بازگشت

عمر بن حسن


اين پسر، كودكي خردسال بود و در ميان اهل بيت عليهم السلام مي زيست و پس از عاشوراي خونين، جزء اسيران به كوفه و سپس به شام روانه شد.


در يكي از مجالسي كه اهل بيت عليهم السلام را به عنوان اسير نزد يزيد آوردند، چشم يزيد به اين كودك افتاد، گفت: «اي پسر! آيا مي تواني با پسرم عبدالله كشتي بگيري؟»

او در پاسخ گفت: اگر مي خواهي شجاعت ما را بيازمايي، شمشيري به من و شمشيري به عبدالله بده تا با هم بجنگيم، اگر او مرا كشت، به جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و پدرم علي عليه السلام مي پيوندم و اگر من او را كشتم او نيز به جدش ابوسفيان و پدرش يزيد مي پيوندد.

يزيد از گفتار پرمغز و قاطع عمر بن حسن، در تعجب فرورفت، با نگاهي عميق به او نگريست، سپس شعري خواند كه مفهومش اين است: «اين برگ از آن شاخه ي نبوت و ولايت است كه اين چنين صحبت مي كند.»

آنگاه گفت: نگاه كنيد كه موي از اندامش روييده و به حد بلوغ رسيده يا نه؟ نگاه كردند و گفتند: هنوز كودك است و مكلف نشده است، آنگاه يزيد از قتل او منصرف شد. [1] .

به اين ترتيب پسران رشيد امام حسن عليه السلام وظيفه ي سربازي خود را در خدمت امام حسين عليه السلام به خوبي انجام دادند.


پاورقي

[1] همان مدرک، ص 13.