بازگشت

شناخت حسيني


(شب هفتم محرم، 4 / 3 / 1375.)

بحث ما به اين جا رسيد، كه براي شناخت عظمتِ حادثه خونين كربلا و براي فهميدن عظمت داستان حسين، قطعاً بايد زندگي معنا بشود. چون كار [حسين]، كار زندگي بود. يعني يك انسان در سن ميانسالي(58 - 57 سالگي)، با داشتن قدرت به بهترين زندگيِ آن روز، با داشتن استعداد دنياداريِ آن روز، با داشتن نَسَب درجه يك در دنيا و با داشتن تمام امتيازات زندگي، يك كلمه «نه» به كار برده و گفته است: «اين زندگي را نمي خواهم». اجازه بدهيد اين نكته را عرض كنم: انساني را در نظر بگيريد كه از زندگي سير شده، زندگي بر او سنگيني مي كند و چشم پوشيِ او از زندگي مهم نيست. [اما] انساني ديگر وجود دارد كه اصلاً زندگي را نمي شناسد و با اين آشنا نيست كه:



هنگام تنگدستي در عيش كوش ومستي

كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را



در نوشته هاي يكي از بزرگان ديدم كه؛ «كسي گفت: او دست به خودكشي زد. ديگري گفت: او زنده نبود كه كشته بشود». در اين مورد، دو بحث جداگانه مطرح است. فرق است بين آن انساني كه زندگي را نمي شناسد، با انساني كه عظمت زندگي را مي شناسد. امكانات زندگي براي بهره برداري از مقام، شخصيت، موقعيت در اجتماع، در همه جوامع آن روز حداقل در دوازده كشور اسلامي [براي امام حسين عليه السلام] در حد اعلا بود، با اين همه مي گويد: من زندگي [با ستمكاران] را نمي خواهم. بايد روي اين مطلب خيلي دقت شود. آن زندگي كه براي حسين مطرح شده بود، آن زندگي است كه اصل و پايه دارد. او مي تواند چنين كاري انجام بدهد تا براي همه زنده ها آبرو باشد، كه اصلاً نشان بدهد كه آيا مي دانيد زندگي يعني چه؟ اين امر، خيلي شناخت و آشنايي با زندگي مي خواهد. يك تشبيه ديگر؛ پدرِ اين شريف ترين انسان [يعني علي بن ابي طالب عليه السلام]، در حقيقتِ زندگي چه چيزي احساس كرده بود كه اگر او را هر روز صدبار مي كشتند و زنده مي كردند، باز مي گفت تكليف، تكليف! اين امر چيست؟ عمروعاص را براي او (حضرت علي عليه السلام) حَكَم قرار دادند. گفت عيبي ندارد، من زنده هستم. كار دارم! اين [احساس تكليفِ علي] از چيست؟ اي مورخان، آيا تا به حال در اين باره تحليل فرموده ايد؟ من تا به حال نديده ام. يعني نرفتيم ريشه يابي كنيم، كه به قول شبلي شُميّل، به نقل از جورج جرداق، [براي علي] «آن بزرگِ بزرگان، آن يگانه نسخه شرق و غرب، كه نه ديروز و نه امروز نظيرش ديده نشده است» [1] ، زندگي چه معنايي داشته است كه توهين آورترين حوادث را بر سر او آوردند، ولي گفت: «من تكليف دارم و بايد انجام بدهم». و همان طور كه ديديد، ايستادگي كرد. شما بياييد به كساني كه در فلسفه زندگي مي خواهند بحث كنند، بگوييد اين [زندگي علي عليه السلام] را هم ببينيد. هم چنين، زندگي شخصي را هم ببينيد كه سراسر آن را فقط يك مقدار شهوات، اشباع شهوات، يك مقدار پول، يك مقدار مقام مي بيند و درباره آن اظهارنظر نموده و مي گويد زندگي فلسفه ندارد. واقعاً شرم هم خوب چيزي است! كدام زندگي و زندگيِ چه كسي مدّ نظر شماست؟

اِنَّمَا الْحَيوةُ الدُّنْيا لَعِبٌ وَ لَهْو [2] .

«زندگيِ دنيا، فقط سرگرمي و بازي است.»

آفريننده زندگي، خودش مي گويد كه اين زندگي (زندگي پست) فلسفه ندارد. خود آفريننده زندگي، خود مدير كارگاه هستي، خود به وجود آورنده كارگاه هستي، مي فرمايد: زندگي لهو و لعب است.



گفت دنيا لهو و لعب است و شما

كودكيد و راست فرمايد خدا



كودك را با فلسفه حيات چه كار؟ عبارتي را كه قبلاً عرض كردم، به خاطر بسپاريد: «شخصي به يك نفر گفت: فلاني خودكشي كرده بود. ديگري گفت: او مگر زنده بود كه خودكشي كند؟» شخص زنده كه خودكشي نمي كند. بر سر زندگيِ او چه آمده است كه خود را از زندگي محروم كرده است؟ او اول مرده، سپس خودكشي كرده است. به اصطلاح ادبي لطيف، اول مي ميرد و سپس خودكشي مي كند.

به هر حال، ما درباره كدام زندگي مي خواهيم بحث كنيم؟ اِشراف به موضوع، اولين شرط تحقيق در آن موضوع است. اگر كسي بگويد ما مي خواهيم درباره موضوعي تحقيق كنيم و از او بپرسيم: آن موضوع چيست؟ بگويد: يك چيزي است...! تشكر و جواب به سخنِ پوچِ او، اين جمله است: «خدا ان شاءاللَّه شما را شفا دهد». چاره او فقط همين (شفا) است. يعني چه كه يك چيزي است؟ بگذاريد مقداري حيات، قيافه خود را به شما نشان دهد، آن وقت پيرامون آن بحث كنيد. جناب آقاي آلبر كامو، جناب آقاي كافكا، جناب آقاي ابوالعلاء معرّي و... آيا حيات چهره خود را به شما نشان داد، كه شما درباره آن فكر كرديد و ديديد فلسفه ندارد؟ شما اگر حيات خود را در تنگناي هوي و هوسِ چند روزه معنا كرده ايد و مي بينيد فلسفه ندارد، اگر وجدان داريد، حق نداريد براي ديگران تعيين تكليف كنيد.

اخيراً عبارتي را ضمن سخنراني در دانشگاهي بيان كردم و اين سؤال را يكي از دانشجويان در دانشگاه سنندج به من داد. من احساس كردم كه جمله، از اين دانشجو نيست. جمله را از آن بينوايان و بيچاره هايي گرفته است كه زندگي را به همان معناي لهو و لعب گرفته اند و با اين حال، دنبال فلسفه اش هستند. جمله دانشجوي مزبور چنين بود: «پوچيِ زندگي حقيقتي است، اگرچه تلخ». اين جمله، مخصوصاً براي جوانان، زيبا و قشنگ است: «زندگي پوچ است و اين كه مي گوييم زندگي پوچ است، حقيقتي است اگرچه تلخ». حال، جواب چيست؟ اين جوان عزيز و ناآگاه - اين شيرخوار معرفت كه تازه وارد الفباي هستي شده است، كه خدا توفيقشان بدهد تا اين راه را ادامه بدهند و دور خود نچرخند - نمي داند كه آن چه پوچ قلمداد مي شود، آثار حيوانيِ معمولي و حيواني طبيعي و آثار بي اساسِ زندگي است. اصلاً حقيقت هم نيست كه تلخ باشد. نه اين كه حقيقتي است تلخ. چنين زندگي اي حقيقت ندارد. خداوند مي فرمايد: لَهْوٌ وَ لَعِبٌ. اي كاش اين شخص چنين اطلاعي داشت، كه بي اطلاعي چه آتشي در جامعه بشري سوزانده است! خود سازنده كارگاه هستي مي گويد: اگر مقصودتان از زندگي اين است كه چند صباحي بخوريد، بخوابيد، بزنيد، بشكنيد، پيروز شويد و شكست بخوريد، اين زندگي فلسفه ندارد، بلكه ضد فلسفه است. اما حيات طيّبه:

... مَحْيايَ وَ مَماتي لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمين [3] .

«زندگي و مرگ من براي خدا، پروردگارِ جهانيان است.»

اما حياتي كه انبيا خواسته اند تا بشريت آن زندگي را داشته باشد، اين حيات به مجرد اين كه شما به آن توجه كنيد، فلسفه اش در آن است. زندگي پيش كسي كه عمروعاص را بر او حَكَم كنند، چه قدر بايد فلسفه عميق داشته باشد و باز بگويد: «من اگر زنده باشم، كارم را انجام مي دهم». اي مورّخان، در اين مورد چه مي گوييد و چه طور فكر مي كنيد؟ اين كه «زندگي پوچ است حقيقتي است، اگرچه تلخ» حقيقت نيست، بلكه ضد قانون است. شما كدام زندگي را مي گوييد پوچ است؟ زندگي تلخ نيست، بلكه خيلي شيرين است. بلي، زندگي حيوانيِ «نرون»ها، «چنگيز»ها و ديگر جلادان تاريخ، پوچ است. [بديهي است كه] زندگي حقيقي خيلي شيرين است، حتي شيرين تر از عسل. چون واقعاً حقيقت است و حقيقت با تلخي نمي سازد.

براي كسي كه بداند حقيقت چيست، براي كسي كه از حقيقت اطلاعي دارد و با آن آشنايي دارد، حقيقت خيلي شيرين است.



به حلاوت بخورم زهر كه شاهد ساقي است

به ارادت بكشم درد كه درمان هم ازوست



غم و شادي برِ عارف چه تفاوت دارد

ساقيا باده بده شاديِ آن كين غم از اوست



«سعدي»

حقيقتِ زندگي در برابر چه كسي پوچ است؟ بنابراين، جوان هاي عزيز، خيلي دقت كنيد، زيرا مسأله (زندگي) شوخي بردار نيست. ممكن است سرنوشت شما به چند كلمه بسته باشد. مثلاً مي گويند، ببينيد آقاي ايرج خان چه جملات عجيبي گفته است!

مجدداً در عبارت زير دقت كنيد و ببينيد چه مي گويد: «زندگي پوچ است اگرچه تلخ است، ولي حقيقت است!» كجاي اين عبارت حقيقت است؟ شگفت انگيز بودن كلمه يا جمله، غير از آن است كه معنايي دارد. يعني بي معناترين حرف اين است. همان جا زود سؤال كنيد: كدام زندگي؟ آن زندگي كه فقط و فقط بر مدار خودخواهي و بر مدار خودكامگي مي چرخد، شيرين ترين حقيقت اين است كه بگوييم پوچ است. اما شما چه فكر مي كنيد اي جوان هاي عزيز؟ با اين جملات ممكن است مغز شما را تخليه كنند و خداي ناخواسته، ذهن شما را در تصرف خود بگيرند و مالك آن شوند. مي گويند: ديديد چه كلمه عجيبي گفته است!؟ شخص بي اطلاع نيز بايد همان جا مچ طرفِ مقابل را بگيرد و بگويد: كدام زندگي را مي گوييد؟ آيا زندگي امثال ابن زياد و حجاج بن يوسف را مي گوييد؟ يا زندگي حسين بن علي عليه السلام را مي گوييد؟ يا زندگي آن شخص را مي گوييد كه در شب عاشورا وقتي حسين گفت برويد، از رفتن خود امتناع كردند. [4] .

يكي از ياران گفت: «يا حسين، ما كجا برويم؟ ما را مي خواهي به كجا رهسپار كني؟» شما را به خدا در اين عبارات فكر كنيد: «اگر دنيا ابديت داشت، از تو جدا نمي شديم و به سراغ ابديت نمي رفتيم، چه برسد به اين كه دنيا موقت است. ما اكنون حقيقت و ابديت را در چهره تو مي بينيم، اي تجلي گاه حق و حقيقت، كجا برويم»؟

آيا اين زندگي [در ديدگان ياران حسين] را مي فرماييد، يا زندگيِ كسي را كه غير از خودخواهي چيزي ديگر نمي فهمد؟ واللَّه چنين زندگي اي، پوچ اندر پوچ است.

اين مسأله خيلي مهم است. حالِ انسان در آن دقايق، شوخي بردار نيست. اين انسان ها و اين الگوهاي فضيلت، در مرز زندگي و مرگ بودند. در آن مرز زندگي و مرگ مي پرسند: يا حسين كجا برويم؟ اگر زندگي ابدي بود، از تو جدا نمي شديم و به سراغ ابديت نمي رفتيم. براي كدام زندگي برويم زندگي كنيم؟ اگر ما اين لحظات را كه روياروي حق و حقيقت هستيم، ميوه زندگي و به عنوان نتيجه زندگي و پايان زندگي تلقي نكنيم، كدام زندگي را بار ديگر به آغوش بكشيم؟ حتي اگر زندگي ابدي بود، ما نمي پذيرفتيم.

واقعاً درود خدا بر اين جان هاي قرار گرفته در جاذبيت كمال باد! آن ها با دو دريچه كوچك نگاه مي كنند، ولي - در حقيقت - روزنه ابديت را ديده اند.

به هرحال، جوانان عزيز، از اين جملات به آساني نگذريد و دقت كنيد به همين جمله كه من به شما عرض كردم. همان طور كه گفتم، به هنگام سخنراني در دانشگاه سنندج، از طرف دانشجويان چند سؤال مطرح شد كه يكي از سؤالات اين بود. نويسنده، سؤال را با يك احساسي نوشته بود كه واقعاً براي او متأثر شدم. خدايا! يك جوان بايد در چه حالي قرار بگيرد كه اين جمله را براي خود، يك جمله نهايي حساب كند؟ با اين كه خيلي خسته بودم، اما پاسخ او را دادم.

در روايات ما بسيار وارد شده است كه بر زبان خود مسلط باشيد، زيرا ممكن است عالَمي را يك سخن ويران كند. بسيار خوب، اي نويسنده و اي گوينده اين عبارت، اگر اين جوان با ديدن اين عبارت، خودكشي مي كرد، آيا هيچ مي دانيد كه روز قيامت شما را صدا مي كردند و چه مي گفتند؟ مي گفتند: بيا اي قاتل همه انسان ها. بپرسيد دليل آن چيست؟

مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنَا عَلي بَنِيْ اسرائِيْلَ اِنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَل النَّاسَ جَمِيعاً وَ مَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعاً [5] .

«از اين جهت است كه بر بني اسرائيل مقرر داشتيم كه حقيقت اين است كه اگر كسي، يك انسان را بدون عنوان قصاص يا ايجاد فساد در روي زمين بكشد، مانند اين است كه همه انسان ها را كشته است. و اگر كسي را احيا كند، مانند اين است كه همه انسان ها را احيا نموده است.»



اين زبان چون سنگ و فم [6] آهن وش است

آن چه بجْهد از دهان چون آتش است



سنگ و آهن را مزن بر هم گزاف

گه ز روي نقل و گه از روي لاف



زان كه تاريك است و هر سو پنبه زار

در ميان پنبه چون باشد شرار [7] .



اين زبان چون سنگ و فم آهن وش است. اگر زبان را به هم بزنيد، شراره پيدا خواهد شد و آتش خواهد جست.

گاهي شخصي صرفاً براي نشان دادن خود سخني مي گويد، و براي نشان دادن اين كه من مطّلع هستم كه فلان فيلسوف چنين گفت!! يا اين كه؛ در قرون وسطي ما روبه روي فلان فلاسفه هستيم!! گه ز روي نقل و گه از روي لاف، چرا بايد بر زبان خود مسلط باشيم؟ زان كه تاريك است و هر سو پنبه زار. شراره آتش به انبار پنبه نزنيد. اگر مولوي در زمان ما مي زيست، مي گفت: تاريك است و همه جا انبار بنزين، و در اين انبار بنزين، كبريت نيندازيد. اگر براي تو، انسان مطرح نيست، امثال اين جمله كبريت است: «اين حقيقت تلخ است كه زندگي پوچ است،» آيا اين جمله حقيقت است؟ شما كوشش كنيد و ببينيد كه مي خواهيد چه چيزي به مردم بدهيد، سپس چنين سخن بگوييد: «اي مردم، زندگي معنا و مفاهيم گوناگون دارد و...»، همان گونه كه سخناني را درباره آن، كه در چندين قرن پيش، [توسط افلاطون] گفته شده است، ما در جلسه ي پيش خوانديم. و مي گوييم خدايا، چه نعمت بزرگي به اين مرد (افلاطون) داده بودي؟ به اين مردي كه در حقيقت، حداقل يكي از باروركننده هاي نظرياتِ انبيا بوده است. (البته در اين نكته، احتياط را هميشه در نظر دارم).



ظالم آن قومي كه چشمان دوختند

وز سخن ها عالَمي را سوختند



عالَمي را يك سخن ويران كند

روبهانِ مرده را شيران كند [8] .



ظالم، اما به چه عنوان؟ آقا جمله قشنگ و حرف جالبي گفته است! آقا از نظر هنر ادبي خيلي وارد است! ببينيد چه جمله اي است: «زندگي پوچ است حقيقتي است، اگرچه تلخ است.» اين عبارت، جوان را تكان مي دهد، زيرا اطلاع ندارد! تازه وارد ميدان شده است و هنوز شير معرفت را مي نوشد. اين دو بيت را كه بعضي اوقات در جلسات مي خوانم، دقت كنيد:



راه هموار است و زيرش دام ها

قحطيِ معنا ميان نام ها



لفظها و نام ها چون دام هاست

لفظ شيرين ريگ آب عمر ماست [9] .



آيا مي دانيد با الفاظ شيرين، بر سرنوشت بشر چه گذشته است؟ به اين مطلب دقت كنيد: قاتلان امام حسين عليه السلام به فرزندش امام سجاد عليه السلام مي گويند: «يا علي بن حسين، ديدي كه قضا و قدر با پدرت حسين چه كرد؟» قضا و قدر؟! قضا؟ عجب كلمه زيبايي! قضا و قدر كرده است؟



چشم باز و گوش باز و اين عمي

حيرتم از چشم بنديِ خدا [10] .



كساني هم كه آن جا نشسته بودند، نگفتند: «آقا، فيلسوفي نكن! محبوب ترين مرد را در روز روشن كشته اي و بزرگ ترين شخصيت تاريخ را مظلوم كرده اي، حال چه مي گويي؟ چرا خود را تبرئه مي كني؟ چرا موقعيت خود را مي خواهي تبرئه كني و صورت حق به جانب به خود مي گيري؟» (فقط شخصي به نام عبداللَّه عفيف در مجلس ابن زياد بود و پاسخ او را مي داد، و الّا مابقي در سكوت بودند).

يزيد به حضرت زينب گفت: ديدي خدا با برادرت چه كرد؟ حضرت زينب عليها السلام گفت: ما رَأَيْنا (رَأَيْتُ) اِلاّ جَميلاً. اگر زندگي را از عينك ما مي خواهي ببيني، خدا آن را خيلي زيبا (جميل و جمال) به ما نشان داد. اگر حضرت زينب مي فرمود: خوب بود و اشكالي نداشت، فرق مي كرد با اين كه فرمود: زيبا بود. چون حيات و زندگي خيلي زيباست. چنين نتيجه و چنين ميوه اي براي زندگي خيلي زيباست.

طبق مطالبي كه جمع آوري نموده ام، در چند مورد، امثال ابن زياد، يزيد و عمر بن سعد جبري شده اند. خدايا، انسان چه چهره اي از خود نشان مي دهد، هنگامي كه مي خواهد خود را تبرئه كند! اين چهره، چه چهره اي است؟ چه چهره اي است آن موقع كه انسان از خودش روي گردان است؟ آيا با دو كلمه خودت را مي شكني و نابود مي كني؟ [ابن زياد] مي گويد: «آيا قضا و قدر الهي را ديدي؟» كدام قضا و قدر الهي؟ قضا و قدر الهي، اختيار ما را در خود نقشه زندگي تثبيت فرموده است. اين منم كه امروز اگر احترامي به بشر بكنم، يا نياز يك نفر را برآورده كنم، يا يك نفر را از جهل و از فقر نجات دهم، در نقشه سرنوشت من با دست من ثبت مي شود. اگر چه نيرو از خداست، اگرچه؛ لا حول ولا قوة الا باللَّه العلي العظيم است، اما من خودم نيز داراي عمل و اختيار هستم.



راه هموار است و زيرش دام ها

قحطي معنا ميان نام ها



قضا و قدر! آقا فيلسوف جدي شده، آن هم از گروه جبري ها! و مي خواهد خود را تبرئه كند. بالاخره، هرطور اين وجدان تا به ختم اللَّه برسد خيلي راه دارد.

خَتَمَ اللَّهُ عَلي قُلُوبِهِم [11] .

«خداوند بر دل هاي آنان مُهر نهاده است.»

بعضي ها مي گويند [عمر بن سعد] اظهار پشيماني كرد و مي گفت: «اي كاش من اين كار را نمي كردم.» حال، چرا اين جمله را گفته است، نمي دانيم.

به هرحال، فريب الفاظ را، مخصوصاً در علوم انساني نخوريم. بارها عرض كرده ام كه علوم پايه اي مثل، فيزيك، شيمي، رياضي، گياه شناسي، پزشكي و... در مقابل چشم انسان است، و روش ها و طرقِ مطالعه آن ها نيز معلوم است. اما اين علوم انساني است كه آسان ترين علوم و مشكل ترين علوم است. به جهت اين كه اگر كسي واقعاً آزمايشگاه علوم انساني را [بي طرف] در خود ببيند، براي او آسان است. مثلاً چيزي را مي بيند و مي خواهد، يا آن را نمي خواهد، يا آن كار را نمي خواهد. اگر [كسي] با آزمايشگاه خودش سر و كار داشته باشد، خيلي آسان است. اما اگر بخواهد از خود بيرون بيايد و ببيند انسان هاي ديگر چه مي گويند، بدون اين كه بفهمد علل كارها، علل رفتارها و طرز سلوك آن ها چيست، خيلي كار مشكلي است.

ان شاءاللَّه در نظرتان باشد كه درباره علوم انساني، به سرعت داوري نفرماييد. اگر دوستان و اساتيدي بافضل تر داريد، بگوييد من اين جمله را امروز ديدم و براي من خيلي جالب و شگفت انگيز بود، آيا به نظر شما اين جمله درست است يا نه؟ در همه چيز گدايي قبيح است، الاّ در علم. در علم، شرف انسان اين است كه گدايي و سؤال كند، دست التماس باز كند كه به من بگوييد، زيرا من توقف كرده ام. من رهگذري هستم در اين حيات چند روزه و اكنون، گذارم به علم شما افتاده است و احتياج دارم. اين [درخواست] خيلي شرف و افتخار است.

اخيراً جمله اي ديدم كه شايد اگر پيشتر از اين مي ديدم، آثار ديگري در من ايجاد مي كرد. مي گويد: «بشر آن قدر كه از سؤال هاي به موقع پيشرفت كرده است، معلوم نيست كه از جواب هاي متغير و درگذر، آن قدر استفاده كرده باشد».



هم از آن سو جو، جواب اي مرتضي

كاين سؤال آمد از آن سو مر تو را [12] .



مخصوصاً دقت كنيد كه سؤال چيست و از كجاست؟ سؤال باعث پيشرفت بشر و از عوامل محرك تاريخ بشر بوده است.

تأكيد و تكيه ما اين جمله است كه: حيات انسان ها يك قرباني مثل حسين ديده است. مي خواستيم ببينيم حيات چيست كه اين همه غوغا در تاريخ به راه انداخته و واقعاً بجا راه انداخته است. چرا هرچه مي نويسند و مي گويند كم است؟ براي اين كه مسأله عشق الهي در كار است. در جلسه پيش [از افلاطون] عرض شد: «براي دولت، مادامي كه بر اين سه قاعده يعني؛ اللَّه و نظاره او بر هستي و دادگريِ مطلق او متمركز نشود، هيچ قاعده ثابتي وجود ندارد». خواهيد گفت: پس تا حال بشر چه كار كرده و مي كند؟ بلي، تا حال همان كار را كرده و مي كند كه به اين نتيجه مي رسد: «زندگي پوچ است، حقيقتي است تلخ.» تاكنون كار بشر اين بوده است. البته به استثناي آن رگه هاي الماسِ شخصيت هاي انساني كه الحمدللَّه در هر دوره بوده و خواهد بود.



بسوزد شمع دنيا خويشتن را

ز بهرِ خاطرِ پروانه اي چند



آنان پروانه اي چند هستند كه شمع دنيا براي آن ها روشن است.



بگذر از باغ جهان يك سحر اي رشك بهار

تا ز گلزار جهان رسم خزان برخيزد



يك نفر، اي زيبا، حركت كن، تا خزان از زندگاني برطرف شود و مبدل به بهار شود. مي گوييد آيا با يك نفر امكان پذير است؟ بلي، حتي يك نفر.

كانَ اِبْراهيمَ اُمَّة [13] .

«ابراهيم به تنهايي يك امت بود.»

بعضي ها خيال مي كنند كه اگر در زير اين سپهر لاجوردين، هر چه انسان هاي وارسته زياد شوند، خداوند خيلي منفعت مي برَد. اين فكرها، عاميانه است. هدف خداوندي از خلقت، اگرچه يك انسان باشد كه به كمال برسد، مساوي با به كمال رسيدن تمام انسان هاست.

[بنابراين، در رابطه با جمله «پوچيِ زندگي حقيقتي است، اگرچه تلخ»، مي توان گفت]:

مَنْ قالَ اَوْ سَمِعَ بِغَيْرِ دَليلٍ فَلْيَخْرُجُ عَنْ رِبْقَةِ الْاِنْسانِيَّة

«اگر كسي بدون دليل چيزي بگويد يا بشنود، از جرگه انسانيت خارج مي شود.»

«ابن سينا»

چرا هيچ دولتي نمي تواند ثبات حقيقي داشته باشد، اگر شهروندان آن، اين سه بذر (اللّه، نظاره او بر هستي، دادگريِ مطلق او) را كه خدا به وسيله طبيعت در دل آن ها گذاشته است، نرويانند و آن ها را به بهره دهي نرسانند؟ [افلاطون] مي گويد:

«زيرا عدالت كه برپادارنده حياتِ دولت و نظام آن است، به جريان نمي افتد، مگر از طرف خداوندي كه عدالت با جوهر ابديِ او متحد است.» [14] .

از دادگريِ مطلق اوست كه مي گويد: اگر در اين مسير حركت كنيد و انسان ها احساس كنند عدالتي كه اجرا مي كنيد، همان عدالت الهي است كه با جوهرِ ذات او متحد است، با كمال وجدان تسليم شما خواهند شد.

خداوندا! پروردگارا! ما را از اين نعمت عظمايي كه با گوش فرادادن به حركت حسين در اعمال خودمان تجديد نظر مي كنيم و دل هايمان را هر سال از آلودگي ها - حداقل تا مدتي - تصفيه مي كنيم، محروم مفرما.

خداوندا! پروردگارا! ما را از كاروانيان حسين محسوب بفرما. پروردگارا! تو خود مي داني كه ما واقعاً به حسينِ تو علاقه مند هستيم و در اين علاقه، نه ريايي داريم و نه شوخي و ما واقعاً اين محبوب تو را مي خواهيم. به اين حسين كه حيات را براي ما بامعنا نشان داده است، علاقه داريم. پروردگارا! هر روز كه از عمر ما مي گذرد، ما را بيشتر و بيشتر، از مكتب حسين برخوردار بفرما. «آمين»


پاورقي

[1] الامام علي - صوت العدالة الانسانية، جورج جرداق، چاپ اول، ص 19.

[2] سوره مؤمن، آيه 39.

[3] سوره انعام، آيه 162.

[4] وقتي جملات ياران حسين‏ بن علي‏ عليه السلام را به خاطر مي‏آورم، از شناخت خودم درباره زندگي شرمنده مي‏شوم، که خدايا! آيا اين زندگي است که ما شناختيم؟ آيا اين زندگي است که ما درباره خودمان سراغ داريم؟.

[5] سوره مائده آيه 32.

[6] فم = دهان.

[7] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 698:1.

[8] همان مأخذ.

[9] همان مأخذ، ج 1، ص 483.

[10] همان مأخذ، ج 6، ص 636.

[11] سوره بقره، آيه 7.

[12] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 6، ص 637.

[13] سوره نحل، آيه 120.

[14] السياسة، ارسطو، ترجمه سانتهيلر از يوناني به فرانسه، و از فرانسه به عربي به وسيله احمد لطفي سيد، ص 20.