بازگشت

هيهات منا الذلة


(شب ششم محرم، 3 / 3 / 1375.)

مسلّم است كه اهميت يك حقيقت را مي توان از دو چيز شناخت. به عبارت ديگر: از دو مؤلّفه مي توان دريافت كه اين حقيقتِ داراي اهميت، در چه درجه و ارزش و مرتبه اي است؟

1- ذات خود آن حقيقت است. وقتي كه آدم واقعاً به ذات نور بينديشد، مي گويد: نور يك چيز بسيار با ارزش است. ما به وسيله نور، اجسام، پديده ها، رنگ ها و همديگر را مي بينيم. يعني توجه شما به خود نور و به ذات نور، براي شما اثبات مي كند كه اين نور داراي اهميت است.

2- نظر به مختصات، لوازم و ساير پديده هايي كه از آن شئ بروز مي كند، كه حيات و زندگي از آن هاست. چون حقيقت زندگي «آن چنان كه هست»، بر ما مجهول است. مجهول به اين معنا، نه اين كه دانش و دانستني ها درباره زندگي نداريم. ما خيلي دانستني داريم، ولي زندگي بالاتر از اين دانستني هاي ماست. چه كوچك فكر مي كنند كساني كه با معلومات محدود درباره انسان، داوري ها به راه انداخته و از خود هم راضي هستند و گمان مي كنند براي بشر سخني مي گويند. با اين معلومات محدود، ما نمي توانيم حقيقت حيات را درك كنيم و بفهميم حيات چيست. شعر زير به يك معنا اشاره به مطلب دارد:



اَلَّذي حارَتِ الْبَرِيَّةُ فيهِ

حَيَوانٌ مُسْتَحْدَثٌ مِنْ جَماد



«چيزي كه مردم درباره آن در حيرت فرو رفته اند، زندگي است كه از جماد ايجاد مي گردد.»

«ابوالعلاء معرّي»

آن چه كه باعث حيرتِ تمام انسان هاست، اين است كه زندگي از كدام پل عبور مي كند؟ كه از اين جماد برمي آيد و اين طور جلوه پيدا مي كند. اين مطلب، همه را حيران گذاشته است. البته خوش باوري ها همه جا وجود دارد. مخصوصاً با يك مقدار مطالب محدود - كه مقداري هم خوشايند، يا يك مقدار جذابيت هم داشته باشد - درك و جويندگيِ آدمي درباره آن حقيقت، به سرعت به پايان مي رسد. در صورتي كه آن حقيقت، هيچ چهره اي از خود نشان نداده است.

البته درباره معنا و حقيقت زندگي از نظر بيولوژي، از نظر فيزيولوژي، از نظر خود طبيعتِ اين حيات، از نظر آغاز وجودش در اين كره خاكي و از نظر لوازمي كه از خود بروز داده، خيلي سخن ها گفته شده است. ما نمي توانيم تلاشي را كه بشر انجام داده است، ناديده بگيريم. اما...، يك «امّا»ي كوچك در اين جا مطرح است: ما زندگي را به عنوان يك پديده و يك حقيقت براي خودمان مطرح مي كنيم و كاري با اين نداريم كه اين حقيقت چه دارد، چه مي تواند داشته باشد و چه امكاني را اين زندگي دارد. متأسفانه غالباً در تاريخ، فقط يك بُعد از آن حركت مي كند تا به انسان بگويند: چه بودي؟ مي گويد «اين بودم و خداحافظ!» جاي تأسف است و با مشاهده اين معنا، چگونه عده اي از اين معلوماتِ محدود رضايت دارند!

به هرحال، اين مطالب براي درك اين حقيقت كافي نيست. البته عمرها كوتاه، وقت ها و فرصت ها كم، حوصله ها كم، و مكتب خم رنگرزي هم كه بسيار رايج است. يا شخصي رساله اي [درباره اين موضوع] بنويسد و كار را تمام شده تلقي كند. يا فوق ليسانس و دكتراي خود را اخذ نموده و پي كار خود برود. يا اگر درباره حيات تحقيق كند، چند مطلب به دست بياورد و به عنوان كشفيات تازه مطرح كند. اما حقيقت حيات و زندگي چيست؟ درباره اين كه [حقيقت زندگي] چيست كه يك دفعه از همه آن چه در اين جهان با آن مربوط است، تفكيك و جدا شده، مي توان بحث كرد. مثالي عرض مي كنم كه بحث ما مشكل نباشد:

يك برگ از درخت را قيچي نموده و به آزمايشگاه مي بريم. حال، مي توانيم درباره اين برگِ بريده از شاخه، تحقيقات، آزمايش ها و تجاربي داشته باشيم و معلوماتي به دست بياوريم. اين يك علم است.

علم ديگر، اين است كه برگ را طوري ديگر بشناسيم. آن برگي كه متصل است به شاخه اي، كه متصل است به ساقه اي، كه متصل است به ريشه اي، كه متصل است به مواد غذايي زميني، كه متصل است به منظومه شمسي، كه متصل به كهكشان ماست، كه متصل به كيهان بزرگ است. اين [دو علم درباره برگ] دو مسأله و دو شناخت است. البته نمي خواهيم بگوييم فقط اين معرفتِ دوم بايد در نظر ما باشد. هرگز براي بشريت چنين پيشنهادي نداريم كه: «دست نگهدار و برگ را نشناس، مگر موقعي كه به تمام اين كيهان بزرگ با اين ميلياردها كهكشان مشرف شوي تا بفهمي اين برگ به كجاها پيوسته و وابسته است، سپس اظهارنظر كن»! ما چنين سخني نمي گوييم. اما تو بشر، كه مي داني يك جزء در اين هستي، به تمام معنا به تمام هستي مربوط است، ادعاي علمِ مطلق نكن و كار خود را انجام بده. مسأله ما اين است. نه اين كه مي خواهيم بگوييم شناختن يك برگ، يا شناختن يك دانه شن، يا شناختن آب، بايد با فارغ التحصيليِ ما از شناخت كيهانِ بزرگ انجام بگيرد، بعد بگوييم ما فهميديم كه آب چيست و اين برگ يعني چه. نخير، اين را نمي گوييم. اما حق داريم با تمام قاطعيت بگوييم: تو (بشر) كه در مقابل حقيقتي قرار گرفته اي كه وابسته و پيوسته به همه هستي است، حق نداري به طور مطلق بگويي چنين است. يك كلمه نسبي، يا يك كلمه «با نظر به اين كه» به ادعاي خود اضافه كنيد. مخصوصاً با توجه به اين كه براي شناخت حقيقت، بايد كل هستي مطرح شود. منتها، ما مجبور و ملزم نيستيم، و شايد هم نمي توانيم براي شناخت حقيقتِ يك چيز معين و محدود، همه هستي را بشناسيم. ولي خود اين نشان مي دهد كه ما در شناخت اشيا و حقايق، نمي توانيم ادعاي مطلق بكنيم. حال، اگر ما درباره حيات از نظر ارزش ها مستقيماً نتوانستيم به حقيقتِ حيات نفوذ كنيم، اما حق داريم بپرسيم آيا اين آثاري كه حيات از خود در سرتاسر تاريخ نشان داده است، مي تواند زندگي را براي شما بسازد يا نه؟ يعني با ملاحظه گسترش اين همه دانش ها، آيا مي فهميد كه حيات، چيز بسيار بااهميتي است؟ قطعاً پاسخ مثبت است. اگرچه نمي دانيم حقيقت حيات چيست و مجبور هم نيستيم كه بدانيم.

به عنوان مثال؛ در بيابان، يا مكاني مي رويم. موجود، يا چيزي پيدا مي كنيم و نمي فهميم حقيقتِ آن چيست. همين طور كه حركت مي كنيم، يك وقت نگاه مي كنيم و مي بينيم كه عكس ما را نشان داد. اين جسم صيقلي و صاف است، يا يك حالت شيشه اي و آيينه اي دارد و صورت ما را نشان مي دهد. يادداشت مي كنيم كه چيزي را پيدا كرده ايم، كه داراي اين خاصيت است و صورت را نشان مي دهد. حالا حقيقتِ آن چيست؟ كاري با آن نداريم. سپس سنگي بر آن مي كوبيم و مي بينيم مقاومت نشان داد. مي گوييم اين چيست كه حقيقت آن را نمي فهميم، اما در مقابل ضربه سنگ خيلي مقاوم است؟ بسيار خوب، دو امر معلوم و دو دانش خوب درباره چيزي كه حقيقت آن را نمي دانيم، به دست ما آمده است. آن را در آب مي اندازيم، محلول نمي شود. مي گوييم سومين علمِ ما درباره اين چيزي كه مجهول است، عبارت از اين است كه درمقابل آب هم مقاومت دارد و محلول نمي شود و... همين طور پيش مي رويم. از الطاف خداوندي بر بشر اين است كه شناخت به اين شكل رسميت دارد. شايد هم اكثريت شناخت هاي بشر همين طور است كه نمي تواند به حقيقت اشيا نفوذ كند. لذا، از خواص آن ها بحث مي كند. بياييد درباره حيات اين مسأله را مطرح كنيم: ما قدرت نفوذ به حقيقتِ حيات را نداريم، آن هم از جهاتي كه به تعداد يك، دو، سه مورد نيست، بلكه بيشتر است. يا از جهاتي ما مي توانيم استدلال كنيم كه حقيقت حيات براي ما آن چنان كه هست، روشن نخواهد شد. ادعا هم زياد است. البته بگذاريد ادعا بشود، چه اشكالي دارد؟ به اصطلاح مي گويند: «نه استخواني دارد تا در گلو گير كند و نه گمرك مي خواهد». حقيقت مطلب اين است كه معلومات ما در اين باره (حقيقت حيات) ناقص است. حتي شما كتاب آن شخصي را مطالعه كنيد كه صد درصد عينكش علمي است:

«فقط با شناخت مسير تكاملِ زندگي است كه ما نه فقط جوهر حيات را مي فهميم، بلكه به هفت ميليون سؤال كه درباره زندگي در مقابل ما قرار گرفته است، مي توانيم جواب بدهيم.» [1] .

هفت ميليون سؤال! خيلي كم است! و اگر در مقابل كودك بگذاريد قهر مي كند. هفت ميليون سؤال درباره اين نفس كه شما مي كشيد. [هفت ميليون سؤال] درباره اين احساس كه شما مي كنيد. درباره اين كه مي خواهيد و به طرف خواسته خود حركت مي كنيد. بنده نيز در اين مورد نوشتم: با توجه به اين كه چرا ماده رو به تكامل آمده و به زندگي رسيده و زندگي اين مسير را انتخاب كرده است، تعداد سؤالات ما مي شود هفت ميليون و يك. سپس در صفحات بعدي نوشته است كه اين قضيه تكامل هم دقيقاً جوابگو نيست. اگر دانشجو هستيد، به كتاب حيات، طبيعت و منشأ تكاملِ آن، مراجعه كنيد. در صفحه 299، صريحاً مي گويد: آن [تكامل] هم تفسيركننده نيست.

پس ما با حقيقتي روبه رو هستيم كه پيرامون آن، هفت ميليون سؤال وجود دارد. منتها، آثار و عظمت هاي آن را ما احساس مي كنيم. يك ابوذر غفاري، از نظر صدق و صفا، مساوي با تاريخ است. پس در زندگي، اين را مي توان يافت كه انسان از مسير صدق و صفا، بسيار بسيار اوج مي گيرد. اين همه دانش ها كه گسترش يافته، نتيجه اين زندگي است. اين همه فداكاري ها در راه عدالت و آزادي مسؤولانه، اين همه جانبازي ها در راه دفاع از شرف انساني، اثبات مي كند كه اين حيات هرچه هست، هفت ميليون سؤال دارد و من نمي فهمم. مانعي نيست. هرچه كه اين هفت ميليون سؤال دارد، يكي اين حقيقت است كه انسان مي تواند در دفاع از شرفِ حيات، ميليون ها فداكاري كند.

زماني در پاسخ به نامه يكي از متفكران خارجي نوشتم: اين آفتابي كه ما با آن روبه رو هستيم، همان مقدار قرباني را كه در دفاع از جان به خاك و خون افتاده اند، تماشا كرده است، به همان مقدار نيز اگر بيشتر نباشد، قربانيانِ دفاع از شرف و كرامت را ديده است.

بسيار خوب، اين هم يكي از معلومات ما، كه فهميديم حيات هر چه كه هست، دفاع از ارزش و شخصيتِ آن به قدري است كه مي تواند اين همه قرباني بگيرد. امشب شعار شما چيست كه در اين مكان نشسته ايد؟ هيهات منّا الذلّة. آيا معلوم شد جمله امام حسين عليه السلام يعني چه؟ [آيا معلوم شد] هيهات مناالذلة چه چيزي را اثبات مي كند و اشاره به كدامين استعدادِ باعظمت انسان ها دارد؟

... قَدْ رَكَزَني بَيْنَ اثْنَتَيْنِ السِّلَّةِ وَالذِّلَّةِ وَ هَيْهاتَ مِنَّا الذِّلَّة [2] .

«... [يزيد] مرا ميان شمشير و پستي و خواري قرار داده است، ولي هيهات، (محال است) براي ما تسليم به ذلت و خواري.»

ما با زندگي، از راه خواص و آثار آن آشنا مي شويم. حيات اين خاصيت را دارد، كه انسان با يك جهشِ روحي، اوج مي گيرد. به عنوان فهرست، فضيل بن عياض يا حكيم سنايي و امثال آنان، با يك جهش روحي و با يك جهشِ لحظه اي، از منهاي بي نهايت تا به اضافه بي نهايت اوج مي گيرند. اين مطالب را هم بنويسيد كه اين انسان است. [بنويسيد] حيات چنين است و ما درباره حيات، داستان حسين را داريم. براي شناخت حقيقت و عظمت حيات، مي توانيم يك قرباني به نام حسين بن علي ارائه كنيم. درباره عظمت و ارزش انسان ها، بيش از هزاران مجلّد كتاب وجود دارد. چون مسلماً، چه مورخان داخلي و چه مورخان خارجي، ذكر كرده اند كه: حادثه اي به اين سختي، به اين عظمت، و با اين مقاومتِ بسيار با كرامت و با شرف و با عزت و با افتخار، در تاريخ ديده نشده است.

پس ما مي توانيم از راه حسين بن علي به شناخت زندگي برسيم و آن را پوچ گمان نكنيم. آرام آرام با ارزش حياتي كه در دست داريم و هر سال آن را داشته ايم و خواهيم داشت، آشنا شويم كه اين زندگي، يك قرباني مثل حسين بن علي داشته است. البته نه آن زندگي كه بعضي از جوامع دنيا پيش بيني نموده و از آن دفاع مي كنند كه: فقط بخوريد و بخوابيد و لذت ببريد، زيرا مرگ نزديك است. كيست آن خردمند آگاه كه چنين سخني را بپذيرد؟ آيا با اين همه عظمت كه حيات از خود نشان داده است، شما مي خواهيد بگوييد اين حيات ارزش ندارد؟ اين زندگاني، ابراهيم خليل عليه السلام و موسي بن عمران عليه السلام و امثال اينان به خود ديده است. آن زندگاني كه با يك كلمه خدايي و با دم عيسي بن مريم عليه السلام، مرده را زنده كرده است. آن حيات و زندگاني كه پيغمبر آخرالزمان محمد مصطفي صلي الله عليه وآله در ميان يك عده معدود انسانِ بي حقوق، بي فرهنگ، بي اقتصاد، بي نظام، بي سياست، با يك مقدار ادبياتي [3] كه ما معناي مهمي در آن نمي بينيم، سپري كرده است. او در ميان چنين مردمي بلند شد و اين اصل جاوداني را براي بشر بيان فرمود:

اِنَّ اللَّهَ لا يُغَيِّرُ ما بِقَوْمٍ حَتّي يُغَيِّروُا ما بِاَنْفُسِهِم [4] .

«خداوند، حال (وضع) قومي را تغيير نمي دهد، تا آن كه وضع خود را تغيير دهند.»

پس بياييم اين موارد را بررسي كنيم. آن وقت مي فهميم كه دفاع كننده اش چه عظمتي دارد. و الّا اگر بشر به آن ترتيب بنشيند و صحبت كند و از حيات و از زندگي، شبح و دورنمايي كه آن هم به الگوهاي خودش تصور كرده است، تماشا كند، هرگز با شخصيت هاي احياكننده بشريت آشنا نخواهد شد. نخواهد فهميد حسين كيست كه اين طور و به اين جديت ايستادگي كرده است، كه اگر هدف او جدي نبود، بشر چنين چهره جدي را در تاريخ نمي ديد. هدف بايد خيلي جدي و باعظمت باشد [تا بشر بتواند چنين چهره جدي در تاريخ ببيند].

مطلب بعدي كه بايد مورد بحث قرار بدهيم، اين است كه حيات چه زماني مي تواند چهره جدي داشته باشد؟ مي خواهيم بدانيم كه حسين بن علي عليه السلام براي دفاع از شرف انسان ها و براي دفاع از حيات شايسته زندگي، [5] چرا بايد اين همه مقاومت كند و به اين شدت كار انجام بدهد؟ از آن زمان چند سال مي گذرد؟ 1400 سال، كمي كمتر. هر روز در دنيا كتاب هاي جديدتري نوشته مي شود، هر روز حركات عالي تري انجام مي گيرد و هر روز هم اين حماسه تازه تر مي شود و تازه تر هم خواهد شد. مي خواهيم [علت] اين مطلب را بفهميم. هر كسي كه با اين مسأله روبه رو است، جوابي پيدا نخواهد كرد، مگر اين كه بداند «امروز»، فردايي در پيش دارد. اين سؤال بدون توجه به «فردا» جوابي نخواهد داشت، و آن فردا در زندگيِ امروزيِ ما بايد مؤثر باشد. و الّا اين كه قيامتي هست، و اگر توانستيد نمازي بخوانيد و روزه اي بگيريد، كه معاد از آنِ شماست، اما به انسان ها چه مي گذرد و انسان ها در چه حالي هستند، آيا من مي توانم در برداشتن دردهايي شركت كنم؟ آيا من در جهالت غوطه ور نيستم؟ آيا خودخواهي، دود از دودمانِ من درنياورده و من قربانيِ زبونِ خودخواهي نيستم؟ آيا زانوهاي من در مقابل خودخواهي ساقط نشده و به زمين نيفتاده است؟ بنابراين، تمام حواس ما بايد جمع باشد. در اين باره فكر كنيم كه فقط مسأله اين نيست كه يك تسبيح به دستتان بگيريد و [فقط ذكر] سبحان اللَّه سبحان اللَّه بگوييد. پس من (انسان) چه كاره ام؟ حق و حقوق من و انسان هاي ديگر چه طور مي شود؟ آيا واقعاً شما مي خواهيد بي نهايت را پيدا كنيد؟ آيا مي خواهيد با بي نهايت ارتباط برقرار كنيد كه خدا ناميده مي شود و «اللَّه» نام اوست؟

يك سر بي نهايت همين جاست كه شما نشسته ايد. اين ها (مردم) جلوه گاه مشيّت الهي هستند. اگر با او (انسان) كار نداريد، پس مستقيم مي خواهيد به كجا هدف گيري كنيد؟ پس من در اين جا چه كاره ام؟ شما چه كاره اي؟ بنابراين، آن هايي كه مي خواهند بشريت را در زندگي محتاج به دين ندانند - يعني همان مسأله اي كه در قرون 14 و 15 دامنگير اروپا بود و مربوط به جوامع اسلامي نبود - سه واقعه در آن زمان اتفاق افتاد و باعث شد كه بگويند: دين را از زندگيِ دنيوي كنار بكشيد و اين تعبير را به ميان آوردند: ملكوت از آنِ من، دنيا از آنِ قيصر. بايد فكر كرد كه اين مسأله كدام جامعه بوده است؟ و الّا اگر ما بگوييم زندگي همين است كه ما به طور طبيعي از پدران و مادران به اين دنيا مي آييم، يك مقدار درس مي خوانيم، فن و صنعت و هنر ياد مي گيريم، ازدواج مي كنيم، اولاد پيدا مي كنيم، با انسان ها در زندگي اجتماعي ارتباط برقرار مي كنيم، مي گوييم، مي خنديم، شكست مي خوريم و پيروز مي شويم، و نهايتاً از اين دنيا مي رويم و تمام زندگي اين است و بس!! امام حسين عليه السلام به اين زندگي كه «اين است و بس»، احتياج نداشت. در اين زندگي براي حسين هيچ احتياجي وجود نداشت كه قيام كند. خيلي بي پرده بايد صحبت كرد. مگر حسين بن علي رفته بود كه به ابن زياد بگويد نماز شب بخوان؟ حسين بن علي رفته بود تا به آل اميه چه بگويد؟ مسأله اين است كه زندگي بدون مذهب، بدون دين، بدون گرايش هاي الهي، قابل تفسير نيست.

زماني من با عشق و علاقه، اين مسأله را تعقيب مي كردم، و بارها هم در دانشگاه ها عرض كرده ام، كه اگر كسي از دانشجويان يا اساتيد جستجو كند و ببيند آيا مي تواند قطع نظر از مذهب براي اين زندگي فلسفه پيدا كند، شما را به خدا قسم، زود به من خبر بدهيد. اگر كسي بگويد كه براي من همين كافي است كه چند صباحي در اين دنيا يك زندگي طبيعي بكنم و بروم، ما با او سخني نداريم، او هم با ما سخني ندارد. اين همه فداكاري ها كه عرض كردم - ولو به شكل دفاع از شرفِ انساني - جنبه مذهبي دارد. وقتي بحث قوي و ضعيف مطرح است، آيا مي توان گفت شرف انساني به من چه مربوط است؟ اگر براي ما اين معنا اثبات نشود كه انسان ها در اين زندگي، شرف و حيثيتي دارند، ما در مقابل اين مكتب كه مي گويد: «من قوي هستم، تو ضعيف»، چه جواب بدهيم؟ جواب را پيدا كنيد. [قطعاً] جواب ندارد. اين ها را نمي توان به شوخي گرفت. اين ها را نمي توان به عنوان مطالب دانشگاهي مطرح كرد. زندگاني جدي تر از اين است.

در تكميل بحث و شايد استدلال به اين مسأله - مخصوصاً براي جوان ترها و كساني كه در كادرهاي دانشگاهي هستند و روش آن ها آكادميك است - مطلبي را هم در اين مورد مجبوريم مطرح كنيم: گمان و تصور نكنيد كه فقط ارباب اديان و انبياي عظام اين راه را رفته اند - كه البته اول آن ها رفته اند - اول آن ها بودند كه براي بشريت گفتند: «اگر بخواهيد زندگيتان جدي باشد، ابتدا به خواص آن پي ببريد و لوازم و كاربرد اين زندگي را ببينيد، سپس بدانيد كه اگر زندگي از نظر ماوراي طبيعت و از نظر مذهبي آبياري نشود، هيچ اصلي قابل اثبات نيست». نه فقط دوشادوش آنان، بلكه به عقيده بنده - در تعدادي از مطالب - اگرچه خودِ آن حكما و متفكران بزرگِ تاريخ نام نبرند، اما به طور طبيعي، حكما و انسان شناسانِ آگاه، دنباله روي ابراهيم و انبيا هستند. به طور فطري در اين راه حركت مي كنند و سخن آنان (حكما و متفكران) تابع و پيروِ حرف انبياست. حال، با توجه به اين كه از بحثمان در جاده پر نور انبيا فارغ شديم - يعني اجمالي عرض كرديم - مي خواهيم ببينيم مغزهاي بزرگ بشري در اين باره چه مي گويند، زيرا ما با اين سخنان كار داريم. نه اين كه اگر اين را بيان كرديم، معنايش اين است كه آن شخصيت را صد در صد قبول داريم. ممكن است [آن شخصيت] اشتباهاتي هم داشته باشد. هميشه اين را در نظر داشته باشيد كه اگر در توضيح معنايي از يك شخصيت بزرگ، مطلبي نقل مي كنيم، به معناي تأييد صددرصدِ آن شخص نيست. جملاتي از افلاطون بدين قرار است. حال، چرا از افلاطون نقل مي كنيم؟ براي اين كه تمام فيلسوفان اجتماعي و فيلسوفان سياسي و فيلسوفاني كه در زندگي اجتماعيِ انسان ها اظهار نظر كرده اند، گفته اند: هنوز نوشته هاي افلاطون در اين مسأله زنده است. و اين كه: «تا كتاب جمهورية افلاطون وجود دارد، همه كتاب ها سياسي را به آب بشوييد». اين سخن غالباً مورد اتفاق شرق و غرب است. به عبارات ايشان خيلي دقت كنيد. اين عبارات، ماحصل فلسفه افلاطون در تعليم و تربيت و علوم سياسي است:

«با اين حال، كفايت نمي كند جدا كردن نفوس كودكان، از آن چه كه پاكيِ آنان را آلوده بسازد.» [6] .

اگر نگذاريد كودك دروغ بگويد، كافي نيست. مثلاً پسرم، حرف زشت نزن. پسرم اين خودكار از آنِ تو نيست، فقط [اين گوشزد نمودن] كافي نيست.

«و نيز كفايت نمي كند كه عقول كودكان را با نور علم روشن بسازيم. (اگرچه لازم است، ولي كافي نيست). و به وسيله پند و نصيحت و بيان نمودن مثال ها، فضيلت ها را براي آنان قابل پذيرش بسازيم، بلكه بالاتر از اين ها، لازم است كه اصول دين را كه طبيعت در دل آنان به وديعت نهاده است، در درون آنان رويانده شود؛ آن اصول دين كه عقايد نيرومندي از آن ها بروز مي كند، كه انسان را با خدا مربوط مي سازد. خداست اول، خداست وسط، خداست آخر همه كائنات. خداست مقياس دادگري براي مردمي كه آفريده است در همه اشيا، و ايمان به وجود او، اساس همه قوانين است.» [7] .

درباره انسان، تاكنون چند نفر جملات نهايي را گفته اند، كه يكي از آن ها افلاطون است. اين را همه مي دانند. دقت كنيد، در ادامه مي گويد:

«ايمان به وجود او، اساس همه قوانين است. اين است عقايد باعظمت و ضروري كه بايستي ملاك تربيتِ فرهنگيِ فرزندان قرار بگيرد». [8] .

اگر گرايش هاي الهي براي زندگي دنيويِ ما لازم نبود، اين مرد (افلاطون) چنين سخني را بيان نمي كرد. من در نظرات عده اي از غربي ها ديده ام كه گفته اند: افلاطون يعني تاريخ غرب. اگر كسي بخواهد غرب را بفهمد، [در صورتي كه] افلاطون را بشناسد، غرب را شناخته است. البته همان طور كه عرض كردم، اين مطالبِ او چون موافق با مطالب انبياست، ما هم مي پذيريم. مي دانيد كه پدرِ مادرش سولون (پدربزرگ افلاطون)، قانون گذار يونان بود و كتابي هم به نام قانون دارد.

«اين است آن عقايد باعظمت كه اگر قانون گذار، انساني حكيم باشد، بايد با همه وسايل ملايم و جدي در نفوس شهروندان جايگير بسازد. اين عقايد به همان اندازه كه ساده است، مفيد است. اين عقايد به سه موضوع اساسي و به سه معتقد اساسي برمي گردد: اللَّه، نظاره او بر هستي، دادگريِ مطلقِ او، كه هيچ تمايلي به او راه ندارد.» [9] .

بسيار خوب، جناب افلاطون! اگر ما اين عقايد را به فرزندانمان تبليغ نكرديم و در دل هاي آنان آبياري نكرديم چه مي شود؟ البته كلمه آبياري در تاريخشان هست. مي گويد:

«بدون اين عقايد، انسان در اين دنيا، هنگامي كه تسليم تمايلات و تاريكي هاي شهوات و ناداني هاي خود مي شود، در ميان امواج تصادف ها گم خواهد شد.» [10] .

با آن كه چندين قرن پيش، اين جملات گفته شده است، تقريباً همين مطالب امروزي نيز اين است كه: «اگر اصولي براي زندگي مطرح نشود، مخصوصاً از جنبه فوق زندگي طبيعي، تربيت انسان ها به مشكلات جدي برمي خورَد و تمام قضايا در زندگي به تصادف برخورد نموده و انسان هيچ علتي نمي تواند بيان كند». مثلاً از شخصي سؤال مي كنيد: چه كار مي كني؟ مي گويد: خوب ديگر، بله. چون كه، بدين جهت كه، فلان... مجدداً سؤال مي كنيم: ما براي چه به اين دنيا آمديم؟ پاسخ مي دهد: خوب، آمديم ديگر... يك ديگر هم به آن مي چسباند. از او مي پرسيم، بعد از اين زندگي چه مي شود؟ مي گويد: مي رويم ديگر! مي گوييم آيا تكليفي درباره انسان ها داريد؟ مي گويد نمي دانم ديگر! و همه زندگي مي شود تصادف.

من از شما خواهش مي كنم كه كمي جدي فكر كنيد و در جملات افلاطون دقت نماييد و ببينيد اين سخن چه قدر اصيل است:

«اگر اين عقايد در درون انسان ها نرويد و به صورت عنصر فعال درنيايد، زندگي در تصادف ها گم خواهد شد. آن انسان منكر خويشتن است، مادامي كه نمي داند از كجا آمده است و چيست آن ايده آل مقدس كه بايد نفس خود را براي پيروي از آن و تكيه بر آن رياضت بدهد.» [11] .

ريشه فلسفه سياسي افلاطون اين جاست: «و براي دولت مادامي كه بر اين قاعده متمركز نشود، هيچ قاعده ثابتي وجود ندارد.»

در طول تاريخ هم اين را ديديم. يعني؛ «كساني كه جامعه را به عنوان سياستمدار، به عنوان حاكم، به عنوان دولت و به عنوان پيشتاز اداره مي كنند، اگر خودشان به اين عقايد معتقد نباشند، چيزي نمي توانند به جامعه بدهند. [اگر اداره كنندگان جوامع به اين عقايد معتقد نباشند]، نمي توانند اين سه بذر اساسي (الله، نظاره او بر هستي، دادگريِ مطلق او) را كه حكمت وجوديِ اين ها (زمامداران) بسته به آن هاست، در دل ها برويانند و شهروندان را از زندگي حقيقي برخوردار بسازند». [واقعاً افلاطون] چه قدر در اوج سخن مي گويد. من معتقدم اگر بشر از همان موقع، مستقيماً درباره تفكرات علوم انساني فكر مي كرد، به كجا مي رسيد!؟ از آن موقع تاكنون كه اين حرف ها زده شده است، چندين قرن مي گذرد.

جناب بشر! از چندين قرن پيش تاكنون، اين حرف ها را زده اي، پس تكامل تو كجاست؟ چه چيزي باعث شده است تا علوم انساني آن قدر درجا بزند كه اين سخنِ چند قرن پيش باشد؟ اكنون واقعاً خجالت آور است كه انسان بگويد علوم انساني پشت صحنه است. [12] .

اگر واقعاً حركت، حركت تكاملي بود، بشر الان مي بايست واقعاً در زندگيِ آرماني قدم بزند. در جملات افلاطون دقت فرماييد:

«و براي دولت، مادامي كه به اين قاعده تكيه نكند، يعني تكيه بر سه اصل بزرگ براي شهروندان، اللَّه، نظاره او برهستي و دادگريِ مطلقِ او كه هيچ تمايلي به او راه ندارد، هيچ قاعده ثابتي وجود ندارد.»

حال، چرا بدون تكيه بر آن سه اصل بزرگ، هيچ قاعده ثابتي وجود ندارد؟ استدلال او (افلاطون) چنين است:

«زيرا عدالت كه برپادارنده حياتِ دولت و نظام آن است، به جريان نمي افتد، مگر از طرف خداوندي كه عدالت با جوهر ابديِ او متحد است.» [13] .

درباره مطالب مهم سخن بگوييد. و الّا چند كلمه خوش آيند چه ثمري به بار مي آورد؟



جست و جو كن جست و جو كن جست و جو

گفت و گو كن گفت و گو كن گفت و گو



شرح سرِّ آن شكنجِ زلف يار

مو به مو كن مو به مو كن مو به مو



رو به هاي و هوي بزمِ كوي يار

هاي و هو كن هاي و هو كن هاي و هو



وانگهي از خود مني و آلودگي

شستشو كن شستشو كن شستشو



اي خدا اين نهر جان را از هوس

رُفت و رو كن رُفت و رو كن رُفت و رو



وانگه از درياي عِلمَت سوي جان

جو به جو كن جو به جو كن جو به جو



اگر نمي خواهي در قرنِ از خود بيگانگي واقعاً از خود بيگانه شوي:



گر نخواهي خود فراموشت شود

ياد او كن ياد او كن ياد او



وَلا تَكُونُوا كَالَّذينَ نَسُوا اللَّهَ فَاَنْساهُمْ اَنْفُسَهُم [14] .

«از آنان نباشيد كه خدا را فراموش كردند. نتيجه اين فراموشيِ خدا، فراموشي خويشتن شد.»

وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْري فَاِنَّ لَهُ مَعيشَةً ضَنْكا [15] .

«و هر كس از ياد من روي بگرداند، در حقيقت، زندگيِ تنگ و سختي خواهد داشت.»

از خداوند متعال توفيق شكر بخواهيم، به خاطر اين كه يك سال ديگر از عمر به ما عنايت فرمود تا نعمت عظماي مشاهده نشانه ابديت را و اين كه اين هستي و اين حيات، هدفي بسيار جدي دارد، و آن چهره مبارك حسين است، مشاهده كنيم.



سال ديگر را چه مي داند حيات

يا كجا رفت آن كه با ما بود پار



دير و زود اين شكل و شخص نازنين

خاك خواهد گشتن و خاكش غبار



خداوند يك سال ديگر عنايت فرمود و ما را بار ديگر به ياد معشوق حقيقيِ خودمان حسين بن علي عليه السلام فرزند فاطمه، دور هم جمع كرد. شكرگزار خداي بزرگ هستيم.

خدايا! شكرگزارت هستيم. خدايا! ثنايت مي گوييم. پروردگارا! اعتراف به نقصان شكر و اعتراف به ناتواني از شكر خودمان را همواره به پيشگاه تو تقديم مي داريم.


پاورقي

[1] حيات، طبيعت، منشأ و تکامل آن، اُپارين، ترجمه هاشم بني‏طرفي، ص 183.

[2] نفس ‏المهموم، محدث قمي، ص 149 - شرح نهج‏البلاغه، ابن ابي‏الحديد، ج 1، ص 302.

[3] يعني ادبيات جاهليت، ادبيات مُخْزَرَم، ادبيات مولد، که از نظر معنا مهم نيست و فقط الفاظ زيبايي پشت سر هم قرار گرفته و به عنوان سبعه معلقه، خودش را ارائه کرده است.

[4] سوره رعد، آيه 11.

[5] البته حيات در زندان‏ها و زندگي در بدبختي‏ها هم زندگي است، ولي شايسته زندگي نيست.

[6] السياسة، ارسطو، ترجمه سانتهيلر از يوناني به فرانسه، و از فرانسه به عربي به وسيله احمد لطفي سيد، ص 20.

[7] همان مأخذ.

[8] همان مأخذ.

[9] همان مأخذ.

[10] همان مأخذ.

[11] همان مأخذ.

[12] با اساتيد يکي از بزرگ‏ترين کشورهاي دنيا که بحث مي‏کرديم، به اين ‏جانب گفتند که علوم انساني پشت صحنه است.

[13] السياسة، ارسطو، ترجمه سانتهيلر از يوناني به فرانسه، و از فرانسه به عربي به وسيله احمد لطفي سيد، ص 20.

[14] سوره حشر، آيه 19.

[15] سوره طه، آيه 124.