بازگشت

صبر در مقابل لذت ها


اين نوع صبر، صبر اختياري است. در اين جا، شخصيت نفسي مي كشد و در مقابل غرايز به ميدان مي آيد و به غرايز حيواني مي گويد: كنار برويد، حالا نوبت من است، مني كه با خدا آشنايي دارم. مي گويند: سودجويي و شهرت اجتماعي لذت دارد. در آن هنگام شخصيت بايد بگويد: من شهرت اجتماعي را نمي خواهم، زيرا ممكن است اين شهرت مرا منحرف كند و من براي حفظ اعتبار اجتماعي كه اگر بي پايه باشد و آن هم چند صباحي بيش نيست، شخصيتم را نابود نمي كنم. جاي پرواز در اين جاست. مورد ديگر، صبر در مقابل جريان شهوت است [مخصوصاً] كه اگر مانعي هم وجود نداشته باشد. خدا مي داند اختيار در اين جا چه چهره اي به شما اولاد آدم نشان مي دهد، كه با اراده و اختيار، براي ارتكاب به اين شهوت، شخصيت را تباه نكرديد.

مُتْ بِالْاِرادَةِ تَحَْيي بِالطَّبيعَة [1] .

«با اراده بمير، تا با طبيعت، زنده جاويدان بماني.» «افلاطون»

اين كلام از چند قرن پيش از ميلاد عيسي عليه السلام در جوّ فرهنگِ پيشروِ بشري با شما حركت كرده تا به اين جا رسيده است. مُتْ: مقصود از بمير، مردن طبيعي نيست، يعني غرايز را مهار كن و بگذار شخصيت براي خودش ميدان بگيرد. لذا، صبر در مقابل لذايذ واقعاً سكوي پرواز است، زيرا شما ممكن است در تلخي ها كه خداي ناخواسته پيش مي آيد، به اجبار صبر كنيد و چاره اي هم نداريد، اما در صبر مقابل لذت ها، مي گوييد: مي توانستم انجام بدهم و انجام ندادم. يا مي توانستيد انجام بدهيد، اما انگيزه را از خودتان كنار زديد.



چون دوم بار آدميزاده بزاد

پاي خود بر فرق علت ها نهاد [2] .



خدايا! بر تعداد اين هشياران در جامعه ما بيافزا. تعداد اين هشياران كم است و كم تر هم مي شود. روايت در حديث قدسي چنين است:

عَنْ عيسَي بْنُ مَرْيَمَ عليه السلام: لَنْ يَلِجَ مَلَكُوتَ السَّمواتِ مَنْ لَمْ يُولَدْ مَرَّتَيْن [3] .

«از حضرت عيسي بن مريم عليه السلام نقل شده است كه فرمود: كسي كه دوبار زاييده نشود، به ملكوت آسمان ها وارد نمي شود.»

آدمي يك بار از كانال دو موجود به نام پدر و مادر قدم به دنيا مي گذارد. اما تولد حقيقي، موقعي است كه شخصيت آماده اراده باشد و بگويد: آن را مي خواستم، اما او از من نيازمندتر بود، آن را به او دادم. اين جاست كه پاي خود را بر علت ها و انگيزه ها مي نهد.

چون دوم بار آدميزاده بزاد. ما تولد دوم مي خواهيم. از آن موقع كه شخصيتِ كمال جو و شخصيتِ ارزش طلبِ شما، گام در عرصه زندگي مي گذارد، اين جاست كه مي گويند:



چون دوم بار آدميزاده بزاد

پاي خود بر فرق علت ها نهاد



گاهي در تاريخ، گذشت ها و فداكاري هايي ديده مي شود، كه آدم مي گويد: خدايا، آيا اينان بشر هستند؟ آيا اين ها از آسمان آمدند يا از زمين روييدند؟ آنان چه كردند كه بر هوي و هوسِ خويش مسلط شدند؟ دوباره در اين دنيا پاكيزه زاييده شدند، نه از اسپرم و اوول.

وقتي بر روي علت ها پا گذاشت و گفت: نه! اين جواب هاي منفي، گاهي مزه «باشد» به هستي مي دهد. بقا و جاودانگيِ حسين بن علي، مربوط به دو - سه جواب منفيِ به مورد است. مي گويند: [يا حسين] مي خواهند به شما مقام بدهند. مي گويد: نه! مقام چيست؟ من بايد باشم تا از مقام استفاده كنم. اگر چنين مقامي را بپذيرم، من نيستم و نابودم. مي گويند: شهرت شما عالمگير مي شود. مي گويد: چگونه عالمگير مي شود؟ آيا با فساد؟ همان گونه كه در مقابل آن شخص (يزيد) ايستاده ام؟ شهرت بعضي از اشخاص عالمگير است، اما در نمايشگاه فساد و در نمايشگاه جنايتكاران. تاريخ براي بشر، دو نمايشگاه آماده كرده است: يك نمايشگاه براي تبهكاران، جنايتكاران و خودفريبان كه ابتدا خود را و سپس جوامع را مي فريبند. يك نمايشگاه هم براي دادگران و انسان هاي كمال يافته و براي انسان هايي كه شخصيتشان از اختيار بهره برداري كرده است. بهره برداري از اختيار يعني چه؟ يعني؛ پاي خود بر فرق علت ها نهاد.

به شما مي گويند: در سي، چهل سال بقيه عمرِ خود، آقايي خواهي كرد. مي گوييد: «خودِ طبيعيِ» من آقايي خواهد كرد، اما اين آقايي به قيمت نابودي شخصيت ملكوتيِ من تمام خواهد شد. اين چه نوع زندگي و آقايي است؟ بدين جهت، ما از اين شهداي راه انسانيت و از اين مسافران بسيار بزرگِ دار بقا، بايد اين مسأله را فرابگيريم كه آنان اختياراً «نه» يا «بلي» مي گويند. من شايد بارها اين مطلب را در بعضي از درس ها عرض كرده ام. خاطر شريف آقايان و يا خواهران بايد باشد كه همه ما مي گوييم: من خودم اختيار داشتم. اختيارِ مالم را داشتم. [مثلاً] چيزي را به قيمت يكصد هزار تومان خريده بودم، اما به ده هزار تومان فروختم. چه جبري بالاتر از اين كه ريال، اختيار حقيقي را از دست انسان گرفته و به اين كه اختيار دارد، دل خوش است؟! به هرحال، مسأله: اُشتري ام لاغر و هم پشت ريش است. پشتم هم زخم است. اين ادعاي منِ مدعي است، كه هميشه الحمدللَّه با ادعا زندگي مي كنم.



اشتري ام، لاغر و هم پشت ريش

ز اختيار هم چو پالان شكل خويش



پالان است، اختيار كجا بود! چرا پالان است؟ زيرا همان فرمولي است كه پدران ما به ما ياد دادند. [كه انسان] با يك كشمش گرمي و با يك غوره سردي اش مي كند. آيا اين اختيار است؟ آيا اين شخص از اختيار برخوردار شده است؟ او را يك كشمش گرم مي كند و يك غوره هم سرد مي كند، سپس مي گويد: من در اين باره اختيار داشتم! از سبيل و ريش لرزان خنده مي گيرد مرا.

با چهره و قيافه اي مخصوص چنان مي گويد اختيار دارم، كه آدم باور مي كند اختيار دارد. «شخصيت» و «منِ» بيچاره هم - به اصطلاح مظلومانه - در گوشه اي از درون نشسته و جز اين كه به كارهاي انسان با چشم تعجب نگاه كند، كاري نمي كند.



اشتري ام لاغر و هم پشت ريش

ز اختيار هم چو پالان شكل خويش



واقعاً عجب هشياراني هستند، كه مي فهمند. گيرم كه خارم، آن هم خار بد، اما خار از پي گُل، زيست و حيات دارد. اگر گلي نبود، خار هم مفهوم نداشت. صرّاف زر هم مي نهد جو در سر مثقال ها. در مقابل اشخاصي كه در آتش جهل غوطه ورند، چنين اشخاص بافهم و هشيار نيز در تاريخ وجود دارند، كه انسان نفسي مي كشد و مي گويد خدايا شكر!



اين كجاوه، گه شود اين سو كشان

آن كجاوه گه شود آن سو كشان



يك كشمش او را به آن طرف مي برد و يك غوره او را به اين طرف مي آورد.



بفكن از من، حملِ ناهموار را

تا ببينم روضه انوار را



كه ببينم اختيار چيست؟ واقعاً جاي دعاست، كه خدايا: بفكن از من حمل ناهموار را. اين پالان را خودت از پشت من بردار. از گرمي و سرديِ يك كشمش و غوره، لذت مي برد و درك هم نمي كند، اما غافل از اين كه اصلاً مسأله اراده و درك مطرح نيست. اگر انسان با اختيار بگويد اللَّه اكبر، يا با اختيار به عيادت يك بيمار برود و ناله او را كم كند؛ ارزش دارد. نه اين كه اگر بيمار بهبود يافت و از بيمارستان مرخص شد، به عيادت او برود. يا اگر شخص بيمار كه متموّل است بگويد: شما به عيادت من آمديد و با پولي يا... كار او را جبران كند. اين ها معامله است.

به هرحال - همان طور كه عرض شد - عظمت حادثه خونينِ نينوا، بر مبناي اين واحدها و عوامل است. يكي از واحدهاي آن چنين است: اگر هر لحظه، دست حسين عليه السلام را مي گرفتيد و مي گفتيد اي پسر پيغمبر صلي الله عليه وآله، آيا براي برداشتن قدم بعدي مجبور هستي؟ پاسخ مي گرفتيد: نخير. زيرا قطب نماي وجدانِ او دقيقاً كار مي كند و اراده با شخصيت در حركت است. اكنون خودتان تفسير كنيد به خاطر چه كسي [با اختيار] در اين مكان نشسته ايد؟ لذا، نوشته اند كه تا صبح عاشورا و تا آخرين لحظات كه [حسين] قدرت داشت، داراي اختيار بود كه بازگردد و بگويد من برگشتم.

تعدادي از تحليل گران تاريخ اسلام، نيز تعدادي از خارجي ها، اين تعبير را گفته اند كه: اين مرد (حسين) تا موقع افتادن به زمين، داراي اختيار بود و به هر شكلي مي توانست از معركه، جان به در ببرد. آيا درس خوبي در اين جلسه [از حسين] خوانديم؟ آيا ان شاءاللَّه درباره اين درس فكر خواهيم كرد؟ كه بلكه در دنيا از اراده آزاد و از اختيار بتوانيم استفاده كنيم و نگذاريم عمر ما با جبر و شبه جبر سپري شود. تا نگوييم: مثل اين كه زندگي ما به پوچي مي گذرد و تمام زندگي كه انسان در آن اختيار نداشته باشد، جبر است. به قول بعضي از ادباي خيلي خوش ذوق: سبد شب در سبد روز مي اندازد و سبد روز هم در سبد شب مي اندازد و مي گويد برو جلو. هفتاد يا هشتاد سال عمر چنين گذشت... مسلّم است كه چنين زندگي، مزّه و طعم زندگيِ حقيقي را نخواهد داد. بنابراين، يك عظمت در داستان آموزنده امام حسين عليه السلام، مسأله اختيار و آزادي است، با آن خطبه اول كه در مكه قرائت فرمود:

اَلْحَمْدُ لِلّهِ وَ ماشاءَ اللَّهُ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللَّهِ وَ صَلَّي اللّهُ عَلي رَسُولِهِ، خُطَّ الْمَوْتُ عَلي وُلْدِ آدَمَ مَخَطَّ الْقَلادَةِ عَلي جيدِ الْفَتاةِ وَ ما اَوْلَهَني اِلي اَسْلافي اِشْتِياقَ يَعْقُوبِ اِلي يُوسُفَ وَ خَيْرٌ لي مَصْرَعٌ اَنَا لاقيهِ، كَاَنّي بِاَوْصالي تَقْطَعُها عَسَلانُ الْفَلَواتِ بَيْنَ النَّواويسِ وَ كَرْبَلا فَيَمْلَاُنَّ اَكْراشاً جُوَفّاً وَ اَجْرِبَةً سَغْباً، لا مَحيصَ عَنْ يَوْمٍ خُطَّ بِالْقَلَمْ، يَرْضَي اللّهَ عَنَّا بِرِضانا اَهْلَ الْبَيْتِ، نَصْبِرُ عَلي بَلائِهِ وَ يُوَفّينا اُجُورَ الصَّابِرينَ، لَنْ يَشُذَّ عَنَّا رَسُولُ اللّه لُحْمَتَهُ، بَلْ هِيَ مَجْمُوعَةٌ لَهُمْ حَظيرَةِ الْقُدْسِ، تَقِرُّ بِهِمْ عَيْنُهُ وَ تَنَجَّزَ بِهِمْ وَعْدُهُ، اَلا فَمَنْ كانَ فينا باذِلاً مُهْجَتَهُ وَ مُوَطِّناً عَلي لِقاءِ اللّهِ نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنا فَاِنّي راحِلٌ مُصْبِحاً اِنْشاءاللّه [4] .

«سپاس براي خداست كه آن چه را بخواهد مي شود، و جز او تكيه گاهي نيست و درود او بر پيامبرش باد. مرگ بر اولاد آدم، مانند گردن بندي است كه به دورِ گردن زن جوان پيچيده است. اشتياقم زياد است به ديدن نياكان، بزرگان و گذشتگانم. مانند اشتياق يعقوب به ديدن يوسف.

اي اطرافيان من، بدانيد كه براي من خوابگاهي آماده شده است و من آن را خواهم ديد. و گويا مي بينم كه چگونه خونم در كربلا ريخته شده است و شكم حريصان سير شده و جيب آنان پر گشته است. البته از چنين سرنوشتي كه رضاي خدا در آن است، خشنود هستيم و از هر بلايي كه در راه او پيش بيايد صبر مي كنيم (استقبال مي كنيم) و در جوار او پاداش استقامتِ خود را مي يابيم. ما پاره تن پيغمبريم كه به زودي در حظيرة القدس به حضورش مي شتابيم و باعث روشنيِ چشم او مي شويم، در حالي كه رسالت مقدس را به پيش برده و به مسؤوليت بزرگمان عمل نموده ايم. اينك، آگاه باشيد! كسي كه مي خواهد نفس و جانش را آماده ديدار خدا كند، با ما حركت كند. ما بامدادان حركت خواهيم كرد، ان شاءاللَّه.»

«ماشاء الله»، يعني آن چه كه او مي خواهد در اين حادثه بزرگ گرفتار آن شوم، چيزي است كه خدا خواسته است.

«ماشاء الله»، رو به حادثه اي قدم برمي دارم كه او خواسته است. آيا در اين جا، اختيار من شكوفا نمي شود؟ آيا از روي جبر مي روم؟

«ماشاء الله»، او مي خواهد كه شخصيت من، با اختيار در اين حادثه شكوفا شود و به بار بنشيند.

اَلا فَمَنْ كانَ فينا باذِلاً مُهْجَتَهُ وَ مُوَطِّناً اِلي لِقاءِاللَّه نَفْسَهُ فَلْيَرْحَلْ مَعَنا فَاِنّي راحِلٌ مُصْبَحا انشاءالله.

«آگاه باشيد! كسي كه مي خواهد دلش را در راه ما وارد عرصه هستي كند و مي خواهد نفس و جانش را آماده ديدار خدا كند، با ما حركت كند. ما بامدادان حركت خواهيم كرد، ان شاءاللَّه».

ان شاءاللَّه! يعني؛ من مشيّت را با كمال اختيار به مشيت او وابسته كردم.

به هر حال، اين يكي از درس هاي بسيار مهمِ داستان نينواست. ملاحظه فرموده ايد كه غالباً در جلسات دانشگاهي، يا حوزوي و... مسأله جبر و اختيار مطرح مي شود، ولي خيلي زياد سراغ شخصيت را از نظر اين كه شخصيت در اين جا چه كاره است، نمي گيرند. اين همه اديان الهي، اين همه وارستگان تاريخ و برازندگانِ اولاد آدم، تمام تلاششان بر اين است كه بگويند: شخصيت خود را تقويت كنيد. شخصيت اگر تقويت شود، اسير يك كشمش و يك غوره نمي شود. [شخصيت اگر تقويت شود]، اسير يك مقام چند روزه دنيا نمي شود و در ميان انتخاب انگيزه ها كلافه نمي شود. پس ما از بركات اين حادثه بزرگ كه جلوه گاه اختيارِ انساني است و در آن لذت و الم كنار گذاشته شده، و حتي مفاهيم به هم خورده است، درمي يابيم كه فقط انسان و قرار گرفتن او در پيشگاه كمال، و حركت به سوي كمال، با كمال اختيار مطرح است!

خوب است كه ما در اين گونه موارد، از چنين حادثه اي، تعاريف علمي خود را در علوم انساني انتخاب كنيم، نه از چند نفر انسان معمولي كه مي گويند: «مي خواهم». [كه البته] نه «مي خواهمِ» آنان مبنا دارد و نه «نمي خواهمِ» آنان. هم چنين، نه آزادي و نه جبر آنان مبنا دارد. دوباره عرض مي كنم: آموزندگي اين داستان اين جاست كه در هر موقعيتي - چه در مسير [مكه تا كربلا]، چه در صحبت هاي امام حسين عليه السلام - موجب اجباري براي موقعيت بعدي نيست: چنان كه «بايد چنين كاري بشود! چون هيچ چاره اي ندارم و اختيار هم ندارم!!» البته ممكن است عبارت «چاره اي ندارم، بايد بروم»، مطرح باشد، ولي آن را در موردي به كار مي برند كه انسان در جاذبه آرمان اعلي حركت مي كند و مي گويد براي حركت در اين مسير ملزم هستم. در بحث از اختيار، به مسؤوليت و پشيماني هم بايد توجه كرد. ما احساس مسؤوليت و احساس پشيماني داريم. اگر كارهاي ما بر مبناي جبر است، پس پشيماني يعني چه؟



زاريِ ما شد دليل اضطرار

خجلت ما شد دليل اختيار



گر نبودي اختيار اين شرم چيست؟

وين دريغ و خجلت و آزرم چيست؟ [5] .



وقتي كه به شما مي گويند: چرا اين كار زشت را مرتكب شديد؟ احساس شرم مي كنيد. اين دريغ و خجلت و آزرم چيست؟ معلوم مي شود كه ما اختيار داريم. گاهي بازي با كلمات، ما را از خودِ حقيقت بركنار مي كند. قضيه اي را عرض مي كنم كه ان شاءاللَّه براي جوان ترها، مبدأ مطالعات باشد. ما در قضيه جبر و اختيار، دو پرونده داريم:

1- پرونده علمي آن است. از حالا تا يك ماه، دو ماه، تا قيامت بنشينيد و از نظر علمي بحث كنيد. نظام (سيستم) باز است. به شرط اين كه فقط دور خودتان طواف نكنيد و دو تا كلمه، شما را بيچاره نكند. حتي اگر هم نتوانيد اختيار را اثبات كنيد، در اين مسير كه براي اثبات كردنِ اختيار مي رويد، دسته گل هايي به شما خواهند داد! و اظهار تعجب خواهيد كرد.



گفت معشوقم تو بودستي نه آن

ليك كار از كار خيزد در جهان [6] .



[مثلاً] مي خواستيم برويم و يك ليوان آب خوردن برداريم، چون هدف خالصانه بود، به آن نرسيديم. فرض كنيد ليوان آب هم آن جا نبود، اما يكي از راه رسيد و گفت: در عليت، اين مسأله مطرح است، آيا حواس شما جمع است يا نه؟ فايده اين [كه ناگهان مسأله عليت در موقع آب آوردن براي شما مطرح شد]، صد مرتبه از خود اختيار بالاتر است. بسياري از اكتشافات از اين قبيل بوده است. چنان كه كشف اشعه ايكس (X) را از رونتگن ديديم. او هم در راه بود، [يعني اتفاقاً در مسير رونتگن قرار گرفت]، اما سرنوشت علمِ بشر را عوض كرد. چند مورد از اين اكتشافات در سر راه بود، در حالي كه كاشف، مسير ديگري را مي پيمود. براي اختيار، هر چه قدر مي خواهيد بحث كنيد، اما به شرط آن كه پيمان ببنديد به دور خودتان طواف نكنيد. اگر استخاره خوب آمد، دور خودتان طواف نكنيد. فقط نگوييد چون من گفتم، پس اين حرف من اعتبار دارد. حركت و راه خود را ادامه دهيد. اگر كسي سخن حق را گفت، دست او را هم ببوسيد و بگوييد حقيقت را براي ما روشن كردي.

2- تصور بفرماييد كه همگي ما توسط يك سلسله حلقه هاي جبريِ زنجيري به اين جا رسيده ايم. پدر و مادر ما جبراً ما را به دنيا آوردند. يا جبراً در عمرمان خورديم و آشاميديم. حتي يك تسبيح دست بگيريد و بگوييد جبر، جبر. در اين مورد، مسأله اي را مطرح مي كنم تا پرونده عمليِ جبر و اختيار ختم شود.

ما در اين موقعيت كه قرار گرفته ايم - به قول آن ها كه مي گويند جبراً به اين جا رسيده ايم - اگر شما مي دانيد كه قدمي كه بعداً مي خواهيد برداريد، يا مثلاً تا يك دقيقه ديگر اين جلسه ادامه دارد و من چيزي خواهم گفت، اگر قبلاً جبرِ ماديات و خودخواهي ها بدين جا كشانده بود، آن را كنار بگذارم و بگويم، اين انسان ها كه هم اكنون با آن ها روبه رو هستم، به طرح اين مسأله نياز دارند - اگرچه بعداً خود آنان بروند و تحقيق كنند. نه اين كه جواب آنان را من بدهم - براي موقعيت بعدي، با اين نيت و اراده زيبا حركت كنيد و نام آن را جبر به توان بي نهايت بگذاريد. اما شما لطف بفرماييد و قدم را برداريد.

يك مثال ديگر؛ شما در يك آبادي، يا در شهر كاري انجام مي دهيد، كه انگيزه هاي مادي، يا انگيزه هاي طبيعي و غيره دارد. شما اگر توانستيد، خودتان را براي موقعيت بعدي آماده كنيد و از جبرِ ماده و ماديات، خودتان را نجات بدهيد و با انگيزه ارزشيابيِ وجدان و انگيزه الهي، قدم برداريد. اگر نتوانستيد، با شما كاري نداريم، در اين حال شما مجبوريد! اما اگر مي توانيد، نيّت خود را انساني كنيد و بگوييد بسيار خوب، من پزشك هستم و چند بيمار را، تا روزي يك بيمار اضافي هم مي توانم ببينم. فقط و فقط براي اين كه انسانم، فقط و فقط براي اين كه درد بيماران را كم كنم. فقط به اين نيت، اين پزشك عزيز ما اين قدم را بردارد و نام آن را جبر بگذارد، اما قدم را بردارد. اين هم پرونده عمليِ جبر و اختيار است. اين الفاظ را نمي توان در مقابل اختيار و قدم برداشتن در راه عظمت ها، بهانه قرار داد. به هرحال، طرح اين بحث را هم ضروري ديدم. غالباً مي بينيم در سؤالاتي كه از ما پرسيده مي شود، مسأله جبر و اختيار مثلاً در رتبه سوم قرار دارد. مثلاً رتبه اول فلان مسأله و رتبه دوم فلان مسأله است. اما اين جبر و اختيار، چه در دانشگاه ها، چه در حوزه ها و چه در جلسات معمولي، به طور فراوان مطرح مي شود. لذا، همان گونه كه عرض كردم، جبر و اختيار دو پرونده دارد. يكي اين كه پرونده علمي دارد. يعني مدت ها مي توانيد بنشينيد و درباره آن بحث كنيد، كه قطعاً به اختيار مي رسيد. ديگري هم اگر فرضاً نرسيديد، و دور خودتان طواف نكرديد، خيلي چيزها نصيب شما مي شود. نظير آن را عرض مي كنم:

خانم دكتر وان وايك از اساتيد جامعه شناسي و اهل هلند بود و سال ها قبل، به جلسات درس من مي آمد. روز اول به ايشان گفتم، شرط اول اين است كه شما با حجاب شرعي بياييد. البته مقدار و حدود آن را نيز گفتم. روز سوم گفت: من اين درسي كه مي بينم، اگر بگوييد لحاف به سرت بينداز، من لحاف را به سرم مي اندازم و اين تهران شما را مي گردم، سپس در جلسات اين درس با آقايان و خانم ها شركت مي كنم. آن موقع من شرح مثنوي را درس مي گفتم. از جمله مسائلي كه با خانم دكتر وان وايك مطرح كردم، اين بود كه به او گفتم: من نمي گويم شما مطالب اين مرد (مولوي) را قبول كنيد، اختيار در دست خودتان است. واقعيات و حقايق، نه با شك و يقينِ من زير و رو مي شود، نه با شك و يقين شما. اما من مي خواهم يك مسأله را به شما غربي ها پيشنهاد كنم: كاري نداشته باشيد اين اشخاص چه ادعايي مي كنند. ممكن است ادعاي آنان براي شما مشكوك باشد و مورد قبول نباشد. اما دقت كنيد كه آن ها از مسيرهايي كه حركت مي كنند، براي بشر چه ارمغان ها مي چينند و مي آورند. مثلاً فرض كنيد كه مولوي، در مسأله عذاب قبر اين گونه گفته است - البته به عنوان مَثَل عرض مي كنم - شما هم آن را قبول نداريد، اما در مسير خود، اين گونه گفته است:



در عدم هست اي برادر چون بُوَد

ضد اندر ضدِّ خود مكنون بُوَد



آيا مي دانيد كه مبناي فلسفه هگل، بر همين استوار است؟ آيا مي توانيم اين را از شما خواهش كنيم كه دقت كنيد چه چيزي از مغز اين شخص (مولوي) تراوش كرده است؟ با اين كه ممكن است شما آن مدعا را كه دنبال مي كند، قبول نكنيد.

فرض كنيد كه مي خواهد يك مسأله دينيِ خودش را كه اسلام است، اثبات كند و همين مسيري را كه طي مي كند، نكته ها را تند تند مي ريزد. يا حقايق است كه با دامنش مي افشاند و مي رود و قطعاً به همان مراد هم شما مي رسيد، مگر اين كه اشتباه كرده باشد. بنده هم در حدود صد مورد اشتباهات ايشان را نوشته ام. اما دقت كنيد چه مي گويد. مثلاً مولوي درباره شير و خرگوش، مطالبي را بيان مي كند، اما مقصود او چنين است:



در ره آمد بعد تأخيرِ دراز

تا به گوش شير گويد يك دو راز



تا چه با پهناست اين درياي عقل

تا چه با ژرفاست اين سوداي عقل



عقل پنهان است و ظاهر عالَمي

صورتِ ما موج يا از وي نمي [7] .



اشعار او با همين يك بيت، جزو بزرگ ترين فلسفه هاي تاريخ شد؛ آن هم مثل اين كه گردو را در برابر كودكان مي اندازد و مي گويد بچه ها، شما هم بازي كنيد. زماني اين كتاب (مثنوي) به عنوان كتاب هاي قديمي، دور انداخته شده بود! به عنوان اين كه كتاب هاي قديمي، اكنون به درد نمي خورَند! اخيراً يك نفر كه از يكي از كشورهاي بزرگ دنيا آمده بود و مي گفت: يكي از پر فروش ترين كتاب ها، همين كتاب قديميِ آقاي مولوي است و مي خواهند دانشگاهي فقط براي شناخت مولوي بنا كنند.

البته ما نگفتيم كه همه ادعاهاي او را قبول داريم. ما بايد عاشق مطالبِ مفيد و سازنده او باشيم. مولوي در آن قضيه التزام كردن [آن مرد الهي] خادم را جهت تيمار حيوان (الاغ) و تخلف نمودن آن خادم، يك جمله بسيار ظريف گفته است:

[آن مرد الهي] رو به خادم كرده و گفت: برو براي چارپاي من، كاه و جو آماده كن تا آن حيوان بي زبان هم سير شود. خدمتگزار گفت: لاحول ولا قوّه الا باللّه، من در اين كار سابقه طولاني دارم (مي دانم كه بايستي به چارپايي كه از راه رسيده است، رسيدگي كرده و غذاي او را فراهم ساخت).

مرد الهي: اي خدمتگزار عزيز، چون چارپاي من پير شده و دندان هايش سست است، به آن جو كه به چارپا خواهي داد، كمي آب بپاش و تر كن. خدمتكار گفت: لاحول... تو به من اين حرف ها را ياد مي دهي؟ ديگران اين ترتيب ها را درباره چارپايان، از من مي آموزند. مرد الهي گفت: پالانش را بردار و جراحتي در پشت دارد، به آن جراحت داروي منبل بگذار. خدمتكار گفت: لاحول... اين حكمت گويي ها را رها كن، براي ما تاكنون صد هزار مهمان آمده است، ما خودمان مي دانيم كه چه بايد كرد. ما وظيفه خود را مي شناسيم و عمل مي كنيم و همه مهمانان از دودمان ما راضي برمي گردند.

مرد الهي گفت: به آن چارپا آب هم بده. خدمتكار گفت: لاحول... من از اين گفته هاي تو شرمنده مي شوم. مرد الهي گفت: جوها را كه به چارپاي خواهي داد، كاه كم داشته باشد. خدمتكار گفت: لاحول... بيا آقاي مهمان اين سخن ها را كوتاه كن. (من همه اين ها را مي دانم.) مرد الهي گفت: جاي اين چارپا را در طويله از سنگ و پشكل پاك كن و اگر ديدي جايش تر است، كمي خاك خشك در آن جا بريز تا خشك شود. خدمتكار در جواب گفت: لاحول...اي مهمان عزيز! اي پدر من! تو هم توجه داشته باش. لاحول و لاقوة الا باللّه بگو و با كسي كه او را فرستاده و مأمور خود مي داني، اين قدر پرگويي مكن. مرد الهي گفت: شانه اي پيدا كن و پشت خر را بخاران. خدمتكار در جواب گفت: لاحول... اي پدر عزيز! اي ميهمان گرامي! كمي شرم داشته باش (من همه اين ها را مي دانم). مرد الهي گفت: پار دم حيوان را كمي كوتاه تر ببند تا پاي حيوان در آن بند نشود كه به زمين بغلتد. خدمتكار در جواب گفت: لاحول... پدر عزيز! اين اندازه سخن زياد مگو، تو مي خواهي از شير استخوان پيدا كني؟ مگر در شير استخواني پيدا مي شود!....

آن مرد الهي در حال وسوسه و گفتگو با خويشتن به سر مي برد، اما آن حيوان بينوا در حالي بود كه اي كاش نصيب دشمنان بوده باشد. حال آن حيوان بي زبان چنين بود: در ميان خاك ها و سنگ ها درغلتيده، پالانش كج شده و پالانش پاره شده بود. شب را گرسنه به صبح رسانيده و گرفتار آن چنان مصيبتي شده بود كه گويي جان مي كند و در حال تلف شدن است.

آن حيوان تمام آن شب را با ناله و زاري به سر برده و مي گفت: خداوندا! از جو دست برداشتم و جو نمي خواهم، حداقل يك مشت كاه به من برسان. زبان حالِ آن بينوا به شيوخ كه شب براي خود مجمع و حلقه اي ترتيب داده بودند اين بود كه به من رحمي كنيد، من از دست آن خدمتكارِ خام شوخ مي سوزم. در فراق كاه و جو، تا بامداد ناله ها كرد و شيون ها سر داد. آن حيوان بيچاره، تا صبحگاه از جوع البقر (كسي كه هر چه مي خورَد و سير نمي شود) به اين پهلو و به آن پهلو مي گشت.

هنگامي كه صبح روشن شد، آن خدمتكار به سر وقت حيوان بينوا رسيد و فوراً پالان را پيدا كرده و بر پشت او نهاد. خدمتكار بناي حيله گريِ خر فروشان را گذاشت كه با نيش (سيخونك زدن) و وارد ساختن زخم به حيوانِ بي زبان، او را به حركت و شتاب وادار مي كنند كه حيوان، چالاك نمودار مي شود. با آن حيوان مانند سگ رفتار كرد. آري، خر از درد نيش جست و خيز مي كرد، اما زباني نداشت كه درد خود را بازگو كند...



خر جهنده گشت از تيزيّ نيش

كو زبان تا خر بگويد حال خويش؟ [8] .



آن مرد الهي، صبحگاه سوار خر شده و به راه افتاد، اما حيوان بينوا و گرسنه به زمين مي افتاد و مردم در بلند كردن او مي كوشيدند و مي گفتند: اين حيوانِ بي زبان، بيمار است و نمي تواند درد خود را ابراز كند. يكي جلو مي آمد و گوش آن حيوان را مي گرفت و مي پيچيد. ديگري دست به دهان حيوان مي انداخت و مي گفت شايد بيماريِ حيوان مربوط به دهان اوست. سومي پاي حيوان را بلند كرده و مي گفت شايد سنگي در ميان نعل و پايش فرورفته است. چهارمي به چشم هاي حيوان خيره شده بود كه علت بيماري او را تشخيص دهد.

هنگامي كه از همه اين معاينه ها و معالجه ها مأيوس شدند، از شيخ پرسيدند اين حيوان چه مرضي دارد؟ تو مگر ديروز نمي گفتي اين يك حيوانِ سالم و قوي است؟ ولي آن مرد الهي كه به واقعيتِ قضيه متوجه شده بود، به آنان گفت: آري، خري كه ديشب تمام غذاي او «لا حول و لا قوه الا باللّه» بوده كه آن خدمتكار تبهكار به او خورانيده است، شب گذشته را با تسبيح به صبح رسانيده است و امروز هم چنان كه مي بينيد در حال سجده مي باشد.



خر جهنده گشت از تيزيّ نيش

كو زبان تا خر بگويد حال خويش؟



اگر چه شما اصل قضيه را اصلاً قبول نكنيد، ولي توجه كنيد به اين كه جان، مسأله اي است كه شش هزار و سيصد بار در ديوان شمس، كلّه اين مرد را كلافه كرده است. اوست كه مي گويد: كو زبان تا خر بگويد حال خويش. زبان ندارد كه بگويد در چه حالي است.

بنابراين، آقايان و خواهران دقت كنيد: كاري با آن نداشته باشيد كه مدعاي مولوي را نمي پذيريد. البته اگر بترسيد كه به عقيده شما صدمه بخورد و مختل شود، به دنبال آن نرويد. اگر اين آمادگي را در خودتان احساس مي كنيد كه اگر چه مدعاي او اشتباه باشد، ولي در راه، اين گل ها كه آنان مي چينند بسيار قابل توجه است، به دنبال آن برويد. اگر مربي داشته باشيد كه چه بهتر، تا مربي در هر مورد كه اشتباهي ديد، به شما بگويد: اين موارد اشتباه است. به شرطي كه مربي، رهبر و راهنما باشد. ولي اين كه آن چه كه او (مولوي) در نظر گرفته درست نيست، كافي نيست. مطالب بسياري در اين انسان هاي بزرگ ديده مي شود، كه همين طور مي گويند و بيرون مي ريزند. طرح همه داستان ها بهانه بوده، اما مقصود آنان، مطالب مهم و پندآميز است.

امام حسين عليه السلام در دعاي عرفه مي گويد: وَ اَوْقِفْني عَلي مَراكِزِ اِْطِراري، «خدايا مرا آگاه كن كه در كجا مضطرّم. در كجا مجبورم و در كجا اختيار دارم». او هم از خدا كمك مي خواهد. مسأله اختيار بسيار اهميت دارد. وَ اَوْقِفْني عَلي مراكز اضطراري، «خدايا! در آن جاهايي كه جبر مي خواهد مرا گرفتار كند و مسأله را دگرگون خواهد كرد، مرا مطلع بساز». اين است كه شما به ياد اين مرد، سال هاي سال در طول عمر خود، الحمدللَّه نشسته ايد و استفاده ها كرده ايد.

خداوندا! ما را از اختيار در راه خير و كمال برخوردار بفرما.

خداوندا! جوانان ما را از گمراهي محفوظ بفرما.

خداوندا! در درون جوانان، عشق و محبت به علم و معرفت و اخلاص را روز به روز بيفزا.

خداوندا! در اين زندگانيِ چند روزه دنيا، شخصيت ما را از تباه شدن، محفوظ بفرما.

خداوندا! پروردگارا! ما را در راهي كه خودت براي ما صلاح ديده اي، ياري و ياوري بفرما.

خداوندا! اراده محكمِ جوانانِ ما را تقويت بفرما. پروردگارا! در تصميم گيري ها، در گزينش هاي مسير زندگي، دست جوانان ما را بگير.

خداوندا! پروردگارا! ما را از اين درس هاي بزرگي كه به وسيله حسين بر ما القا فرموده اي، برخوردار بفرما.

«آمين»


پاورقي

[1] بنا به نقل صدرالمتألهين در اسفار از افلاطون.

[2] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 8، ص 445.

[3] شرح بحرالعلوم، دفتر سوم، ص 234 - شرح انقروي، دفتر سوم در تفسير.

[4] مقتل خوارزمي، ج 2، ص 5 - لهوف، ص 26 - سموّالمعني في سموّالذات، عبدالله العلايلي، ص 115.

[5] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 1، ص 275.

[6] همان مأخذ، ص 82.

[7] همان مأخذ، ص 504.

[8] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، صص 229 - 189.