بازگشت

عظمت حسيني


(شب هفتم محرم، 13 / 2 / 1377.)

قُلْ يا أَيُّهَا الَّذينَ هادُوا اِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِياءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ اِنْ كُنْتُمْ صادِقين [1] .

«بگو اي كساني كه به دين يهود گرويده ايد، اگر گمان مي كنيد دوستان خداوندي شماييد نه ساير مردم، پس مرگ را آرزو كنيد اگر راست مي گوييد.»

بحث جلسه پيش، اين بود كه علل وحشت از مرگ چيست و چرا اين وحشت، دامان انبيا و ائمه و اولياءاللَّه را نگرفت و آنان بيم و هراسي از مرگ نداشتند؟ همان گونه كه قبلاً عرض شد، از ديدگاه يكي از بزرگان (ابن سينا)، سه انگيزه را بيان كرديم. انگيزه سوم را دوباره عرض مي كنم كه چرا بشر از مرگ مي ترسد؟ ايشان مي گويد:

[انسان جاهل] گمان مي كند كه وقتي بدن او در زير خاك پوسيده و متلاشي شد، ذات، شخصيت، من و جان هم نابود مي شود. البته جاي تأسف است كه جان به اين عزيزي و روحِ به اين باارزشي از بين برود. يك ترس او از خودِ نابودشدنش است كه فكر مي كند «با مرگ همه چيز واقعاً تمام مي شود». ديگري هم اين است كه اگر مغز آدمي معتدل كار كند و اگر (اين اگر مهم است) وضع رواني اش معتدل باشد، بقا را در خود احساس مي كند، زيرا چيزي كه در آن جا هست، ماندگار است. اگرچه حقيقت آن را هم نفهمد و نداند كه آن چه كه در درون اوست، جان و شخصيت و روح ناميده مي شود، حتي «من» هم ناميده مي شود. اين ها (شخصيت و روح) هر چه باشند، فنا به آن ها راه ندارد، زيرا از ماده گرفته نشده اند كه اگر ماده را از آن ها بگيرند، از ادامه كار باز بمانند.



بقا ندارد عالم و گر بقا دارد فناش گير

كه حق چون بقاي ذات تو نيست



اي فرزند آدم، به درونت توجه كن و ببين آيا آن حقيقت كه مي يابي، رفتني است؟ يك علت بيم و هراس و دهشتي كه در هنگام تصورِ مرگ به انسان ها روي مي آورَد، اين است كه از درون به او گفته مي شود: باور نكن كه من نابود بشوم. منشأ من اين عناصر نبود كه اگر عناصر از بين برود و خاك شود، من مضمحل بشوم. عناصر، مَركب آن (روح) بود كه در دار دنيا چند صباحي آن را نگه داشت و آماده ورود به ابديت كرد. بقاي ذات آدمي مربوط به اين ماده نبود كه اگر متلاشي شد، جان هم متلاشي بشود. و الّا آيا امكان داشت كه جلوي اين درنده را گرفت؟ كه تاريخش اين قدر طول بكشد؟ اگر فقط جنبه طبيعت خود را به كار مي انداخت و احتمال اين را نمي داد كه روزي پس از اين روزها است، و وقتي ابديت براي بشر مطرح نباشد، همه چيز براي او ممكن است. اين را تاريخ بشريت نشان مي دهد. هر قدر هم ما بخواهيم بشر را تبرئه كنيم، تاريخ قبول ندارد. به هر حال، اين امر به طور نامحسوس، كار خود را در درون بشر انجام مي دهد.



يا سبو يا خم مِي، يا قدح باده كنند

يك كفِ خاك در اين ميكده ضايع نشود



چند روز مي توان كسي را فريب داد؟ چند روز انسان مي تواند خودش را فريب بدهد؟ هميشه چند بيت زيبا را من زمزمه مي كنم، كه يكي از آن ها بيت زير است. شاعر در اين بيت غوغا كرده است. در طول تاريخ، بيتي كه به عنوان يك نشانه ثابت فرهنگِ بشري اين قدر عمر كند، واقعاً كم است.



روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازيستي

گر نه اين روزِ درازِ دهر را فرداستي



«ناصر خسرو»

اگر بشر فردايي نداشته باشد، اين دنيا رقاص خانه است. يعني اگر هر كس نبُرْد، نكشت، نزد و غارت نكرد، باخته است! ولي فقط قوانين نيست كه دست بشر را اين طور بسته باشد. اگرچه كيفرها و مجازات ها مؤثر بوده و واقعاً مؤثر است، اما اصل، آن انديشه اي است كه در درون انسان ها مي گويد: آيا واقعاً من در اين جا تمام مي شوم؟ باور نمي كنم! مخصوصاً در موقعي كه آرامش باشد و جان، كمي دقيق و صاف درباره خودش فكر كند، از خود مي پرسد: آيا كار من در اين جا تمام مي شود؟ مني كه تمام هستي را در يك مشت دريافت مي كنم، مني كه به هستي مشرف مي شوم، آيا من در اين جا نابود مي شوم؟ اين مسأله در ذهن بشر قاطع نيست. لذا، حتي يكي از متفكراني كه درباره مذهب رأي مثبت ندارد، مي گويد: «ما هيچ دليلي نداريم كه وقتي مغز بشري متلاشي شد، شخصيت او هم نابود مي شود. احتمال بقاي شخصيتِ او خيلي هم قوي است». گوينده اين سخن (برتراند راسل)، شكاكِ درجه يك قرنِ ماست، كه من درباره انتقاد از شك ايشان، رساله اي در حدود سي، چهل صفحه در مقدمه نقد و بررسي سخنان ايشان نوشته ام، كه شك ايشان از كجاست و چيست؟

براي اين گونه اشخاص، ما سؤالي بدين صورت مطرح مي كنيم: اي گوينده اين مطلب، شما كه مي گوييد يقين نيست كه وقتي مغز آدم متلاشي شد، تمام موجوديت او از بين برود، و احتمالاً شخصيت و نفس او باقي بماند، ما فقط يك سؤال داريم. سؤال يك طلبه و يك دانشجو چنين است: پس شما پنجاه درصد احتمال مي دهيد كه زندگي بشر در اين جا تمام نمي شود. ما مي خواهيم ارزيابي كنيم كه در مقابل اين پنجاه درصد احتمال چه كنيم؟ آيا مي توان گفت ان شاءاللَّه بز بود؟ نه تنها با احتمال پنجاه درصد، بلكه يك درصد، اين احتمال در مورد چيست؟ آيا مورد احتمال، گم شدن يك دستمال است؟ يا احتمال گم شدن دو صفحه كاغذ است؟ يا احتمال اين كه شخصي به شما يك ناسزا بگويد؟ نخير، احتمال اين است كه حقيقتِ تو باقي و پايدار و جاوداني است! اين احتمال از صد هزار يقين به اين كه اگر بخواهم از ليوان آب بخورم، از دستم مي افتد و مي شكند، مهم تر است. آيا شما يقين داريد؟ داشته باشيد. بحث شكستن يك ليوان مطرح نيست. آدم نمي فهمد كه بشر اين گونه مسائل را چگونه براي خودش حل كرده است. البته مغز او حل نكرده، بلكه هوي و هوس براي او حل كرده است. مغز مي گويد شما خودت مي گويي به احتمال پنجاه درصد اين بشر باقي مي ماند، در صورتي كه در محتمل هاي مهم، يك درصد نيز كارساز است. به عنوان مثال؛ احتمال بدهيد اين مسجد دو راه دارد. فرض كنيد اگر از آن راه برويد، به شخصيت شما اهانتي خواهد شد كه تا مرگ گريبان شما را فشار خواهد داد. با توجه به اين اهانت، آيا از آن راه مي رويد؟ حتي به احتمال يك درصد، نه صد در صد، از آن راه نمي رويد، زيرا محتمل و موضوع مهم است. حتي اگر احتمال يك در هزار باشد، به آن توجه مي كنيد و اهميت مي دهيد. ولي آن چه ما احتمال مي دهيم چيست؟ به هرحال، اين شخص (متفكر) مي گويد من شك دارم. مي گوييم شك خود را داشته باش. اصلاً نياز به شك نيست، احتمال است، زيرا در شك، پنجاه درصد است كه انسان مي گويد من مي مانم و اين كارهاي من، روزي مورد سؤال قرار خواهد گرفت. چه رسد به يك، دو، سه، چهل و نه، پنجاه درصد. خدايا! پروردگارا! مغز و روان ما را در مقابل اين مسأله حياتي، از انحراف نگه دار.

بنابراين، انگيزه سوم ترسِ بشر از مرگ، اين بود كه بشر گمان مي كند كه وقتي بدن پوسيد و متلاشي شد، ذات او هم از بين مي رود. همان گونه كه عرض شد، چنين گمان نكنيد. كسي كه چنين ترسي دارد، به بقاي نفس جاهل است. جاهل است به كيفيت معاد كه چگونه برمي گردد. در حقيقت، اين شخص از مرگ نمي ترسد، بلكه جاهل است به آن چه كه بايد بداند. چيز مهمي را از دست داده و علم به يك چيزِ خيلي مهم ندارد. جاهل است به چيزي كه روي آن جهل از او نخواهند گذشت. [به او خواهند گفت:] مي خواستي بينديشي و فكر كني!


پاورقي

[1] سوره جمعه، آيه 6.