديدند در صدد برآمدند كه در عربستان هم


كاريز حفر نمايند و پيوسته مقني هاي ايراني متصدي حفر كاريز مي شدند.

اين را هم بايد گفت كه در شام (سوريه) حفر كاريز متداول بود و مردم شام حفر قنات را از ايرانيان فراگرفته بودند و اعراب عربستان با شام رابطه داشتند و بين عربستان و شام كاروان حركت مي كرد و شايد قبل از اين كه اعراب وارد ايران شوند عرب ها رسم حفر كاريز را از مردم سوريه فراگرفتند و با كمك مقني هاي شامي، در عربستان كاريز حفر كردند و شماره قنوات در عربستان محدود بود.

چون در طول سواحل غربي عربستان (سواحل درياي قلزم) احتياج به حفر كاريز نداشتند و كنار دريا، در هر نقطه كه زمين را حفر مي كردند به آب مي رسيدند و با دلو از چاه كم عمق آب برمي داشتند.

در قسمت هاي بياباني عربستان هم حفر قنات امكان نداشت زيرا منبع زيرزميني آب نبود تا اين كه بتوان قنات حفر كرد.

عرب ها فقط در نقاطي مي توانستند مبادرت به حفر قنات نمايند كه كوه، در آنجا وجود داشته باشد و منبع آب زيرزميني بوجود بيايد.

وقتي حسين (ع) و همراهان وارد ثعلبيه شدند، يك كاروان بزرگ نيز وارد شد و آن كاروان از شمال مي آمد و مي خواست كه به رياض واقع در مشرق برود و مسافرين كاروان سوداگر بودند و بين آن ها مردي بود به اسم (ابوهره اسدي) كه از وفاداران آل علي محسوب مي گرديد.

اگر كاريز ثعلبيه در آن موقع وجود داشته به روايتي خيمه هاي حسين (ع) و همراهانش را نزديك مظهر قنات افراشته بودند و كاروانيان هم نزديك قنات بارها را از پشت شتران فرود آوردند و آن ها را رها كردند تا اين كه به صحرا بروند و براي موقع نشخوار، غذا ذخيره نمايند.

ابوهره اسدي بعد از نماز شام، نزد حسين رفت و از سلامت او و فرزندانش جويا گرديد.

آن مرد اطلاع نداشت كه مردم بين النهرين از حسين دعوت كرده اند كه آن جا برود و نمي دانست كه حسين، مسلم بن عقيل را به نمايندگي خود به بين النهرين فرستاده است.

از مذاكره حسين (ع) با ابوهره اسدي كه در بعضي از مآخذ نوشته شده چنين برمي آيد كه قبل از اين كه حسين (ع) از مكه حركت كند گزارش مسلم بن عقيل راجع به ابراز وفاداري از طرف مردم كوفه به او رسيده بود چون در جواب پرسش ابوهره اسدي گفت كه مردم كوفه به موجب گزارشي كه مسلم بن عقيل، نماينده من فرستاده از من خواسته اند تا اين كه به بين النهرين بروم. من هم تشخيص دادم كه وظيفه اي را كه بر عهده دارم در بين النهرين بهتر به موقع اجرا خواهم گذاشت.

ابوهره اسدي هم از اين كه حسين در آن موقع از مكه خارج شده و راه بين النهرين را پيش گرفته حيرت كرد و علت آن را جويا شد.

جوابي كه حسين به او داد پاسخي بود كه فرزدق از وي شنيد و ابوهره اسدي بعد از شنيدن آن پاسخ گفت اگر خود را در معرض خطر مي بيني من از ادامه مسافرت


به سوي رياض صرف نظر خواهم كرد و با مردان خود به تو ملحق خواهم شد و حفاظت تو را بر عهده خواهم گرفت.

حسين گفت حافظ اصلي من خداست و بعد اشاره به خيمه ها كرد و اظهار نمود در اين خيمه ها عده اي از مردان دلير هستند كه در مكه از من حفاظت مي كردند و اين جا هم حفاظت مي كنند و من مايل نيستم كه تو براي حفاظت من از ادامه مسافرت، صرف نظر كني و دچار زحمت شوي.

ابوهره اسدي گفت من دچار زحمت نمي شوم و تو را پيشواي مذهبي خود مي دانم و اطاعت از امر تو را از واجبات به شمار مي آورم.

حسين گفت به مسافرت خود ادامه بده و در رياض بزن و فرزندانت ملحق شو.

ابوهره اسدي ديگر از آن مقوله صحبت نكرد و از حسين (ع) خداحافظي كرد و رفت.

طبق يك روايت ديگر حسين توقف خود را در ثعلبيه طولاني كرد تا اين كه گزارش مسلم بن عقيل، يا گزارش دوم وي، به او رسيد.

اگر اين روايت صحيح باشد معلوم مي شود كه تا آن تاريخ از طرف مسلم گزارشي به حسين (ع) نرسيده بود. با اين كه حسين (ع) گزارش اول مسلم را مشعر بر اين كه مردم كوفه نسبت به او ابراز وفاداري كرده اند كافي نمي دانست و انتظار گزارشي ديگر را از مسلم مي كشيد.

گزارش دوم كه قبل از كشته شدن مسلم در راه بود در ثعلبيه به حسين (ع) رسيد و به روايتي نرسيد و حسين (ع) چون خبري جديد از مسلم دريافت نكرد از ثعلبيه به راه افتاد و مسلم هم ديگر نمي توانست گزارشي براي حسين (ع) بفرستد چون در روز هشتم ماه ذيحجه كه حسين (ع) از مكه حركت كرد مسلم بن عقيل در كوفه كشته شد.

گفتيم كه عبيدالله بن زياد حاكم بصره، به فرمان يزيد بن معاويه حام كوفه نيز شد و بعد از اين كه جانشين خود را در بصره تعيين كرد راه كوفه را پيش گرفت تا اين كه شغل جديد را احراز نمايد.

مورخين اسلامي راجع به طرز مسافرت ابن زياد از بصره به كوفه به طور متفاوت نويسندگي كرده اند.بعضي نوشته اند كه عبيدالله بن زياد با عده اي از مردان مسلح كه يك قشون كوچك را تشكيل مي دادند راه كوفه را پيش گرفت.

بعضي ديگر گفته اند كه او به تنهائي و بدون اين كه حتي يك خادم با خود ببرد به سوي كوفه به راه افتاد.

بعضي گفته اند كه عبيدالله بن زياد از راه شط فرات كه راه معمولي مسافرت به كوفه (از جنوب بين النهرين به آن شهر) بود عازم آن شهر گرديد.

اما برخي گفته اند كه وي راه دجله را انتخاب كرد تا اين كه بتواند بدون اطلاع مردم كوفه وارد آن شهر شود.

از نوشته بعضي ديگر از مورخين چنين برمي آيد كه عبيدالله بن زياد نه از راه شط فرات به كوفه رفت و نه از راه شط دجله، بلكه از نشستن بر كشتي صرف نظر كرد و


از راه خشكي، به سوي كوفه به راه افتاد و چون مسافرت با كشتي سهل بود و مسافر مي توانست مقداري زياد بار، و عده اي كثير از افراد را با خود ببرد و بردن اسب و شتر هم با كشتي امكان داشت، به قاعده عبيدالله بن زياد، بايستي از راه آب به سوي كوفه حركت كرده باشد.

روايت ديگر مشعر بر اين است كه عبيدالله بن زياد وقتي به كوفه رسيد خود را به شكل حسين بن علي (ع) آراست تا اين كه مردم كوفه تصور نمايند كه وي حسين است كه از مكه آمده و مي خواهد وارد شهر شود.

لازمه صحت اين روايت اين است كه عبيدالله بن زياد اطلاع داشته باشد كه حسين از مكه به راه افتاده و عازم بين النهرين است و چون حسين با همراهان خود حركت مي كرد عبيدالله بن زياد كه مي خواست به شكل حسين وارد كوفه شود، نمي توانست تنها باشد و ناگزير، عده اي با او بودند.

با اين كه شب بود عده اي كثير به استقبال عبيدالله بن زياد كه تصور مي كردند (حسين بن علي - ع) است رفتند ولي در هيچ مأخذ ديده نشده كه مسلم بن عقيل به استقبال حسين (ع) رفته باشد.

آيا مسلم مي دانسته شخص كه در آن شب وارد شهر مي شود ابن زياد است نه حسين (ع).

در اين صورت براي چه به مردم نگفت كه مسافري كه وارد مي شود عبيدالله بن زياد است و به استقبالش نرويد.

مسلم بن عقيل كه در كوفه هشتاد هزار طرفدار داشت (با توجه به اين كه گفتيم كوفه داراي آن جمعيت نبود كه هشتاد هزار مرد با مسلم بيعت كنند) چرا در آن شب جلوي عبيدالله بن زياد را كه مطلع بود دشمن حسين (ع) مي باشد نگرفت؟

مسلم بن عقيل در آن شب كه عبيدالله بن زياد با شكل ظاهري حسين (ع) وارد كوفه شد مي دانسته كه او (حسين) است يا اين كه مي دانسته كه وي عبيدالله بن زياد مي باشد.

اگر او را حسين (ع) مي دانست چرا مثل ساير مردم به استقبال نرفت؟

مگر او نماينده حسين (ع) در كوفه نبود و مگر وظيفه اخلاقي او حكم نمي كرد كه به استقبال حسين (ع) برود؟

چه شد كه تمام طرفداران حسين (ع) در كوفه مطلع شدند كه در آن شب حسين (ع) وارد مي شود و فقط مسلم بن عقيل از اين واقعه بدون اطلاع ماند؟

آيا رسم و عادت اقتضا نمي كرد كه مردم وقتي از ورود حسين (ع) مطلع شدند نزد مسلم بروند تا اين كه به اتفاق وي كه نايب حسين (ع) يا نماينده وي بود، از پيشواي مذهبي خود استقبال كند.

عقل قبول نمي كند كه در شهر كوفه تمام طرفداران حسين از ورود او مستحضر شده باشند و فقط مسلم بي اطلاع مانده باشد.

از طرف ديگر عقل قبول نمي كند كه مسلم فهميده باشد كه آن مسافر حسين (ع)


نيست بلكه ابن زياد است و به طرفداران حسين نگفته باشد كه از استقبالش خودداري نمايند.

مگر اين كه طرز ورود عبيدالله بن زياد به كوفه غير از آن باشد كه گفته اند و او هنگام ورود به آن شهر خود را به شكل ظاهري حسين (ع) در نياورد بلكه با هويت واقعي خود، وارد كوفه گرديد.

در مورد اين كه مسلم بن عقيل از عبيدالله بن زياد جلوگيري نكرد مي توان گفت كه چون حسين (ع) مايل نبوده بين مسلمين، جنگ برادر كشي در بگيرد و مسلم مي دانسته لازمه جلوگيري از ورود عبيدالله بن زياد حاكم جديد كوفه، خون ريزي است لذا پيروان حسين را وادار به ممانعت از ورود ابن زياد نكرد.

اما در مورد اين كه مسلم بن عقيل از حسين (ع) استقبال نكرد هيچ علت عقلائي را نمي توان پذيرفت و فقط مي توان گفت روايت مربوط به اين كه عبيدالله بن زياد خود را به شكل ظاهري حسين (ع) ساخت و هنگام شب وارد كوفه شد، صحت ندارد.

به نظر مي رسد كه دستگاه جاسوسي يزيد بن معاويه كه در دوره خلافت پدرش (معاويه) به وجود آمد به خوبي از نيت مسلم بن عقيل آگاه بوده و مي دانسته كه آن مرد به تبعيت از نظريه حسين (ع) شمشير از غلاف نخواهد كشيد و گرنه ابن زياد به تنهائي، يا با عده اي معدود، قدم به شهري كه در آن هشتاد هزار مرد به توسط مسلم با حسين (ع) تبعيت كرده بودند نمي نهاد.

خودداري مسلم بن عقيل از جنگ، براي ممانعت از ورود عبيدالله بن زياد به كوفه، از نظر اخلاقي مستحسن بود و مسلم نخواست كه قطره اي از خون مسلمين بر زمين چكيده شود.

اما بايد تصديق كرد كه از نظر سياسي مطابق صلاح او نبوده است.

چون مسلم با خودداري از جنگ، و آزاد گذاشتن عبيدالله بن زياد براي ورود به كوفه، در واقع خود را تحت محاصره دشمن قرار داد.

روايتي كه حكايت مي كند عبيدالله بن زياد به شكل ظاهري حسين بن علي (ع) وارد كوفه شد از اين قرار است:

مردم كوفه هنگام عصر براي استقبال از حسين (ع) از شهر خارج شدند، ولي هر قدر جاده را از نظر گذرانيدند حسين (ع) نمايان نشد و بعد آفتاب غروب كرد و شب فرود آمد.

دو ساعت بعد از غروب آفتاب كه هوا به كلي تاريك شده بود عده اي سوار نمايان شدند و در پيشاپيش آن ها مردي با احتشام سوار بر قاطر حركت مي كرد و عمامه اي گران بها بر سر و لباسي فاخر در برداشت و يكي از زن ها كه به استقبال آمده بود تا آن مرد را ديد بانك زد به خداي كعبه سوگند ياد مي كنم كه او حسين بن علي (ع) و فرزند فاطمه (ع) مي باشد.

عبيدالله بن زياد جوابي به آن زن نداد و همچنين سلام و خوش باش ديگران را بدون جواب گذاشت و با همراهان وارد شهر شد.


لابد عبيدالله بن زياد از اين جهت سكوت كرد كه صدايش بگوش مردم نرسد.

صداي حسين (ع) صداي مكي بود و او زبان عربي را با لهجه مردم مكه صحبت مي كرد. اما عبيدالله بن زياد زبان عربي را با لهجه شهرستاني تكلم مي نمود.

بايد دانست كه تمام مردم حجاز (مكه جزو حجاز بود) با يك لهجه صحبت نمي كردند و در قسمت هاي مختلف حجاز، با لهجه هاي محلي تكلم مي نمودند.

هم امروز با اين كه وسائل ارتباط طوري توسعه يافته كه در كشورهاي اروپا تفاوت بين پايتخت و شهرستان ها از بين رفته، در آلمان و انگلستان و فرانسه لهجه هاي محلي باقي است.

نزديك يك صد و بيست سال است كه شهرهاي آلمان و انگلستان و فرانسه با راه آهن به هم مربوط شده و مسافرت بين شهرها آسان گرديده و در اين قرن راديو و تلويزيون از راه گوش ذهن ها را براي فراگرفتن لهجه پايتخت ها آماده مي كند و باز تفاوت لهجه در آلمان و انگلستان و فرانسه (از كشورهاي ديگر نام نمي بريم) باقي است [5] .

حسين در مدينه متولد شد اما زبان عربي را با لهجه مكي صحبت مي كرد زيرا پدر و مادرش با آن لهجه صحبت مي كردند.

مردم وقتي ديدند كه حسين (ع) سكوت كرده آن را حمل بر خستگي نمودند و انديشيدند چون وي خسته شده حال حرف زدن ندارد و بعضي هم فكر كردند كه شايد حسين آن ها را لايق نمي داند كه با آنان صحبت كند و وقتي به بزرگان شهر رسيد صحبت خواهد كرد.

در حالي كه حسين (ع) پيش ميرفت و استقبال كنندگان در عقب او و همراهانش حركت مي كردند از معابر كوفه گذشتند و با ارك حكومتي يا دارالاماره رسيدند.

نعمان بن بشير حاكم كوفه وقتي شنيد كه حسين وارد كوفه مي شود دانست كه نمي تواند از ورودش به شهر ممانعت نمايد.

او مي دانست كه حسين (ع) در كوفه ده ها هزار طرفدار دارد و هر گاه بخواهد از ورود حسين ممانعت نمايد طرفدارانش مبادرت به جنگ خواهند كرد و او را خواهند كشت.

اين بود كه در صدد ممانعت از ورود حسين (ع) برنيامد اما تصميم گرفت كه نگذارد حسين ارك حكومتي (دارالاماره) را تصرف كند.

حسين ساختگي، از شهر گذشت و به ارك حكومتي رسيد و به همراهان خود اشاره كرد كه دروازده ارك را بكوبند.

آن ها دروازه را كوبيدند و نعمان بن بشير انصاري حاكم كوفه كه مي دانست حسين وارد شهر شده خود را به بالاي حصار رسانيد.


او در تاريكي صورت حسين را نمي ديد ولي از شكوه او مي فهميد كه بايد حسين (ع) باشد و سر را خم كرد و گفت من ميل دارم كه احترام تو محفوظ بماند ولي اگر بخواهي وارد ارك حكومتي بشوي ناگزيرم كه از ورودت جلوگيري كنم و در آن موقع احترام تو از بين خواهد رفت.

روايتي ديگر وجود دارد مشعر بر اين كه عبيدالله بن زياد وقتي وارد كوفه شد با اين كه شب بود نقابي بر چهره داشت تا اين كه مردم صورتش را نبينند.

اگر اين روايت درست باشد بايد گفت كه طرفداران حسين در كوفه بسيار ساده بودند كه آن مرد نقابدار را حسين فرض كردند چون حسين كه مي دانست طرفدارانش در كوفه با اشتياق منتظر ديدنش هستند نمي بايستي نقاب بر صورت بيندازد و چهره را از آنها بپوشاند و بر حسب قاعده مردي كه پيشواي مذهبي است و مي داند مريدانش منتظر وي هستند خود را به آنان نشان مي دهد.

يك مرتبه ديگر مي گوئيم كه در قرن اول هجري براي ثبت وقايع اسلامي كتاب نوشته نشد و كتابهاي تاريخ را از قرن دوم هجري شروع به نوشتن كردند و مورخين، چاره نداشتند جز آن كه تاريخ را از سينه ي كساني كه وقايع را از ديگران شنيده بودند استخراج كنند و به اين جهت روايات مربوط به قسمت هائي از تاريخ قرن اول هجري اختلاف پيدا كرد.

عبيدالله كه شتاب داشت هر چه زودتر وارد ارك حكومتي بشود و در پناه ديوارهاي آن قرار بگيرد مردد بود چه كند.

اگر خود را به نعمان نمي شناسانيد وي در را به رويش باز نمي كرد و اگر مي شناسانيد مردم صدايش را مي شنيدند و مي فهميدند كه وي حسين (ع) نيست.

بعد به خود گفت كه حسين (ع) هنوز وارد اين شهر نشده و مردم صدايش را نشنيده اند و لذا اگر من بدون اين كه اسم خود را ببرم قدري با نعمان صحبت كنم مردم نخواهند فهميد كه من حسين نيستم.

لذا سر را بلند كرد و بانك زد اي نعمان بن بشير انصاري آيا مرا نمي شناسي و نمي داني كه هستم... بگو در را بگشايند كه من وارد ارك شوم.

نعمان كه صداي عبيدالله را شناخت و دانست كه حكمران جديد كوفه است معذرت خواست و گفت من تو را نشناختم و گرنه در را باز مي كردم و هم اكنون مي گويم كه در را باز كنند.

وقتي عبيدالله سر بلند كرد و با نعمان بن بشير انصاري صحبت نمود مردي وي را شناخت و حيرت زده بانك زد اين حسين نيست بلكه فرزند (مرجانه) است.

مرجانه اسم مادر عبيدالله بن زياد بود و آن زن بين مردم شهرتي نيكو نداشت.

وقتي مردم شنيدند كه آن قاطر سوار حسين نيست بلكه عبيدالله است به خشم درآمدند و اگر آن موقع دروازه ارك باز نمي شد و عبيدالله سوار بر قاطر وارد ارك نمي گرديد با اين كه عده اي با او بودند ممكن بود مورد حمله بگيرد.


بعد از ورود او، همراهانش نيز وارد ارك شدند و دروازه را بستند تا اين كه مردم وارد دارالاماره نشوند.

آن شب عبيدالله تا بامداد در ارك يا دارالاماره بيدار بود و بيم داشت كه مورد حمله قرار بگيرد يعني مردم به ارك حمله كنند.

در تمام كوفه فهميدند كه عبيدالله بن زياد حاكم بصره، با عنوان حاكم كوفه وارد آن شهر شده است و با اين كه در آن شب عبيدالله خود را در معرض خطر مي ديد روز بعد، خطر از بين رفت و عبيدالله نه فقط در ارك حكومتي در معرض خطر نبود بلكه در مسجد بزرگ شهر براي مردم وعظ كرد. معلوم نيست كه در آن شب تا صبح چه واقعه اي اتفاق افتاد كه خشم مردم كوفه نسبت به عبيدالله مبدل به حال تسليم گرديد.

كتب مورخين شرق در اين خصوص ساكت است و علت را ننوشته اند.

اگر مسلم بن عقيل در آن شب به هواخواهان حسين كه در كوفه بودند مي گفت كه از حاكم جديد اطاعت نمايند مي پذيرفتيم كه مردم به دستور مسلم از حاكم جديد اطاعت كردند. اما مسلم در آن شب چيزي نگفت و به طور كلي در تواريخ شرق، از گفتار و كردار مسلم، در شبي كه عبيدالله بن زياد وارد كوفه شد، اثري وجود ندارد يا اگر هست ما آن سند تاريخي را نديده ايم.

گفتار و كردار مسلم در شبي كه عبيدالله بن زياد وارد كوفه شد محور واقعه قتل اوست و بايد دانسته شود كه او در آن شب چه گفت و چه كرد اما در كتب مورخين شرق، حتي اشاره اي هم به گفتار و كردار مسلم بن عقيل در آن شب نشده در صورتي كه مسلم در آن شب در كوفه بود و اگر در آغاز مي انديشيد كه حسين وارد شهر شده (كه آن هم گفتيم قابل قبول نيست) بعد از اين كه مردم دانستند كه آن مسافر عبيدالله بن زياد است وي بايد چيزي بگويد و اقدامي بكند، و لو براي جلوگيري از خونريزي بگويد كه مردم بايد از حاكم جديد اطاعت نمايند.

اما تمام مورخين شرق يا آن ها كه ما آثارشان را ديده ايم در مورد گفتار و كردار مسلم در آن شب ساكت هستند و بامداد روز بعد، مردم از دعوت حاكم جديد براي اجتماع در مسجد بزرگ شهر اطاعت كردند و در آنجا مجتمع شدند و وعظ عبيدالله را كه وعظ مذهبي نبود بلكه يك اولتيماتوم سياسي به شمار مي آمد شنيدند.

در آن موقع، حكام بلاد اسلامي وقتي كه مي خواستند چيزي به مردم بگويند از آن ها دعوت مي كردند كه در مسجد مجتمع شوند و وقتي حضور يافتند عبيدالله بن زياد وارد مسجد شد، و براي مردم صحبت كرد و آن مرد كه شب قبل تا صبح در ارك حكومتي از بيم تهاجم مردم به ارك نخوابيد طوري با شدت صحبت كرد كه گوئي در راس يك ارتش پنجاه هزار نفري وارد كوفه شده است.

وي مي دانست كه حسين در كوفه هشتاد هزار طرفدار دارد كه با او بيعت كرده اند و نيز مي دانست كه نماينده حسين (ع) در كوفه مي باشد و آن هشتاد هزار نفر كه در آن شهر هستند فرمانده دارند


و لذا آن ها را بايد به چشم يك ارتش ديد نه عده اي منفرد و متفرق كه نمي دانند از كه اطاعت كنند و زير كدام پرچم قرار بگيرند [6] .

در آن روز عبيدالله بن زياد بايستي مي فهميد كه مسلم بن عقيل كه در كوفه است مي تواند طرفداران حسين (ع) را عليه او بشوراند. حتي اگر به او سپرده باشند كه شمشير از غلاف نكشد، وقتي تهديدهاي عبيدالله بن زياد را بشنود به خشم در مي آيد و شكيبائي هر كس اندازه اي دارد وقتي كاري كردند كه ظرفيت شكيبائي پر شد و لبريز گرديد صبورترين افراد شروع به ستيزه مي كند.

پس عبيدالله بايستي در آن روز در مسجد كوفه نرم و ملايم حرف بزند تا اين كه مسلم بن عقيل و طرفداران حسين (ع) را خشمگين ننمايد. اما در آن روز عبيدالله بن زياد بيشتر راجع به شمشير و تازيانه صحبت كرد و گفت من داراي شمشير و تازيانه هستم و هر كس كه با يزيد بن معاويه و من كه نماينده اش مي باشم مخالفت كند از ضربات تازيانه من جان خواهد سپرد يا اين كه سرش با شمشير از بدن جدا خواهد گرديد و من كسي هستم كه در صورت لزوم، تمام مردان كوفه را به قتل خواهم رسانيد و آسياب ها را از خون آن ها به گردش در خواهم آورد [7] .

عبيدالله بن زياد گفت:

هر كس كه در اين شهر زندگي مي كند اگر بخواهد كه جان و مالش مصون بماند و زن و فرزندانش اسير نشوند بايد از خليفه يزيد بن معاويه و من كه نماينده او در اين شهر هستم اطاعت نمايد و گرنه به هلاكت خواهد رسيد و مالش ضبط خواهد شد و زن و فرزندانش اسير خواهند گرديد و من براي كشتن مخالفين خليفه، يزيد بن معاويه، چند جلاد با خود آورده ام و اگر ضروري باشد جلادان ديگر هم استخدام خواهم كرد.

با چه نيروئي عبيدالله بن زياد آن روز در مسجد كوفه آن نطق راكرد؟

او مي دانست كه نعمان حاكم سابق كوفه بيش از دويست و پنجاه شرطه ندارد و به فرض اين كه عبيدالله بن زياد با يك صد سوار وارد كوفه شده باشد، شماره سربازانش به سيصد و پنجاه نفر مي رسد و چگونه حاكم جديد مي خواست با سيصد و پنجاه نفر، با هشتاد هزار نفر از طرفداران حسين بجنگند؟ باز اگر طرفداران حسين متفرق بودند و فرمانده نداشتند، حاكم مي توانست با آن سيصد و پنجاه نفر عده اي از متنفذين آن ها را دستگير


و به زندان بيندازد تا اين كه ديگران بدانند كه بايد بر جاي خود بنشينند. اما طرفداران حسين (ع) متشكل بودند و فرمانده داشتند و اگر جنگي در مي گرفت در كمتر از يك ساعت تمام پيادگان و سواران حاكم جديد را معدوم مي كردند. مسلم بن عقيل بعد از اين كه وارد كوفه شد به طوري كه گفتيم در خانه سليمان بن صرد خزاعي منزل كرد و در آن خانه بود كه طرفداران حسين (ع) به توسط او با حسين بيعت كردند. پس از اين كه تمام بيعت كنندگان به توسط مسلم با حسين (ع) بيعت نمودند مسلم فراغت به دست آورد. تا آن موقع آن مرد نمي توانست از خانه سليمان بن صرد خزاعي خارج شود. براي اين كه از طلوع صبح تا نيمه شب مردم براي بيعت كردن با حسين (ع) به توسط او مي آمدند و مسلم فقط فرصت مي كرد كه در خانه نماز بخواند و غذا صرف كند و بخوابد تا اين كه روز بعد براي پذيرفتن مردم آماده باشد.

بعد از اين كه بيعت تمام شد، (مختار بن ابي عبيده ثقفي) از كساني كه زودتر از ديگران با حسين بيعت كرده بود نزد مسلم رفت و گفت در اولين روز كه من تو را در اين شهر ديدم از تو خواهش كردم كه به منزل من بيائي و در آنجا سكونت كني و تو گفتي كه خانه سليمان بن صرد خزاعي مركزيت دارد و براي بيعت بهتر از جاهاي ديگر است و اينك كه بيعت به اتمام رسيده باز من از تو خواهش مي كنم كه به منزل من بيائي و در آن جا سكونت كني. مسلم خانه مختار بن ابي عبيده ثقفي را نديده بود چون از روزي كه وارد كوفه شد، فرصت به دست نياورد تا در شهر گردش كند اما شنيد كه خانه مختار يك كاخ است و او يكي از توانگران بين النهرين مي باشد. مختار به طوري كه مي گفتند هزارها جريب زمين كشاورزي در بين النهرين داشت و نخلستان او در بصره آن قدر وسيع بود كه نمي دانست چند درخت خرما در آن نخلستان وجود دارد و حتي در (جزيره) واقع در شمال بين النهرين اراضي كشاورزي داشت. مسلم بن عقيل مي دانست كه مختار بن ابي عبيده مردي است توانگر و ميهمان داري از او، براي وي گران نخواهد بود [8] .

علت اين كه مسلم بن عقيل نمي خواست به خانه مختار بن ابي عبيده ثقفي برود شايعه اي بود كه راجع به او وجود داشت و مي گفتند كه مختار در زمان حسن بن علي (ع) و معاويه، به شخص اخير پيشنهاد كرده بود كه اگر حكومت (جبال) را به او بدهد وي حاضر است كه حسن بن علي (ع) را دستگير نمايد و به او تسليم كند و در آن موقع قسمت مركزي ايران را ايالت جبال مي خواندند. در اين مورد سه روايت وجود دارد يكي اين كه مختار بن ابي عبيده ثقفي خود اين پيشنهاد را به معاويه كرد و دوم اين كه به وسيله عمويش


آن پيشنهاد را به معاويه نمود و سوم اين كه نه او به معاويه مراجعه كرد نه عمويش بلكه مختار بن ابي عبيده ثقفي فقط با عمويش راجع به اين موضوع مذاكره نمود و گفت برويم و به معاويه پيشنهاد كنيم كه حسن بن علي (ع) از طرف ما به او تسليم شود و او در عوض حكومت بين النهرين را به تو بدهد و حكومت جبال را به من. قبول هيچ يك از اين روايات سهل نيست چون مختار بن ابي عبيده ثقفي با اقدامي كه بعد براي گرفتن انتقام حسين (ع) كرد ثابت نمود كه به فرزندان علي بن ابي طالب (ع) خيلي علاقه دارد.

از آن گذشته مختار مردي بود غني و مثل توانگران كه احتياج به مقام دنيوي ندارند احتياج نداشت كه حاكم جبال يا بين النهرين شود. مسلم نمي خواست كه دعوت مختار را بپذيرد ولي آن قدر آن مرد اصرار كرد تا اين كه مسلم بن عقيل موافقت نمود كه از خانه سليمان منتقل به خانه مختار شود و از روزي كه منتقل به خانه مختار گرديد هر روز، هنگام غروب از خانه خارج مي شد و براي نماز به مسجد مي رفت و در آنجا مردم كوفه به او اقتدا مي كردند و نماز مي خواندند و بعد از نماز مسلم بن عقيل براي مردم صحبت مي نمود و آن ها را تشويق مي كرد كه به رهبري حسين بن علي (ع) بر ظلم و فسق يزيد و عمالش غلبه كنند و اسلام را به شكل سابق كه شكل اصيل دين بود برگردانند. در روزي كه عبيدالله بن زياد در مسجد بزرگ كوفه صحبت كرد و مردم را با شمشير و تازيانه ترسانيد و گفت هر كس كه از اطاعت يزيد سرپيچي كند به قتل خواهد رسيد مسلم مانند روزهاي ديگر، هنگام غروب آفتاب، به اتفاق خادمش (يا غلامش) راه مسجد را پيش گرفت و او هر روز در آغاز شب در مسجدي نماز مي خواند كه آن روز عبيدالله بن زياد هنگام روز در آن مسجد براي مردم صحبت كرده بود. مسلم روزها كه به مسجد مي رفت تنها بود يعني هيچ يك از هواخواهان حسين با او نمي رفتند بلكه فقط خادم يا غلامش با او مي رفت. آن روز هم مانند روزهاي ديگر مسلم تنها به مسجد رفت. عبيدالله حاكم كوفه از برنامه نماز خواندن مسلم بن عقيل آگاه بود و مي دانست كه وي چه ساعت وارد مسجد مي شود و چه ساعت از آنجا خارج مي گردد. معهذا در آن روز هنگامي كه مسلم بن عقيل به طرف مسجد مي رفت او را توقيف نكرد و موقعي كه از مسجد برمي گشت نيز او را توقيف ننمود.

ممكن است فكر كنيم كه عبيدالله حاكم كوفه هنگامي كه مسلم به سوي مسجد مي رفت ترسيد كه او را توقيف كند چون مي دانست كه هشتاد هزار طرفدار دارد. اما وقتي مسلم از مسجد مراجعت كرد، طرفدار نداشت و به طوري كه خواهيم گفت آنهائي كه طرفدارش بودند از وي رو برگردانيدند و در آن موقع عبيدالله بن زياد دانست كه مسلم بدون حامي مي باشد و مي توانست او را دستگير كند. عبيدالله بن زياد در آن موقع به توسط چند سرباز از سربازان شرطه مي توانست مسلم را توقيف كند و به زندان بيندازد ولي آن كار را نكرد. مسجدي كه مسلم در آن نماز مي خواند نزديك ارك حكومتي بود و به روايتي از ارك، يك در به درون مسجد بازمي شد و عبيدالله به خوبي مي دانست كه بعد از ورود مسلم به آن مسجد چه اتفاق افتاده و مسلم طرفداران خود را از دست داده است. عبيدالله بن زياد خردسال و نادان نبود كه نداند آن فرصت را براي دستگيري مسلم


(يا قتل او) نبايد از دست داد و هر گاه آن فرصت از دست برود ممكن است كه ديگر، او، براي دستگيري يا قتل مسلم فرصتي به دست نياورد. معهذا از طرف عبيدالله اقدامي براي دستگيري مسلم نشد و علت آن را خواهم گفت.

مسلم شب هاي ديگر وقتي وارد مسجد مي شد آن هائي كه در مسجد بودند سلام مي كردند و بعد در عقبش صف مي بستند و صف هاي آنها به قدري متعدد بود كه تمام محوطه مسجد را در آن قسمت كه در آن نماز مي خواندند پر مي كرد. ولي در آن شب وقتي مسلم وارد مسجد شد كسي به او سلام نكرد و آنهائي كه در مسجد حضور داشتند اين طور نشان دادند كه مسلم را نمي بينند. مسلم بن عقيل كه با وضو وارد مسجد شده بود، رفت و برجائي كه شب هاي ديگر مي نشست جلوس كرد. قاعده مسلمان ها اين است كه قبل از نماز جماعت، همه عقب امام صف مي بندند اما مثل او بر زمين نشسته اند و آشنايان با هم صحبت مي كنند و از حال يكديگر مي پرسند و بين مسلمان ها نماز جماعت از اين جهت مستحب موكد است كه لااقل در هر شبانه روز، يك بار، دور هم جمع شوند و از حال يكديگر آگاه گردند.

شب هاي قبل بعد از اين كه مسلم مي نشست قبل از آغاز نماز، زمزمه صحبت مردم را در عقب خود مي شنيد و بعضي از آنها كه مي خواستند به وي اقتدا كنند قبل از اين كه در صف قرار بگيرند به او نزديك مي شدند و مقابلش يا كنار او مي نشستند و پرسش هائي از وي مي كردند. ولي در آن شب نه زمزمه صحبت را از عقب خود شنيد و نه كسي به او نزديك شد كه پرسشي بكند. مسلم طوري از سكوت حيرت كرد كه رو برگردانيد و ديد حتي يك نفر در عقب او ننشسته است. وي اطراف را از نظر گذرانيد و مشاهده نمود شماره نماز گزاران خيلي كمتر از شب هاي قبل مي باشد ولي همه فرادا نماز مي خوانند. خادم يا غلام مسلم كه مردي ساده بود به او نزديك شد و گفت يا سيدي آيا ميل داري كه بگويم كساني كه در مسجد هستند به تو اقتداء كنند. مسلم گفت اين قدر ساده مباش، كساني كه در اين مسجد هستند اگر مي خواستند كه به من اقتدا كنند بدون ياد آوري تو اقتدا مي كردند، مسلم در مسجد نماز خواند و آن گاه خارج شد تا اين كه به خانه (خانه مختار بن ابي عبيده ثقفي) برسد و در خصوص رفتن او به خانه مختار چند روايت هست.

روايت اول اين كه مسلم وقتي متوجه شد كه مردم از او رو برگردانيده اند از رفتن به خانه مختار، خودداري نمود كه مبادا براي آن مرد توليد خطر كند. روايت دوم اين است كه مسلم فكر كرد همان طور كه همه از او رو برگردانيده اند ممكن است كه مختار هم از وي رو برگردانيده باشد و به آن جا نرفت كه مبادا در را به رويش نگشايند و او مورد تحقير قرار بگيرد. روايت سوم اين است كه مسلم و خادم او مثل شب هاي ديگر بعد از خروج از مسجد به خانه مختار برگشتند و در زدند ولي كسي در را بروي آنها نگشود. روايت چهارم اين است كه مختار بن ابي عبيده ثقفي وقتي ديد كه مسلم از مسجد مراجعت نكرد مضطرب شد و دو نفر از كسان خود را فرستاد كه به مسجد بروند و ببينند چرا مسلم تاخير كرده و آن ها به مسجد رفتند و تحقيق كردند و فهميدند كه مسلم در آنجا به تنهائي نماز خواند و بعد از مسجد خارج گرديد. آن دو نفر مراجعت كردند و آن چه شنيده بودند به مختار گفتند و او دستور داد كه آن ها بروند و جستجو كنند و مسلم را به خانه بياورند.


آن دو نفر، در شهر جستجو كردند و سراغ مسلم را از مردم گرفتند و كسي نمي دانست كه وي كجا رفته است. در بين اين روايات آن چه مورد قبول مورخين مي باشد اين است كه آن شب مسلم بن عقيل در خانه مختار بن ابي عبيده ثقفي نخوابيد و با توجه به وفاداري مختار نسبت به حسين (ع) بعيد مي نمايد كه وي در را به روي مسلم نگشوده باشد بلكه خود مسلم پس از اين كه ديد كه مردم كوفه از او رو برگردانيده اند از رفتن به خانه مختار خودداري كرد تا اين كه حضورش در آن خانه براي مختار توليد خطر نكند يا اين كه خود را در خانه مختار در خطر مي ديد چون در كوفه كسي نبود كه نداند مسلم ميهمان مختار است و روز و شب جز هنگامي كه از منزل خارج مي شود در خانه او به سر مي برد. اما علت رو برگردانيدن مردم كوفه از مسلم بن عقيل اين بود كه بعد از اين كه فهميدند شخصي كه وارد كوفه گرديد. عبيدالله بن زياد است نه حسين بن علي (ع) سخت ترسيدند. خاصه آن كه عبيدالله بن زياد بعد از خطابه آن روز كه در آن، از شمشير و تازيانه صحبت مي كرد مبادرت به دو كار ديگر هم نمود.

اول اين كه به وسيله عمال خود در شهر شايع كرد كه يك ارتش عظيم يكصد هزار نفري مدتي است از شام به راه افتاده و عنقريب وارد كوفه خواهد شد و هر كس كه از حسين بن علي (ع) طرفداري كند و با يزيد مخالفت نمايد به قتل خواهد رسيد. دوم اين كه در همان روز تمام روساي قبايل اطراف كوفه را احضار كرد و به آن ها گفت من از شما مي خواهم كه قبايل خود را وادار به اطاعت نمائيد و به آن ها بسپاريد كه از طرفداري از حسين خودداري كنند و به هر رئيس قبيله به نسبت بزرگي و كوچكي قبيله از پنج هزار دينار تا دو هزار دينار داد. دادن پول توام با تهديد نيز بود و عبيدالله بن زيد به روساي قبايل گفت ارتشي كه از شام به راه افتاده عنقريب وارد كوفه خواهد شد و تحت فرماندهي من قرار خواهد گرفت و قدرت من در اين جا بيش از امروز خواهد گرديد. اگر شما نسبت به يزيد بن معاويه و من وفادار بمانيد باز به شما پول خواهم داد و هر نوع تقاضاي معقول داشته باشيد از اطرف من پذيرفته خواهد شد. اما اگر با يزيد مخالفت كنيد و از حسين (ع) حمايت نمائيد بعد از اين كه ارتش شام وارد شد از من بد خواهيد ديد. چون فصيح ترين و موثرترين دليل ها در بعضي از اشخاص، يا در اكثر اشخاص، پول است و عبيدالله بن زياد به روساي قبايل پول داد، و در ضمن آن ها را ترسانيد. آن ها كه به توسط مسلم بن عقيل، با حسين (ع) بيعت كرده بودند روش احتياط را پيش گرفتند و بدون اين كه تظاهر به طرفداري از يزيد و مخالفت با حسين (ع) كنند سكوت را پيشه كردند. در مردم شهر كه سوداگر و كشاورز و كارگر بودند تهديد عبيدالله بن زياد خيلي موثر واقع شد. چون مردم مي دانستند كه ابن زياد مردي است قسي القلب و خون ريز و از قتل كساني كه تظاهر به طرفداري از حسين (ع) و مخالفت با يزيد مي كنند مضايقه ندارد. وحشت مردم از ابن زياد از روز بعد از خروج مسلم از خانه مختار بيشتر شد چون به طوري كه خواهيم گفت ديگر مردم مسلم را نديدند و اين فكر به وجود آمد كه بعد از آمدن ابن زياد مسلم گريخت در صورتي كه مسلم بن عقيل همچنان در كوفه بود اما چون مردم او را نمي ديدند و او هم، از خود خبري به عامه مردم نمي داد مردم تصور مي كردند كه مسلم رفته است. در هر حال


براي مردم خطر ابن زياد قسي القلب خطري بود فوري و محسوس در صورتي كه آمدن حسين (ع) به كوفه، واقعه اي به شمار مي آمد كه مردم كوفه نمي توانستند تاريخ آن را تعيين كنند و بدانند چه موقع حسين (ع) وارد خواهد شد. مسلم بدون اين كه مقصدي داشته باشد در معابر كوفه به حركت درآمد و نمي دانست به كجا برود و اطلاع نداشت كه آيا در كوفه مثل بعضي از بلاد كاروانسرا و مسافرخانه اي هست كه وي بتواند آن شب و شب هاي ديگر در آن جا بسر ببرد تا اين كه حسين (ع) از مكه وارد شد يا اين كه دستوري جديد ديگر از طرف او، برايش برسد. از روزي كه مسلم وارد كوفه شد، سه جا را شناخت يكي خانه سليمان بن صرد خزاعي كه در آن جامنزل كرد و دوم خانه مختار بن ابي عبيده ثقفي كه مسكن دوم او بود و سوم مسجد كه در آن جا نماز مي خواند. بعد متوجه شد به فرض اين كه در كوفه مسافر خانه يا كاروانسرائي باشد كه وي بتواند شب را در آن بسر ببرد آيا صلاح هست كه به آن جا برود؟ چون در كوفه او را مي شناسند و همين كه قدم به مسافرخانه يا كاروانسرا بگذارد سربازان عبيدالله بن زياد مي آيند و او را دستگير مي كنند. گفتيم كه عبيدالله بن زياد در آن موقع نمي خواست كه مسلم را دستگير كند نه به طوري ديگر مزاحم وي شود. فقط آن روز در مسجد بعد از اين كه اظهاراتش به اتمام رسيد گفت از قول من به اين مرد هاشمي كه در كوفه است بگوئيد كه آرام باشد و اگر قصد دستگيري مسلم را داشت همين كه وي قدم از مسجد بيرون مي گذاشت وي را دستگير مي كرد و شايد در خود مسجد وي را دستگير مي نمود چون عبيدالله مردي نبود كه اگر بخواهد شخصي را دستگير نمايد احترام مسجد مانع از دستگيري وي شود. مسلم آن قدر رفت تا اين كه از شهر خارج شد و به حومه آن رسيد و حومه كوفه نزديك فرات قرار داشت و چون خسته شده بود در آن جا به ديوار باغي تكيه داد و بعد از چند دقيقه دري باز شد و زني از آن در خارج گرديد و مسلم از او پرسيد اين جا چه محله ايست؟ آن زن گفت محله (بني خزيمه). مسلم پرسيد اين باغ از كيست؟ زن گفت از (هاني بن عروه) مسلم گفت به او بگو كه مردي آمده و مي خواهد وي را ببيند زيرا مسلم، هاني بن عروه را مي شناخت و مي دانست از طرفداران حسين است. در اين مورد مثل بعضي از موارد ديگر، اختلاف روايت وجود دارد و بعضي مي گويند كه رفتن مسلم به باغ هاني بن عروه بر حسب تصادف نبوده و آن زن كه يكي از خدمه (يا كنيزها)ي هاني بشمار مي آمده در آن موقع شب كه همه خوابيده بودند بر حسب تصادف در را نگشوده بلكه مسلم مي دانسته كه خانه هاني بن عروه در محله بني خزيمه است و آن محله، منطقه سكونت توانگران شهر بود و آن ها در آنجا باغ هاي وسيع و عمارات عالي داشتند و مسلم ترجيح داد كه در خانه (هاني) سكونت نمايد. در هر حال بر طبق روايتي كه حاكي از اين است مسلم، بر حسب تصادف آن خانه را يافت آن زن اسم مسلم را پرسيد و زن رفت و به سرعت مراجعت كرد و گفت مولاي من وقتي نام تو را شنيد خيلي خوشوقت شد اما چون مريض و بستري مي باشد نمي تواند از جا برخيزد و به استقبالت بيايد و خواهش مي كند كه داخل شوي. مسلم به راهنمائي آن زن وارد باغ شد و خادم يا كنيز، او را به سوي اطاق مولايش برد و مسلم ديد كه هاني در بستر است و رنگ رخسار او نشان مي دهد كه بيمار مي باشد. با اين كه آن مرد مريض بود وقتي كه مسلم را ديد سعي كرد كه


برخيزد و مسلم از او خواهش نمود كه خود را به زحمت نيندازد. آن گاه هاني از حال مسلم پرسيد و وقتي شنيد كه وي از خانه مختار بن ابي عبيده ثقفي خارج گرديد، عملش را ستود و گفت كه اگر تو در خانه مختار بودي دستگير مي شدي. مسلم گفت آن قدر كه من ملاحظه مختار را كردم ملاحظه خود را ننمودم براي اين كه مختار مردي است كه عده اي از مردان و زنان اين شهر و جاهاي ديگر از او ارتزاق مي كنند و دريغم آمد كه اين مرد خبر بر اثر توقف من در خانه اش كشته شود يا اين كه محبوس گردد. هاني گفت من عبيدالله بن زياد را به خوبي مي شناسم و مي دانم كه آن مرد داراي عقده ابراز قدرت است و خون هائي كه مي ريزد به ظاهر براي وفاداري به بني اميه مي باشد ولي در باطن از اين جهت خون ريزي مي كند كه عقده ابراز قدرت خود را بگشايد. او فكر مي كند كه تمام افراد بايد از فرمانش اطاعت كنند و هر چه مي گويد بي چون و چرا بپذيرند و هر كس كه حاضر به اطاعت از فرمانش نباشد در نظر او واجب القتل است. وي مي داند كه در اين شهر مردي هست كه از فرمان او اطاعت نمي نمايد و آن تو هستي. شنيدم امروز او در مسجد گفته بود كه از قول من به اين مرد هاشمي بگوئيد آرام باشد. من تصور مي كنم كه او از تو مي ترسد و بيم دارد كه تو در راس طرفداران خود عليه او شورش كني و به همين جهت آن حرف را زد. مسلم كه مي ديد هاني بن عروه بيمار است از او پرسيد تو كه از خانه خارج نمي شوي اين اطلاعات را از كجا كسب كرده اي. هاني گفت كسان من امروز در مسجد بودند و اظهارات عبيدالله بن زياد را شنيدند و حتي واقعه غروب امروز را هم به اطلاع من رسانيدند و من اطلاع پيدا كردم كه در آغاز شب، در مسجد، كسي به تو اقتدا نكرد و مردم از ترس عبيدالله از تو رو برگردانيدند. در هر حال، ملايمتي كه امروز عبيدالله نسبت به تو نشان داد بر خلاف فطرت اوست و تو بايد از او بر حذر باشي. مسلم گفت به همين جهت من خانه مختار را ترك كردم.

هاني گفت من دستور مي دهم كه اهل اين خانه، سكونت تو را در اين جا بروز ندهد و كسي از حضور تو در اين خانه اطلاع حاصل نخواهد كرد و تو مي تواني محرمانه، طرفداران حسين (ع) را در اين خانه بپذيري و آنها را براي شورش عليه عبيدالله بن زياد آماده كني.


پاورقي

[1] دانشمند بلند پايه جناب آقاي حبيب الله نوبخت در شماره شصت و يکم سال سي‏ام مجله خواندني‏ها. در مقاله‏اي که به عنوان (حاشيه بر امام حسين و ايران) منتشر شده فرموده‏اند که حضرت سيدالشهدا (ع) در مکه در معرض خطر نبوده است ولي حضرت آقاي سيد جواد هشترودي دانشمند و روحاني محترم که مطالب اين کتاب به نظرشان مي‏رسد تا اين که با تاريخ آل محمد (ص) موافق باشد مي‏فرمايند که حضرت حسين (ع) در مکه در معرض خطر بود و عده‏اي قصد قتلش را داشته‏اند و لذا اين قسمت از گفته نويسنده اين تحقيق که حضرت حسين (ع) در مکه در معرض خطر بوده موافق است با استنباط، حضرت آقاي سيد جواد هشترودي دانشمند و روحاني بزرگوار (مترجم).

[2] جناب آقاي حبيب الله نوبخت در مقاله‏اي که به عنوان «حاشيه‏اي بر امام حسين و ياران» منتشر فرموده‏اند گفته‏اند که امام حسين (ع) نه شاعر بود، نه با شاعران آميزش داشت.

قبل از اين که کلمه‏اي زيادتر در اين خصوص بنويسيم بايد بگويم که مترجم ناتوان براستي خود را ضعيف‏تر از آن مي‏داند که با دانشمندي بلند پايه چون جناب آقاي حبيب الله نوبخت عالم بزرگ فقه اللغه زبان پارسي و سراينده شاهنامه يکصد هزار بيتي نوبخت که من از خوان فضل آن استاد بزرگ بسيار بهره‏مند شده‏ام مباحثه کند، جناب آقاي نوبخت يک دانشمند هستند و من يک ميرزا بنويس مي‏باشم و به عجز خود در قبال آن دانشمند اعتراف مي‏نمايم ولي بنده تا امروز، چندين قطعه شعر ديده‏ام که نوشته‏اند از اشعاري است که امام حسين (ع) سروده و از آن گذشته حضرت آقاي سيد جواد هشترودي که در تاريخ آل محمد (ص) تبحر دارند و از روحانيان برجسته هستند و اين کتاب به نظرشان مي‏رسد تا اين که با تاريخ شيعه مطابقت داشته باشد مي‏فرمايند که امام حسين (ع) شعر مي‏سرودند و با شعرا محشور بودند، واضح است که سيدالشهداء شاعر حرفه‏اي نبودند و کارشان سرودن شعر نبود اما طبع شعر و ذوق ادبي داشتند، و اشعاري سروده‏اند و اين نظريه حضرت آقاي سيد جواد هشترودي است. (مترجم).

[3] يعني خداوند هر چه بخواهد مي‏کند (مترجم).

[4] کلمه (مخيم) بايد بر وزن کلمه مفصل خوانده شود و معناي آن مکان خيمه است ولي در قرون اول اسلامي همواره بجائي اطلاق مي‏شده که در آن خيمه‏هاي متعدد افراشته بودند و اگر در محلي فقط يک خيمه افراشته مي‏شد به آن نمي‏گفتند مخيم و چون خيمه‏هاي حسين (ع) و همراهانش متعدد بود فرزدق گفت از مخيم حسين مراجعت کردم و اين لغت به خصوص در قرون اول اسلامي رواج داشت (مترجم).

[5] مترجم از وضع تفاوت لهجه در آلمان اطلاعي ندارد اما در انگلستان و فرانسه، تفاوت لهجه وجود دارد و در انگلستان دو لهجه اصلي موجود است يکي لهجه (اکسفورد) و ديگري لهجه (کامبريج) چون آن دو دانشگاه منشاء اين دو لهجه بوده‏اند اما تفاوت بين اين دو لهجه امروز، به اندازه قرن نوزدهم نيست (مترجم).

[6] بارها نوشته شده که پرچم، اسم علم مغولها بود که يک دم گاو تبت به شمار مي‏آمد و از زبان مغولها وارد زبان فارسي شده و براي علم، در زبان فارسي کلماتي فصيح و اصيل (درفش) و (اختر) وجود دارد ولي کلمه پرچم متداول گرديده و به همين جهت آن را به کار مي‏بريم (مترجم).

[7] چند بار مترجم در تواريخ، حتي تواريخ معتبر خوانده است که آن قدر از مردم کشتند تا اين که آسياب را با خون مردم به گردش درآوردند و گندم را آرد نمودند. با تصديق اين که روايت کشتن افراد زياد، در قديم (و هم امروز) قابل قبول است ولي به حرکت درآوردن آسياب با خون آن‏ها از لحاظ فيزيکي قابل قبول نيست زيرا خون بعد از خروج از بدن، منعقد مي‏شود (دلمه مي‏شود) و نمي‏توان با آن آسياب را به گردش درآورد. (مترجم).

[8] اين مختار بن ابي‏عبيده ثقفي همان است که در سال شصت و ششم هجري براي خونخواهي حسين (ع) قيام کرد و بر خلاف آنچه مردم تصور مي‏کنند اولين کسي که براي خونخواهي حسين (ع) قيام کرد مختار بن ابي‏عبيده ثقفي نبود بلکه اولين بار سليمان بن صرد خزاعي براي خونخواهي حسين (ع) قيام نمود ولي نتوانست بر قاتلين حسين (ع) دست بيابد و خود او در سال شصت و پنجم هجري کشته شد اما مختار بن ابي‏عبيده ثقفي موفقيت پيدا کرد و چند نفر از قاتلين حسين (ع) را که در آن تاريخ در حال حيات بودند و مختار توانست آنها را پيدا کند، به قتل رسانيد - (مترجم).