بازگشت

مكتب حسيني


(شب نهم محرم، 17 / 3 / 1374.)

يكي از مطالب بسيار قابل توجه و قابل دقت، آن جمله اي است كه فرزند عزيز حسين عليه السلام به امام حسين عليه السلام عرض كرد. موقعي كه مسير نينوا را در پيش گرفته بودند، حضرت سيدالشهداء در پشت اسب خود، به خواب سبكي رفته و بعد از چند دقيقه سرشان را بلند كردند و كلمه استرجاع را به زبان مباركشان آوردند، و فرمودند:

اِنَّا للَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُون [1] .

«ما از آنِ خداييم و به سوي او برمي گرديم.»

مقتل ها نوشته اند كه: حضرت علي اكبر پشت سر امام حسين عليه السلام بود. وقتي كه اين جمله را شنيد، عرض كرد: پدرم، قطعاً چنين است كه: اِنَّا للَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُون، «همه ما از آنِ خداييم و به سوي خدا برمي گرديم»، اما علت چه بود كه در اين موقع و در اين لحظه، اين آيه را فرموديد؟ حضرت فرمود: من چند لحظه اي خوابم برد و در خواب ديدم كه همين طور كه كاروان ما در حركت است و مي رود، يك نفر از پشت سر ما با صداي بلند مي گويد: «اين كاروان مي روند و مرگ به دنبالشان است»، و من هم اين آيه را خواندم: اِنَّا للَّهِ وَ اِنَّا اِلَيْهِ راجِعُون. اين نداكننده، همين مطلب را به ما خبر داد. حضرت علي اكبر عرض كرد:

اَوَلَسْنا عَلَي الْحَق [2] .

«آيا ما برحق نيستيم؟»

بعضي از تواريخ دارد كه حضرت سوگند خورد و فرمود:

بَلي وَالَّذي اِلَيْهِ مَرْجِعُ الْعِباد [3] .

«بله، [سوگند] به آن كه رجوعِ بندگان به سوي اوست، [ما بر حقيم.]»

سپس اين فرزند عزيز گفت:

فَاِذاً لا نُبالي نَمُوتُ مُحِقّين [4] .

«حال كه چنين است، ما از مرگ پروايي و باكي نداريم.»

معلوم بود كه اين پدر بزرگوار، چگونه فرزندش را تحسين كرد و انتظارش هم همين بود كه اين فرزند در اين موقعيت چنين جمله اي را بگويد.

اگر جريان تاريخ طوري بود كه حسين و كساني كه در رديف اين كاروانيانِ در راه حق بودند، واقعاً مي توانستند در درون انسان ها تأثير كلي كنند، تاريخ ما عوض شده بود و معناي «حق» معلوم مي شد كه چيست. شما مي دانيد كه با اين كلمه «حق»، بشر چه مقاصدي را به راه انداخته و با كمال صراحت گفته است كه حق با قوّه (قدرت) است. با اين كه آسيب و صدمه اش را هم در تاريخ زياد ديده و متوجه شده كه اگر حق با قدرت است، ولي بالاترين قدرت آن نيست كه من بگويم تو نباش، من باشم. بالاترين قدرت آن است كه بگويم من زنده ام و با زندگيِ رسميِ تو هم سازگارم، و اين قدرت را دارم كه تو هم باشي و من هم باشم. در اين صورت فهمانده ام كه معناي حق چيست.

حقيقتاً نمي دانم ما در مقابل حق، چه عذري خواهيم آورد كه درباره آن درست نينديشيده ايم، در حالي كه جوهرِ مايه ترقي و تكامل انسان ها حق است. كلمه حق، تزيينِ (دكور) مغزها بوده است: حق! بله حق است. بلي، حق چنين است و... حق، حق، حق! ختم حق گرفته اند! شايد صبح تا شام، انسان اين كلمه را خيلي زياد بر دهان و بر قلم بياورد. «حق چنين است! حقيقت چنان است!» ولي آن برخورداري و آن بهره وري از حق را نداشته است. لذا، متأسفانه قرن هاست كه اين حق، مثل تابلو در ذهن ماست. چرا تابلو را در خانه خود آويزان مي كنيم؟ براي زر و زيور خانه. اين تابلو [حق] هم در مغز ما آدميان، تاكنون براي اين بوده است كه گاهي به آن نگاهي نموده و آرامشي پيدا كنيم، ولي نفهميم حق و حقيقت چيست!

[علي اكبر گفت:] اَوَلَسْنا عَلَي الْحَق، «آيا ما برحق نيستيم»؟ [اگر بر حق هستيم]، مي رويم. همين است و جز اين نيست. اما معناي ضعف و قدرت چيست؟ اي كاش در معناي حق، انسان ها بيشتر از اين ها مي انديشيدند و حق و حقيقت را فداي زيبايي هاي زودگذر نمي كردند. حق، ثابت و ابدي است. حق، جوهرِ جانِ ماست. وقتي حضرت علي اكبر عليه السلام اين كلمه «حق» را به كار برد، آرامشي براي امام حسين بود. همان طور كه قبلاً عرض كردم، اگر [حسين] آرامش نداشت، نمي توانست اين حادثه بي نظيرِ تاريخ را مديريت كند. شايد وقتي اين [جمله] را از فرزندش شنيد كه؛ «پدر مگر ما با حق نيستيم؟» حضرت فرمود: بلي، سپس علي اكبر در جواب گفت: فَاِذاً لا نُبالي نَمُوتُ مُحِقّين، «چه باك داريم از مردن»، آرامش او بيشتر شد. يكي از بزرگان گفته است:

«از آن جهت كه بشر نتوانست كاري انجام بدهد كه عدالت را قدرت و عادل را قوي بداند، قدرت را عدالت و قدرتمند را عادل تلقي كرد.» [5] «پاسكال»

در صورتي كه خود قدرت، حق است. خوب توجه و دقت كنيد. يك بار ديگر [عبارت آن شخصيت را] عرض مي كنم. چون اين جمله؛ اَوَلَسْنا عَلَي الْحَق، خيلي بيش از اين ها فكر مي خواهد. اين شخصيت مي گويد: «بشري كه اين قدر ادعاي توانايي و ادعاي قدرت دارد، نتوانست و حتي عاجز بود از اين كه بگويد قدرت در عدالت است و هركس عادل است قدرتمند است. لذا، قضيه را عكس كرده و گفته است: «هر كس قدرتمند است، عادل است!» چه ناتوانيِ شرم آورتر از اين! تو مگر نمي داني كه قدرت مالكيتِ بر نفس، بزرگ ترين قدرت است؟ همان نفسي كه اگر آن را رها كني و جهان را بخورَد، سير نمي شود:



نفْسَت اژدرهاست او كي مرده است

از غمِ بي آلتي افسرده است [6] .



نفسي كه واقعاً اگر بال و پر گشايد، ميدان به او بدهند و وسايل فراهم بشود، به قدر جهان هستي تورّم پيدا مي كند و سير هم نمي شود، «هل مِن مزيد» هم مي گويد. مالكيت بر اين نفس يعني قدرت.

تاكنون درباره اميرالمؤمنين عليه السلام خيلي مطالب گفته شده است. يكي از آن جملات كه بايد آن را يادداشت كرد، اين است كه علي بن ابي طالب قدرتمندترين مردي است كه تاريخ به خود ديده است. با اين كه پنج سال و چهار ماه بيشتر نتوانست خلافت كند - آن هم تماماً در آشوب و فتنه - با اين حال، چرا قدرتمندترين مرد تاريخ است؟ زيرا بر خويشتن مالك است. قدرت مالكيت بر خود را دارد. اين را محسوب ننموده و گفتند چنين است عدالت. حق، يعني قدرت. عادل و ذي حق، يعني آن كس كه مقتدر است. آن وقت قدرت را هم در مقابل حق قرار دادند. آدم واقعاً گاهي فكر مي كند آيا اين ها اول درباره مطلب فكر مي كنند و بعداً آن را مي گويند؟ يا اول مطلب را مي گويند و بعداً فكر مي كنند؟ شايد هم فكر نمي كنند و مي گويند.

اطراف تبريز، روستايي وجود دارد كه در آن جا كلمه اي پر معنا استعمال مي شود. همان كلمه را مي خواهم بگويم و اشخاصي كه آذري زبان هستند، متوجه مي شوند. وقتي كسي خيلي بي ربط حرف بزند، مي گويند «دِييردا»، (مي گويد ديگر)! اين هم اين طوري مي گويد. اين [حق يعني قدرت]، از هزار دليل بر نفي قضيه زننده تر است. البته با آن چهره كذايي و با آن قيافه مي گويد. [بشر] روي اين مسأله نخواسته است فكر كند كه قدرت، خودش از بزرگ ترين حق هاست. هم اكنون قدرت، كيهان و كهكشان ها را اداره مي كند. قدرت شما [انسان ها] اين زمين را اداره مي كند. قدرت، شما را اداره مي كند. آيا اين سخن باطل است؟ باطل من هستم كه قدرت را در باطل به كار مي برم. آيا اين همه حركات ماشيني، طبيعي، انساني كه همين امروز در كره خاكي انجام گرفته است، بدون قدرت و قوّه امكان پذير بود؟ قدرت، عين حق است، منتها، در دست چه كسي؟ در دست يك شخص، قدرتِ سازنده بشر، و در دست ديگري، قدرتِ مخرّب مي شود. اين (اَوَلَسْنا عَلَي الْحَق)، «آيا ما برحق نيستيم»، يعني قدرت با ماست. اگر بگوييم (و اليه راجعون)، «به سوي تو مي آييم»، حق گفته ايم.

زماني مي خواستم درباره تعريف سعادت كمي بيشتر كار كنم كه سعادت چيست؟ عده اي گمان مي كنند كه اگر آن چه بخواهند و به دستشان بيايد، سعادتمند هستند، و اگر آن چه كه خواستند و به دست نياوردند، بدبخت به شمار مي آيند. خوشبختي و بدبختي به معناي «آن چه كه خواستم شد» و «آن چه كه خواستم نشد»، نيست. اين تقسيم بندي درباره بشر صحيح نيست. كيست كه در اين دنيا، به مدت ده ساعت، آگاه زندگي كند و از درون يا بيرون، يك ناگواري به داخل مغزش نپرد؟ اين شخص كيست؟ البته ده ساعت نه، بلكه پنج ساعت يا حتي يك دقيقه پايين بيايد. به شرط اين كه بيدار باشد، و اگر بيدار شود يك انسان است. يا همين مقدار احساس كند كه مثلاً در جامعه بشري و در جامعه خودش فقر وجود دارد و اشخاصي در جهل غوطه ورند، كافي است كه اين شخص نتواند دقيقاً بخندد. در اين دنيا، سعادت را ما اين گونه معنا كنيم: (فانّي لا اري الموت الاّ سعادة)، «من مرگ را جز سعادت نمي بينم.» صلي اللَّه عليك يا اباعبداللَّه. چشم پوشيدن از اين ستارگان و خورشيد و ماه و از اين كهكشان ها، چشم پوشيدن از شما انسان ها، چشم پوشيدن از سن ميانسالي، [7] و چشم پوشيدن از همه، سعادتي است كه با تجرّد روحيِ خودم به طرف؛ اليه راجعون حركت كنم. [همان گونه] كه پسرش علي اكبر آن جواب را داد. اين جمله سعادت است؛ و لاالحياة مع الظالمين الاّ بَرَما، «و من نمي بينم زندگي با ستمكاران را مگر ملالت و تنگدلي». تقسيم بشر به خوشبخت و بدبخت، صحيح نيست. كيست كه در اين دنيا بگويد هرچه خواستم شد؟ مگر اين كه در مغز او دستكاري بشود و بگويد، من در اين دنيا بنايم بر اين بود كه هرچه بخواهم حق است و هرچه خواستم شد. چنين چيزي محال است، مگر او را تخدير كنند و خداي ناخواسته، مست باشد. البته چنين انساني مي تواند اين حرف را بزند. بياييد بشر را طوري ديگر تقسيم كنيم. معناي سعادت و شقاوت را در نزد روشنان و تاريكان بيابيم.

سعادتمند كسي است كه روشن است، اگرچه دنيا بر او سخت بگذرد. اما كسي كه در اين دنيا تاريك است و متوجه نيست كه اين زندگي چيست، بيچاره و بينواست و زندگي او در شقاوت مي گذرد.

پس قدرت را كه ما معنا مي كنيم، براي توجيه خودمان مي گوييم: بالاخره، حق با قوّه است، يا با حق است؟ آيا اين تقسيم درست است؟ بيچاره قدرت! قوّه و قدرت، مأمور بسيار بزرگي از طرف خدا براي هستي است، اما اغلب از اين حقيقت چشم پوشي مي شود. جملاتي بود درباره سعادت كه عرض كردم، و به نظر مي رسد بايد پيرامون آن كار كرد. انسان نمي تواند بگويد، اين است كه من مي گويم. خداوند ما را از اين بيماري نجات بدهد كه انسان بگويد آن چه كه من مي گويم، همين است و جز اين نيست. اطلاعات شما هرچه بالاتر برود، احتياط شما بيشتر خواهد شد. جوان ها، قطعاً بدانيد، هرچه كه قدرت فكريِ شما بالاتر برود، در قضاوت، آرام تر قضاوت و داوري خواهيد كرد.

خلاصه، سعادت را مي توان اين طور تعريف كرد: موقعيتي براي انسان كه اگر در آن موقعيت بگويند تو را از اين جا مي خواهيم راهيِ ابديت كنيم، آيا موافقي؟ بگويد: بلي. اين بلي يعني سعادت.

توضيح: اگر انسان در اين زندگاني در حالي باشد كه اولاً بداند اين دنيا و انسان و خودش چيست و بداند كه ابديتي در كار است و بداند:



روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازيستي

گر نه اين روز دراز دهر را فرداستي



اين را نيز بداند كه بدون فردا، معامله زندگيِ دنيوي قابل حل نيست، زيرا اگر قابل حل بود نسخه مي نوشتند. اي عزيزان! اگر دنيا را مي توانست خودِ دنيا تفسير كند، قطعاً سرنوشت زندگي بشر به هر شكل ممكن و با صدها راه مثل؛ هنر، فلسفه ها، ادبيات و... عوض شده بود. از هر راه مي خواهند بشر را اقناع كنند كه شما زندگيتان را ادامه بدهيد، ولي بشر مي گويد من چه كار كنم؟ [تفسير زندگي من چيست؟] مي گويند اشكالي ندارد، زندگي انسان «بايد» در اين دنيا بدون وابستگي بگذرد! بله، جناب عالي مي فرماييد «بايد»، ولي من در اين «بايد»، استدلال پيدا نمي كنم.

اين شعر از جبران خليل جبران است كه اگر زنده مي ماند، براي عرب ها يك ملاي رومي مي شد، ولي زود از دنيا رفت.



يا نَفْسُ لَوْلا مَطْمَعي

بِالْخُلْدِ ما كُنْتُ أَعي



لَحْناً تُغَنّيهِ الدُّهُورٌ

بَلْ كُنْتُ اَنْهي حاضِري



قَسْراً فَيَغْدُوا ظاهِري



سِرّاً تُواريهِ الْقُبُور [8] .

1- «اي من، اگر اميدي براي ابديت نداشتم، اگر طمعي (اميدي) براي جاودانگي (ابديت) نداشتم، هرگز گوش به آهنگي كه روزگاران مي نوازد فرا نمي دادم.»



2- «اگر اين اميدِ حيات بخش، جاي خود را به يأس مرگبار مي داد، هم اكنون جريان هستي ام را قطع مي كردم و رهسپار خاك هاي تيره گور مردگان مي گشتم.»

خوشا به حال او (جبران خليل جبران)، كه چند دقيقه اي با خودش خلوت نموده و با خودش صحبت كرده است. حضرت علي اكبر چنين گفت: اَوَلَسْنا عَلَي الْحَق. گفت اگر بر حق هستيم، مي رويم. اي جوانان عزيز! اين را مي گويند سعادت. و الّا با ثروت زياد، اگر آگاه باشيد، هر لحظه خواهيد گفت: اين ثروت كلان در اختيار من است، در حالي كه چه گرسنه هايي امشب از گرسنگي نتوانستند به خواب بروند. هم چنين، اگر علم زياد داشته باشيد و فقط براي آرايش خودتان باشد، خواهيد گفت، چه بسيارند جاهل هايي كه ما مي توانستيم يك كلمه از اين ها را به آنان تعليم دهيم. محال است كسي با آگاهي، خنده مطلق در اين دنيا داشته باشد، مگر اين كه - همان طور كه عرض كردم - مست باشد يا تخدير شود كه البته قهقهه آن ها خيلي بلند است.

اكنون شما مي توانيد عظمت جمله «اَوَلَسْنا عَلَي الْحَق» را بفهميد. يعني اگر الان بگويند اي حسين، با فرزندانت برخيز، آيا برمي خيزد؟ بلي، [چنان كه علي اكبر] گفت برويم. اين معناي سعادت است. من غير از اين، هيچ مفهوم و معنايي را براي سعادت نتوانستم بپذيرم. البته براي سعادتِ انسان، خيلي تعريف صورت گرفته است. اگر سعادت اين باشد كه آن چه كه بشر مي خواهد، ميسر شود، نخواهد شد. اين را يقين بدانيد:



بَرَد كشتي آن جا كه خواهد خداي

و گر جامه بر تن دَرَد ناخداي



خدا مي گويد تو [انسان] تدبير خواهي كرد، حساب تقدير مرا هم داشته باش. اَلْعَبْدُ يُدَبِّر وَالرَّبُّ يُقَدِّر، «بنده تدبير مي كند، پروردگار مقدّر مي گرداند».



اگر محوّل حال جهانيان نه قضاست

چرا مجاري احوال برخلاف رضاست



بلي قضاست به هرنيك و بد عنان كش خلق

بدان دليل كه تدبيرها جمله خطاست



حتي بزرگ ترين مغزهاي دنيا، با اين همه وسايل و امكانات نمي توانند در آستانه فرارسيدن يك سال جديد، حدس بزنند كه در اين سال كه ما به آن وارد مي شويم، چند نفر در فيزيك به نظريه جديد خواهند رسيد؟ يا چند نفر در ادبيات، يك بارقه ذهنيِ خوبي خواهند داشت؟ يا چند نفر معناي سعادت را خواهند فهميد؟ محال است بفهمند. شما نمي توانيد و ما يقين نخواهيم داشت كه چند دقيقه ديگر در همين مكاني كه اينك نشسته ايم، وضعيت و موقعيت بنده چيست، زيرا امواج اقيانوسِ ناخودآگاه نمي گذارد كه من بفهمم بعد از يك دقيقه چه مي شود. دقايقي ديگر كه همين طور به يك شخص نگاه مي كنم، به اين فكر مي افتم كه مثلاً برادرزاده ام هم شبيه به اوست و در رابطه با داستانش صحبت مي كنم [و مطالب گوناگون ديگر در ذهن من موج مي زند]. يا يك نفر با يك نگاه مي بينيد كه با نفوذ به ناخودآگاهِ انسان، موج هايي شروع مي شود. [مثل] باسكول شصت تني نيست، بلكه روح انسان است. روح حتي يك ميلياردم اپسيلُن را حساب مي كند. باسكول ها را ديده ايد كه تريلرها براي تعيين وزن بار بر روي آن مي روند. مثلاً در پنجاه تن، يكصد كيلوگرم كم است. اشكالي نداشته و اصلاً به حساب نمي آورند. يا يكصد كيلوگرم در شصت تن بار به حساب نمي آيد. اما بحث روح فرق مي كند. وقتي به مغز آدمي عمر يك مزون يا يك هايپرون [9] را عرضه مي كنند، شما محال است حتي بتوانيد آن را تصور كنيد، ولي مغز، يك ميليونيومِ ثانيه را انشاء مي كند. در روح، بحث تُن (كميّت) مطرح نيست. ارقام نجومي در اين جا (روح) به اندازه يك ميلياردم اپسيلن است.

به هرحال، علي اكبر گفت: اَوَلَسْنا عَلَي الْحَق. معناي سعادت [درك اين جمله] است. اگر هر لحظه به انسان بگويند آيا اكنون حاضر هستي و برمي خيزي و وضعيت خود را طوري محاسبه كرده اي كه شما را به پيشگاه خداوند روانه كنند؟ اگر گفت «بله»، اين شخص سعادتمند است. و الّا كدام امتيازِ دنيا به طور مطلق و بدون نگراني به انسان دست مي دهد؟

اما زيبايي ها، مثل كاردِ دو لبه است. اين مثال از يكي از بزرگان است: «شخص زيبا اگر شخصيت نداشته باشد، هم خود را و هم ديگران را زخمي مي كند». اگر مسأله ثروت را بگوييد، آدم محاسبه كند كه اگر اكنون اين ثروت كلان كه در اختيار اوست، آيا ديگران هم از آن بهره مند هستند؟ اگر قدرت [در اختيار من] است، آيا واقعاً من از اين قدرت خوب استفاده مي كنم؟ اين مسائل مطرح است. البته آن چه كه به انسان آرامش مي دهد و نمي گذارد كه «آيا آيا»ها او را اذيت كند، اين است كه خود اين «آيا»ها باعث شود كه حواس او در زندگي جمع باشد. خودِ اين يك توفيق است. (آيا به راستي چنين است؟) يعني اين سؤال را كه به خودش متوجه كند، حواسش جمع شود. اين [توجه به خود] بي سعادتي نيست. شايد بتوان گفت، خود اين سؤال ها سعادتي است كه [هر انسان] از خود بپرسد و جواب بدهد. يك مطلب ديگر داريم كه آن را هم عرض مي كنم.

حسين بن علي عليه السلام از زندگي دست برداشت. اشخاصي هستند كه حيات و زندگي، چهره خود را به آن ها نشان نداده است. لذا، ممكن است با يك بهانه بگويند، ما مي خواهيم برويم و به شما مربوط نيست و دست از زندگي برمي داريم. ما با «سقراط»هايي در تاريخ روبه رو هستيم كه البته براي حفظ قانون مردانگي كردند. سقراط گفت: «اگرچه [قانوني] باطل است، اما چون قانون مرا در آتن بزرگ كرده است، حكم باطل را مي شنوم و زهر را مي خورم.» در اين سخن كمي دقت كنيم، زيرا مطلب مهمي است. با اين كه ما [قانون آتن را] قبول نداشتيم، يعني ما مي گفتيم: «اگر گفتند شما را از اعدام نجات مي دهيم (چون افلاطون گفت من مي توانم تو را نجات بدهم) و چرا قبول نكردي؟» سقراط گفت: «يك عمر، اين قانون كه آقايان به آن تمسّك كرده اند و مي خواهند مرا طبق آن اعدام كنند، مرا بزرگ كرده است.» مطلب خيلي مهم است، اگر چه اگر ما [در آن موقعيت] بوديم، از ديدگاه اسلام مي گفتيم: «نه! به باطل گوش فرا ندهيد و اگر قدرت داريد، به اين قضات نابكارِ آتن اعتراض كنيد». اگر ما بوديم، به او مي گفتيم: «اعتراض كن.» اما او چه كار كرد؟ گفت: «بايد همه جا قانون را محترم ديد و مقدس بشمرد».



راهِ بگريختنش بود، ولي

دل كم حوصله در سينه فشرد



گفت بايد همه جا قانون را

محترم ديد و مقدس بشمرد



شوكران از كف قاتل بگرفت

چون خماري كه شرابي بي دُرد



نوچه ها پيش دويدند كه نيست

كُشتي دام نخستين با گُرد



دادشان جام عزيزان را ديد

كه يكي بعدِ دگر جان بسپرد



دور ساغر چو بدو شد ساقي

گفت وجه ميِ ما كسر آورد



صبر كن تا ز حكومت برسد

وجه سمّي كه تو مي خواهي خورد



با هوا خواهِ خود آزاده حكيم

اين سخن گفت و جهاني آزرد



بدهش سيم كه تا سمّ بدهد

زانكه مُفتي به جهان نتوان مرد



وقتي به او (سقراط) گفتند ما شما را نجات مي دهيم - همان طور كه افلاطون گفت مي توانم، چون خيلي نفوذ اجتماعي داشت - سقراط گفت: من سال هاي عمرم گذشته است، آيا تو مي خواهي دوباره مرا به اين دنيا بازگرداني و زنجير اين زندگاني را به گردن من بپيچي؟ بگذار بروم. من به ابديت نزديك مي شوم و صفحات زيباي ابديت را مي بينم. اين چه پيشنهادي است كه تو به من مي كني؟ من [ابديت را] مي بينم و سنّم گذشته است.

اما درباره حسين، اين امر [صادق] نيست. يعني، مسأله «سنّم گذشته» مطرح نيست. تازه، سقراط را در آتن غير از سه - چهار انسانِ باسواد، كسي ديگر نمي شناخت، ولي حسين بن علي را تمام دنياي آن روزِ اسلام، و شايد بتوان گفت يك سوم دنيا، به عنوان محبوب ترين شخص مي شناختند. دست برداشتن از زندگي يعني چه؟ يعني شخصي جانِ جهان است و از جان خود مي خواهد دست بردارد. آن هم جاني كه:



قبله جان را چو پنهان كرده اند

هر كسي رو جانبي آورده اند



جان نهان در جسم و تو در جان نهان

اي نهان اندر نهان اي جانِ جان



آن حسين كه قطعاً خدا در جان او جلوه كرده بود و مي خواست اين جان را از دست بدهد، نه شخصي كه عمرش را تمام كرده و مي گويد: «آيا دوباره تو مي خواهي كلاف سنگين دنيا را به گلوي من بپيچي؟ تمام شده است و مي خواهم بروم». اين را مي خواهيم بگوييم، دقت كنيد. چندي از مختصات زندگي را مي خواهم عرض كنم كه كمي جنبه علمي و حِكَمي قضيه و جنبه دينيِ قضيه بيشتر روشن شود، كه شهادت حسين اين طور به نظر نيايد كه آدمي بود كه [فقط] از جان خود گذشت. از جانش گذشت يعني از جانِ جهان گذشت. اجازه دهيد اين چند كلمه را بگويم. در مورد ماهيت حيات، اگرچه تاكنون براي قلمرو دانش ها و فلسفه ها كاملاً كشف نشده كه اين (جان و حيات) چيست؟ اما؛



بر لبش قفل است و در دل رازها

لب خموش و دل پر از آوازها



عارفان كه جام حق نوشيده اند

رازها دانسته و پوشيده اند [10] .



در عين اين كه جانِ جهان بودند، در درون ما بودند و ذره اي خودشان را بر ما بزرگ نمي گرفتند. اسرار جهان نيز در دل هاي آن ها موج مي زد. اين ها متعلق به انسان و جان است. اين ها براي سگ و گربه و ديوار و كوه اورست و درخت هاي سر به فلك كشيده نيست، فقط متعلق به جانِ شما انسان هاست. كه اگر يكي از آن [اسرار] را يك انسانِ نادان داشت، منفجر مي شد. آن وقت اين چه قدرتي است كه در حالي كه جان آدمي ميليون ها راز دارد، ولي ذره اي هم به روي خود نمي آورد. خدايا وقتي تعليم و تربيت به فرياد ما نرسد، [رمزها و ارزش جان] از دستمان خارج شده و به هدر مي رود.



هر كه را اسرار حق آموختند

مُهر كردند و دهانش دوختند



اگر بنشينيم و عظمت هاي جان آدمي را شمارش كنيم، قطعاً عمر تمام مي شود، سال ها مي گذرد و شمارش آن عظمت ها تمام نخواهد شد. وقتي كه مي گويند حسين گفت سعادت اين است كه من اين شهادت را براي خودم انتخاب كردم و از همه چيز گذشتم، يعني با اين كه مي دانستم جان چيست، از آن مي گذرم.

پروردگارا! خداوندا! ما را در شناخت حسين ياري بفرما.

خدايا! تو را سوگند مي دهيم به خون نازنين حسين، ما را از اين امتيازاتي كه به جان آدمي لطف و افاضه فرموده اي، بهره مند بفرما.

خداوندا! پروردگارا! از درس هايي كه به وسيله حسين فرامي گيريم، ما را به نتايج خوب برسان.

ان شاءاللَّه اميدواريم از اعماق جانتان با حسين هماهنگ و هم صدا باشيد، و جاي دارد كه ما تا آخرين نفس با حسين همراه و پيرو حسين باشيم. «آمين»


پاورقي

[1] سوره بقره، آيه 156.

[2] الکامل في‏التاريخ، ابن اثير، ج 3، ص 282 - مقاتل ‏الطالبيّين، ابوالفرج اصفهاني، ص 74.

[3] همان مأخذ.

[4] همان مأخذ.

[5] مقدمه تئوري کلي و فلسفه حقوق، کلوددوپاکيه، ترجمه ذوالمجد، ص 352.

[6] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 6، ص 499.

[7] سن امام حسين‏ عليه السلام به هنگام شهادت، پنجاه و هفت سال بوده است.

[8] المجموعة الکاملة، جبران خليل جبران، ص 598.

[9] ذرات بسيار کوچک در اتم، که عمر آن‏ها، يک ده ميلياردم ثانيه است.

[10] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 12، ص 93.