بازگشت

آزادي حسيني


(شب دهم محرم، 26 / 2 / 1376.)

آيات قرآني براي صبر و شكيبايي، امتيازات فوق العاده اي مطرح كرده است. سرگذشت بشر هم در تاريخ نشان مي دهد كه پيروزمندانِ تاريخ كساني بودند كه از نعمت بسيار بزرگ صبر و تحمل و متانت، در حد اعلا برخوردار بودند. صبر آنان به جهت علم به علل، علم به شرايط و توجه به اين نكته بود كه اين طور نيست كه هر كس با حق باشد، همان لحظه بايد پيروز شود.

وَ تَواصَوْا بِالْحَقِّ وَ تَواصَوْا بِالصَّبْر [1] .

«و همديگر را به حق سفارش و به شكيبايي توصيه كرده اند (سفارش كرده اند.)»

ضمناً به همديگر بفهمانيد كه واقعيت چنان نيست كه هر وقت حق از آنِ كسي بود، يا حق در اختيار كسي بود، او مي تواند آن را اجرا كند و مي تواند آن را به جا بياورد و از مردم براي احقاق حق استفاده كند.

درباره آيه مذكور، كمي تأمل كنيد. اين آيه را از زبان كسي مي شنويد كه صد درصد حق را با خودش مي ديد و صد در صد حق با او بود. اگر اين انسان بزرگ (پيامبر صلي الله عليه وآله)، از بالاترين قله تاريخ به بشر نمي نگريست، اين سخن و وحي از زبان او جاري نمي شد. و اگر اين سخن حق نبود، به صورت وحي بر او نازل نمي شد. حق، با آرامش و صبر و شكيبايي همراه است. در جملاتي از نهج البلاغه هست كه كسي كه مي خواهد ميوه درختي را قبل از رسيدن بچيند، نتيجه نخواهد گرفت. شما در جريان امام حسين - در زمان معاويه - صبر و تحمل زيادي از امام مي بينيد. در حقيقت - همان طور كه قبلاً عرض كردم - اين ها با مفاهيم جزئي قابل تفسير نيست. اين قدر صبر و شكيبايي كه خودِ صبر را به شگفتي وامي دارد! حتي در زمان پدر يزيد، شيعياني از عراق به امام حسين عليه السلام نامه نوشتند كه اگر شما حركت كنيد و به عراق بياييد، ما از شما حمايت خواهيم كرد. حضرت فرمود: ما تعهدي بسته ايم كه تا آن تعهد تمام نشود، حركت نمي كنيم.

حسين رفتني بود، هم چنين تمام پيامبران و اولياءاللَّه همه رفتند و بايد هم بروند. آن چه كه براي بشر از اين اولياءاللَّه مي ماند، همين جمله است: «من تعهد كرده ام.» و الّا فرض بفرماييد كه امام حسين عليه السلام چند سال ديگر هم حكومت را به دست مباركش مي گرفت و در روي زمين عدالت را پر مي فرمود، و همان گونه كه پيامبراكرم صلي الله عليه وآله درنظر داشت، اسلام را مي گستراند. بالاخره، خود ايشان هم مي رفتند، اما باز انسان است و اختيارش. باز انسان است و معرفتش. باز انسان است و آزمايش ها. بالاخره، جريان حسين همان طور كه فرمود: اگر رفتيم و به پيروزي رسيديم؛ نحمداللَّه علي ذلك، «به خدا حمد خواهيم كرد»، اگر هم [پيروزي ميسّر] نشد، به شهادت مي رسيم. در هر حال، [نتيجه حركت امام حسين] احدي الحسنيين بود. بالاخره، آن بزرگ، مانند ساير بزرگان و پيامبران مي رفت، اما باز انسان بود و خواسته ها و تمايلات و چهره حيوانيِ او، و جريان حسين نمي توانست مردم را مجبوراً در خِرد، دين و ايمان نگهدارد. از خود پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله كه بالاتر نمي شد. ملاحظه كرديد كه آن همه نشانه هاي وحي را مي ديدند و هيچ كس ترديد نداشت كه سخنان او، ساخت ريگزار [عربستان] نيست. فرهنگ آن ريگزار براي ما روشن است و با آن آشنا هستيم. عمده فرهنگ [آن مرز و بوم] اشعاري بود كه از نظر لفظي خوب بود. شما دقت كنيد به قصايد سبعه معلقه (هفت قصيده) كه در دوره جاهليت از كعبه آويزان كرده بودند، مثل؛ «قِفانَبْكَ مِنْ ذِكْري حَبيبٍ وَ مَنْزِلِ، و ساير قصايد كه در مقابل يك قصيده متنبّي، از نظر معنا و از نظر مطلب هيچ بود. آيا آن فرهنگ مي توانت چنين چيزي را به وجود بياورد؟ البته انسان براي توجيه خودش ممكن است بگويد بله، اما بايد خودش را خيلي توجيه كند. بايد خيلي در مقابل آفتاب بايستد و به آفتاب بگويد: تو تاريك هستي. بسيار خوب، اكنون نيز همان محيط و ريگزار وجود دارد و خيلي هم پيشرفت و ترقي كرده است، حتي قابل قياس با آن زمان نيست. پس يك هزارم شخصيت محمد صلي الله عليه وآله را الان به ما بدهيد، زيرا خيلي لازم داريم. هم اكنون تمام بشريت به انساني [معادل] يك ميليونيوم پيامبر اكرم نياز دارد، تحويل بدهيد. پس امام حسين عليه السلام صبر فرمود و شكيبايي كرد تا حادثه، درست منطق خودش را درنوردد. تاكنون چند قرن است كه مي گويند اين قضيه درست بوده است؟ گذشت روزگاران نيز نتوانست كوچك ترين اشتباهي براي اين حادثه اثبات كند، با اين كه اين حادثه به ضرر خيلي ها بوده و هست و خواهد بود. آنان كه مي خواهند در اين زندگاني با قدرت هاي محاسبه نشده زندگي كنند و يكّه تازانِ ميدان تنازع در بقا باشند، مسلماً داستان حسين براي آن ها اسباب ناراحت كننده اي است كه: عدالت وجود دارد. «من مي توانم» يك مسأله و «من مي خواهم پس حق است» مسأله اي ديگر، و خودِ حق نيز يك مسأله ديگر است. «مي خواهمِ» شما مدار حق نيست. اين را داستان حسين مي گويد. مسلّم است كه براي پوشاندن چنين حادثه اي، بارها خيلي ها دست به كار شده اند، اما نمي توان آن را پوشاند، زيرا جريان با يك مديريت و صبر و محاسبه دقيق الهي انجام گرفته است.

اين جريان به شب دهم رسيد. فجمع الحسين عليه السلام اصحابه عند قرب المساء. «حسين عليه السلام ياران خود را نزديكي هاي شب جمع كرد.»

قال علي بن حسين عليه السلام: فَدَنَوْتُ مِنْهُ لِاَسْمَع ما يَقُولُ لَهُمْ وَ اَنَا اِذْ ذاكَ مَريض فَسَمِعْتُ أَبي يَقُولُ لِاَصْحابِه [2] .

«علي بن حسين عليه السلام فرمود: من خودم را به طرف پدرم نزديك كردم كه ببينم با آن ها چه صحبتي مي كند. من بيمار بودم، ولي نزديك شدم تا ببينم چه مي گويد. ديدم پدرم به يارانش اين طور مي فرمود»:

اُثني عَلَي اللّهِ اَحْسَنَ الثَّناءِ وَ اَحْمَدُهُ عَلَي السَّرّاء وَالضَّرّاءِ. اَللَّهُمَّ اِنّي اَحْمَدُكَ عَلي اَنْ اَكْرَمْتَنا بِالنُّبُوَّةِ وَ عَلَّمْتَنَا الْقُرْآنَ وَ فَهَّمْتَنا فِي الدّينِ وَ جَعَلْتَ لَنا اَسْماعاً وَ اَبْصاراً وَ اَفْئِدَةً فَاجْعَلْنا مِنَ الشّاكِرين. [3] .

«من شكر و ثناي خداوندي را به جاي مي آورم (بهترين ثنا و شكر). ستايش او را مي گويم براي هر شادي و اندوهي (براي هرگونه گشايش و گرفتاري). خداوندا، حمد تو را مي گويم كه ما را تكريم فرمودي به نبوّت. ما را در دودمان پيغمبر قرار دادي. قرآن را بر ما تعليم فرمودي. دين را بر ما تفهيم نمودي و براي ما گوش هاي شنوا، و چشم هاي بينا و دل هاي جوان (نيك) قرار دادي. اينك، در ميان اين همه بلا و خطر، از تو مي خواهيم كه ما را از بندگانِ شكرگزارت محسوب نمايي.»

[امام حسين] نمي گويد من كه خوب حركت مي كردم، حال اين چه جرياني است كه پيش آمده است! اين كه اين جريان، عظمت حسين را بالاتر از عظمت تاريخ اثبات كرده است، به همين علت است. اصلاً مثل اين كه در عالي ترين موقعيت زندگي طبيعي، زندگي مي كند. اثني علي اللَّه احسن الثناء. يعني حالم خيلي خوب است و دنيا به مراد من و زندگي به مرام من است. اصلاً من همين را مي خواستم كه باشد. معناي اين گونه ستايش و اين گونه سپاسگزاري چنين است. اثني علي اللَّه احسن الثناء. در ناگواري شكرگزارش هستم. در خوشي ها تسليم محض هستم، براي خدا، به خدا و به بارگاه خدا. او با اين جملات شروع كرد. دقت كنيد كه آن هفتاد و يك نفر در چهره ملكوتي [حسين] كه هر لحظه بر شكوفايي اش افزوده مي شد، چه مي ديدند؟

اَللَّهُمَّ اِنّي اَحْمَدُكَ عَلي اَنْ اَكْرَمْتَنا بِالنُّبُوَّةِ وَ عَلَّمْتَنَا الْقُرْآنَ وَ فَهَّمْتَنا فِي الدّينِ وَ جَعَلْتَ لَنا اَسْماعاً وَ اَبْصاراً...

«تو را حمد مي گويم كه ما را با نبوّت اكرام فرمودي و قرآن را بر ما تعليم دادي، و دين را بر ما تفهيم فرمودي، و به ما گوش و چشم (ديدگان) دادي كه با اين ها بفهميم.»

ايشان فقط پيرامون اين كه الان به طور جدّي محاصره شده است، صحبت نمي كند، بلكه درست مثل اين كه - به اصطلاح - در يك حالت فارغ البال، در بزرگ ترين محفل دانش صحبت مي كند، كه ما چگونه بايد با خدايمان ارتباط برقرار نموده و سپاسگزار او باشيم. هم چنين، يك تعليم و تربيت در درجه بسيار عالي مطرح فرموده است. يعني از آن كلمات كه قاعدتاً اطراف چنين شخص محاصره شده اي را - آن هم چه محاصره ناجوانمردانه اي - مي گيرد و او دست و پاي خويش را گم مي كند، خبري نيست. خوب دقت كنيد! حتي به دشمنانش هم نمي گويد كه شما كمي ببينيد در آن طرف (ابديّت) چه خبر است؟ درست مثل اين كه يك درس الهيات را مي خواهد شروع كند، صحبت كرده است.

پدر اين پسر، علي بن ابي طالب بود. اين پسر علي بود كه در غوغاي جنگ هاي صفين، يك سرباز خطاب به علي گفت: [4] يا اميرالمؤمنين يك سخنراني درباره الهيات براي ما بفرماييد. بعضي از فرماندهان گفتند: مگر نمي بيني اميرالمؤمنين مشغول اداره جنگ هستند؟ الان كه موقع اين بحث نيست. حضرت فرمود: پس چرا به اين جا آمده ايد؟ بگوييد مردم جمع شوند تا من چند كلمه صحبت كنم. در همان لحظه كه سرها و دست ها مي پريد و قطرات خون به زمين مي ريخت، حضرت اوج مي گيرد و سخناني بيان مي دارد. خدايا، انسان چگونه اوج مي گيرد كه [در آن حال اوج]، براي او انگيزه ها از انگيزگي مي افتد!؟ اصلاً مثل اين كه با آن ها نيست. بعضي تواريخ دارد كه به اميرالمؤمنين يك حال روحاني در صفين دست داد و فرمود مردم جمع شوند. فلما حشد الناس جميعاً قام خطيباً. [5] اين مطلب را هم كافي و هم توحيد صدوق رحمه الله دارد، كه حضرت خطبه اي در آن جا فرمود. البته زماني هم اين جانب درباره آن خطبه كار مي كردم.

همان طور كه ابن ابي الحديد گفته است، ما هم بگوييم: ابراهيم خليل چشمانت به چنين پسري روشن باد كه اصلاً انگار نه در جنگ است، و تو گويي همه پيامبران و تمام حكما نشسته اند و به علي بن ابي طالب مي گويند: يا علي، براي ما درسي بگو، و او با كمال آرامش و فراغت سخن مي گويد. اين (حسين) پسر اوست كه خدا را اين گونه حمد و ثنا مي كند. خدايا! پروردگارا! خودت ما را از دردِ كم ظرفيتي نجات بده. اين كم ظرفيتي بد چيزي است. اين هيجان ها، عجول بودن، شتابزدگي ها، كوچك بودن قلب و... در بسياري از موارد، توفيقات را از دست ما مي گيرد. حضرت فرمود: و جعلت لنا اسماعاً و ابصاراً، «حق را خواهيم شنيد و خواهيم نگريست». زيرا او به من ديده عطا كرده است. دقت بفرماييد، در اين جا ساير نعمت هاي مادي را بيان نمي فرمايد، با آن كه آن ها هم نعمت اند، بلكه مي گويد: «ثنايش مي گويم، كه به من نعمت فهم داده است. گوش دارم كه بشنوم، ديده دارم كه ببينم، دل دارم كه دريابم». صلوات اللَّه عليك يا اباعبداللَّه، واقعاً براي چنين تعظيمي كه امت بزرگي در طول اين قرون و اعصار درباره تو داشته اند، شايسته اي. مي گويد: «ما خدا را سپاسگزاريم كه به ما ديده داده، مي بينيم، مي شنويم و با قلبمان دريافت مي كنيم». آيا اين درس براي هميشه براي ما كافي نيست؟ اول عوامل را درنظر بگيريد. او مي داند كه فرزندانش فردا در چه اضطرابي هستند. مي داند و مي بيند، زيرا در مقابل چشمان اوست. او مي داند كه اين از خدا بي خبران و ضدّ انسان ها چه وضعي را به وجود خواهند آورد. مسأله اين نيست كه بكشند و دست بردارند. آن ها هزاران نوع شماتت، نابخردي، نابكاري و شديدترين شقاوت را نشان خواهند داد. با اين حال، با آرامش كامل مي گويد: خدايا! ما چه قدر شكرگزارت باشيم كه به ما بينايي داده اي، به ما گوش داده اي، به ما قلب داده اي. فاجعلنا من الشاكرين، «خدايا ما را از سپاسگزارانت قرار بده». نيايش او در آن هنگام با خدا اين است كه پروردگارا، در مقابل اين سه نعمت بزرگ، كه بزرگ ترين نعمت ها در انسان شدنِ انسان هاست، به ما لطف كن تا شاكر باشيم. سپس مي فرمايد:

اَمَّا بَعْدُ، فَاِنّي لا اَعْلَمُ اَصْحاباً اَوْفي وَلا خَيْراً مِنْ اَصْحابي وَلا اَهْلِ بَيْتٍ اَبَرّاً وَلا اَوْصَلَ وَ لا اَفْضَلَ مِنْ اَهْلِ بَيْتي، فَجَزاكُمُ اللّهُ عَنّي خَيْراً. اَلا وَ اِنّي لَاَظُنُّ يَوْماً لَنا مِنْ هؤُلاء [6] .

«اما بعد، من سراغ ندارم، نمي دانم ياراني باوفاتر از ياران من، و ياراني بهتر از ياران من. اهل بيتي نيكوكارتر از اهل بيت من. خداوند از طرف من خودش به شما پاداش بدهد. آگاه باشيد كه گمان من آن است كه روز سختي را با اينان دارم.»

در آن هنگام، هفتاد و يك نفر هم نشسته اند و گوش مي دهند، ولي روي آتش شعله ور و در يك حالت بسيار غير عادي نشسته اند. در يك حالتي كه نگاهشان نفوذ مي كند و قرون و اعصار را كنار مي زند. در مقابل خود، مردي را مي بينند كه مظلوم ترين فرد تاريخ است و مي دانند كه فردا چه خواهد شد.

اَلا وَ اِنّي قَدْ اَذِنْتُ لَكُمْ فَاَنْطَلِقُوا جَميعاً في حِلٍّ لَيْسَ عَلَيْكُمْ مِنّي ذِمامٌ وَ هذَا اللَّيْلُ قَدْ غَشِيَكُمْ فَاتَّخِذُوهُ جَمَلاً وَلْيَأْخُذْ كُلُّ واحِدٍ مِنْكُمْ بِيَدِ رَجْلٍ مِنْ اَهْلِ بَيْتي وَ تَفَرَّقُوا في سَوادِ هذَا اللَّيْلِ وَ ذَرُوني وَ هؤُلاءِ الْقَوْم فَاِنَّهُمْ لا يُريدُونَ (يَطْلُبُونَ) غَيْري [7] .

«آگاه باشيد! به همه شما اجازه دادم، اعلام مي كنم، اذن دادم كه همه شما برخيزيد و برويد، بدون اين كه هيچ بيعتي از من بر شما باشد. شب فرا رسيده است، آن را غنيمت بشماريد و در تمام شب به راه ادامه دهيد. هر يك از شما نيز دست مردي از خاندانم را بگيرد و در سياهي شب متفرق گرديد، و مرا با اين قوم كه جز مرا نمي خواهند، واگذاريد.»

از اين كهسار و دشت بوي خون مي آيد. حركت كنيد و برويد. البته با اين گونه آزادي كه امام حسين عليه السلام به آنان داد، آيا شرعاً مي توانستند بلند شوند و بروند؟ بعضي ها مي گويند آن [آزادي] فوق حقوقي بود. [در حقيقت]، قضيه، قضيه عشق بود. واقعاً امام حسين عليه السلام كسي را در راه مجبور نكرد و اين يكي از آن دلايل است، كه امام حسين مي دانست كه بر اساس قاعده، پيروزي جسماني و فيزيكي بسيار بعيد است. اين مطلب را بعضي از تحقيق كنندگان درباره امام حسين عليه السلام بايد بدانند، و الاّ ايشان به جمع آوري ياران و جمع آوري كمك ها مي پرداخت. البته همان طور كه عرض كردم، حركات نشان مي دهد كه ايشان خيلي دقيق حركت مي كرد، مثل اين كه اصلاً شهادتي در كار نبود. يعني در مرز بين زندگي و مرگ حركت مي كرد، كه آن حال براي ما قابل درك نيست. آن حال كه چگونه زندگي و مرگ، علي السّويّه در مقابل اين مرد بزرگِ الهي مجسم بود. او اين طور حركت مي كرد و ديديد چه قدر آماده بود. امشب اردويي ساخت، مثل اين كه لشكرش به مقدار لشكر آنان است. بعضي ها كه ديده بودند، گفتند: تعجب آور بود كه چگونه اين نقشه را حضرت پياده فرموده بود.

البته يك نقل تاريخي چنين است. مرحوم سيد عبدالرزاق مُقرِم رحمه الله در نجف يك مقتل الحسين دارد. او درباره امشب (شب عاشورا) دو مسأله را چنين ذكر مي كند:

1- امام حسين عليه السلام بني اسد را كه در همان حوالي بودند، صدا كرد. ان شاءاللَّه اگر خدا قسمت كند و به كربلا برويد، از هجده كيلومتريِ كربلا به آن طرف، قبيله بني اسد مستقر هستند. ما با طلبه ها گاهي پياده از نجف به كربلا مي رفتيم و در طول مسير، يك شب در آن جا اقامت مي كرديم. خودشان هم مي گويند كه ما بني اسد هستيم. حضرت بزرگان آنان را جمع كرد و گفت: شما در اين جا نمانيد. يا اين جا را موقتاً ترك كنيد و برويد. بعضي ها مي گويند امام حسين مقداري از زمين هاي آن جا را خريد و فرمود اين جا را ترك كنيد و برويد، زيرا اگر كسي در اين مكان باشد و فردا صداي مرا بشنود و اجابت نكند، قطعاً به آتش الهي گرفتار خواهد شد.

به خاطر دارم شبي كه ما پياده به سمت كربلا رفته بوديم، در همان منطقه، چند نفر از بني اسد دور ما نشسته بودند. يكي از پيرمردها گفت: سَوَّدَ اللَّه وُجُوهَهُم...، «خدا چهره هاي پدران ما را سياه كند. حسين اين سخن را به آنان گفت و آن ها بلند شدند و رفتند و او را تنها گذاشتند. براي ما هنوز اين ننگ مانده است.»

2- حبيب آمد و ديد حضرت تنها در خيمه خودشان مشغول مناجات است. صبر كرد تا نماز ايشان تمام شد. عرض كرد، آيا اجازه مي دهيد كه من در اين نزديكي ها نزد قبيله بني اسد بروم، بلكه عده اي را بياورم؟ حضرت فرمود: برو اختيار داري. او رفت و توانسته بود نود نفر را جمع آوري كند و بياورد. اما در راه، با ابن ازرق كه چهارصد نفر همراه داشت روبه رو شدند، و طي يك درگيري شديد، عده اي كشته و عده اي ديگر به محل خودشان برگشتند و حبيب تنها آمد. به حضرت سلام كرد و قضيه را عرض كرد. حضرت نگاهي به آسمان كرد و با صبر و آرامش فرمود: لا حول ولا قوة الا باللَّه العلي العظيم.

به هر حال، آن شب حضرت فرمود: من به همه شما اجازه دادم كه برويد، من شما را حلال كردم و شما از طرف من تعهدي نداريد. اين ليل (شب) است كه پرده هاي تاريكش را به روي ما انداخته است. هر كسي از شما (هر مردي) دست يكي از اين بچه ها را بگيرد و برود و در اين سياهي متفرق شويد تا خداوند به شما فرج بدهد. فَاِنَّهُمْ لا يُريدُونَ (يَطْلُبُونَ) غَيْري. «اين مردم فقط مرا مي خواهند». و لو أصابوني لهْوا عن طلب غيري. «اگر مرا كشتند، ديگر به من مشغولند و با كسي كاري نخواهند داشت». و همان طور كه شنيديد، هر كدام برخاستند و مطالبي را گفتند كه معلوم شد مسأله، مسأله سياهي لشكر نبود. مسأله، مسأله اين كه در معذورات قرار بگيرند و بگويند ما هم آمديم، نبود. آنان كه دنبال انگيزه هاي دنيا بودند، در ميان راه رفتند. آن ها ديگر باقي نماندند و در خدمت حضرت نبودند. و آنان كه ايستادند، سخنان خود را گفتند. اگر كسي سخنان اين انسان هاي تبديل شده از مس به طلا را، به وسيله كيمياي روح حسين، تحليل كند و بفهمد، خواهد فهميد كه اين علوم انساني كه امروزه در مسير انسان هاست، چه قدر انسان را كوچك كرده است. آن ها (ياران حسين) در چه جاذبه اي قرار گرفته بودند كه جواب حضرت را آن گونه بيان كردند؟ هيچ كدام حضرت سيدالشهدا را ترك نكردند و فردا به تمام معنا ايستادگي كردند. در جلسات گذشته نيز عرض كردم، حضرت خيلي اصرار فرمودند كه امشب به ايشان مهلت بدهند. گفت: خدا مي داند كه من نماز را دوست دارم، بلكه امشب با ذكر يا حق و اللَّه اكبر و با نماز، لحظات آخرِ عمرمان را سپري كنيم.

جوانان عزيز، اين پيشتاز شما حسين است. يك شب مهلت گرفتنِ او فقط براي نماز بود، و الّا مي دانست كه آنان دست بردار نيستند. شايد اگر به فكر اين بود كه بالاخره قرار است كشته شود، مي گفت هر چه زودتر بهتر. چون حتي فكرش هم ناراحت كننده بود. هم فكر بچه ها، هم فكر ناجوانمرديِ دشمن، ناراحت كننده بود. ذهن انساني اگر به طور طبيعي به اين ها فكر مي كرد، ناراحت مي شد. اگر طبيعي فكر مي كرد، بدين جهت كه روح در سطح بالا بود، روح خود را بالا مي گرفت و اين مسائل نمي توانست براي حضرت مسأله شود. آن شب را فقط براي نماز مهلت گرفت.

احساس مي شود كه بعضي از جوانان ما كمي در نماز مسامحه مي كنند. يقين بدانيد كساني كه ممكن است كاري براي اين جامعه انجام بدهند، شما نمازگزاران هستيد، زيرا كسي كه با خدا تعهد ندارد، به هيچ انساني تعهد ندارد. اين را هم به شما عرض مي كنم كه اگر خداي ناخواسته در نماز مسامحه كنيد، در حقيقت، در تعهد با خدا مسامحه كرده ايد. آيا براي شما افتخار نيست كه پيشواي شما حسين عليه السلام نمازگزار است؟ پيشواي شما علي بن ابي طالب عليه السلام نمازگزار است. پيشواي شما فاطمه زهرا عليها السلام نمازگزار است. كساني كه خواستند براي بشر قدم بردارند، آن هايي بودند كه با خدا ارتباط داشتند و چه ارتباطي بالاتر از نماز. ان شاءاللَّه از همين امشب - و از آن احساساتي كه ما مي بينيم و خيلي عميق است - نتيجه بگيريم كه از راه حسين روانه و رهسپارِ بارگاه خدا شويم و به نماز اهميت بدهيم. اگر به نماز اهميت ندهيم، لا تُقْبَل «چيزي ديگر از ما قبول نمي شود». آيا اين [سخن و درخواست حسين براي نماز] افتخار انسان نيست؟

در كتابي درباره عبادت چنين نوشته است:

معبد چيست؟ مقصود از مسجد، كليسا و... معابدي است كه بشر از آغاز تاريخ با دست خود ساخته و از آن جا به پرواز درآمده است. بشر آن ها را به عنوان معابد در روي زمين، براي خودش سكوي پرواز ساخته است. حال كه گذار ما به معبد افتاد، جملاتي نيز درباره آن صحبت كنيم.

«در معبد چه مي كنند؟ در معبد نماز مي گزارند. در معبد به چه كسي نماز مي گزارند؟ به خدا و براي خدا. براي خدا نماز مي گزارند چه معنا مي دهد؟ احتياج به انديشه خيلي زيادي نيست كه نماز عبارت است از: رابطه برقرار كردنِ يك منِ بي نهايت كوچك با يك من بي نهايت بزرگ به نام خدا، آن هم با معرفت.» [8] .

در معبد اين كار را انجام مي دهند، كه هم بيابان و هم گوشه خانه، هم مسجد، هم كارگاه و هم دانشگاه مي تواند معبد شود. هر كجا مي تواند معبد باشد. واقعاً آيا ما فكر كرده ايم كه وقتي خدا به ما مي گويد با من رابطه برقرار كن، يعني چه؟ چون ماه را به تاريكي ديده ايم. واقعاً اگر خدا براي بشر مطرح بود و به او مي گفتند مي تواني با او ارتباط برقرار كني، و اگر ما واقعاً مي دانستيم معناي اين مطلب چيست، لحظاتِ ما بوي ابديت مي داد. اما حيف كه نمي دانيم. يا اگر مي دانستيم كه معناي اين جمله چيست: كفالي فخراً ان اكون لك عبداً، چه افتخاري بالاتر از اين كه به انسان بگويند تو با خدا رابطه برقرار كن! پس سروكار ما با آن مربيان و معلمان است كه با ما درباره خدا كمي صحبت كنند و ما را آن قدر به هجران خدا مبتلا نكنند. ما يك عشق ناآگاهي به خدا داريم كه آفريننده ماست. عشق به خدايي داريم كه حسين را در برابر ما گذاشته است. عشق به خدايي داريم كه علي را براي ما به وجود آورده است. عشق به خدايي داريم كه انسان هايي به وجود آورده، كه هر يك، مساوي با تمام هستي است.



بگذر از باغ جهان يك سحر اي رشك بهار

تا ز گلزار جهان رسم خزان برخيزد



ما اين ارتباط با خدا را كجا رها كنيم؟ اي عزيزان، عمر مي گذرد و دو بار هم عمر نمي كنيم. يك وقت احساس مي كنيم كه عمر گذشت و ديگر برگشت پذير نيست. نكند موقعي بيدار شويم كه بگوييم:



من كيستم تبه شده ساماني

افسانه اي رسيده به پاياني



افسانه چيست كه به پايان برسد؟ در آن موقع بگوييم از دست ما چه چيزي رفت؟ واقعاً معلوم مي شود كه ارتباط با خدا براي ما مطرح نيست. در ذهن ما چه مفهومي نهفته است كه ما را به خود جلب نمي كند؟ خدايا، ما را به سوي خودت جلب بفرما. خدايا، خودت ما را مورد عنايت قرار بده و عظمت نماز را براي ما قابل درك بفرما.

فردا در آن هيجان و جريان، ابوثمامه صائدي آمد و گفت: يا اباعبداللَّه، موقع اذان شده و آفتاب از نصف النهار گذشته است، خدمت شما نماز بخوانيم. البته بعضي ها مي گويند خود حضرت اقدام فرموده بود. به هر حال، امام حسين عليه السلام فرمود:

ذَكَّرْتَ الصَّلوةَ جَعَلَكَ اللَّهُ مِنَ الْمُصَلّين

«از نماز ياد كردي، خدا تو را از نمازگزاران قرار بدهد.»

«حضرت به زهير بن قين و سعيد بن عبدالله حنفي دستور داد تا پيش روي او بايستند. سپس حضرت با نيمي از باقيمانده يارانش (به ترتيب نماز خوف) به نماز ايستاد. در اين اثنا تيري به جانب حضرت پرتاب شد و سعيد بن عبدالله خود را در مسير تير قرار داد و آن را به جان خريد. به همين منوال خود را سپر تيرهاي دشمن نمود تا آن كه از پاي درآمد و بر زمين افتاد.» [9] .

بار ديگر مي خواهم عرض كنم كه خداوند به شما جزاي خير بدهد. اين چند شب واقعاً با خلوص كار كرديد. اين فعاليت ها بي خلوص نمي شود و شوخي بردار نيست. امكان ندارد كه اين دل، آن قدر ارزان باشد كه بگوييم اين گريه ها، گريه ساختگي است. مسأله دل بالاتر از اين حرف هاست.



تو همي گويي مرا دل نيز هست

دل فراز عرش باشد ني به پست



ولي باز در اين روزها مي بينيم كه دلِ عرشيِ شما حركت مي كند و به هيجان درآمده است. اشك ها از درياي اين دل موج مي زند. از خدا و هم چنين از اين شهيدِ دار بقا و شهيد راه انسانيت بخواهيم تا از خدا بخواهد كه عشق و علاقه به نماز را در دل هاي ما بيافروزد.

خدايا! پروردگارا! اين عزيزان را كه واقعاً مي بينيم در عزاي محبوب تو چگونه اخلاص دارند و آن را نشان مي دهند، امشب با تو تعهد مي كنند - من از طرف شما عرض مي كنم و از طرف شما تعهد مي كنم - خدايا تو را قسم مي دهم به آن قطرات خون حسين، ان شاءاللَّه اين فرزندان عزيز ما نمازهاي خود را ترك نكنند، خدايا آنان را موفق بفرما. خدا ان شاءاللَّه به شما اجر بدهد، خدا به شما توفيق دهد. تعهد كرديد، ديگر فراموش نفرماييد! پروردگارا! ما را با فلسفه وجوديمان آشنا بفرما. پروردگارا! ما را از اين عبادتي كه تفسير شد و از آن عبادتي كه در قرآن فرموده اي، محروم مفرما. خداوندا! پروردگارا! ما را در اين دنيا موفق بفرما تا زندگيمان بيهوده سپري نشود. پروردگارا! ما را در تعليم فلسفه و هدف زندگي به جوانان، ياري بفرما.

پروردگارا! خودمان را عامل به گفتار خودمان قرار بده. خداوندا! پروردگارا! در اين چند روز، چه از نظر احساسات پاك براي محبوبِ تو حسين عليه السلام، چه از نظر تفكرات و انديشه ها درباره القاء مطالب و فكر درباره مطالب، لحظاتي را ما گذرانديم، آن لحظات را از همه ما قبول بفرما. پروردگارا! خداوندا! خودت وسايل درك و فهم و گرديدنِ جوانان را آماده بفرما. پروردگارا! ما را در مقابل جوانانمان شرمنده مفرما. يعني در روز قيامت نشود كه اين ها واقعاً گريبان ما را بگيرند و بگويند: ما كه آماده بوديم، ما كه مي خواستيم بفهميم، ما كه مي خواستيم درك بكنيم، ولي چرا نگفتيد؟ خدايا! پروردگارا! وسايل را خودت لطف كن و آماده بفرما و دستِ همه ما را از دامان علي و آل علي عليهم السلام، كوتاه مفرما. «آمين»


پاورقي

[1] سوره عصر، آيه 3.

[2] نفس‏المهموم، قمي، ص 227 - بحارالانوار، مجلسي، ج 44، صص 392 و 393.

[3] تاريخ طبري، ج 5، ص 418 - نفس المهموم، ص 227 - الکامل، ابن اثير، چاپ 1387 ه.ق بيروت، ج 3، ص 285.

[4] درباره اين داستان دو روايت گفته شده است.

[5] توحيد، شيخ صدوق، ص 41.

[6] تاريخ طبري، ج 5، ص 418 - نفس المهموم، ص 227 - الکامل، ابن اثير، چاپ 1387 ه. ق بيروت، ج 3، ص 285.

[7] همان مأخذ.

[8] بينوايان، ويکتور هوگو، چاپ نهم، ص 672.

[9] لهوف، سيد بن طاووس، ترجمه فهري، صص 110 و 111 - نفس ‏المهموم، قمي، ص 275 - تاريخ طبري، ج 5، ص 441.