بازگشت

علم حسيني


(شب دوازدهم محرم، 20 / 3 / 1374.)

اين قاعده كه هر كس با عينكي كه به چشم زده است، دنيا و انسان ها را مي بيند، قاعده درستي است. هر كسي با مشتي از تخيلات و با انبوهي از آرمان هايي كه براي خود، ثبت شده فرض كرده است، الگوها و اندازه هايي دارد و درباره ساير انسان هاي ديگر هم همان گونه فكر مي كند. بلوغ [فكري] سخت است، و در صورتي كه «سخت» گفتنِ ما اشتباه باشد، بايد بگوييم بلوغِ [فكري] سختي نماست.



خلق اطفالند جز مرد خداي

كيست بالغ جز رهيده از هواي



انسان تا وقتي بالغ نشود، نمي تواند آن عينك عاريتي و بي معنا را كه به چشم زده است و دنيا و مردم را با آن مي خواهد ببيند، از چشمش دور كند. اين را در نظر داشته باشيد. ديدگاه هاي خودمان را گسترش بدهيم. مقداري از سطوح قضايا عبور نموده و تجاوز كنيم و به عمق قضايا برويم. اين چيزي است كه همه ما مي دانيم. قياس كردن ديگران به خود، و يك آيينه در مقابل خود گذاشتن و درباره بشر صحبت كردن، كار جديدي نيست. انسان، آيينه را در مقابل خود مي گذارد تا خودش را ببيند، و ديگران را با آن خودش تفسير كند. او درباره خودش صحبت مي كند. در طول تاريخ، از اين موارد فراوان است. متأسفانه اشخاصي هم در طول تاريخ با همين عينك، شهرت هايي جهاني يافته اند، البته نه براي آگاهان. صريح به شما بگويم: براي ناآگاهان سخت است كه تشخيص بدهند كه اين شخص درباره خودش صحبت مي كند، و بشريت اين نيست كه ايشان مي گويد. بزرگان را هم با خودشان قياس كردند و گفتند: «ما كه غيب نمي دانيم، پس پيغمبران و ائمه هم غيب نمي دانند.» اين هم از آن موارد و از همان عينك هاست. كه خود او در جهل غوطه ور است، خود او روي پرده را مي بيند و متوجه نيست كه خداوند بندگان و انسان هايي دارد كه در همين گوشه از كره خاكي، به همه هستي اشراف دارند.



كار پاكان را قياس از خود مگير

گر چه باشد در نوشتن شير شير [1] .



جمله عالم زين سبب گمراه شد

كم كسي ز ابدالِ حق آگاه شد



همسري با انبيا برداشتند

اوليا را هم چو خود پنداشتند



آن يكي شير است آدم مي خورَد

آن يكي شير است آدم مي درَد



آن يكي شير است اندر باديه

آن يكي شير است اندر باديه



يك شير بياباني داريم و ديگري شيري كه داخل كاسه مي ريزيم و مي خوريم. همسري با انبيا برداشتند... و از اين جهت گمراه شدند، زيرا قياس به صورت مي كنند: «مگر او سه ابرو داشت؟ پشت پرده را از كجا مي داند؟ مگر او هفت چشم داشت؟ من دو چشم و دو ابرو دارم، او هم كه همين دو چشم و دو ابرو را داشت، پس از كجا غيب مي داند»؟ اين ذهنيات، برخلاف واقعيت و برخلاف حقيقت است. اين همان عينكي است كه [شخص] به چشم خود زده است. اي كاش بگويد من درباره خودم چنين فكر مي كنم، ولي متأسفانه در طول تاريخ زياد مي بينيم كه يك شخص خود را مي خواهد تفسير كند و مي گويد بشر اين گونه است.

يكي از كساني كه مشهور شده (ديويد هيوم، متولد 1711 - متوفاي 1776م) است. او صريحاً مي گويد:

«من وارد درونم شدم و حقيقتي به نام خويشتن نديدم. آن چه كه ديدم، رنج و شادي و تصور و كينه و محبت بود.»

ايشان مي خواهد براي من (انسان) تكليف معيّن كند. البته شايد [به هنگام گفتن اين سخن]، قيافه خيلي متفكرانه هم به خود گرفته بود. جمله بعدي او طنزآميز است كه مي گويد: «بعضي ها مي گويند كه ما مي بينيم». اين شخص در نوشته هاي خود، عاشق شهرت است. در سه مورد (مدرك) ذكر شده است كه اين شخص عاشق شهرت بود. من هم در انتقاد از او نوشته ام: چه چيزِ توست كه مي گويي هدفم در زندگي، شهرت ادبي بودن است تا همه دنيا مرا به عنوان علم بشناسند؟ آيا همان رنج شما مي خواست مشهور شود، يا تصورات شما شهرت را هدف گيري كرده بود؟ [2] .

لااقل طوري بگوييد كه دم خروس از آن جا زود پيدا نشود. كاري ديگر كنيد، يا در كتابي ديگر، مطلبي ديگر بنويسيد، تا اقلاً سريعاً نتوان گفت كه اين دم خروس چيست؟! مثلاً رنجي كه در درون من است، در تصوري كه در مورد فلان باغ داشتم، وقتي كه به آن باغ رفته بوديم، آن باغ خيلي زيبا بود و من از آن باغ لذت بردم. هنوز آن باغ در ذهن من است. آيا آن باغ، شهرت طلب است يا «منِ» تو؟ البته تلفات در افراد ناآگاه است، و گرنه يك انسان آگاه نگاه مي كند و با دو كلمه مي فهمد كه اوضاع از چه قرار است. ولي بيچاره آن هايي كه لنگان لنگان در اين جاده بسيار پرپيچ و خم علم و معرفت قدم برمي دارند. بينوا آن كساني كه، عصا به دست و لنگان لنگان، يا مي دوند، يا مي افتند. آنان چه كنند؟ كسي كه مي خواهد براي بشريت از نظر علم تكليف معين كند، وجداني بالاتر از خود جهان هستي مي خواهد. با جزم و قطع مي گويم، وجداني بالاتر مي خواهد. مخصوصاً اگر آن شخص احساس كند كه از او مي شنوند، چون نام او بزرگ است و بر سر زبان ها افتاده است.

ابن ابي الحديد در سي و دو مورد نقل مي كند كه علي بن ابي طالب عليه السلام غيب را گفته و واقع شده است. آيا حالا من حضرت علي عليه السلام را با خودم قياس كنم؟ من هم دو چشم و دو ابرو دارم. من هم دو دست و دو پا دارم، اما من غيب نمي دانم. غيب كه سهل است، حتي حالِ حاضر را هم نمي دانم. علي بن ابي طالب مي داند! كار پاكان را قياس از خود مگير. شما درون خود را پاك و صاف كنيد.



آيينه دل چون شود صافي و پاك

نقش ها بيني برون از آب و خاك



هم ببيني نقش و هم نقاش را

فرش دولت را و هم فرّاش را [3] .



با اين دل هاي تيره، غيب كه سهل است، حتي ظاهر و شاهد را هم نمي بينيم. همان طور كه مي دانيد، ابن ابي الحديد، شارحي از برادران سنّي است. او درباره نهج البلاغه مي گويد: در سي و دو مورد، علي بن ابي طالب عليه السلام گفته است چنان مي شود و شده است. [4] مسأله ما اين است كه آيا حسين عليه السلام مي دانست شهيد مي شود يا نه؟ پس آن هايي كه آيه شريفه را در نظر دارند كه آيا امام حسين غيب مي داند؟ مي گوييم بلي، همين طور است، ولي اگر خود خداوند اذن بدهد:

اِلاّ مَنِ ارْتَضي مِنْ رَسُولٍ فَاِنَّهُ يَسْلُكُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً [5] .

«مگر رسولاني كه آنان را برگزيده و مراقبيني از پيش رو و پشت سر براي آن ها قرار مي دهد.»

حتي شما ديده ايد و ابن خلدون هم مي گويد: اشخاصي هستند كه به جهت تزكيه نفس از آينده خبر مي دهند، چه رسد به انبيا و خاندان عصمت عليهم السلام كه از همه جهات شايسته هستند. قضيه خبر كشته شدن زيد را ابن خلدون نقل نموده و مي گويد: امام صادق عليه السلام گفت: عمو تو كشته مي شوي، و قطعاً شهيد مي گردي. او مي گويد: «اگر سندهاي اين روايات درست باشد، حق است، چون اهل بيت شايسته اين مسأله هستند».

بحث ما در اين جلسه اين است كه حسين بن علي عليه السلام مي دانست شهيد مي شود. گاهي اين سؤال مطرح مي شود كه با اين كه [حسين] مي دانست شهيد مي شود، پس چه طور [به اين قيام] اقدام فرمود؟ و چه طور حركاتِ ايشان مثل اين بود كه زنده مي ماند، مثل؛ نظم شديد ايشان در كار، مراعات نكاتِ ريز كار. مثل اين كه مثلاً 60 - 50 سال ديگر ايشان زنده خواهد ماند. اي حسيني ها، اي مسلمانان، در كارهايي كه حضرت انجام مي داد، ذره اي يأس و نااميدي ديده نشده است. حتي در آن جمله كه روايت شده، دستشان را به محاسنِ مباركِ خود گذاشته و دوبار فرمودند: اِنَّ مِنْ هَوانِ الدُّنْيا عَلَي اللَّه [6] ... «از پستي دنياست پيش خدا كه سر يحيي بن زكريا را بريدند و نزد زناكاري از زناكارهاي بني اسرائيل فرستادند. سر مرا نيز به نزد نابكاري از نابكارانِ آل اميه مي فرستند».

[همان گونه كه در جلسه پيش عرض كردم]، بني اسرائيل پيغمبران را مي كشتند، سپس در بازار مشغول خريد و فروش خود مي شدند! كانهم لم يصنعوا شيئا فامهلهم اللَّه فأخذهم بعض ذلك اخذ عزيز ذي انتقام، «گويي هيچ كاري نشده است و خدا به آنان مهلت (فرصت) داد و انتقام گرفت». [امام حسين عليه السلام] عبارتِ [اِنَّ مِنْ هَوانِ الدُّنْيا عَلَي اللَّه...] را دو بار فرموده است و اين هم بياني بود براي آن چه كه پيشامد خواهد كرد. خودِ اين عبارات، دليلي بود كه اين كار انجام خواهد شد. بدون كوچك ترين نااميدي و يأس اين مطلب را مي فرمود و خبر مي داد و بيان مي كرد كه به دنيا تكيه نكنيد، زيرا دنيا آخرين منزلگه شما نيست. من هم از اين جا رد مي شوم، به ترتيبي كه يحيي رد شد. در شعر نيّر رحمه الله چنين بيان شده است:



چون سحرگه چهره صبح سفيد

شد ز پشت خيمه نيلي پديد



آسمان گفتي گريبان كرده چاك

در فراق آفتابي تابناك



خور ز مشرق سر برهنه شد برون

چون سر يحيي ميان طشت خون



تشبيه بسيار يبايي است كه براي عاشورا كرده است. بدين معني كه صبح عاشورا، آفتاب نشان مي داد كه چنين سري (سر امام حسين) امروز براي تاريخ مطرح است.

به هرحال، حسين بن علي عليه السلام مي دانست كه شهيد مي شود. دلايل و منابع اسلاميِ ما در اين مورد كافي است. حتي ما بيش از سي مدرك تاريخي را شمارش كرديم كه مي گويند: خبر قتل حسين بن علي عليه السلام را عده زيادي فهميده بودند. داستان امّ سلمه را بعضي از آقايان سنّي هم نقل كرده اند. خبر قضيه ام سلمه را اميرالمؤمنين عليه السلام و پيغمبر صلي الله عليه وآله هم بيان كرده بودند. حال، اين سؤال پيش مي آيد كه با اين كه حسين مي دانست، چرا حركت كرد؟ اين سؤال باز از اين جهت پيش مي آيد كه ما، زندگي و مرگ را طور ديگري تفسير مي كنيم. مي گوييم اين زندگي است و وقتي هم كه نفس قطع شد، مرگ است. يعني زندگي آن جا تمام شد و مرگ شروع شد. اين منطقِ عاميانه و اين منطقِ اسف انگيز، چنين اقتضا مي كند كه [انسان] بگويد با اين كه مي دانست، چرا حركت كرد؟! و او چه طور مي توانست جدي حركت كند، مثل اين كه زنده خواهد ماند؟

زندگي و مرگ آن نيست كه ما خيال مي كنيم. مرگ مكمل زندگي است. همان گونه كه ميوه، مكمّل و نتيجه شكوفه ها و شاخه هاي درخت است، مرگ هم ميوه زندگيِ ماست.



مرگِ هر يك اي پسر همرنگ اوست

پيش دشمن، دشمن و بر دوست، دوست



اي كه مي ترسي ز مرگ اندر فرار

آن زخود ترسا نه از وي هوش دار



روي زشتِ توست ني رخسار مرگ

جانِ تو هم چون درخت و مرگ برگ



گر به خاري خسته اي خود كِشته اي

ور حرير و قز [7] دَري خود رشته اي



كسي كه [به زندگي] مشرف است و حركت مي كند، خواه نفس بكشد يا نكشد، بالاخره در فراسوي آن چه كه متن طبيعت، عده اي را براي خود به اين عنوان زندگي جلب كرده است، قدم برمي دارد. مرگ به عنوان نوع ديگري از زندگي و به عنوان معناي اصليِ زندگي آمده است.

وَاعْمَلْ لِدُنْياكَ كَاَنَّكَ تَعيشُ اَبَداً وَاعْمَلْ لِآخِرَتِكَ كَاَنَّكَ تَمُوتُ غَداً [8] .

«براي دنياي خود، چنان عمل كن كه گويي براي هميشه زنده خواهي ماند و براي آخرت خود، چنان عمل كن كه گويي فردا خواهي مرد.» امام حسن مجتبي عليه السلام»

من گمان مي كنم اگر در اين كلاس هاي حسين كه تشكيل مي شود، ما فقط اين جمله را به عنوان درس از حسين مي خوانديم، خيلي پيشرفت مي كرديم: «براي دنيا چنان عمل كن كه گويي تا ابد خواهي ماند، يا؛ در اين دنيا چنان زندگي كن كه گويي ابدي هستي»، اگرچه يقين داري كه يك دقيقه ديگر از دنيا مي روي.

به خاطر دارم كه در جنگ ايران و عراق(1367 - 1359)، تعدادي از جوانان كه عازم جبهه بودند، پيش من مي آمدند و ضمن ديدار و احوالپرسي، مي گفتند شما دعا كنيد كه ما شهيد بشويم. مي گفتم ابداً چنين دعايي نمي كنم. يعني چه كه شما شهيد بشويد! آن چه كه دعاي حقيقي شماست، اين است كه خدا شما را موفق بدارد تا تكليفتان را در جبهه، به بهترين وجه انجام دهيد. اين تكليف شماست كه اگر يك لحظه از زندگيِ شما مانده است، بايد به تمام معنا از زندگي دفاع كنيد. اگر هم شهيد شديد، احدي الحسنيين. اين منطق اسلام است. من چه طور دعا كنم كه شما شهيد بشويد؟ اگر شهادت پيش آمد، خوش آمد. معناي زندگي خيلي باعظمت تر از اين است. معناي اين هم كه ما در دعاها داريم كه خدايا، من از اين دنيا شهيد بروم و شهادت را نصيب من بكن، چنين است كه عرض مي كنم: يعني پروردگارا! اگر بناست زندگي من با شهادت تكميل شود، من آماده هستم، ولي اعتراض ندارم به تو كه چرا عمر من، شصت و يك سال و سه دقيقه خواهد شد. من نِيَم حاكم حكايت مي كنم. ما نمي توانيم به خدا حاكم باشيم، ولي مي توانيم بگوييم پروردگارا؛ احدي الحسنيين را در دلم گذاشته ام و زندگي مي كنم. واعمل لدنياك كأنَّك تعيش ابداً. اگر چيزي را مي سازيد، طوري بسازيد كه تا ابد به شخصيت شما بچسبد. در اين صورت، شما در زندگي قطعاً پيشرفت خواهيد كرد. البته آخرت به جاي خود. [شما] هر كاري انجام مي دهيد، چه در فن آوري، چه در صنعت، چه در كارهاي فكري، چه در كسب و كار و...، آن طور احساس كنيد كه نتيجه كار به شخصيت شما مي چسبد. اين طور خيال كنيد كه [نتيجه كار] تا ابد با شما سروكار خواهد داشت. [يا در كارهاي علمي] نوك قلمي را كه با آن مي نويسيد، به حال خود رها نكنيد، زيرا خطرناك است. احساس كنيد كه اين كلمات، دانه دانه در درون شخصيتِ شما نقش ابدي مي بندد و روز قيامت، با آن نقشه بايد به ابديت وارد شويد. انسان تعجب مي كند كه بعضي از جوامع دنيا اين فرمول ها را ندارند، اما وقتي كالاي توليد شده خود را روانه بازار مي كنند، آن را همانند معشوق مي بوسند و كار و نتيجه آن، معشوقه آنان است. خدا را گواه مي گيرم كه اين عبارتِ؛ واعمل لدنياك... را آن ها ندارند، اما شما داريد. اين را از دوستاني كه در بعضي ممالك (كشورهاي پيشرفته) بودند، مي پرسيديم كه به ما بنويسيد؛ اين مسأله كار چيست كه اين طور پيشرفت كردند؟ در جواب مي گويند: «عاشق كارشان هستند». واقعاً ما چه فكر مي كنيم؟ اين فرمول متعلق به شماست: واعمل لدنياك كانَّك تعيش ابداً. پيغمبر اكرم صلي الله عليه وآله وقتي يكي از اصحاب خود را دفن مي فرمودند، خودشان به داخل قبر تشريف بردند. او از صحابه خيلي بزرگ بود. بعد از اين كه جنازه را گذاشتند، يك تكه مثلاً كلوخي كه خيلي نرم بود، به دست پيامبر صلي الله عليه وآله دادند كه آن را داخل قبر بگذارند. بدين جهت كه خودشان مي خواستند آن كارهاي اوليه را انجام دهند، فرمودند آن يكي كه محكم تر است، به من بدهيد. شما معناي اين جمله را توجه فرماييد. در صورتي كه سه روز ديگر آن باشد يا اين باشد، پوسيده مي شود و مي ريزد، حتي كفن هم مي پوسد. از پيغمبر اكرم صلي الله عليه وآله سؤال كردند كه يا رسول اللَّه، اين كه بالاخره مي پوسيد! فرمود: بله مي دانم. يعني؛ آيا به من درس مي دهيد؟ آيا من نمي دانم اين [بدن] خواهد پوسيد؟ سپس فرمودند:

رَحِمَ اللَّهُ امْرَءً عَمِلَ عَمَلاً وَاَتْقَنَه

«خدا رحمت كند مردي را كه در كاري كه انجام مي دهد، محكم كاري كند.»

من موظّفم كاري كنم كه اين پوسيدگي با دست من شتاب نگيرد و زودتر به سراغ اين تازه در خاك رفته نيايد. دقت كنيد، يك كار حسين با يأس و «حالا ببينيم چه طور مي شود» نبود. جدي ترين نَفَس را حسين در اين مسير كشيده است. خدايا! اين حركات حسين متعلق به ماست. گاهي آدم - البته ان شاءاللَّه اين طور نيست و خدا كند اين طور نباشد، فقط براي بيدار كردن و تشويق جوان ها عرض مي كنم - دريافت هاي خيلي باعظمتِ خود را با عمل خارجي و گرديدن اشتباه مي كند. مثال آن را كه خيلي ساده و ابتدايي است عرض مي كنم. اين مطلب را در كنگره ايران شناسي نيز مطرح كرده بودم.



بر آستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سر بلندي بر آسمان توان زد



مي گوييم عجب شعري است! عجب معناي بزرگي دارد! به به! با احساس اين كه اين معرفتِ ادبي، اين معرفت بسيار زيباي روحي را من در مغز دارم، خيال مي كنم من همان هستم. اما تو همان نيستي! فقط در ذهن تو موج مي زند. آن قدر مطالب خوب در ذهن ما موج مي زند و وجود دارد كه گاهي مي گوييم: خدايا! ما نمي خواهيم ناشكري كنيم، از آن ها كم كن و بر عمل ما بيفزا.

شخصي درباره جامعه اي قضاوت نموده و گفته بود: با عقيده شان صحبت مي كنند و با «مي خواهمِ» شخصي شان عمل مي كنند. [يعني؛] وقتي صحبت مي كنند، صحبت آنان بسيار عالي و عقايد و آرمان هاي آنان بالاست، ولي عملشان بر مبناي اين است كه من اين طور مي خواهم: «مي خواهم»، پس حق است. منطق را توجه كنيد: «من مي خواهم!» شما را به خدا بياييد از حسين درس هايي ياد بگيريم. واقعاً حيف است. اگر اين درس براي ما و شما درس نباشد، آن وقت جبر روزگار؛

مَنْ لَمْ يُؤَدِّبُهُ الْاَبَوانِ اَدَّبَهُ الْحَدَثان

«كسي را كه پدر و مادر [مهربان و دانا] نتواند تأديب كند، روزگار او را [با خشونت] تأديب مي كند.»

آن چه كه پدر و مادر و معلم مي گويد، اين طور است: پسرم بيا و در كنار من بنشين. يا اين مسأله كه اين طور شد درست نيست، تو بايد حواست جمع باشد و مواظب باش و... اما روزگار اين گونه نيست. روزگار نمي گويد راه برو. كار روزگار مشت است. اگر بالاتر از اين منطق سراغ داريد بفرماييد. وَاعمل لدنياك كانّك تعيش ابداً. عملاً حسين عليه السلام هم اين طور نشان داد. عملاً علي بن ابي طالب عليه السلام هم اين طور نشان داد. شما يك مورد در تاريخ پيدا كنيد كه علي بن ابي طالب عليه السلام در روز هجدهم ماه رمضان - شب آن روز كه ضربت جانكاه به مغز حبيب خدا وارد شد - سست شود، يا در گوشه اي بنشيند و آه بكشد. به خدا قسم، چنين چيزي در روايت نيست. همان كارهاي جدي ادامه داشته است! چرا؟ چون به زندگي و مرگ مسلط است. او با اشراف حركت مي كند. در حقيقت، اين شخص بالاتر از زندگي و مرگ حركت مي كند. آيا [او غيب] مي داند، يعني چه؟ او مافوق زندگي و حركت معمولي حركت مي كند. حتي بعد از ضربت كذايي - اين مطلب را من در مقتل ابوبكر بن ابي الدنيا ديدم و جاي تأمل است كه چه قدر آگاهي مي خواهد. البته نمي خواهم بگويم چنين چيزي حقيقت نيست، ولي درخور شخصيت علي عليه السلام مي باشد - مي گويد: وقتي ضربت را زدند، همين طور كه به طرف سجده به رو افتاد، خون كه به اين طرف جاري مي شد، سر خود را برمي داشت و به طرفي مي گذاشت كه خوني نباشد. مي خواست حداقل يك لحظه بدون خون، سر به سجده روي خاك بگذارد. حتي يك لحظه!



اي گران جان خوار ديدستي مرا

زان كه بس ارزان خريدستي مرا



عمر را [مجاني] به ما داده اند و نشسته ايم براي آن فلسفه مي نويسيم. معلوم است كه وقتي آدم، عمرِ مجاني به دستش رسيد، نداند كه فلسفه دنيا چيست. آيا اصلاً زنده هستيم كه از فلسفه آن بپرسيم؟ بياييم از عينك علي بن ابي طالب عليه السلام به زندگي نگاه كنيم و ببينيم كه يك لحظه اش مساوي با ميليارد ميليارد جهان هستي است. سرش را از آن طرف برمي داشت و مي گذاشت آن طرفي كه خوني نباشد. تا حداقل يك لحظه، سر خود را روي خاك بگذارد. چون مأمور است كه سر به روي خاك بگذارد، نه بر روي خون.

ما بايد با رعايت امانت در كارمان و با درستكاري هايمان، براي دنيا الگو باشيم. ما انسان هاي بزرگي داريم كه خيلي خوب مي دانند و هميشه در جوشش و فعاليت هستند. واقعاً آيا اين مسأله است كه يك فرد مسلمان بپرسد: هدف زندگي من چيست؟ آيا زنده باشد و بپرسد؟ كسي كه زنده باشد، امكان ندارد بپرسد: فلسفه زندگيِ من چيست؟ چون عظمت زندگي به قدري است كه فلسفه و هدف در درون آن مي جوشد.

بسيار خوب، امام حسين عليه السلام چه طور مي دانست كه شهيد خواهد شد و با اين حال به راه خود ادامه داد؟ عمده مسأله اين جاست، زيرا - همان طور كه مي دانيد - بعضي ها نوشته بودند: حسين بن علي عليه السلام نمي توانست حدس بزند كه شهيد خواهد شد و غالباً هم استناد كرده اند به اين كه: اين گونه كه ايشان حركت مي كرد، اصلاً يقين داشت كه زنده مي ماند. لذا، همان طور كه قبلاً نيز عرض كردم؛ فرمول زندگي چنين است: واعمل لدنياك كانّك...

بعد از ضربت جانكاهي كه بر سر مبارك اميرالمؤمنين عليه السلام زدند، تا آخرين لحظات، به جاي آه و ناله كردن، يا در حال ذكر خدا، يا در حال تعليم و تربيت مردم بود.

أُوصِيكُمَا، وَجَمِيعَ وَلَدِي وَأَهْلِي وَمَنْ بَلَغَهُ كِتَابِي، بِتَقْوَي اللَّهِ، وَنَظْمِ أَمْرِكُمْ، وَصَلَاحِ ذَاتِ بَيْنِكُمْ، فَإِنِّي سَمِعْتُ جَدَّكُمَا - صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَسَلَّمَ - يَقُولُ: «صَلَاحُ ذَاتِ الْبَيْنِ أَفْضَلُ مِنْ عَامَّةِ الصَّلَاةِ وَالصِّيَام [9] .

«شما و همه فرزندان و دودمانم و هر كسي را كه نامه من به او برسد، توصيه مي كنم به تقواي الهي و نظم امور خويش و اصلاح در ميان مسلمانان. من از جدّ شما رسول خدا صلي الله عليه وآله شنيدم كه مي گفت: اصلاح ميان مردم، از عموم نماز و روزه برتر است.»

حالا اگر آن جا فقط به ذهن اميرالمؤمنين عليه السلام چنين خطور مي كرد كه مثلاً به قوم و خويشان خود رسيدگي كنيد، يا تشكل خانواده تان را به هم نزنيد، يا اگر توصيه هايي در رابطه با نماز و روزه مي نمودند، معمولي بود. اما فرمود: اللّه اللّه... يعني دنيا در مقابل چشم علي بن ابي طالب خودش را خوب نشان مي داد، كه توصيه كن به بچه هايت، توصيه كن به آن هايي كه بعدها خواهند گفت و پيرو تو هستند:... بتقوي اللّه و نظم امركم. حالا حسين بن علي چه طور مي دانست؟

توضيح؛ علم امامتِ امام حسين عليه السلام به جهت آن وارستگي از آب و خاك، وارستگي از خودخواهي ها، وارستگي از خودكامگي ها، تقوا در حد اعلا؛ وَالْاَصْلابِ الشّامِخَة وَالْاَرْحامِ الْمُطَهَّرَة هم از نظر ارث ژني و هم از نظر تربيتي كه آغاز وجودش در خانواده اي شروع شد كه نسيم رسالت وزيدن گرفته بود - علي يك طرف، فاطمه هم يك طرف - اين محيط تربيتيِ او و آن هم پشت به پشت، از نسل ابراهيم خليل آمده است. همه اين ها دست به هم داده اند، ولي خود اين عواملي كه جبري بود، سرمايه و شخصيتش بر اين مبنا نيست، بلكه شخصيت او روي همين است كه اينك بحث مي كنيم. چرا شما در عمرتان براي ابراهيم خليل مجالس ترتيب نداده و براي او ننشسته ايد؟ ابراهيم خليل هم سرمايه خيلي بزرگي دارد. او پدر انبيا (ابوالانبيا) است. ولي براي حسين عليه السلام مي نشينيد كه روي اختيار كار كرده و شك هم نكرده كه پسر علي است. اگر خودش را معرفي مي كرد، براي اين بود كه آگاه كند، من (حسين) چه كاره ام. افتخار به علي بن ابي طالب عليه السلام نمي كرد. مي گفت: آيا مي دانيد كه من پسر چه كسي هستم؟ آيا مي دانيد كه اكنون در روي زمين، پسرِ پيغمبري غير از من نيست؟ بعد از اين كه خود را معرفي كرد، گفت: آيا حلالتان را حرام كرده ام؟ بعد به كارهاي اختياري اشاره فرمود: آيا حرامتان را حلال كردم؟ چه كار كردم؟ يك جمله به من بگوييد، بعد خون من براي شما حلال است و از دست شما هم فرار نمي كنم.

تكيه شما الان بر اين است كه اين مرد در حد عالي ترين اختيار، قدم برداشت. اي حسين، درود و سلام خدا بر تو باد! هيچ كس اختيار را مثل حسين بن علي عليه السلام ثابت نكرد. چه جلوه اي داشت اين اختيار! آزاد با كمال آزادي. محمد بن حنفيه آيا نمي آيي؟ حتي شوهر همشيره اش (همسر حضرت زينب) عبداللَّه بن جعفر، و هيچ كس ديگر را اجبار نمي كرد. حتي در طي مسير نيز، احساس مي شود كه هيچ كسي را اجبار نفرمود. شب عاشورا هم صريح گفت: در اين شب تاريك برويد. همه را آزاد كرده بود. حتي نگفت كه مثلاً اگر بلند بشويد برويد، در روز قيامت مسؤول هستيد. در تواريخ چنين مطلبي نداريم. فقط مي گويند چند شب قبل از عاشورا، از بزرگان بني اسد آن زمين را خواست، كه يا به حضرت فروختند، يا اين كه حضرت از آن ها اجازه خواست، تا با ياران خود در آن مكان سكونت كنند. سپس فرمود: من ممكن است اين جا شهيد شوم، از اين جا بلند شويد و برويد (از اين چادرها دور شويد) تا صداي مرا نشنويد. حادثه اي در انتظار اين سرزمين است كه من نمي خواهم شما بشنويد. اگر بشنويد، مسؤول مي شويد. ولي حضرت در همان شب اول گفت و بعد از آن هم گفت كه شما آزاديد. اين آزادي كه اين قدر حسين بن علي عليه السلام در اين جريان مراعات فرمود، براي درس ابديتِ ما بس است.

به هرحال، علم حضرت چگونه بود؟ طبق امامت و تزكيه نفسي كه [آن پسر فاطمه عليها السلام و اهل بيت عليهم السلام] موفق به دريافت آن شده بودند، خداوند به آنان علم غيب را داده بود و مي دانستند. با توجه به اين مطلب، حسين بن علي نيز مي دانست كه شهيد مي شود. اما اين سؤال مطرح مي شود، پس چرا آن طور جدي حركت مي كرد؟ پس چرا چنين و چنان مي كرد؟ اگر هم مي دانست شهيد مي شود، شايد بگوييم خوب مي دانست و ديگر اجرش اين قدر بالا نبود. در اين جا مسأله اي هست. آيه اي در قرآن است كه مي فرمايد:

يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ اُمّ الْكِتاب [10] .

«خدا آن چه را كه بخواهد، محو يا اثبات مي كند و اصل كتاب نزد اوست.»

خدا هرچه را كه بخواهد، در هر لحظه محو و اثبات مي كند. دست خدا در مقابل قوانينِ هستي بسته نيست. طبق قوانين هستي، حسين عليه السلام مي دانست كه شهيد مي شود، اما نه مطابقِ علم خدايي. علم مطلقِ خدايي را نه فقط حسين عليه السلام، حتي محمد مصطفي صلي الله عليه وآله آگاه نبود. آن علم مخزون كه به آن علم مكتوم و علم ربوبي مي گويند، در دسترس كسي نيست. [11] حسين به شهادت خود يقين داشت و يقين او، منطقي و شهودي غيبي بود. ولي شهودي غيبي در حيطه ديدگاه مباركش. اما چه مي دانست كه مشيت خداوندي چيست؟ احتمال داشت كه همان لحظه، دستگاه يزيد را متلاشي كند. احتمال آن وجود داشت كه همان لحظه، موانعي از طبيعت و از غيرطبيعت پيش بياورد. «بداء» در نظر شيعه، يكي از اصولي است كه خداوند با قانوني كه مقرر مي فرمايد، دست هايش را نمي بندد و هر لحظه آزاد است.

بنابراين، اگر امام حسين عليه السلام مي دانست، علم او مبني بر امامت و ولايت عظما بود. اما آيا علم او، علم مطلق بوده است؟ نخير، علم مطلق فقط از آنِ خداست. اين هم توضيح اين مسأله است كه اگر با دوستانتان بحث كرديد، در نظر داشته باشيد. مطلب عمده و مهم - همان طور كه در اول بحث عرض كردم - كار پاكان را قياس از خود مگير. غالباً اين طور است كه در جهل و در هوي و هوس غوطه وريم. من خودم با چشمم ديده ام كه به چند نفر، به گونه اي از آينده خبر دادند، كه دقيقاً همان طور واقع شد. ما با چشم خود ديديم. يا به قول ابن خلدون، اشخاصي هستند كه با تزكيه نفس، اين نوع خبرها را مي دهند، چه رسد به خاندان عصمت عليهم السلام.

بنابراين، شهادت حضرت سيدالشهداء عليه السلام با اين علم بوده است و تمام اجر و عظمتي كه خداوند براي آن قرار داد، در حد اعلي مقرر فرمود و آن عظمت براي حسين عليه السلام خيلي بالاتر از همه شهداست و بالحق، سيدالشهداء (سرور شهيدان با تمام عظمت ها) ناميده شده است.

من اگر احساس وظيفه نمي كردم، نمي گفتم. وَاعمل لدنياك كانّك تعيش ابدا. براي دنياي خود، چنان زندگي كنيم كه گويي براي ابد خواهيم ماند. در كارها نبايد مسامحه كنيم، زيرا آن مسامحه ها به خودمان بازمي گردد. كارهايمان را بايد جدي در نظر بگيريم. وقتي كاري به ما رجوع شد، آن را در حد اعلا انجام بدهيم، تا آن جا كه خيال بكنيم اين وصله، وصله (آويزه) شخصيت ما خواهد شد و از ما دست نخواهد كشيد. وَاعمل لدنياك كانّك... اين درس بزرگي بود كه امام حسين عليه السلام به ما داد.

پروردگارا! خداوندا! امشب شب دوازدهم محرم و بنابر بعضي روايات، هنوز جنازه ها روي خاك است. چون در بعضي روايات هست كه روز سوم آمدند و اين ها را دفن كردند. آفتاب و ماه اين بدن ها را تماشا كرده است. ستارگان هم نگاه كردند. تاريخ هم دقيقاً در سينه اش دارد. يقين بدانيد كه اگر از روي طبيعت چيزي محو شد، در ماوراي طبيعت ثبت مي شود. آري، از ديد يزيدي ها تمام شد، در صورتي كه تاريخ از آن جا شروع شد. و لابد، زود نامه نوشتند كه كار حسين را تمام مي كنند. در روايت و در تاريخ نيز دارند كه: «مگر اين كه چند لحظه اي همه آن ها راكشتيم و تمام شد». خدايا، واقعاً بشر چه قدر سقوط مي كند؟ بشر چگونه گاهي بيچاره مي شود؟! اين [اعمال] از بيچارگي بشر است. در صورتي كه يقين داشته باشيد، تاريخ اسلام با پيغمبر صلي الله عليه وآله شروع شده و ادامه آن با حسين بن علي عليه السلام از كربلا بوده است.

خدايا! پروردگارا! ما را در شناخت حسين عليه السلام بيش از اين موفق بدار.

پروردگارا! در عمل و در فراگيريِ اين درس ها كه هر سال تشكيل مي شود و هر سال بزرگان، خطبا و دانشمندان اين درس ها را مي دهند، همه ما را موفق بفرما. «آمين»


پاورقي

[1] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 1، ص 145.

[2] ر.ک: بررسي و نقد نظريات ديويد هيوم، محمدتقي جعفري، چاپ سال 1379، صص 16 - 14.

[3] تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 3، ص 81.

[4] ر.ک: همين کتاب، ص 130.

[5] سوره جن، آيه 27.

[6] بحارالانوار، علامه مجلسي، ج 44، ص 365، چاپ بيروت.

[7] قز= ابريشم.

[8] بحارالانوار، علامه مجلسي، ج 44، ص 139، چاپ بيروت.

[9] نهج‏البلاغه، نامه شماره 47.

[10] سوره رعد، آيه 39.

[11] در احاديث از اين علم به علم «مستأثر» تعبير شده است و بعداً عنوان مزبور، جزو مصطلحات عرفاني قرار گرفته است.