بازگشت

راز و نياز حسيني


(شب نهم محرم، 25 / 2 / 1376.)

كوشش ما در اين چند جلسه، اين بود كه كلماتي درباره ارزيابي حادثه شهادت حسين عليه السلام مطرح شود. اگرچه اين ارزيابي واقعاً با اين سخنان تمام شدني نيست، چنان كه ارزش هاي بشري و ارزش هاي جان آدمي تمام شدني نيست. اگر سال ها درباره اين پديده بزرگ و اين قهرمانِ قهرمانان، حسين بن علي عليه السلام بحث كنيم، مسلّم است كه از عهده آن برنمي آييم.

من بر آن بودم كه در يكي از اين جلسات براي ارائه اين شخصيت بزرگ الهي، از نيايش آن بزرگوار در صحراي عرفات بهره برداري كنيم. چون در اين نيايش، امام حسين عليه السلام رابطه خود را با خدا به طرز خيلي شگفت انگيزي بيان كرده است، و اين كه در مسير اين حادثه بزرگ «اللَّه اللَّه» مي گفت، حق مي گفت. بايد بدانيم كه در درون اين بزرگوار، درباره خدا چه چيزي نهفته بود. اگر شدت حادثه صدها بار از اين هم بيشتر بود، همان [حسين] بود كه بود. «حُقه مهر بدان نام و نشان است كه بود». يعني به آن مطلق رسيده بود. در رابطه با مطلق مي توان گفت: عشق، ايمان و اشتياق گاهي از انگيزه هاي زودگذر است. انسان يك شئ زيبا مي بيند و به آن علاقه مند مي شود. بعداً زيباترها مي آيند و علاقه اش را از آن مي برَد. يا بعدها نوساناتي در زندگي پيش مي آيد و اصلاً زيبايي براي او مطرح نمي شود. البته اين مسأله اي موقت است و انگيزه هاي محدود دارد. علم هم همين طور، گاهي واقعاً مورد علاقه و اشتياق يك انسان عالم است، بعد وقتي او به مقامي و به اصطلاح به آن چه كه مي خواست - مال و منال دنيا و شهرت - رسيد، ديگر براي او علم و... معنا ندارد. در اين مورد نمي گويند كه براي او علم و زيبايي ها (زيبايي هاي معقول) به طور مطلق مطرح شده است. اما براي عده اي، علم و زيبايي به طور مطلق مطرح مي شود. زيبايي هاي معقول، كوتاه ترين راه به سوي خداست، كه ما از زيبايي هاي محسوس به سوي زيبايي مطلق حركت مي كنيم. در مورد حسين بن علي بايد ديد در درون اين مرد چه چيزي نهفته بود، كه اگر حادثه صدها بار هم تندتر از اين مي شد، براي او هيچ فرقي نمي كرد.

يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا بِالْقَوْلِ الثَّابِتِ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي اْلآخِرَة [1] .

«خدا كساني را كه ايمان آورده اند، در زندگي دنيا و آخرت با سخن استوار، ثابت مي گرداند.»

امام حسين عليه السلام به آن قول ثابت رسيده بود. نه فقط از اجدادش عبدالمطلب و ابوطالب و پدرش علي بن ابي طالب، بلكه با تحمل مصائب دنيا و با تحمل و به دست آوردن امتياز، به آن قول ثابت رسيد، كه: «من زندگي با ستمكاران را جز ملالت و دلتنگي نمي بينم. اين زندگي را مثل هلاكت مي بينم». زندگي چهره مطلقي به او نشان داده بود كه چگونه بايد در اين دنيا مصرف شود، و اين سرمايه را چگونه بايد مورد استفاده قرار داد. آيا اين سرمايه با «بلي» براي چند صباح دنيا سازگار است؟ آيا اين كرامت و شرف كه خدا به انسان ها داده است؛ وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَني آدَم [2] ، قابل خريد و فروش و نقل و انتقال است؟ آيا مالكيت آدمي بر شرف [3] و حيثيت، مثل مالكيت او بر اين كتاب يا بر اين مداد است كه بگويد آن را مي خواهم بفروشم؟ ابداً نمي تواند، زيرا مالكيت حقوقي نيست. حكم و مافوق حقوق ها و قوانين قراردادي است. شما حق نداريد اجازه دهيد تا به شما يك ميلياردم اهانت شود. حق نداريد، زيرا از آنِ شما نيست. من به خود نيامده ام اين جا. همين طور هم ارزش من با خود من نبوده است، كه من درباره اش بتوانم [باري به هر جهت] فكري بكنم. حسين به آن قول مطلق رسيده بود.

اكنون چند كلمه از درس نيايش هاي امام حسين را مي خوانيم و ببينيم كه با آن خداشناسي كه براي امام حسين مطرح شده بود، نه فقط اين حادثه برايش چيزي نبود، بلكه حضرت زينب هم زيباييِ اين حادثه را مي ديد. يزيد به حضرت زينب گفت: ديدي به برادرت چه كردند؟ زينب گفت: ما رأينا (رأيت) الاّ جميلا. حضرت زينب نمي فرمايد: «ما رأينا (رأيت) الاّ صحيحاً». به رغم تو، ماكياولي صفت و پيش از وقت ماكياولي جلو افتاده، كار درستي بود. اصلاً خيلي زيبا بود. ما بايد درباره زيبايي چه تصوري داشته باشيم كه قطعه قطعه شدن اعضاي يك عده پاكان اولاد آدم، اين گونه زيبا جلوه كند؟ ما از زيبايي چه چيزي بايد درنظر داشته باشيم كه آن همه مصائب و شدايد را زيبا بدانيم. زيبا يعني چه؟ يعني حادثه حسين، جمال هم داشت، فقط جلال نيست. فقط بزرگيِ حادثه نيست، بلكه خيلي به جا بود. ما رأينا (رأيت) الاّ جميلا. منتها، طرف مقابل مست است و نمي فهمد جميل يعني چه؟ خودخواهي چنان مستشان كرده بود كه نمي فهميدند. مسأله را مطرح مي كردند، اما نمي فهميدند جواب چيست. اگر از اول، آماده گيرندگيِ آن جواب بودند، اصلاً به اين كار دست نمي يازيدند. حضرت اين دعا را در صحراي عرفات بيان كرده و با خداي خود صحبت كرده است. قرن هاست كه پدران ما مي نشينند و حسين، حسين مي گويند، الان هم نوبت به ما رسيده است، و همين طور قرن ها ادامه پيدا خواهد كرد، زيرا:



هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق

ثبت است در جريده عالم دوام ما



امام حسين عليه السلام مي فرمايد:

اِلهيِ اِنَّ اخْتِلافَ تَدْبيرِكَ وَ سُرْعَةَ طَواءِ مَقاديرِكَ مَنَعا عِبادَكَ اْلعارِفينَ بِكَ عَنِ السُّكُونِ اِلي عَطاءٍ وَ الْيَاْسِ مِنْكَ في بَلاء [4] .

«اي خداي من، اختلاف تدبير و سرعتِ در هم پيچيدنِ سرنوشت ها با مشيّت پيروزِ تو، بندگان عارفت را از تكيه به عطاي موجود و از نوميدي در ناگواري ها باز مي دارد.»

زيرا؛



هر نفس نو مي شود دنيا و ما

بي خبر از نو شدن اندر بقا



يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمُّ الْكِتاب. [5] صدق اللَّه العلي العظيم

«خدا آن چه را كه بخواهد محو يا اثبات مي كند و اصل كتاب نزد اوست.»

بسيار خوب، يا اباعبداللَّه، مدرك اين جمله (يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ) را كه با خداي خود در ميان نهادي، چيست؟

لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلي ما فاتَكُمْ وَلا تَفْرَحُوا بِما اتاكُم [6] .

«تا بر آن چه از دست شما رفته است، اندوهگين نشويد و به سبب آن چه به شما داده است، شادماني نكنيد.»

به آن چه كه از شما گذشته است، نااميد نباشيد. براي حفظ تعادل رواني، بالاتر از اين اصل چه مي خواهيد؟ به خاطر آن چه كه از شما فوت شده است، به عقب برنگرديد. فقط به جلو نگاه كنيد.



نيك بنگر ما نشسته مي رويم

مي نبيني قاصد جاي نويم؟



پس چرا به عقب برمي گرديد؟ كه عجب، ديديد، بله، واقعاً... جواني از دست رفت! جواني خيلي هم خوب شد كه رفت. آيا حالا به منظومه شمسي و به كهكشان خط شيري دستور بدهم؟ جواني قانون الهي بود، آمده بود و رفت. قدرتي كه من داشتم از دست رفت. آبادي ها رو به خرابي مي روند، زيبايي ها رو به زشتي مي روند. قانون هستي همين است. شما از اين حركت بهره برداري كنيد، چرا گريه مي كنيد؟ بخنديد! دو گروه هستند كه در مقابل حركت صف كشيده اند. يك گروه گريه مي كنند كه چرا گذشت؟ گروهي ديگر نيز مي خندند، به جهت اين كه مي گويند:



نيك بنگر ما نشسته مي رويم

مي نبيني قاصد جاي نويم؟



به جاي نوي مي رويم، رو به خدا مي رويم. هر نفس كه برمي آوريم، همان قدر به خدايمان نزديك تر مي شويم. چرا ناراحت باشيم؟ اين مطلب را آيه شريفه: لِكَيْلا تَأْسَوْا عَلي ما فاتَكُمْ وَلا تَفْرَحُوا بِما اتاكُم، به ما مي آموزد.



با هر كه نفس برآرم اين جا

روزيش فرو گذارم اين جا



آيا ماتم بگيرم؟ اين كه ماتم ندارد. جريان و قانون الهي چنين است. هستي بر اين مبناست. لذا، همان طور كه به طور مختصر عرض كردم، در امتداد اين حادثه، ذره اي در چهره حسين بن علي يأس ديده نشده است. واقعاً مثل اين كه در اين زندگاني مطابق مرادش، هر لحظه به او قول ابديت داده اند. چهره او اين چهره است. او ساختِ اين خاك نيست، او از اين جا درنمي آيد، ما خاك را مي شناسيم و با عالم ماده تا حدودي آشنايي داريم. او ساخته شده اين جا نيست، زيرا چهره جدي و چهره واقع جويانه و حق بينانه از خود نشان مي دهد و تا آخرين لحظه و بلكه با يك لذت نهاني كه فوق تمام اندوه هاست، يا با يك اندوه بزرگ و مقدس كه فوق همه لذت هاست، خود را حق مي بيند.



آبِ حياتِ من است خاك سر كوي دوست

گر دو جهان خرّمي است ما و غم روي دوست



اِلهيِ اِنَّ اْختِلافَ تَدْبيرِكَ وَ سُرْعَةَ طَواءِ مَقاديرِكَ مَنَعا عِبادَكَ اْلعارِفينَ بِكَ عَنِ السُّكُونِ اِلي عَطاءٍ وَ الْيَاْسِ مِنْكَ في بَلاء.

شبيه به مضمون آيه شريفه است كه وقتي بلا، ناگواري و ناراحتي پيش آمده است، آن را به جهت يأس و با خودباختگي چند برابر نكنيد، زيرا براي يك مرگ، انسان نبايد هزار بار بميرد.

داستان كوچكي عرض مي كنم: در تواريخ قديم نقل مي كنند عده اي در كشتي نشسته بودند و مي رفتند. حكيمي هم در آن كشتي بود. در آن كشتي، از دزدان دريايي گرفته تا تاجر و روحاني و استاد و... حضور داشتند. كشتي به گرداب نزديك شد و توفان از همه طرف آن را فراگرفت. معلوم بود كه آن گرگ ها (دزدان دريايي) همه ميش شده بودند. وقتي كه مرگ چهره مي نمايد، ايمان آوردن مرد بي ايمان بسي دشوار، ولي بي ايمان از دنيا رفتن محال است. يكي از آن ها كه روحاني بود، برخاست و گفت: اين ساعت از آنِ خداست. همه به زانو درافتيد. يعني ديوار زندگي شكاف برداشته است. ديدند حكيمي نشسته و اصلاً گويا اين كشتي از آرام ترين آب ها عبور مي كند و حيات او در اين لحظه، خيلي هم شكوفا شده است. به او گفتند: مگر نمي بيني كه كشتي در حال غرق شدن است؟ گفت: بلي، مي بينم. حالا چه كار كنيم؟ گفتند مگر نمي بيني تمام اثاث را در دريا مي اندازند و تو همين طور آرام نشسته اي؟ در پاسخ گفت: اولاً؛ بنا نيست من پيش از مردن، صد بار بميرم! ثانياً؛ آيا مگر كشتيبان با من ضديّت دارد؟ آيا باد فقط براي اين كه با ما لجاجت كند و فقط براي اين كه با ما تضاد دارد، وزيدن گرفته است؟ قانون جهان بزرگ و قانون طبيعت كار خود را انجام مي دهد. آيا اين كشتي كه در مقابل اين امواج مقاومت نمي كند و مدام بالا و پايين مي رود، با من تضاد دارد؟ قطعاً نه. حال، اگر آرام ننشينم پس چه كار كنم؟ از قضا كشتي هم زود نجات پيدا كرد. دقت كنيد: آن حكيم علم به علت دارد و مي فهمد كه در اين جا كسي مقصر نيست، من هم كه سوار اين كشتي شدم، كار داشتم و براي من اين سفر ضرورت داشت. و نيامدم براي اين كه فرض بفرماييد جست و خيز كنم. اكنون به اين موقعيت توفانيِ دريا رسيديم و من با كمال آرامش، از حادثه استقبال خواهم كرد. بعضي ها مي گويند او يكي از فيلسوفان رواقي [7] - يعني از پيروان زنون - بود.

حسين بن علي مي فرمايد: خدايا، پروردگارا، سرعت اختلاف در تدابير تو در پشت پرده است و فقط خودت مي داني.



نداند به جز ذات پروردگار

كه فردا چه بازي كند روزگار



يكي از آن طبيعي ترين متفكران كه در اين دنيا خيلي طبيعي فكر مي كند و اصلاً به شنيدن مسائل معنوي، آلرژي و حساسيت دارد، اين مطلب را صريحاً مي گويد كه: «هيچ كس يك دقيقه بعد را نمي فهمد كه چه خواهد شد». زيرا نمي داند آن چه كه الان در ناخودآگاهِ اوست، با نگاهش به اين طرف خاموش است، اما وقتي با چشمش به آن طرف نگاه كند، منظره اي خواهد ديد كه تحريك خواهد شد و حداقل در وضع روانيِ او تغيير ايجاد خواهد شد. هم چنين، اقيانوسي از واحدهاي ناخودآگاه وجود دارد و انسان نمي داند از كجا به خودآگاه پريد و وضع روحيِ انسان را عوض كرد. بنابراين، اين يكي از جملات حسين بن علي عليه السلام است. ببينيد چه قدر آرامش بخش است: اِلهيِ اِنَّ اْختِلافَ تَدْبيرِكَ وَ سُرْعَةَ طَواءِ مَقاديرِكَ مَنَعا عِبادَكَ اْلعارِفينَ بِكَ عَنِ السُّكُونِ اِلي عَطاءٍ وَ الْيَاْسِ مِنْكَ في بَلاء.

تا در بلا و مشقت ها نااميد نشوند و آن چه كه به او داده ايم، مغرور به آن نشود. يك جمله ديگر:

اِلهي مِنّي ما يَليقُ بِلُوءْمي وَ مِنْكَ ما يَليقُ بِكَرَمِك [8] .

«اي خداي من! آن چه از من در اين جهان هستي ساخته است، مناسب خُردي و ناتواني من است و آن چه از تو پديدار مي گردد، زيبنده توست.»

بي نياز خداوندا! من از مشتي خاك هستم، تويي خداي بزرگ. از من مطابق كوچكي و ناچيزي ام و از تو مطابق بزرگي ات برمي آيد. بنابراين، چرا من از عظمت تو مأيوس شوم؟ تو به وجود من نيازي نداشتي كه مرا آفريدي. آيا من از حال خودم شكايت كنم؟

اَمْ كَيْفَ اَشْكُو اِلَيْكَ حالي وَ هُوَ لا يَخْفي عَلَيْكَ؟ [9] .

«آيا من از حال خودم شكايت كنم؟ حالم كه بر تو مخفي نيست.»

اين جمله را در اين جا مدّنظر داشته باشيد. امام حسين عليه السلام بيان مي كند كه خدايا:

اِلهي عِلْمُكَ بِحالي يُغْنيكَ عَنْ مقالي

«علم تو به حال من، تو را از اين كه بگويم بي نياز كرده است.»

اما با اين حال، گفته اي كه با كلماتت با من ارتباط پيدا كن. حال، علت اين را مي خواهيم بفهميم.



من گروهي مي شناسم ز اوليا

كه دهانشان بسته باشد از دعا



مقصودم اين است كه اين دو - سه بيت را در نظر داشته باشيد تا بعد ببينيم عظمت كلام امام حسين چيست كه مي فرمايد: باز بايد دعا كنم و با تو به نيايش بپردازم.



بر لبش قفل است و در دل رازها

لب خموش و دل پر از آوازها



عارفان كه جام حق نوشيده اند

رازها دانسته و پوشيده اند



هر كه را اسرار حق آموختند

مُهر كردند و لبانش دوختند



ولي ما بايد بارالها، پروردگارا بگوييم، زيرا اگر انسان به آن چه كه در درونش مي گذرد كفايت كند، صاف نمي شود. درون [انسان] پر از تخيلات و توهّمات است. درون انسان پر از پديده هايي است كه تا به كلام نيايد، ممكن است در آن جا با همديگر مخلوط شوند و صاف و شفاف قابل عرضه به خدا نباشند.



اي برادر عقل يك دم با خود آر

دم به دم در تو خزان است و بهار



موج هاي تيزِ درياهاي روح

هست صد چندان كه بُد توفان نوح



چگونه من از آن جا دعا را بيابم و استخراج كنم؟ چه طور مقرّر كنم كه اينك، من در حال ارتباط با خدا هستم؟ مراقبت بلي، ولي بايد الفاظ مشخص كند كه چه چيزي مي خواهي. نياز تو در ارتباط با خدا چيست و با خدا از چه موضع گيري صحبت مي كني؟ لذا، بدين جهت دستور به دعا شده است:

اُدْعُوني اَسْتَجِبْ لَكُم [10] .

«مرا بخوانيد تا شما را اجابت كنم.»

وَ اِذا سَئَلَكَ عِبادي عَنّي فَاِنّي قَريبٌ اُجيبُ دَعْوَةَ الدَّاعِ اِذا دَعان [11] .

«و هر گاه بندگان من از تو درباره من بپرسند، من نزديكم و دعاي دعاكننده را هنگامي كه مرا بخواند، اجابت مي كنم.»

زيرا درونِ مغز آدمي، پر از انواع امواج و تخيلات است. آن ها را نمي توان همان طور به خدا عرضه كرد، بلكه بايد تصفيه و صاف شوند. اين موقعي است كه نفس آدمي، يا آن نيروي كذايي، دعاها را مرتب و جمع كند و انسان تصميم بگيرد كه مثلاً آن مطلب و سخن را نمي گويم. يا آن آرزوي عمل نشدني و بي دليل را از خدا نمي خواهم. آن انتظار غلط را از خدا ندارم. اين ها مورد نظر نيست، بلكه مشخص مي كنم كه از خدا چه چيزي مي خواهم، با اين حال كه؛ لا يَخْفي عَلَيْك، «حال من بر تو مخفي نيست». با اين حال، من به درگاه تو دعا مي كنم و از تو مي خواهم:

اِلهي ما اَلْطَفَكَ بي مَعَ عَظيمِ جَهْلي وَ ما اَرْحَمَكَ بي مَعَ قَبيحِ فِعْلي؟ [12] .

«اي خداي من! با اين كه به مقام شامخِ ربوبيِ تو و به موقعيت واقعيِ خود در جهان هستي نادانم، اما چه الطاف شاياني كه شامل حالم نفرموده اي. با اين كردارهاي ناشايستم، چه رحم و عطوفتي كه برايم ابراز نمي كني.»

پروردگارا! با اين جهل بزرگي كه درباره تو دارم، چه قدر به من لطف داري. واقعاً به اين جهلي كه ما داريم، كمي فكر كنيم. ما از توحيد به آن چه كه پدران و مادران در دوران كودكي به ما كودكي گفته اند، قناعت كرده ايم. البته شما غالباً در محيطهاي ديني بوده ايد و خيلي بايد شكرگزار باشيد كه الحمدللَّه محيط خانوادگيِ شما، محيطي بوده كه اين مسائل در آن جدي مطرح بوده است. ما اگر حساب كنيم كه دانايي ما چه قدر است و چه مقدار درباره خدا مي دانيم، حاصل آن جز شرمندگي و سرافكندگي، چيست؟ ما چاره ديگري نداريم. با اين حال، او از لطف خود كم نكرده است و ربوبيت خود را اجرا مي كند. او رحمتش را شامل حال ما مي فرمايد. با اين كه ما جاهليم، محبتش را كم نمي كند. مثلاً گاهي از ما سؤالاتي مي شود، مبني بر اين كه ما موقعي كه مي خواهيم نماز بخوانيم، مي گوييم: اِيّاكَ نَعْبُدُ وَ اِيّاكَ نَسْتَعين. [13] «(بارالها) تنها تو را مي پرستيم و تنها از تو ياري مي جوييم.» اين جمله راهيِ كجا مي شود و مخاطب ما كيست؟ كه در بيابان، ريگ ها و درّه و تپه و ماهور را مي بينم، يا در مقابل چشمان من هستند. يا اگر در خانه باشم، ديوارها و فرش، و اگر در جايي ديگر باشم، عكس هاي اطراف خودم را مي بينم. با چه كسي صحبت مي كنم؟ اين سؤال در دل همه مطرح است كه ايّاك نعبد كيست؟ «ك» ضمير خطاب است: يعني من تو را عبادت مي كنم. و ايّاك نستعين، «و از تو ياري مي جويم».

براي اين مطلب، جواب مختصري براي جوانان عزيز عرض مي كنم كه دقت كنند. اگر شما با شخصي در حال صحبت و گفتگو باشيد، آيا مخاطب شما، چشم و پيشانيِ آن شخص است؟ آيا شما با دست و پا و صورت و بينيِ او صحبت مي كنيد؟ يا با جان او صحبت مي كنيد كه آن را نمي بينيد؟ لذا، اگر همان فردي كه با او مشغول صحبت هستيد، همان جا بيفتد و جان او گرفته شود، بدن او صد در صد همان چه را كه داشته است، دارد، اما شما ديگر با او صحبت نمي كنيد و سخن خود را قطع مي كنيد، زيرا شنونده نداريد. گوش و چشم او به جاي خود باقي است، اما مخاطب شما ديگر نيست. كسي كه با او صحبت مي كرديد، ديگر نيست. مگر چه كسي بود؟ حيات و زندگي بود. جان بود و اكنون ديگر در مقابل شما نيست. اين امر توجه مي خواهد. همان طور كه اميرالمؤمنين عليه السلام در جواب ذعلب يماني كه پرسيده بود: هَلْ رَأَيْتَ رَبُّك «آيا خدايت را ديده اي؟» فرمود: أَفَاَعْبُدُ ما لا أَري؟ [14] ، «آيا چيزي را كه نديده باشم مي پرستم؟»

يا؛

لَمْ أَعْبُد رَبّاً لَمْ أَرَه

«خدايي را كه نديده ام، نپرستيده ام.»

اين امر، توجهي ظريف و لطيف مي خواهد. مقداري هوي و هوس را مهار كردن مي خواهد. مقداري غرايز را عاقلانه به كار بستن مي خواهد. مقداري معرفت به مقام شامخ ربوبي مي خواهد كه به من از رگ گردن نزديك تر است. به روي خودتان خم شويد، و اگر از آن جا سالم سر به بالا ببريد، خدا را خواهيد ديد. منتها، به يك خم شدني جانانه نياز است. در آن هنگام كه آدم بفهمد:



خدا در دلِ سودازدگان است بجوييد

مجوييد زمين را و مپوييد سما را



اين امر، خيلي آسان است و يك منشأ علميِ خيلي بزرگ دارد كه ما از اين منشأ بسيار بزرگ غافليم. آن منشأ چيست؟ اين است كه هميشه خدا با شماست و هميشه خداوند متعال را مي توانيد ببينيد. وقتي مي گوييد ايّاك نعبد و ايّاك نستعين، مخاطب همان است كه در درون شما ديده مي شود. آيا در حال اضطراب در بعضي از حالات، واقعاً با خدا اُنس گرفته ايد؟ قطعاً در موارد فراوان، منتها متأسفانه ناتواني ما طوري است كه فقط موقع اضطراب و احساسِ شكست به سراغ آن مي رويم. در موقع خنده و در زمان انبساطهاي رواني، به سراغ او نمي رويم كه اين خدا معناي ديگري هم به ما بدهد. فقط وقتي كشتي مي خواهد غرق شود، يا فقط در مواقع بيماري و... به سراغ او مي رويم. حرفي نيست، اما اين «فقط» مناسب كار ما نيست. آيا در آن حالي كه يك مطلب علمي بر شما كشف شده است، موقعش نيست كه با خدا ارتباط برقرار كنيد؟ آيا وقتي كه توانستيد يك بيمار را براي معالجه به پزشك برسانيد، يا وقتي خودتان او را معالجه كرديد، موقع اين نيست كه بگوييد خدايا! پروردگارا! تو را مي بينم!؟ در روز قيامت از بعضي ها سؤال مي شود كه: من بيمار شدم، چرا به عيادت من نيامديد؟ مي گويند: خدايا، تو بالاتر از اين بودي كه بيمار شوي. مي فرمايد: بنده من بيمار شد، چرا به ديدن او نرفتيد؟ اگر مي آمديد، مرا آن جا مي ديديد.

بنابراين، جهلي است كه مي توان آن را برطرف كرد. اين جهل، به مسائل عاليِ رياضي مربوط نيست كه شما بگوييد من رياضيات، فلسفه، فيزيك نظري، مكانيك كوانتوم و... نخوانده و نمي دانم. خود را در اين جا نبازيم، زيرا قدرتِ درك و فهم داريم. من اين مطلب را به جوانان عزيز تأكيد مي كنم، چون اين علم در دسترس همه ماست و مي توانيم.

توضيح: توجه شود كه ما براي غفلت خود بهانه نداريم، زيرا همه ما، فطرت و عقل و وجدان داريم. از آن پيرزني كه دستش را از دوك كشيد و گفت تا وقتي من داشتم چرخ را مي چرخاندم مي چرخيد، اما دست خود را كه برداشتم ساكن شد، در نظر بگيريد تا آن خداشناسان بزرگ تاريخ، از آن ديد موسي يك شباني را به راه كه كلمات آن نشان مي دهد كه از علم دروني و علم فطري و علم الهيِ مختصر استفاده كرده بود، همگي معنا كننده تمام دانش ها است. تعبيري از يكي از اوليا ديدم كه پيرزني را توصيف مي كرد كه اين زن از معلومات چه داشت. مي گفت آن چه كه از معلومات دنيا نصيب او شده بود، يك امضاي غلط بود. يكي هم اين كه خدا وجود دارد و مرا مي بيند و بر من ناظر است. به طور ساده، از علم فقط اين دو مورد، زندگي را براي او قابل تفسير كرده بود. به هر حال، بايد كوشش كنيم، زيرا غفلت از اين دانش براي ما مسموع نيست. اول خودمان حساب كنيم و ببينيم اگر اين را بخواهيم ناديده بگيريم، مي توانيم خودمان براي خودمان عذر بتراشيم؟ آيا اين درك علم، كتاب شفاي ابن سينا و اشارات ابن سينا را مي خواهد؟ آيا نياز به فلسفه هاي بسيار دشوارِ تاريخِ شرق و غرب دارد؟ نخير! اين علم در اختيار همه است و هر لحظه هم شما مي توانيد از آن استفاده كنيد. اِلهي ما اَلْطَفَكَ بي مَعَ عَظيمِ جَهْلي، «اي خداي من! با اين كه به مقام شامخِ ربوبيِ تو و به موقعيت واقعيِ خود در جهان هستي نادانم، اما چه الطاف شاياني كه شامل حالم نفرموده اي.»

جهل خيلي بزرگ است، زيرا در درون ما وجود دارد. يعني جهل به خويشتن و خداي خويشتن كه قابل عفو نيست و خدا ان شاءاللَّه از ما برطرف كند. يعني با اين جهل باز گوش ما مي شنود، چشم ما مي بيند، و مي توانيم هنر انجام بدهيم، مي توانيم مكتشف باشيم و به قول سعدي رحمه الله: تا خداوند متعال، روزيِ بندگان را به خطاي فاحشي نبُرَد.

هر لحظه مشغول كار و فعاليت خود باشيد. خداوند مي فرمايد من شما را براي اين زندگي به دنيا آورده ام و به شما لطف خواهم كرد. محبت من براي زندگي شماست. منتها، چه چيزي مي خواهيد در زندگي بيندوزيد؟ مَا اَلْطَفَكَ بي مَعَ عَظيمِ جَهْلي، «خدايا، پروردگارا! با اين جهل بزرگ من، تو چه قدر به من لطف داري»! آن وقت ببينيد بشر چه چهره اي نشان مي دهد [كه در روز عاشورا] مي گويد ما نمي فهميم شما چه مي گوييد.

در روز عاشورا، حسين بن علي عليه السلام چند كلمه صحبت فرمود، كه واقعاً سرنوشت بشريت را در آن چند سطر خلاصه كرد. اما مخاطبانِ او چنين گفتند: ما نَسْمَعُ ما تَقُول. «ما نمي شنويم تو چه مي گويي.»



چشم باز و گوش باز و اين عمي!

حيرتم از چشم بنديِ خدا



انسان به آن مرحله هم مي رسد، نگوييد ما نمي رسيم. نبايد مغرور شويم. در آن موقع است كه حق در مقابل چشمان انسان است و نمي بيند، حتي گوشش هم نمي شنود. گفتند: ما نسمع ما تقول يا اباعبداللَّه. حضرت فرمود: «بلي، درست است. بايد هم اين را نشنويد، زيرا شكم ها و بطون شما از حرام پُر است. من چه بگويم تا شما بشنويد؟ مگر در درون شما شخصيتي باقي مانده است كه گوشتان را به صدايي كه از منِ مظلوم و از منِ تنها مي آيد، بسپاريد؟»

آدم وقتي واقعاً اين ها را مي بيند، نمي فهمد آن هايي كه در بعضي از مكتب ها به نام اومانيسم مبالغه مي كنند، چه مي گويند. آري، اومانيسم اگر واقعاً به راه بيفتد، ممكن است يك مقدمه باشد براي انسان ها كه ساخته شوند، ولي انسان ساختن مي خواهد، انسان بايد از بالا ساخته شود. ما با اين قبيل انسان ها چه كار كنيم كه مي گويند: ما نسمع ما تقول. و تو [حسين] حكمِ پسر عموهايت را قبول كن و تسليم شو. آن وقت هرچه بخواهي، براي تو هست. يعني بشريت را تو نابود كن، چند صباحي هم تو به آقايي برس و تمام ارزش ها را زير پاي خود بگذار، آن وقت هر چه بخواهي آماده است.

به هرحال، شما اكنون با اين جملات متوجه مي شويد كه او چه مي گفت و آن ها چه مي گفتند. اين هم جمله اي ديگر؛

اِلهي ما اَقْرَبَكَ مِنّي وَاَبْعَدَني عَنْكَ وَما اَرْاَفَكَ بي فَمَا الَّذي يَحْجُبُني عَنْكَ؟ [15] .

«خداوندا! با اين دوري كه من از تو احساس مي كنم و اين فاصله كه من با تو ايجاد كرده ام، تو چه قدر به من نزديكي. چه مهربان خدايي! پس آن چه كه حجابي ميان من و تو گشته است چيست؟»

امام حسين مي گويد: خدايا، بشر چه قدر از تو دور مي شود!؟ خدايا، چرا با اين نزديكي كه به من داري، من آن قدر از تو دورم؟ چيست كه تو را آن قدر به من نزديك نموده و مرا از تو دور كرده است؟

بيت زير، نمونه اي از ادبيات ما و شما بوده است. از آن مراقبت و نگهداري كنيد. براي اين ادبياتِ بسيار باعظمتي كه در پشت سر گذاشتيم، وارث نالايق نشويم. (خداوند نياكان ما را رحمت كند).



يار نزديك تر از من به من است

وين عجب تر كه من از وي دورم



چه كنم با كه توان گفت كه او

در كنار من و من مهجورم



خدايا، يك عمر هجران از خويشتن و نزديك تر از خويشتن را چه كنم؟ آيا اين غير از اين است كه ما را وادار مي كند تا درباره خودخواهيِ خود تجديد نظر كنيم؟ آيا بالاتر از اين خسارت براي اولاد آدم تصور مي شود كه خودخواهي اش را تعديل نكند؟ و اين طور خودش را از خدا دور ببيند، آن هم با اين نزديكي اش به انسان ها.

الهي، با اين دوري كه من از تو احساس مي كنم، و اين فاصله كه با تو ايجاد كرده ام، چه قدر به من نزديكي. چه مهربان خدايي! پس آن حجابي كه ميان من و تو فاصله و مانع شده است كه احساس كنم من از تو دورم، چيست؟ خدايا، آن حجاب را به من نشان بده. منابع ديگر مي گويد: آن حجاب، خودخواهي و خودخواهي و خودخواهي است. همان دردي كه بشر در مقابل آن با سرافكندگيِ تمام به زانو درآمده است. كه هم شرق و هم غرب، به آن معترف است كه نتوانسته اند براي رفع آن، كاري انجام بدهند. نتوانسته اند و نمي توانند، در صورتي كه مشكل نيست - به اصطلاح - سهل الممتنع است. [بشر] از يك جهت مي گويد آيا من به خودم تيراندازي كنم و خودم را تعديل كنم؟ از آن طرف:



ور تو نگدازي عنايت هاي او

خود گدازد اي دلم مولاي او [16] .



[مولوي] مي گويد: خودت را از صفات پليدي هم چون؛ حسادت، بخل، جهل و... بگداز. بعد مي گويد «من» را هم تعديل كن، ولي بشر مي گويد اين ديگر امكان پذير نيست و كار من نيست. آيا من به خودم هم تيراندازي كنم؟ مي گويد: بلي، شما انسان ها يك «منِ اعلي» داريد كه به خودِ طبيعي ات بايد بگويد اجازه بده من زندگي ام را ادامه بدهم. يا در همان «من»، «خود» و «شخصيت»، حقيقتي وجود دارد كه مي تواند از «خود» بالا برود و آن «خود» را تحت تصرف قرار بدهد و بگويد درست راه برويد؛ همان گونه كه «من» را انسان درك مي كند، بدون اين كه در برابر آيينه بايستد و بدون يك نمود فيزيكي به آن نگاه كند. اين درك «من»، سرمايه بزرگ و باعظمتي است. در همين جا بحث خودخواهي مطرح است، و عجيب هم اين است. البته نمي خواهم بگويم در اين مورد چيزي ننوشته اند، بلكه پيرامون آن كار شده است، اما جدي به ميدان نمي آيند. در واقع، جنبه حرفه اي و علمي آن بيشتر از اين است كه [به بشر] بگويند اول به درون خود رجوع كن، سپس صحبت كن. مثلاً مي گويد به من چه كه برگسون و ابن سينا و... چه گفته اند؟ بسيار خوب، آن ها هم - چه شرقي و چه غربي - براي خودشان مطالب خيلي عالي گفته اند، اما من خودم بايد بفهمم مطلب چيست. چيزي كه مي تواند شخصيت انسان را تعديل كند، شناخت خود است كه خودِ انسان بايد بشناسد. خود انسان با درون خودش انس بگيرد و آشنايي پيدا كند و آن را تعديل نمايد. در آن هنگام است كه:



دل سراي توست پاكش دارم از آلودگي

كاندرين ويرانه مهماني ندانم كيستي؟



حسين بن علي عليه السلام فرمود: برادر، به آن ها بگو امشب را به ما مهلت بدهند. بالاخره، شب هم به بامداد مي رسيد و تمام مي شد. ساعت ها پشت سرهم، دقايق و ثانيه ها پشت سر هم مي آمدند و به گذشته مي خنديدند. اباعبداللَّه آن شب را مي خواهد مهلت بگيرد، جريان چيست؟ آيا حادثه عوض خواهد شد؟ [يزيديان] مي خواستند مهلت ندهند، اگرچه شهادتين؛ اشهد ان لا اله الا اللَّه و اشهد ان محمداً رسول اللَّه را هم مي گفتند، ولي خون اين مرد را مي ريختند. اگر برمي گشتند، قرآن را هم خيلي با قرائت مي خواندند.



جاؤوُا بِرَأْسِكَ يَاابْنَ بِنْتِ مُحَمَّدٍ

مُتَرَمِّلاً بِدِمائِهِ تَرْميلاً



وَ كَاَنَّما بِكَ يَاابْنَ بِنْتِ مُحَمَّدٍ

قَتَلُوا جِهاراً عامِدينَ رَسُولاً



قَتَلُوكَ عَطْشاناً وَ لَمّا يَرْقَبُوا

في قَتْلِكَ التَّأويلَ وَالتَّنْزيلاً



وَيُكَبَّرُونَ بِاَنْ قُتِلْتَ وَاِنَّما

قَتَلُوا بِكَ التَّكْبيرَ وَالتَّهْليلاً



1- «اي پسر دختر پيغمبر، سر بريده تو را غلتيده به خون آوردند.»

2- «و گويي با اين كارشان، پيامبري (يا پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله) را آشكارا و عمداً كشتند.»

3- «تو را با لب تشنه به قتل رساندند و در اين باره، به ظاهر و باطن قرآن [كه به رعايت حق اهل بيت سفارش مي كند] توجهي نكردند.»

4- «آنان قتل تو را كار بزرگي مي پندارند، و توجه ندارند كه با كشتن تو، صلاي تكبير و تهليل [17] را كشتند.» [18] «خالد بن معدان»

لا اله الا اللَّه را كشتند و با كشتن تو، اللَّه اكبر هم مي گفتند. واقعاً خداوند، شاعر و سراينده اشعار مذكور را رحمت كند.

يك خودخواه بزرگ، و به دنبال او خودخواه ها، خواستند و خيال كردند كه مي توانند خدا را از افكار و درون انسان ها نفي كنند. آنان اشتباه كرده بودند و بلكه خداشناسيِ خداشناسان را شديدتر كردند و نتيجه اي عكس آن چه كه خيال مي كردند گرفتند.

پروردگارا! خداوندا! تو را سوگند مي دهيم به حقيقتِ حسين بن علي، تو را سوگند مي دهيم به آن عظمتي كه به اين مرد انعام فرموده بودي، از دريافت تو، از توحيدي كه به مقام شامخ تو داشت، از آن لطفي كه به ابي عبداللَّه كرده اي و او را به آن مقام شامخ رسانده اي، شامل بندگان خودت بفرما. پروردگارا! جوانان ما را از اين درس حسيني، موفق و پيروز بيرون بياور. خدايا! پروردگارا! تو را قسم مي دهيم به عظمتت و جلالتت، روز به روز ما را با حسين بن علي بيشتر آشنا بفرما. پروردگارا! خداوندا! ما را تا آخرين نفس ها از اين درسي كه حسين به بشريت داد، برخوردار بفرما. «آمين»


پاورقي

[1] سوره ابراهيم، آيه 27.

[2] سوره اسراء، آيه 70.

[3] Dignity.

[4] ر.ک: نيايش امام حسين‏ عليه السلام در صحراي عرفات (شرح دعاي عرفه)، محمدتقي جعفري، ص 94.

[5] سوره رعد، آيه 39.

[6] سوره حديد، آيه 23.

[7] اپيکتت.

[8] ر.ک: نيايش امام حسين‏ عليه السلام در صحراي عرفات (شرح دعاي عرفه)، محمدتقي جعفري، ص 94.

[9] همان مأخذ، ص 98.

[10] سوره مؤمن، آيه 60.

[11] سوره بقره، آيه 186.

[12] ر.ک: نيايش امام حسين‏ عليه السلام در صحراي عرفات (شرح دعاي عرفه)، محمدتقي جعفري، ص 101.

[13] سوره فاتحه، آيه 5.

[14] نهج‏البلاغه، خطبه 179.

[15] ر.ک: نيايش امام حسين‏ عليه السلام در صحراي عرفات (شرح دعاي عرفه)، محمدتقي جعفري، ص 103.

[16] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 1، ص 325.

[17] تهليل = لا اله الا الله.

[18] امام حسين‏ عليه السلام و حماسه کربلا، ترجمه کتاب «لواعج الاشجان»، علامه سيد محسن امين، ص 424.