بازگشت

حركت بايد كرد


(شب دهم محرم، 16 / 2 / 1377.)

مسلماً شب هاي بسيار زياد و بي شماري در اين منظومه سپري شده است. روز به دنبال شب و شب به دنبال روز، و حوادثي در اين دو قطعه زمان به نام روز و شب اتفاق افتاده است، كه از نظر انسان هاي سطح نگر و ساده لوح، آن حوادث در عرصه هستي ظهور كرده و سپس از بين رفته است. هستي و نيستي از ديدگاه مردم ساده لوح، غير از هستي و نيستي از ديدگاه صاحب نظران و آگاهان و هشياران است. اگر از كسي بپرسيد كه داستان عاشورا، داستان نينوا، چه وقت اتفاق افتاد و چگونه صورت گرفت و به پايان رسيد؟ مسلّم است كه دورنمايي در ذهن او نقش بسته است. با شنيده هايي بدون اين كه علل و قدرت جاودانگي آن را بداند، خواهد گفت: بلي، چنين چيزي اتفاق افتاد و در لابه لاي تاريخ قرار گرفت. در صورتي كه ترديدي در اين نيست كه با همه فراز و نشيب ها و تاريكي هايي كه در تاريخ وجود دارد، آن چه كه با حيات انسان ها سروكار دارد، ماندگار و باقي است، و نابودي ندارد؛ بر طبق آيه شريفه:

وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي اْلأَرْضِ كَذلِكَ يَضْرِبُ اللَّهُ اْلأَمْثالَ [1] .

«امّا آن چه كه براي مردم سودمند است، در روي زمين پايدار مي ماند، خداوند مَثَل ها را بدين گونه مي آورد.»

زماني ما درباره عامل محرك تاريخ، اقوال و نظريات را جمع آوري نموده و در مورد آن ها بحث مي كرديم. در اين باره شايد به بيش از هجده نظريه درباره مسائل اقتصادي، شخصيت ها، مسائل سياسي، مسائل و حوادثِ محاسبه نشده و... رسيديم، اما يك حقيقت خيلي مجهول بود؛ اين كه هيچ كدام از اين ها قانع كننده نيست. حقيقت مطلب اين بود كه هر يك از اين نظريه ها، يك بُعد را بيان مي كند و قانع كننده نيست كه تاريخ را اين نظريه ها اداره كند. محيط طبيعي به جاي خود باقي است. يا تحولات بسياري در آن محيط طبيعي به وقوع پيوسته، در حالي كه محيط و جزاير همان محيط و جزاير است، كوه ها همان كوه ها است، و بين النهرين همان بين النهرين است. پس چه حوادثي در آن ها اتفاق افتاده است؟ مثل همين داستان كربلا و داستان خونين نينوا كه در بين النهرين اتفاق افتاده است. تا رسيديم به اين مسأله كه عامل محرك تاريخ دو عنصر است:

عبارت از هر چيزي است كه به حال بشر سودمند باشد. در هر لحظه اگر ما بخواهيم كتاب داستان حسين را باز كنيم، درسي براي فراگرفتن داريم كه پايدار است. اگر هم در يك دوره، كمي فروكش كند تا رنگ آن را ضعيف كنند، يا آن را كم اهميت جلوه دهند، ضعيف نمي شود. همان قدرتي كه حيات ما انسان ها را با آن جوشش و فشار پيش مي برَد، همان قدرت، مباني اين داستان را پيش خواهد برد، زيرا؛ وَ أَمَّا ما يَنْفَعُ النَّاسَ فَيَمْكُثُ فِي اْلأَرْض است.

كمي عميق تر و كمي صريح تر صحبت كنيم. اگر اين داستان حذف شود و انگيزه اين داستان، اصيل ترين انگيزه ها براي بقاي زندگيِ بشر نباشد، چه داريم كه بگوييم اي انسان ها، هشتاد سال هرگونه ناگواري و بدبختي را متحمل باشيد و زندگي كنيد. و آن ها هم بگويند كجا برويم؟ هدف چيست؟ چه عاملي با عظمت تر از اين كه در هر دوره، اگر خداي ناخواسته، يأس و نوميدي به سراغ انسان بيايد، مي تواند با خواندن دو صفحه از داستان بگويد: «من هستم و چون هستم، بيهوده نيستم». براي يك تنفس بيهوده، حادثه اي به اين جديت قابل تعقل نيست. بدين جهت كه اين داستان براي ما بارها تكرار شده است و ما مقداري از دور تماشا مي كنيم، فكر مي كنيم كه فقط حضرت سيدالشهداء عليه السلام با آن ها (يزيديان) چنين صحبت كرد و تمام شد. يعني؛ ما واقعاً در متن جريان قرار نمي گيريم. در هر سال، چند روزي با كتاب ها يا با همين جلسات، اُنسي مي گيريم و مقداري جان ما طراوت مي گيرد و اين معنا را احساس مي كند كه؛ جريان تاريخ و جريان زندگي انسان ها بي هدف نيست. و حقيقتاً نمي دانم، چرا آن مقدار كه اين داستان حسين اهميت دارد، به آن نمي پردازند؟ البته صدها جلد كتاب از برادران شيعه، برادران سنّي، مسيحي و يهودي نوشته اند و خيلي پيرامون آن كار شده است، اما اگر دقت كنيد، يك صدم آن چه كه مي بايست براي اين حادثه، مغزها به جريان مي افتاد، انجام نشده است. آيا تاكنون روي اين مسأله كمي فكر كرده ايد؟ به چه انگيزه اي درباره فلان تمدّني كه در گوشه اي از زمين، زماني درخشيدن گرفته است و سپس رو به زوال و فنا رفته، كتاب ها نوشته مي شود؟ در صورتي كه شايد براي بهره برداريِ اجتماعي و فرديِ امروز، آن تمدن خيلي مهم نباشد، ولي درباره آن، رساله هاي دكترا و فوق ليسانس بايد نوشته شود. البته شنيدن داستان نينوا، ممكن است علمي را نصيب شما كند، ولي آن اثر كه به دنبال آگاهي از اين داستان بايد در زندگي پديد آيد، آن طور كه بايد و شايد ديده نمي شود. امام حسين عليه السلام فرمود:

فَاِنّي لا أَرَي الْمَوْتَ إِلاَّ سَعادَةً وَلاَ الْحَياةَ مَعَ الظَّالِمينَ إِلاَّ بَرَماً [2] .

«من مرگ را جز سعادت، و زندگي با ستمكاران را جز ملالت و دلتنگي نمي بينم.»

صفحه اول اين داستان، اين است كه ظلم نكنيد. اين داستان با خودخواهي نمي سازد. و الّا درباره حادثه اي به اين عظمت، بايد صدها برابر تحليل و تحقيق شود، حتي رساله ها نوشته شود. اگرچه در مورد وقايع سال هاي قبل از 61 هجري، و اين كه از سال 61 هجري به بعد چه جرياني فقط با تكيه به اين داستان اتفاق افتاده است، مطالبي نوشته اند. بعضي از خارجي ها هم نوشته اند كه ديالمه براي عرضه اسلام، اصلاً دست به شمشير نبردند و تنها كاري كه مي كردند، اين بود كه كتاب داستان حسين را ورق مي زدند و آن را بازگو مي كردند. اين قضيه بسيار داراي اهميت بوده است. به نظر مي رسد؛ به اين قضيه با آن اهميتي كه ذات و هويت و فرهنگِ خودِ قضيه اقتضا مي كند، پرداخته نشده است. در تمام اين حادثه، مسأله «بايد» و «من از خدا به شما خبر مي دهم» مطرح است.



وَ كُلُّ حَيٍّ سالِكُ سَبيلي

وَاِنَّمَا اْلاَمْرُ اِليَ الْجَليلِ



«و هر زنده اي راه مرا خواهد پيمود (خواهد مرد) و تمام امور به خداوند جليل ختم مي شود.»

هر دقيقه و هر لحظه اين حادثه برنامه دارد و برنامه مي دهد. حسين عليه السلام همان گونه كه صورت به صورت فرزندش [علي اكبر] گذاشته، [همان طور هم]، صورت به صورت يك غلام رنگين گذاشته و عين همان محبت را به او هم نشان داده است. لذا، اين ها با خودخواهي نمي سازد و اگر بشر مي دانست كه با تعديل خودخواهي تاريخ خود را عوض خواهد كرد، چه كارها كه نمي كرد! البته مي داند، اما نمي تواند بپذيرد. بشر دقيقاً بارها در عمر خود آزمايش كرده است كه هر وقت خودخواهي تعديل مي شود، روح او اوج مي گيرد. آيا اين امر را تجربه نكرده است؟ مگر بشر از زندگي اي كه پشت سر گذاشته، به من و شما خبر نداده است؟ هر كجا اخلاص در كار او بوده، پيشرفتِ صد در صد داشته و به لذتي فوق لذايذ هستي دست يافته است.

عمده مسأله همين است كه اگر بشر در كار دقيق باشد و به طور دقيق به اين مسأله توجه كند، ديگر محال است ظلم كند و حق ديگري را پايمال كند، محال است حقوق انسان ها را ناديده بگيرد، محال است ارتباطش را با خدا قطع كند، بلكه دائماً مجاور خدا خواهد بود. البته در ابتدا، اين كار به نظر مشكل مي نمايد. در صورتي كه رهروان و سالكانِ راهِ حق و حقيقت، كه مستقيماً و با مشاهده حركت كردند، اين طور به ما اطلاع دادند كه: نترسيد، دامنه و آغاز اين قله اي كه شما مي خواهيد به آن برسيد، سنگلاخ، تنگ و تاريك و پيچيده است، ولي هرچه كه بالاتر بياييد، هموارتر مي شود. پس اگر بناست شروع كنيم، مشكل چيست؟ من اين مطلب را بارها عرض كرده ام كه شما دوره كودكيِ خود را به ياد بياوريد، كه مثلاً پدرتان يك تومان داده بود تا آن را در راه مدرسه خرج كنيد، اما شما يك تومان را به فقير يا به يك نفر نابينا كه در حال عبور از خيابان بود، داديد يا دست او را گرفتيد و او را از خيابان رد كرديد و بعد با خوشحالي گفتيد: بابا، مادر، من يك تومان را به يك نفر فقير دادم. بابا، من امروز دست يك نفر را گرفتم. در آن كار خير، به قدري خوشحال بوديد، مثل اين كه دنيا را به شما داده بودند و فكر مي كرديد چنين قدمي اصلاً در تاريخ برداشته نشده است. يعني شخصيت، روي اين كار بسيار زياد حساب مي كند. البته حق و صحيح است، چون ديدگاه كوچك است. شما اولاد آدم وقتي بالا بياييد، اگر تمام پنج ميليارد و نيم نفوس روي زمين را نان بدهيد، يا قدرت داشته باشيد كه همه آنان را به علم برسانيد، ذره اي بار اضافه بر دوش خود نمي بينيد، زيرا اين قلّه چنين است. در حالي كه رو به بالا مي آييد، عظمت ها مثل نفس كشيدن است و چيز اضافي نيست. آيا تا به حال شنيده ايد كه در كره زمين يك نفر پيدا بشود و بگويد: آيا مي دانيد كه من امروز نفس كشيده ام؟ بسيار خوب، اگر نفس نكشد، كه همان جا در دم مي افتد و از همّ و غم دنيا راحت مي شود. يقين بدانيد وقتي بالاتر برويد، اگر تمام دنيا از ارزش هاي شما استفاده كند و در جاذبيت شعاع انسانيِ شما قرار گيرد، هيچ فشاري بر شما نخواهد بود. لذا، اين به مانند همان نفسي است كه مي كشيد. منِ آدمي، جان آدمي، اين كار را بايد در اين مرحله انجام بدهد، همان گونه كه نفس مي كشد. بيم و هراس بي جهت دارد كسي كه بگويد: حال كه راست گفتن را شروع كرده ام، پس زندگي من چه مي شود؟ اگر به پيمان ها عمل كردم، زندگي من چه مي شود؟ اگر واقعاً براي جامعه خودم قدم برداشتم و گام از سوداگري ها بالاتر گذاشتم، و فقط براي ارزش هاي انساني قدم برداشتم، زندگي من چه مي شود؟ خيال مي كند مشكل است، اما مشكل نيست.

اگر به صدرالمتألهين در كودكي مي گفتند: اسفار را بنويس! مي گفت: من و اسفار را نوشتن!؟ يا اگر به ابن سينا مي گفتند: شما بايد كتاب قانون، شفا، دانشنامه علائي را بنويسي. مي گفت: من بنويسم؟ همين كه راه افتاديد، خواهيد ديد كه اگر صد برابر اين كارها را هم انجام دهيد، كاري نكرده ايد. فقط راه بيفتيد.



تو پاي به راه در نِه و هيچ مگو

خود راه بگويدت كه چون بايد رفت



پيروزمندان تاريخ ننشسته اند تا دقايق حركت را محاسبه كنند و اين كه از چه گردنه هايي عبور خواهند كرد. اگر شما اولاد آدم بخواهيد، مانع ها مقتضي مي شود. اگر نخواهيد، مقتضي ها مانع مي شود. اما [بشر] نمي خواهد، و مي گويد: «آخر مي بينيد... واقعاً كه... بله...» به جهت اين كه نمي خواهد، فيلسوف مي شود و در نفي آن، چنين فلسفه ها مي بافد: «من خودم نمي دانم مگر... شايد كه... بعيد نيست كه... احتمال مي رود كه...» به جاي اين [فلسفه بافي ها]، اگر حركت كند و يك قدم بردارد، قدم دوم آسان تر مي شود. گمان مي رود، علت اين كه به فهم داستاني مثل داستان كربلا اقدام نمي كنند، اين باشد كه اين داستان اولين كاري كه خواهد كرد، اين است كه خواهد گفت: مبارزه با هوي و هوس را شروع كنيد. نه اين كه لذت را از بين ببريد، بلكه آن را محدود كنيد. دنياپرستي را كنار بگذاريد و در علاقه به دنيا، منطق قرار بدهيد. علاقه بلي، ولي منطقي و عقلي. بسيار خوب، مي خواهيد در جامعه، حُسن موقعيت داشته باشيد، اما نه شهرت پرستي. حسن موقعيت خيلي خوب است، كه مردم از شما استفاده كنند و به شما اطمينان پيدا كنند. لذا، همان طور كه عرض كردم، نوشته بودند حتي به ذهن حسين بن علي خطور نمي كرد كه بعد از او، نامش در صفحات تاريخ بماند. اگر از بقاي نام انسان ها استفاده كنند كه بگويند، پيشتازان شما اين اشخاص هستند، نااميد نباشيد. پرچم سفيدِ تسليم به نوميدي را پايين بياوريد، زيرا علي بن ابي طالب پيشروِ ماست. اين ها مطالب من نيست، بلكه نويسندگان بسيار زبردست از قرن ما گفته اند، اگر چه مسلمان هم نبودند.

«مادامي كه در جلوي كاروان ما انسان ها، علي ها حركت مي كنند، اي مرگ، اي نوميدي ها و اي يأس، هرگز ما پرچم سفيدِ تسليم براي تو برنخواهيم افراشت.» «ميخائيل نعيمه»

البته ايشان در عبارات خود، «علي»ها مي گويد. امثال اين اشخاص، عده اي از اومانيست هاي اوايل اين قرن هستند. مثل؛ جورج جرداق، شكيب ارسلان، جبران خليل جبران و... كه در رأس آنان جبران خليل جبران بود. آن ها گفتند: وجود [امثال علي] براي ما باعث اميد است كه زندگي چيزي دارد و براي زندگي كردن مي ارزد. آيا بالاتر از اين وظيفه انسان ها مي خواهيد؟ عده اي خيال مي كنند كه ما از داستان كربلا بايد بهره برداري كنيم و مثلاً به فلان مسائل يا موضوعات با آن مفاهيم كه ما به آن ها اهميت مي دهيم، توجه كنيم. بلي، درست است، آن ها هم اهميت دارند، ولي در درجه دو. در درجه اول اين است كه [حادثه كربلا] براي زندگيِ ما هدف معيّن مي كند. اين مطلب را بارها عرض كرده ام و چون احساس مي كنم كه دانشجويان عزيز در جلسه تشريف دارند، مجدداً مي گويم:

يكي از نويسندگاني كه درباره هدف زندگي كار كرد و به پوچي رسيد، آلبركامو است. شما با نام او آشنا هستيد. او صريحاً مي گويد: «فقط مذهب است كه پاسخ آن، براي هدف زندگي به قوّت خود باقي است.» [3] .

گوينده [عبارت مذكور] حافظ، سعدي، مولوي نيست، كه بگوييد حافظ در هدف حيات، هنر شعر را ايجاد كرده است. يا روحاني و كشيش هم نيست، بلكه نويسنده اي است كه خودش هم در عالم تخيل به پوچي رسيده است. اي جوانان! دقت كنيد، اگر مذهب را رها كنيد و خداي ناخواسته رنگ آن مات شود، شما ديگر دليلي نخواهيد داشت كه بگوييد براي چه آمديد، از كجا آمديد، با كيستيد، در كجا هستيد، به كجا آمديد و به كجا مي رويد؟ در صورتي كه از درون شما مثل جوشان ترين چشمه مي جوشد كه آمدن انسان به اين دنيا، نه براي سه هزار كاسه آبگوشت و نه براي پانصد متر قماش و نه براي يك مقدار لذايذ و شهوات حيواني است. اگر از درون خودتان صاف و شفاف فكر كنيد، مي گوييد درست آمديم و درست حركت مي كنيم و ما را در عالَم، درست به وجود آوردند. مطلب ايشان (آلبر كامو) اين است كه؛ «فقط مذهب است كه پاسخگوي انسان است.» اين قضيه را آسان نگيريد و روي آن بيشتر فكر كنيد، زيرا مسائل بسياري پيرامون اين قضايا مطرح است. آن مسائل را مطرح كنيد و درباره آن بحث كنيد. اما مبادا آن هدف و اصل قضيه را به جهت چند لفظ، فراموش كنيد. آن دو بيت را بار ديگر بخوانيد:



راه هموار است و زيرش دام ها

قحطيِ معنا ميان نام ها



لفظها و نام ها چون دام هاست

لفظ شيرين ريگ آب عمر ماست



فريب لفظهاي شيرين را نخوريد. حتي در منفي ترين قضايا تحقيق كنيد. اما دو شرط دارد: 1- دور خودتان طواف نكنيد. 2- كوشش كنيد تا رو به واقعيت كه مي رويد، جواب را پيدا كنيد.

هدف زندگي در داستان نينوا شعله مي كشد. امام حسين عليه السلام نه اين كه اشاره كند كه من براي اين قيام كرده ام، يا من براي اين به مصيبت ها تن مي دهم كه چنين و... بلكه مي گويد اصلاً زندگي بدون اين كاري كه من انجام مي دهم، به هدف نخواهد رسيد. آن هدف چيست؟ اِنّا للَّهِِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون. [4] «ما از آنِ خداييم و به سوي او بازمي گرديم». «انّاللَّه»اش، «اليه راجعون» را به عنوان هدف، براي شما اثبات مي كند.

اين يكي از سؤالاتي است كه از شيخ محمود شبستري كردند. در آن زمان، شيخ محمود شبستري 27، يا 28 ساله بود. او از خراسان، حاصل خيزترين سرزمين ايران از نظر علم و حكمت و... بود. شبستري به سؤال كننده مي گويد:



دگر گفتي مسافر كيست در راه؟

كسي كاو شد ز اصلِ خويش آگاه



گفتي در اين دنيا كيست كه سفرِ هدف دار مي كند؟ مصرع اول سؤال است و مصرع دوم هم جواب آن. گفتي مسافر الي الحق و مسافر رو به هدف كيست؟ جوابش، يك مصرع است: كسي كاو شد ز اصلِ خويش آگاه. البته نمي دانم شبستري از جمله اميرالمؤمنين عليه السلام مطلع بوده، يا به ذهن او به نحوي فطري رسيده است. علي عليه السلام فرمود:

اِنْ لَمْ تَعْلَمُ مِنْ اَيْنَ جِئْتَ لا تَعْلَمُ اِلي اَيْنَ تَذْهَب

«اگر نداني از كجا آمده اي، نخواهي فهميد به كجا مي روي.»

از همان آغاز كه گفته شد: اي حسين، اي عبداللَّه بن زبير، اي عبداللَّه بن عمر، امير (وليد بن عتبه) شما را خواسته است، حيات و زندگي موج زده و تفسير شدنِ سعادت شروع شده است. همان سعادتي كه فيلسوفان، در شرق و در غرب، در گذشته و امروز درباره آن بحث مي كردند. از همان آغاز كه گفتند: «ما مخفيانه نمي توانيم كاري انجام دهيم»، حركات شروع شده است. [5] هر كدام بوي هدف دارد، منتها مشام و بيني مي خواهد. هر بيني، بيني نيست.



بيني آن باشد كه آن بويي بَرَد

بوي او را جانب كويي بَرَد



از آن جا استشمام مي شود كه حسين بن علي خواسته است كه سعادت بشري را براي انسان ها معنا كند. عجيب هم اين است كه حادثه، ابعاد خيلي زياد و متنوعي دارد. با هر نوع و بُعد، در مقابل يك ضد ارزشِ زير صفر قرار مي گيرد. لشكريان حرّ در آن بيابان سوزان، تشنه به كاروان حسين رسيدند. كاروان حسين به مقدار كافي آب با خود برداشته بود. وقتي لشكر حرّ با آنان مواجه شد، حضرت فرمود: به آنان آب بدهيد، حتي مقداري آب به اسبان آن ها بپاشيد. آري، آنان (يزيديان) مي خواهند شما را تشنه بكشند، كاروان شما (حسينيان) چه مي گويد؟ آيا حسين بن علي عليه السلام نمي دانست آنان براي چه آمده اند و در پي چه چيزي هستند؟ اي پسر علي، اي پسر آن شخصي كه [در جنگ صفين] فرات را بر لشكريان معاويه گشود تا تشنه نمانند. ابتدا لشكريان معاويه آب را قطع كردند، اما [بعد از اين كه به دستور علي فرات به تصرف لشكريان ايشان درآمد]، علي گفت: «آب را بايد داد. اصلاً ما چرا به اين جا آمده ايم؟ براي احياي حقوق انسان ها در حيات. آب، حق حياتِ آن هاست». اين اولين حقِ حقوق جهاني بشر است. توجه كنيد، كه چطور جملات [علي و حسين] با هم همخواني دارد. قسمت هاي مختلف اين جريان بدين صورت قابل تحليل است كه: حيات و زندگيِ بشري، قابل سوداگري نيست. هر انسان حقي دارد و حق او قابل اسقاط نيست. مسأله حيات حق فقهي نيست، بلكه حكم است.

يك كسي مي گويد من نمي خواهم زنده باشم، و مي خواهم خودكشي كنم. شما خيلي اشتباه مي فرماييد. مگر حق حيات از آنِ توست كه مي خواهي خودكشي كني؟ تو كه خودت را زنده نكرده اي. حكم حيات و حق حيات چيزي نيست كه بتواني از آن صرف نظر كني. تنها كاري كه مي تواني انجام بدهي، اين است كه كالبد را بشكافي و خارج از نوبت روح را بالا بفرستي. در اين مورد، تفاوت و عظمت فقهِ ما با ساير فقه ها و حقوق ها آشكار مي شود. شما نمي توانيد انتحار و خودكشي كنيد:

وَلا تَقْتُلُوا اَنْفُسَكُمْ اِنَّ اللَّهَ كانَ بِكُمْ رَحيما [6] .

«و به خودتان تعدي (خودكشي) نكنيد. همانا خداوند به شما مهربان است.»

خداوند مي فرمايد: شما (انسان ها) را دوست دارم، به خودتان تعدي نكنيد. خدا جان شما را دوست دارد. در روايت معتبر آمده است كه از امام صادق عليه السلام پرسيدند: يابن رسول اللَّه، آيا كسي كه خود را مي كشد، مشمول قتل نفس است؟ آيا قاتل است؟ فرمود: بلي، مشمول همين آيه است كه:

وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزاؤُهُ جَهَنَّمُ خالِداً فيها [7] .

«هر كس عمداً مؤمني را بكشد، كيفرش دوزخ است كه در آن ماندگار خواهد بود.»

لذا، [امام حسين عليه السلام فرمود به لشكريان حرّ] آب بدهيد، زيرا حق حيات در اختيار او نبود كه آن را ببُرد و بگويد به آنان آب ندهيد. مصداق يكي از آن شعرهاي زيباي حافظ است كه مي گويد:



يك نكته بيش نيست غم عشق و اين عجب

كز هر زبان كه مي شنوم نامكرّر است



از صَداي سخن عشق نديدم خوش تر

يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند



علي بن طعان محاربي مي گويد: من دير رسيدم و خيلي هم تشنه بودم. خود امام حسين هم نشسته بود. حضرت به يكي از مشك ها اشاره كرد كه بردار از آن استفاده كن. گفت من هم مشك را برداشتم و از بس دستپاچه بودم، هرچه گلوي مشك را مي گرفتم، آب به روي زمين مي ريخت. نمي توانستم اختيار مشك را طوري داشته باشم كه آب بخورم. ابتدا حضرت فرمود: اَنِخِ الرّاويه «سر مشك را اين گونه بگير». مثلاً كج كن. مي گويد: اين گونه باز نتوانستم. خود حضرت بلند شد و آمد، مشك را طوري گرفت كه من بتوانم آب بخورم. تا اگر با آن خواستِ هوي و هوسِ خودخواهانه بخواهد، به كشتن اين مرد (حسين) اقدام كند! آيا اين حق قابل اسقاط است، چون حق من است؟ شما حتي نمي توانيد به خودتان اهانت كنيد، چه رسد به اين كه خودكشي كنيد. اگر كسي بگويد من مي خواهم كرامت ذاتي، شرف و حيثيت خودم را بفروشم، پاسخ مي دهيم: آن ها متعلق به جناب عالي نيست.

وَلَقَدْ كَرَّمْنا بَني آدَم [8] .

«بي ترديد فرزندان آدم را گرامي داشتيم.»

«نا» در عربي به معناي «ما» است. «ما» كيست؟ خداست. لذا، همان طور كه مي دانيد، حضرت سيدالشهداء عليه السلام در بعد از ظهر، جنگي غيرعادي كرد. مي گويند تا آن موقع اصلاً ديده نشده بود يك نفر كه تمام بال و پرش به زمين ريخته و در حالي كه صداي بچه ها از خيمه ها بلند است، با اين شجاعت و دلاوري بجنگد. همه اين پايمردي ها براي اين بود كه ذليل نشود و او را اسير نكنند كه ذلت اسارت به خود ببيند. چون عزت از آنِ او نبوده است.

وَ لِلّهِ الْعِزَّةِ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنين [9] .

«و عزت از آنِ خدا و از آنِ پيامبر او و از آنِ مؤمنان است.»

شايد آن تپه ها و تل هايي كه از كشته شده ها در راه كرامت انساني و شرف انساني در اين تاريخ مي بينيم، كمتر از تل اجساد آن هايي كه از جان دفاع مي كردند نباشد. همان طور هم براي دفاع از جان، پشته پشته، تپه تپه، كوه كوه، در طول تاريخ در راه دفاع از شرف و حيثيت، كشته مي بينيم. داستان كربلا نيز چنين است. اگر مي خواهيد از اين داستان درس فرابگيريد، بگيريد.

پروردگارا! خداوندا! زبان ما عاجز است از شكر اين كه ما را در ميان قوم و ملتي قرار داده اي كه تا حدودي، شخصيت امام حسين براي آن ها شناخته شده است. اين نعمت بزرگي است، چون نعمت مادي نيست.

وَ اِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللَّهِ لا تُحْصُوها [10] .

«و اگر بخواهيد نعمت هاي خداوندي را بشماريد، نمي توانيد.»

همين داستان كربلا چه اثري مي تواند در ما داشته باشد؟ البته ان شاءاللَّه اثر بالفعل هم در ما داشته باشد. ان شاءاللَّه كه از اين نعمت، درس فرا بگيريم. تصور بفرماييد كه الان در كدام نقاط دنيا چنين جلساتي با اين آگاهي و هشياري و اشراف به تاريخ تشكيل شده است؟ اينك، شما در حال اشراف به تاريخ، با يك فرد به نام حسين راز و نياز مي كنيد، كه نه فقط مجسمه عدالت است، بلكه از عدالت در بالاترين حد دفاع كرده است. او از آزادي مسؤولانه در حد بالا دفاع كرده است. آيا شما خيال مي كنيد در ميان اقوام و مللِ ديگر، به همين اندازه فرصت وجود دارد كه به اين مسائل فكر كنند؟ اكنون كه در اين مكان نشسته ايد، آيا مي دانيد از درون شما چه مي گذرد؟ آيا شما بالاتر از اين نعمت و لطف خداوندي احساس مي كنيد؟ [اين الطاف] نعمت جان و نعمت روحِ ماست. و الّا غذا را حيوانات هم مي خورند و نعمت هاي مادي، فراگير همه جانداران است. اما اين نعمت چه طور؟ اين [نعمت] حتي فراگير انسان ها هم نيست، مگر عده محدودي در اين دنيا، كه بنشينند و لحظاتي به ياد حق و حقيقت و به ياد عدالت، نفس برآورند و قهرمان بزرگ آن را به ياد بياورند و «يا حسين» بگويند.

همان نكته كه جلسه پيش درباره حضرت ابوالفضل عرض كردم كه در آن جمله خطاب به او چه گفته شد!؟ گفته شد كه اي برادر حسين؛ اِحتَسَبْتَ...، «وفا كردي و فقط محض خدا درنظر تو بود». چه حكمت ها، فلسفه ها و عرفان ها بايد بيايند تا اين قضيه را براي انسان ها قابل پذيرش بسازند كه فقط براي خدا تلاش كنيد و مي توانيد. اي اولاد آدم، چه نعمتي بالاتر از اين مي خواهيد؟ خدايا! اين نعمت را از دست ما مگير.

پروردگارا! اين نام را از جامعه ما محو مفرما. خدايا! همان گونه كه آرمان حسين را جاودان قرار دادي، محبتِ ما را به او جاودان و پايدار بفرما.

پروردگارا! خداوندا! براي فهم اين مسأله انسان ساز، خودت ما را ياري و ياوري بفرما.

خداوندا! پروردگارا! جوانان ما را براي ورود به اين كلاس در سال آينده، بيشتر و جدي تر آماده بفرما.

پروردگارا! خدايا! اين ساعت هايي را كه بندگان تو آمدند و نشستند و با كمال اخلاص در عزاي حسين شركت كردند و مباحثي را استماع فرمودند، از همه ما قبول بفرما.

خداوندا! از همين شب ها، ره توشه اي براي شب ها و روزهاي ساليان عمر ما بر ما عنايت بفرما.

پروردگارا! اين حقِ گذشتگان بر ماست، حق پدران و مادران بر ماست كه ما را با اين فرهنگ بسيار عاليِ سازنده آشنا كردند. آنان را غريق رحمت بفرما.

پروردگارا! اين توفيق را به ما عنايت بفرما كه اين فرهنگ سازنده انساني را به نسل آينده تحويل بدهيم و منتقل كنيم. «آمين»

... و اين گونه بود كه پس از اين نگاه ها و دريافت ها و سخن هاي ناب در باب شخصيتِ نورانيِ حسين، نفس گرم علامه جعفري در سينه پر شورش توقف نمود، و او با انتظاري سرشار از اميد به ديدار حسين بن علي عليه السلام، به ملاقات مولايش شتافت:

«سه ساعت قبل از فوت، استاد به دكتر غلامرضا جعفري اشاره اي مي كند. اين اشاره، به معناي درخواستي از فرزند بود. اما به علت از دست رفتنِ قدرتِ تكلم استاد كه بعد از سكته مغزي بر استاد عارض شده بود، فرزند متوجه درخواست پدر نمي شد... سرانجام پس از حدود يك ساعت، دكتر غلامرضا جعفري، منظور پدر را درك مي كند. داخل كيف شخصيِ استاد، پلاكي بود كه اسماء خداوند و نام ائمه عليهم السلام حك شده بود. اطراف اين پلاك را، پارچه سبزي فراگرفته بود كه چند ماه قبل يكي از دوستان استاد، آن را در كربلا ضمن تبرك نمودن به ضريح امام حسين، به ايشان تقديم كرده بود. مقصود استاد در آن لحظات عبور از پل دنيا به آخرت، همين پارچه سبز بود.

دكتر غلامرضا جعفري به سرعت عازم محلي مي شود كه كيف حضرت استاد در آن جا بود. زمان رفت و برگشت، يك ساعت به طول مي انجامد و... هنگام ورود به اتاق استاد در بيمارستان، پرستار خبر فوت ايشان را مي دهد. دكتر جعفري بي تاب و متأثر از اين كه به موقع نتوانسته است درخواست استاد را اجابت كند، وارد اتاق مي شود. جسد علامه بر روي تخت بود و پارچه سفيدي آن را پوشانده بود... او با چشماني اشكبار، پارچه سبز را به صورت استاد گذاشته و ناگهان... استاد چشمان خود را براي لحظاتي اندك باز نموده و پس از لبخندي پر معنا، چشمانش را مي بندد.» [11] .

«پايان»

يكي از اشعار مورد علاقه استاد فقيد علامه جعفري قدس سره



مي رسد خشك لب از شط فرات اكبر

من نوجوان اكبر من



سَيلاني بكن اي چشمه چشمِ تر من

نوجوان اكبر من



كسوت عمر تو تا اين خُم فيروزه نمون

لعلي آورد به خون



گيتي از نيل عزا ساخت سيه معجر من

نوجوان اكبر من



تا ابد داغ تو اي زاده آزاده نهاد

نتوان بُرد ز ياد



از ازل كاش نمي زاد مرا مادر من

نوجوان اكبر من



تا ز شصتِ ستمِ خصمِ خدنگ افكنِ تو

شد مشبّك تن تو



بيخت پرويزنِ غم خاك عزا بر سر من

نوجوان اكبر من



كرد تا لطمه باد اجل اي نخل جوان

باغ عمر تو خزان



ريخت از شاخ طراوت همه برگ و برِ من

نوجوان اكبر من



دولت سوك توام اي شه اقليم بها

خسروي كرد عطا



سينه طبل است و عَلَم آه و اَلَم لشكر من

نوجوان اكبر من



چرخ كز داغ غمت سوخت بر آتش چو خسم

تا به دامانت رسم



كاش بر باد دهد توده خاكستر من

نوجوان اكبر من



تا تهي جام بقايت ز مدار مه و مهر

دور ميناي سپهر



ساخت لبريز ز خوناب جگر ساغر من

نوجوان اكبر من



تا مه روي تو اي بدر عرب شمس عراق

خورد آسيب محاق



تيره شد روزِ پدر گشت سيه اختر من

نوجوان اكبر من



بر به شاخ اِرم اي باز همايون فر و فال

تا گشودي پر و بال



ريخت در دام حوادث همه بال و پر من

نوجوان اكبر من



گر بر اين باطله يغما كرم شبه رسول

نكشد خط قبول



خاك بر فرق من و كلك من و دفتر من

نوجوان اكبر من



«يغما جندقي»


پاورقي

[1] سوره رعد، آيه 17.

[2] الاتحاف، ص 25 - حلية الاولياء، ج 2، ص 39 - قمقام، ص 353.

[3] روزنامه اطلاعات، شنبه 26 آذر ماه 1345 شماره 12159، به نقل از مجله تايم چاپ آمريکا.

[4] سوره بقره، آيه 156.

[5] موقعي که وليد بن عتبه، امام حسين و آن دو نفر را براي بيعت با يزيد احضار کرد، امام حسين‏ عليه السلام گفت: «من گمان نمي‏کنم تو به بيعت پنهانيِ من با يزيد قناعت کني. و تو مي‏خواهي بيعت من آشکارا باشد تا مردم بدانند. وليد گفت: بلي. امام حسين‏ عليه السلام فرمود: پس وقتي که صبح شد، نظر مرا در اين باره مي‏بيني». [نفس المهموم، محدث قمي، صص 41 و 42].

[6] سوره نساء، آيه 29.

[7] همان سوره، آيه 93.

[8] سوره اسراء، آيه 70.

[9] سوره منافقون، آيه 8.

[10] سوره ابراهيم، آيه 14.

[11] ر.ک: فيلسوف شرق، صص 211 و 212، چاپ اول، دفتر نشر فرهنگ اسلامي.