بازگشت

شهادت حسيني


(شب ششم محرم، 12 / 2 / 1377. آخرين سال زندگيِ حسينيِ علامه جعفري؛ مردي كه تا آخرين لحظه زندگي، حسيني زيست.)

در با ارزش ترين كتاب هايي كه در طول قرون و اعصار در دسترس بشر قرار گرفته و بعضي از آن ها خيلي [در سطح] بالاست، يعني واقعاً مطلب براي گفتن داشتند و تا حدودي انسان را شناخته اند و درباره انسان حرف هايي زدند، مطالبي جاودانه وجود دارد. از ميان مطالب مفيد و حقايقي كه در اين كتاب هاي جاوداني و ابدي نوشته شده و نويسندگان نشان داده اند كه وقتي اين مطالب را مي نوشتند تمام درونشان توفاني بوده، مسأله مرگ است.

بشر با حساسيت بسيار عجيبي، مطالبي را در مورد مرگ بيان كرده است. بعضي از آن ها حقيقتاً جالب هستند. جمله ها به قدري عالي و به قدري رؤيايي و ملكوتي است كه آدم احساس مي كند، گوينده، گوشه اي از زندگي را فهميده كه براي مرگ چنين اهميتي قايل است. زماني كه مي خواستيم اين جملات را [درباره مرگ] جمع آوري كنيم، بيش از صد مورد جمع آوري شد. بشر وقتي كه مسأله مرگ را مي خواهد مطرح كند، شورش و هيجاني عجيب در درون پيدا مي كند. مخصوصاً وقتي كه مي خواهد معناي خاموش شدن زندگي را بفهمد: چه بادي به اين چراغ [زندگي] خورد كه خاموش شد؟ خاموش شدن اين چراغ يعني چه؟ در آيات شريفه، همان طور كه ملاحظه فرموده ايد، به مسأله حيات و موت اشاره شده و خيلي بااهميت مطرح شده است. هم چنين در نهج البلاغه، در سخنان مبارك اميرالمؤمنين عليه السلام درباره مرگ، تابلوهايي ديده مي شود كه بُهت آور است. انسان وقتي كه با دقت مطالعه مي كند، مي گويد خدايا! اين مرد چند بار رفته و برگشته است؟ اين مرد چند بار با قيافه حقيقيِ مرگ روبه رو شده است؟ ممكن است بعضي ها گمان كنند كه مثلاً حضرت در عالم شهود ملاحظه فرموده است كه مرگ يعني چه، و با آن مقام بسيار والاي علم و معرفت و حكمت كه داشته اند، در حالات شهود اين چهره را مشاهده فرموده اند. اين امر ممكن است و نمي توان منكر شد، اما يك مطلب هست كه انسان اطمينان دارد كه در آشناييِ علي عليه السلام با مرگ بسيار مؤثر بوده و آن شناخت خود زندگي است. چرا اين را مورد توجه قرار ندهيم؟ حقيقت اين است كه انسان هايي كه با زندگي آشنايي پيدا كردند، مرگ براي آن ها يك چهره مبهم و ناشناس نيست و نخواهد بود. البته هر دو امر با هم قابل جمع است. مي توانيم اين دو احتمال را در نظر بگيريم كه علي عليه السلام، هم در اوج عالمِ شهودي كه به حال مباركش دست مي داد، مرگ را ملاحظه فرموده و هم در نتيجه شناخت زندگي، با مرگ آشنا شده است. چون وقتي كسي زندگي را شناخت، مرگ، خودش را به او نشان مي دهد. دليلِ آشنايي اميرالمؤمنين با مرگ، جملات بسيار عجيب در نهج البلاغه است. گاهي علي عليه السلام سوگند خورده و مي فرمايد:

وَاللَّهِ لَوْلَا رَجَائِي الشَّهَادَةَ عِنْدَ لِقَائِي الْعَدُوَّ - وَلَوْ قَدْ حُمّ لِي لِقَاؤُهُ - لَقَرَّبْتُ رِكَابِي ثُمَّ شَخَصْتُ عَنْكُم [1] .

«و به خدا سوگند، اگر در موقع رويارويي با دشمن، اميد شهادت نداشتم - كه در آن رويارويي، مرگ براي من مقدّر باشد - مَركبم را حاضر مي كردم، سپس از شما مردم جدا مي گشتم.»

يعني؛ قسم به خدا، وارد عرصه جنگ و جهاد نمي شوم، مگر به اميد آن كه كالبد را در همين جايگاه ماده و ماديات رها كرده و پرواز كنم. به اميد شهادت است كه وارد ميدان مي شوم. در جاي ديگر فرموده است:

وَاللَّهِ لَابْنُ أَبي طَالِبٍ آنَسُ بِاالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّه [2] .

«سوگند به خدا، اُنس فرزند ابوطالب با مرگ، بيش از انس كودك شيرخوار است به پستان مادرش.»

يا موقعي كه آن ضربت نهايي به مغز مباركشان اصابت مي كند، مي فرمايد:

فُزْتُ بِرَبِّ الْكَعْبِه

«به خداي كعبه قسم، رها شدم (نجات پيدا كردم.)»

اين آشنايي با مرگ، مربوط به آشنايي با زندگي است. بياييد براي اين كه مرگ به ما دهن كجي نكند يا به ياد مرگ بودن، ما را ناراحت نكند، يك بار ديگر براي شناخت زندگي بينديشيم. اين تفكرات، زود به نتيجه مي رسد و مشكل نيست. فقط انسان بايد احساس و دريافت كند كه: اِنّا للَّهِِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون. [3] «ما از آنِ خداييم و به سوي او باز مي گرديم». نه اين كه يك آيه از قرآن بخواند - كه البته آن هم ثواب دارد - نه اين كه بخواهد فصاحت و زيباييِ اين آيه را درك كند - كه خيلي زيباست -. فصاحتِ [جملاتِ قرآن] به گونه اي است كه حتي ما كه عرب نيستيم، اگر كمي از ادبيات عربي و از محتواي آيه اطلاع داشته باشيم، مي توانيم بفهميم كه اين سخن، ساختِ آن ريگزار عربستان نيست. اِنّا للَّهِِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون. اين كجا و آن فرهنگ كذايي كه مي گفت ما از اين قبيله هستيم، كجا؟ آن فرهنگ كه مي گفت ما نژادمان اين است: يا مي كشيم يا كشته مي شويم. يا ما خونخواهي مي كنيم، يا آن ها خونخواهي مي كنند.

انّا للَّه و انّا اليه راجعون. فاصله بي نهايت است. از كجا به كجا؟ كدام آسانسوري، بشر را از اين جا بكشد و به بالا ببرد؟ با كدام سرعت؟ با سرعت بي نهايت.

در دوران جاهليت، پيوندهاي قبيله اي چنان بود كه هر عضو قبيله مي گفت: من وطنم اين جاست. من چنينم و چنانم:



وَ ما اَنَا اِلاّ مِنْ غُزَيّةَ اِنْ غَوَتْ

غَوِيْتُ وَ اِنْ تَرْشُدْ غُزَيَّةُ اَرْشُدِ



«من از قبيله غزيّه هستم. اگر غزيّه گمراه است، من هم گمراه هستم. اگر غزيّه رستگار است، من هم رستگارم. (من چنين هستم.)»

اين فرهنگ را ببينيد، سپس بگوييد: اِنّا للَّهِِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون. اصلاً قابل تصور نيست. فاصله آن قدر زياد است كه مغز را مضطرب مي كند. اگر بزرگان عرب قدرت داشتند، در آن زمان كه پيامبراكرم صلي الله عليه وآله همه آنان را متزلزل كرده بود و فرهنگ و آقايي را از دست آنان مي گرفت، اگر دست پيغمبر را مي گرفتند و [به اعراب] مي گفتند اين هم استاد شماست، غائله ختم مي شد. نتوانستند كسي را پيدا كنند كه بالاتر از او سخن بگويد. اين خيلي آسان بود كه بگويند شما مطالبي را كه بيان مي كنيد، معلم و مربي و يا استاد شما اين شخص است. آيا فرمول اِنّا للَّهِِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون را كه جمله اي مافوق آن براي بشر وجود ندارد، مي توان از آن فرهنگ سراغ گرفت؟ آيا مي توان از آن فرهنگِ زمينيِ پست چنين نتيجه اي گرفت؟ بنابراين، مسأله مرگ در منابع اسلامي به طور جدي مطرح است. بعضي از جوامع امروزي، به مرگ اعتنا ندارند و اصلاً درباره مرگ بحث نمي كنند. البته تاريخ و سابقه بي اعتنايي به مرگ كمي جديد است، و الّا مي بينيم كه مثلاً تا صد سال پيش، نويسنده هاي بزرگِ ديگر كشورها هم درباره مرگ تعبيرات عجيبي دارند. معلوم است كه درون آن ها موج عجيبي بوده است. در يكي از دفترهاي مثنوي، مولوي درباره حضرت صالح عليه السلام تابلويي از مرگ را چنين ترسيم كرده است: [4] .

مردم، سخنان اين پيغمبر بزرگ و اين برگزيده خدا را گوش ندادند و او آنان را نفرين كرد. خودخواهي ها و خودكامگي ها، دود از دودمانشان درآورده بود. ديگر صالح را چگونه بشناسند؟ غير از خودشان كسي را نمي شناختند. خداوند متعال فرمود كه - به اصطلاح ما - كمي هم صبر كن. چنان كه به حضرت نوح عليه السلام فرمود صبر كن و عجله نكن. بعد از اين كه حضرت صالح به كلي مأيوس شد، خداوند فرمود روز اول از شهر بيرون برو. روز اول هوا زرد شد. روز دوم قرمز شد. روز سوم سياه شد و آن روز، روز عزا بود. همه مردم، تك تك افتادند. حضرت صالح از سرزمين خود بيرون رفت. بعد از چند روز كه مراجعه كرد، مشاهده نمود تمام شمع ها خاموش است. گويي چراغي به نام چراغ زندگي در اين ديار هرگز وجود نداشته و روشن نبوده است. اول شروع كرد: اي زبانتان كج، اي مغزتان كج، اي دستتان كج، اي پايتان كج، مگر من به شما نمي گفتم، مگر من به شما پند نمي دادم، مگر نصيحت نمي كردم؟ حتي مگر تهديد نكردم، كه دنباله اين [اعمال شما] عذاب است؟ اما گوش فرانداديد. باز خطاب و توبيخ كرد. يك وقت احساس كرد كه در درونش چيز ديگري موج مي زند. تعجب كرد كه اين موج چيست؟ فكر كرد كه خودش آنان را به كشتن داده است و او مرگ را بر سر اين مردم فرود آورده است. از خود پرسيد اين چه حالي است؟ ناگهان بر اين مردم كه تك تك افتاده بودند، احساس ترحّم كرد. تا ديروز، آرزوها و اميدها در مغز داشتند. تا ديروز، محبت ها به يكديگر داشتند، و امروز گويي اين ها در اين دنيا نفس نكشيده اند. سكوت! ترحّمِ او را فراگرفت و در درون خود با خدا به راز و نياز پرداخت: خدايا، اين ها را من به كشتن دادم! اين ترحّم چيست؟ اين ها كساني هستند كه دستشان كج، پايشان كج، سخنشان كج، مغزشان كج، روحشان كج و جانشان كج بود. اين چه جاي ترحم است؟ اين معنا را احساس كرد كه اي صالح، آنان با دست تو خاموش شدند. كمي فكر كن، كه مبادا نفرين تو نابجا بوده و عجله كرده باشي. اي صالح، حيات و زندگيِ اينان را، بر باد مرگ سپردي و اكنون همه آنان با سكوتي ابدي به خاك افتاده اند.

اين فرمول اِنّا للَّهِِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون، پاسخگوي تمام اين ناراحتي هاست. آرامش بخشِ وحشت و اضطرابي كه در موقع مرگ سراغ انسان ها را مي گيرد، فقط همين جمله اِنّا للَّهِِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون است. جمله دوم هم ندارد. همان گونه كه براي بيان هدف و فلسفه زندگي، غير از اين جمله اي نداريم و نخواهيم داشت. نه اين كه تا حال اين را نگفته ام و بعد از اين خواهم گفت. اگر زندگي و معناي زندگي اين است كه ما با آن در ارتباط هستيم، ما زنده ها اين (انا للّه...) را مي چشيم و با آن آشنا هستيم. اين براي خود انسان يقين است. جوانان عزيز دقت كنند و در مطالعات بعدي هم خيلي با حواس جمع مطالعه كنند. فقط اين جمله جوابگوست: اِنّا للَّهِِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون. و الّا آن چه كه وسيله خود زندگي طبيعي است، نمي تواند براي زندگي هدف باشد، آن هم در حد معناي والاي آن كه بگوييم: «من اگر آزاد مطلق بشوم كه اين كار را بكنم يا آن كار را نكنم، به هدف زندگي مي رسم». بسيار خوب، شما آزاد هستيد. شما اين توانايي را داريد كه هر كاري مايل باشيد، انجام دهيد. آيا اين [توانايي]، هدف شما محسوب مي شود؟ يا اين كه فقط علم، هدف است؟ يا اين كه من فكر مي كنم، مغز من به عظمت جام جهان نمايي است كه در افسانه ها آمده و تمام هستي در آن منعكس است؟ حال، با اين معرفت و با اين علمِ جهان شمول كه هستي در آن منعكس است، من چه كار كرده ام و بالاخره نتيجه اش چيست؟ مفاهيمي از جمله ثروت، شهرت، زيبايي و... تا به حال براي فلسفه زندگي گفته شده است، اما هيچ كدام قانع كننده نيست. فقط و فقط همين اِنّا للَّهِِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون مهم است، به شرط اين كه بشر بشنود. اگر نشنود، به چه كسي ضرر مي رسد؟ ضرر فقط متوجه خودِ بشر است. [بشر بايد] بشنود كه زندگي به اين عظمت، نمي تواند هدف خود را در پايين پيدا كند. چنان كه تاكنون نتوانسته است پيدا كند.

براي توجيه لذايذ اپيكوري و لذايذ خودخواهي در اين زندگاني، بشر را در پايين گرفتار نكنيد، زيرا اين امر شايان تمجيد نيست. چون مي دانيم از اين جا براي او بهره اي نخواهد بود كه زندگي چيست؟ آيا آش دهن سوزي بود يا نه؟ گاهي يك درد آن، يك عمر لذت را نابود مي كند. گاهي بعضي از دردها به قدري زهرآگين و شرنگ زاست كه انسان مي گويد اگر مرا مخيّر مي كردند با اين تلخي ها، آيا هفتاد، هشتاد سال لذت مي خواهي يا نه؟ مي گفتم مرا به خير تو اميد نيست، شرّ مرسان! اين هم نوعي زندگي است. مخصوصاً اگر كسي آگاهي هم داشته باشد كه در همين حال كه درون او از خنده لبريز است، فقرهايي هم وجود دارد كه انسان هاي گرسنه و برهنه را در حال جان كندن نگه داشته است، اما او در حال خنده است. يا در آن حال كه كسي در لذايذش غوطه ور است - بدون آن كه متوجه باشد - ارواحي در آتش جهل شعله ور هستند.

اگر آدمي به اين مسائل توجه كند، آيا واقعاً لذت او در اين دنيا عميق مي شود؟ [قطعاً] نمي شود. با اين احتمال تلخي ها، چه طور امكان دارد در اين جا از شكم حيات، فلسفه و هدف درآورد؟ به هر حال، اگر در مسأله مرگ دقت بفرماييد، خيلي از متفكران بزرگ، مخصوصاً اگر كمي شامّه جان شناسي هم داشته باشند، در مقابل مرگ زانوهاي بشر را لرزانده اند.

«با ديدگان فرو بسته، لب بر جام زندگي نهاده ايم و اشك سوزان بر كناره زرّين آن فرومي ريزيم، اما روزي فرامي رسد كه دست مرگ، نقاب از ديدگان برمي دارد و هر آن چه را كه در زندگاني، مورد علاقه شديدِ ما بود، از ما مي گيرد. فقط آن وقت مي فهميم كه جام زندگي از اول خالي بوده و ما از روز نخست، از اين جام، جز باده خيال ننوشيده ايم.» «لرمانتوف»

چون انّا للَّهِ او (انسان) درست نيست. للَّه را ندارد، تا با اِلَيْه ختم كند و قضيه تمام شود. كسي كه به اِنّا للَّهِِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجِعُون توجه ندارد، اگر از او بپرسيد، از كجا آمده اي؟ مي گويد نمي دانم؛ يك نر و ماده بودند كه از آن ها به وجود آمده ام. واقعاً استدلال او چنين خواهد شد. آن نر و ماده هم به نر و ماده قبلي حواله خواهند كرد. پس انسان چگونه مي تواند درباره زندگي، با قيافه اي زيبا بينديشد و لذايذِ زندگي را زير پا بگذارد و از تلخيِ زندگي به مرگ، نجات پيدا كند؟ چرا تمام آن اميدها، آرزوها و احساسات به يكباره سكوت و ركود پيدا مي كند؟ چرا زانوهاي بشر در مقابل مرگ مي لرزد؟

ابن سينا رساله اي به نام «رسالة في دفع الغم من الموت» دارد، كه رساله اي است درباره دفع اندوه از مرگ، و رساله خيلي ذي قيمتي است. ايشان شش انگيزه و دليل براي ترس از مرگ بيان كرده است، كه با لطف خدا عرض خواهم كرد: [5] .


پاورقي

[1] نهج‏البلاغه، خطبه 119.

[2] همان مأخذ، خطبه 5.

[3] سوره بقره، آيه 156.

[4] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 2، ص 231.

[5] ر.ک: همين کتاب، ص 139.