بازگشت

تعهد حسيني


(شب هشتم محرم، 16 / 3 / 1374.)

نتيجه مسأله اي كه قبلاً مطرح شد، اين بود كه ما دو نوع نگرش به تاريخ داريم. اگر بخواهيم با يك مثال ساده، فرق بين اين دو نوع نگرش را بيان كنيم: فرض كنيد كه يك نفر از خيابان عبور مي كند و دو نفر را در حال جنگ و نزاع مي بيند. آن ها با هم جنگ مي كنند و جنگشان هم خيلي جدّي است. مثلاً مي گويد دو نفر با هم برخورد كرده اند و اين دعوا تا دو دقيقه ديگر هم تمام مي شود. يك نفر ديگر نگاه مي كند به همين حادثه و پي به ريشه هاي اين حادثه مي برد كه به چه علت، دو انسان با اين كه از درد اطلاع دارند و مي دانند درد يعني چه، باز به همديگر مشت و سيلي مي زنند؟ در اين جا، انگيزه ها چيست كه اين دردها فراموش شده و منطق و عقل، جاي خودش را به مشت و چوب داده است؟ مخصوصاً اگر كار او اين باشد كه مثلاً يك حالت دادگري و داوري هم داشته باشد. آن حادثه ممكن است براي يك انسان دقيق، يك سال مطالعه در پي داشته باشد تا بفهمد قضيه چيست. ولي حادثه، حادثه اي است كه [شايد تحليل و مطالعه آن، براي شخصي ديگر بي اهميت باشد.] براي بيشتر روشن شدن قضيه، مثال ديگري بيان مي كنم:

بانويي را در نظر بگيريد كه پيراهن همسر عزيز خود را داخل طشت گذاشته و با آب و صابون در حال شستن است. آن را برمي دارد، فشار مي دهد، مي چلاند، روي آن آب مي ريزد. [ضمناً] كف هاي زيادي در فعاليت اين بانو به وجود مي آيد. هزاران هزار حباب كف با اَشكال گوناگون و متنوّع از لبه طشت بيرون مي ريزد، يك مقدار از اين طرف و مقداري از آن طرف. شايد بتوان گفت ميليون ها حباب كف، كوچك و بزرگ در جريان است. اگر به يك رياضي دان و يا به يك مهندس بگوييد: آيا امكان دارد كه مساحت و محيط يكي از اين حباب ها را، هم در حال حركت و هم در حال سكون براي ما معين كنيد؟ يا از لحاظ فشارهاي وارده بر چند حباب در زمان هاي مشخص و چگونگي وضعيت و حركت آنان محاسباتي را براي ما انجام دهيد و... ممكن است جناب مهندس هم بگويد صبر كنيد، زيرا اين هفته كار دارم، ان شاءاللَّه روزهاي آتي، به اين مسأله مي پردازم تا محيط و مساحت اين حباب ها را محاسبه كنم. يا مي گوييد جناب مهندس! دو عدد از آن ها را با هم مي خواهيم حساب كنيم، كه در موضع گيري ها گاهي اين طرف و آن طرف مي روند. گاهي آن حباب فشار مي آورد، كمي اين حباب كوچك تر مي شود... مهندس هم مي گويد صبر كنيد تا تعطيلات برسد. ما سه ماه تعطيلات داريم، ان شاءاللَّه حساب مي كنم و به شما مي گويم. حال، اگر بنا باشد هفت عدد از اين حباب ها را در حالات و اشكال مختلف، در مقابل مهندس بگذاريد و بگوييد: با اين وضعي كه اين ها دارند، در يك دقيقه و نيم، در دو دقيقه، اين ها را براي ما محاسبه بفرماييد. آن وقت يك نفر نوشته است كه اگر مهندس عاقل باشد، زودتر به خودكشي اقدام مي كند تا حل اين مسأله. اگر هم عاقل نباشد، مي گويد من حل مي كنم. اما براي اين خانم چه طور؟ براي بانوي مورد نظر، ديگر تعداد بي شمار حباب ها مطرح نيست، كه چه تعدادي به اين طرف و آن طرف مي روند، يا تعدادي بسيار زياد از طشت بيرون مي ريزند. آيا براي اين بانو هم [آن محاسبات] معنا دارد يا نه؟ اين كه مي گوييم:



گرچه مقصود از كتاب آن فن بُوَد

گر تواَش بالش كني هم مي شود



مقصود از كتاب چيست؟ آن محتوايي كه ممكن است تمام برنامه اصلاح بشريت در آن كتاب نوشته شده باشد، ولي شما مي توانيد آن را بالش كنيد و سر خود را روي آن بگذاريد. او هم شكايتي نمي كند كه چرا مرا بالش كرديد، من مگر براي بالش بودم؟ اي عزيزان! حوادث دنيا چنين است.

با اين حال، ما با چه عينكي مي خواهيم اين حادثه [حسين] را ببينيم. بعضي اشخاص، از كنارِ داستان به اين عظمت، به سادگي رد مي شوند. يكي از دوستان مي گفت: خوشا به حال آن اشخاص! بدين جهت كه نمي انديشند، زحمت هم ندارد. مي گويد: قضيه اين طور بود و اين شد و بعد هم تمام شد. همان طور كه آن شوينده لباس در دو سه دقيقه، هزاران حباب را اين طرف و آن طرف مي كرد. شما بعضي اوقات در كتاب هاي بزرگي مي بينيد كه در فلسفه، علوم انساني و در فرهنگ هاي مختلف، ادعاهايي مي شود كه مثلاً: از آن جهت كه ايشان اختيار داشت، با آن اختيارش اين اقدام را كرد و... اصلاً اختيار چيست؟ خود اين مطلب، احتياج به ده جلد كتاب دارد تا معلوم شود «اختيار» يعني چه؟ براي فهم اين كه «اختيار» چيست، يك دايرةالمعارف مورد نياز است. ولي به هرحال، انسان مي تواند حوادث را بالش كند.

يك نگارنده و يك مورخ مي گويد: در روز عاشورا، دشمنان حسين بن علي براي اين كه او را خيلي ناراحت تر كنند، در حساس ترين ساعات، به خيمه هاي او حمله كردند. اين مرد، اين افتخار شهيدانِ تاريخ بشري، جمله اي فرمود:

«إِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دِينٌ وَ كُنْتُمْ لاتَخافُونَ الْمَعادَ فَكُونُوا أَحْراراً في دُنْياكُمْ»

«اگر براي شما ديني نيست و از معاد نمي ترسيد، [اقلاً] آزادمرداني در دنيا باشيد.»

شما اگر دين نداريد، معاد را نپذيرفته ايد، خودتان را فريب داده ايد، سرتان را در مقابل هدف و حكمتِ جهان به اين عظمت پايين انداخته و گفته ايد ما نمي بينيم، دست روي چشم گذاشته ايد و مي گوييد نمي بينيم، انگشت به دو گوشتان گذاشته ايد و مي گوييد نمي شنويم، لااقل براي دنياي خودتان آزاد مرد باشيد. دنيا براي خود قانون دارد، زندگي دنيوي قانون دارد، شما چه كار مي كنيد؟ يك تاريخ نگرِ [سطحي] چنين مي گويد: حسين اين جمله را گفت كه اگر دين نداريد، اقلاً براي دنياي خودتان آزادمرد باشيد. «احرار» جمع حرّ است و به زبان عربي، حرّ يعني آزاد. اگر هم به فارسي ترجمه كنيد، اين چنين مي شود و بعد تا آخر قضيه را بيان مي كند. در صورتي كه حساس ترين سخن در اين عبارت وجود دارد. اگر براي كسي كه مي خواهد واقعاً اين تاريخ را تحليل كند و بفهمد چه خبر است و چيست، آن اِشكال بزرگ كه از ناحيه اشخاصي كه ديني فكر نمي كنند و لائيك هستند، بر طرف مي شود. آن ها مي گويند: با يك مكتبِ انساني مي توان در اين دنيا زندگي كرد. اگر به يكديگر تعدي و ظلم نكنيم و حقوق همديگر را پايمال نكنيم، مي توانيم زندگي كنيم، ديگر چه احتياجي به مذهب و دين داريم؟! همان طور كه مي دانيد، مدت زيادي است كه اين ادعا مطرح شده و براي بعضي ها هم در اين زندگي دنيوي، قانع كننده بوده است.

بسيار خوب، حال به اين جمله حسين بن علي مي رسيم كه در سال 61 هجري گفته شده است. حال، شما نمي خواهيد در اين جا زندگي قابل تفسير داشته باشيد، پس چرا زنده ايد؟ شما نمي خواهيد به سؤالاتي كه مادرِ سؤال هاست جواب بدهيد: 1- من كيستم؟ 2- از كجا آمده ام؟ 3- در كجا هستم؟ 4- با كيستم؟ 5- به كجا مي روم؟ 6- براي چه آمده بودم؟ اگر نمي خواهيد پاسخي به اين سؤالات بدهيد، لااقل در زندگي عادي باشيد. اگر قصد زندگي كردن داريد، قانون را رعايت كنيد.

اگر اين جمله (ان لم يكن لكم دين...) را يك مورّخ حكيم، عاقل، خردمند، آگاه و هوشيار از وضع جوامعِ بشري ببيند، مي تواند در اين جا تحقيقات داشته باشد. اولاد آدم مي تواند خيلي منظم زندگي كند. زنبور عسل و موريانه هم مي توانند خيلي منظم زندگي كنند. به قول يكي از نويسندگان خيلي حساس - البته نمي خواهم بگويم فيلسوف، ولي خيلي حساس و روان شناس - كه [در قرن 19 گفته است] مي گويد: «بلي، شما حتي به حرفتان اضافه مي كنيد و مي گوييد روزي فرا خواهد رسيد كه بشر، به وسيله علم تمام مشكلات خود را حل خواهد كرد. كافي است كه فقط چشم به هم بزنيم، تمام مشكلات ما حل خواهد شد. آن روز يك قصر بلورين ساخته مي شود و هماي سعادت از آن به پرواز درمي آيد. علم همه چيز را حل كرده است و كار تمام است. ديگر بشر غصه و ناراحتي ندارد». [1] بعد ايشان مي گويد: احسنت، احسنت! من هم اين گونه فكر مي كردم. ولي من گاهي فكري به ذهنم مي رسد.

(البته اين مضمون سخنِ اوست، ولي من با اين كلمات عرض كردم كه نزديك به ذهن باشد). ممكن است در آن روز يك نفر در آن بهشتِ سيستماتيكِ علم برخيزد و بگويد: آقايان من يك سؤال دارم، آيا مي توانيد جواب بدهيد؟ اين وضع رياضي كه شما پيش آورده ايد، «مي خواهمِ» شماست، پس «مي خواهمِ» من كجاست؟ من با يك «مي خواهم» به اين دنيا آمدم. من وقتي به اين دنيا آمدم، يك خواسته شخصي داشتم كه تكيه گاه و هويت من، روي آن «مي خواهمِ» من بود. شما به چه دليل «مي خواهمِ» مرا، اين گونه تعيين كرديد؟ چه ولايتي برمن داشتيد؟ آيا شما قيّم من بوديد؟ من گمان مي كنم، سؤال اين مرد در آن روز خيلي تعجب آور خواهد بود. يا در آن روز در مقابل آن بهشتِ علميِ رياضي، كسي بلند شود بگويد: پس «مي خواهمِ» شخص من كجاست؟ ولي مي ترسم تنها او نباشد و يكي ديگر هم از آن طرف بلند شود و بگويد ايشان راست مي گويد، من هم همين فكر را مي كردم. دو نفر ديگر هم از آن طرف مي گويند محض رضاي خدا، ما هم همين فكر را مي كرديم. آن «مي خواهمِ» شخصي من كجاست؟ شما به چه حقي مرا داخل اين كانال رياضي انداختيد؟ كه بخواه آن چه را كه ما مي گوييم. هشياران هستند، ولو اين كه زندگي، زندگيِ بسيار قانوني و رياضي باشد. بالاخره من، منم و انسان، انسان است و براي هويت خود، استقلالي اعتقاد مي كند. منتها: «ان لم يكن لكم دين» از درون مي گويد كه «مي خواهمِ» تو، بايد روي خواسته خدا و اعماق جانِ تو اين گونه باشد. آن «مي خواهم» را از درون توجيه مي كند، و اگر نظام (سيستم) رياضي باشد، از بيرون قيچي مي كند و مي گويد جلو نيا و تعدي نكن. مزد شخصي را كه كار كرده، پرداخت كن، و الّا شلاق در كار است. اين يك نوع اشباعِ «مي خواهم» است و نوعي ديگر از درون، انسان را طوري مي سازد كه مي گويد من بايد عدالت بورزم. من، اگر من هستم بايد عدالت بورزم. شلاق چيست؟ فرق بين دو نوع اشباع «مي خواهم» اين است. همان طور كه ملاحظه مي كنيد، توضيح اين جمله، نياز به درس هاي متعدد دارد.

در يكي از كنفرانس ها كه سخنراني داشتم، يكي از سؤالات هم مربوط به موضوعِ همين بحث ما بود. سؤال نشان مي داد كه سؤال كننده، شخص خيلي مطّلعي بود. بعداً به من گفتند كه ايشان يكي از اساتيد دانشكده پزشكي است. مضمون سؤال ايشان چنين بود: «اين كه بشر درباره تعديل خودخواهي شكست خورده، مورد قبول است، اما قانون گرايي در تعدادي از اين كشورها، زندگي را منظم و قابل پذيرش كرده است، نظر شما چيست؟» در پاسخ، اين جمله را گفتم: «إِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دِينٌ وَ كُنْتُمْ لا تَخافُونَ الْمَعادَ فَكُونُوا أَحْراراً في دُنْياكُمْ». زندگيِ دنيا قانون مي خواهد. مگر شوخي است؟ نهايت امر، اگر اين زندگي بخواهد براي آن شش سؤال جواب پيدا كند، گرايش ديني مي خواهد. بدون گرايش ديني، آن شش سؤال داراي جواب نيست. به طور نسبي، مطالبي به انسان مي گويند. انسان مي پرسد: در كجا هستم؟ مي گويند: در جهان هستي. با كيستم؟ با انسان ها. ارتباط من با انسان ها چگونه باشد؟ انساني باشد. چرا؟ محبت بايد بكنيد. مي گويد: به من محبت كنيد، تا محبت كنم. تازه، اين اول سوداگري است. ضرر نزنيد و اگر ضرري به كسي رسيد، شما آن ضرر را دفع كنيد. مي گويد: ضرر مرا دفع كنيد تا من هم ضرر ديگران را دفع كنم. آيا واقعاً اين همه انبيا، حكما، شهدا و قرباني هاي راه انسانيت، براي اين آمدند كه تجارت كنيم؟ به تو محبت مي كنم، تو هم محبت بورز!

ما تعهدي نداريم كه انسان را اين قدر كوچك كنيم. ما هيچ پيماني نداريم كه انسان را اين قدر پايين بياوريم. به اين جمله دقت كنيد: «إِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دِينٌ وَ كُنْتُمْ لا تَخافُونَ الْمَعادَ فَكُونُوا أَحْراراً في دُنْياكُمْ».

زندگي، نظم و قانون و اصل دارد. جوامعي، در اين دنيا در گذشته، قرن ها فقط با نظم زندگي كرده اند و براي ابديت خود نتوانستند از اين جا ذخيره اي بردارند، ولي زندگي طبيعي خود را انجام داده اند. منتها، اگر دقيق باشيم، ممكن است بگوييم كه اصلاً آن زندگي هم روبنايي بوده و قابل استدلال و احتجاج و... نيست. به هرحال، زندگي خود را ادامه داده و جلوي جنگ و جدال و حق كشي را گرفته اند. حسين بن علي مي گويد چنين امري امكان پذير است. منتها، [انسان] جواب سؤالات خود را ندارد. امروز سن جناب عالي هشتاد و دو سال است، حالا در چه وضعي هستي؟ براي سؤالِ «چه هستي»، جواب ندارد. واقعاً بشر در مقابل اين مادر سؤال ها، كه «هشتاد سال، نود سال چه شد»، با ناتواني مواجه است. حالا چه مي خواهي؟ مي گويد ببخشيد، من اصلاً در اين فكر نبودم! اين نوع زندگي، [تواناييِ] پاسخ اين سؤال را ندارد، ولي زندگي اش را سپري كرده است، اگرچه هر روز هزار خون دل نخورده و احساس ناگواري ننموده است.

شما در اصول زندگي، يك تعهد اجتماعي داده ايد كه در تجاوز به يكديگر نبايد افراط كرد. اين نوعي افراط است كه [دشمنان حسين در آن روز دچار شدند]. [حسين گفت] اگر من با شما مي جنگم، شما با زن و بچه من چه كار داريد؟ چرا آن ها را مي ترسانيد؟ با نيمه جان بلند شده و فرياد برآورده است، زيرا لحظاتِ آخرِ عمر اوست. اين جمله [ان لم يكن...] زيربناي يك فلسفه سياسي، زيربناي يك فلسفه اخلاقي و زيربناي يك فلسفه عاليِ انساني است. شما مي فرماييد كه اگر مثلاً كسي خيلي عادي اين داستان را بخواند و برود، آيا مي تواند عظمت اين مسأله را بفهمد؟

شما خود را از دين محروم ساخته ايد و مي خواهيد خودتان را از اين نعمت عظماي دين محروم كنيد و سپس مي گوييد آيا امكان دارد كه آدم قطعاً ضرورتِ چيزي را بداند و خودش را محروم كند؟ بلي، امكان دارد. بشر مي داند كه اگر خودخواهي اش را تعديل كند، روي زمين بهشت مي شود. اما در اين كار چه قدر موفق شده است؟ شما خودخواهي ات را تعديل كن، زيرا من هم هستم. آيا نمي بيني من هم هستم؟ اگر چيزي براي تو لذت آور است، براي من هم لذت آور است. اگر از ضربه اي دردت مي آيد، من هم از ضربه احساس درد مي كنم. واقعاً اگر بشر اين خودخواهيِ خود را تعديل مي كرد، چه مي شد؟ اگر بگوييم بر انجام اين كار قدرت ندارد، من گمان نمي كنم چنين افترايي را عقل تجويز كند، كه «اولاد آدم نمي تواند خودخواهي اش را تعديل كند». [به راستي بشر] چرا نمي تواند؟

مقصود؛ اين مطلب به ذهن خطور نكند كه اگر بشر مي دانست كه دين ضرورتِ يك حيات خردمندانه است، از آن دست برنمي داشت و دين دار مي شد. همان گونه كه مي داند تعديل خودخواهي، ضرورت يك حيات خردمندانه است و اقدام به تعديل آن نمي كند. آن هم متعلق به امروزها نيست، بلكه از آغاز تاريخ بوده است، مگر موارد خيلي كم. منتها - همان طور كه عرض كردم - اين كه بشر در شعله خودخواهي از نظر فيزيكي نسوخته است، براي اين است كه مراعات اجتماع و مراعات زندگي خود را كرده است. يعني «احراراً في دنياكم» را مراعات كرده است. بالاخره، ديناميسم اين زندگي خيلي حاد است. آن را به اين زودي نمي شود از دست داد. نمي توان دست به انتحار زد. مسأله زندگي خيلي مهم است. شما مي بينيد كه اگر يك لحظه از زندگي بماند، انسان مايل است كه آن يك لحظه را هم ادامه بدهد و درست هم هست. قانون الهي نيز همين است، كه انسان بتواند يك لحظه ديگر هم به زندگي اش در زير اين كهكشان ها ادامه بدهد و از اين زندگي برخوردار شود.



هنگام تنگدستي در عيش كوش ومستي

كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را



آدم در يك لحظه، از بي نهايت زير صفر به بي نهايت بالاي صفر پرواز مي كند و حرّ بن يزيد رياحي مي شود. حرّ متعلق به اين زندگي بود. اگر حرّ، پيش از روز دهم محرم مي رسيد و پيش از اين كه اين سعادتِ جاوداني نصيب او شود، از دنيا رخت برمي بست، چه مي كرد؟ شقاوت ابدي گريبانگيرش بود و ديگر تاريخ از او اين طور به عنوان يك آزاد ياد نمي كرد.

اگر بخواهيد تمام ارزش هاي دنيا را در يك كلمه جمع كنيد، حق داريد اگر بگوييد: آزادي بايد در راه خير استخدام شود. [اين جمله را] بگوييد و نترسيد. اين را حسين به حرّ گفت. وقتي بالاي سر او آمد، گفت:

أَنْتَ حُرٌّ كَما سَمَّتْكَ اُمُّكْ حُرّاً فِي الدُّنْيا وَالْآخِرَة [2] .

«همان طور كه مادرت تو را حرّ ناميده است، در دنيا و آخرت آزاده اي.»

مادرت چه نام خوبي بر تو گذاشته است. چيز ديگري هم نفرمود: مثلاً اي حرّ! بهشت بر تو گوارا باد. حرّ چه قدر عظمت نشان دادي! آن كدام آزادي است كه حسين بالاترين منصب و مدالي كه به حرّ داد، اين بود كه گفت: أَنْتَ حُرٌّ كَما سَمَّتْكَ اُمُّك. تو از ملك و منال و مقام دنيا آزاد هستي. از جواني و از زندگي آزاد هستي. نوشته اند؛ در آن موقع، حرّ مي دانست كه در كوفه، دودمان بزرگ او نابود خواهد شد. گفت [نابود] بشود. مسأله ابديت مطرح است و شوخي هم ندارد. [حرّ] مي دانست كه چه خواهند كرد. لذا، پسرش را جلوتر از خودش فرستاد كه كشته شود، تا بعد از او، پسرش را مورد انتقام قرار ندهند. [همان طور كه نوشته اند:] نام او هم علي بن حرّ بود. اين لحظه «وجود» است. در اين زندگاني [سعي كنيد] لحظات خود را از دست ندهيد. نگوييد و نگوييم زندگي چه دارد و چيست؟ نگوييم:



بَهر من بدتر از اين روزي نيست

زندگي آش دهن سوزي نيست



كدام زندگي را مي گوييد؟ مقصود از زندگي چيست كه آش دهن سوزي نيست؟ زندگي اين است كه اگر كسي در هر كاري ولو ناچيز قرار بگيرد و با اين احساس حركت كند، او حر بن يزيد رياحي است. با اين احساس كه من از آنِ تو (خدا) هستم. در هر حال هم كه تلاش كنم، بالاخره به سوي تو مي آيم: انّا للَّه و انّا اليه راجعون. [خوب است كه] اشخاص روان شناس به اين مسائل بپردازند. در آن بيست و چهار ساعت، دو جمجمه توفاني شد. يكي جمجمه عمر بن سعد و ديگري جمجمه حرّ بن يزيد رياحي. عمر بن سعد چه نتيجه اي و حرّ چه نتيجه اي گرفت؟ بياييد ادب و اخلاق را داشته باشيم تا در چنين موقعي به كار آيد. حرّ از همان ابتدا، آداب انساني را مراعات كرد. همان؛ «ان لم يكن لكم دين» را مراعات كرد كه وقتي جلوي حضرت را گرفت، حضرت فرمود: «برو كنار تا من عبور كنم». حرّ گفت: من نمي توانم، زيرا من مأمورم. حضرت فرمود: «مادرت به ماتمت بنشيند، برو كنار». حرّ گفت: «يا بن رسول اللَّه، مادر من يك عرب و يك زن معمولي است، اما مادر تو، فاطمه زهرا است. ما هيچ وقت نمي توانيم براي او خلاف ادب كنيم.



از خدا جوييم توفيق ادب

بي ادب محروم ماند از لطف رب



زود از ميدان به در نرويد و در مقابل حوادث تحمل نشان دهيد. يك وقت مي بينيد كه در پي آن، شكوفايي شروع شد. [حرّ] گفت من غلط مي كنم چيزي بگويم. مادر تو فاطمه است. وقت ظهر كه رسيد، حضرت فرمود: برو با لشكريانت نماز بخوان، تا ما هم نماز بخوانيم. [حرّ] گفت نه، شما بخوانيد، ما هم به شما اقتدا خواهيم كرد. شما پسر پيغمبر هستيد.

بالاخره، اصولي كه به عنوان اصول فطريِ عاليِ انسان بود، حرّ را به دنبال خود كشاند. اي اصل، اي قانون، اي نظم، اي عدالت، آيا در روي زمين براي خدا جلوه اي غير از تو داريم؟ حرّ، با تكيه به اصول به پيش رفت. روز عاشورا هم ديد كه اين ها واقعاً جلوي حسين ايستادند! قبلاً اين را نمي دانست. چون سريع آمد و گفت: يا اباعبداللَّه من نمي دانستم اين ها با شما مي خواهند اين گونه روياروي شوند. من توبه كردم. من غلط كردم. من نفهميدم. آيا توبه من قبول است؟ حادثه اي كه ايشان (حرّ) به وجود آورده بود - در ظاهر - تمام كاخ شخصيتش را ويران كرده است. حرّ، جلوي حسين را گرفته بود، اما هنوز يك يا دو آجر از كاخ شخصيتِ او باقي مانده بود و با آن دو آجر، شخصيت خود را ساخت و تا بي نهايت بالا برد. و الّا شخصيت او ويران شده بود. از حركت پسر پيغمبر با همراهان و فرزندانش و با آن كمك هاي كم و انگشت شمار، جلوگيري كرد و حادثه را به وجود آورد. آن وقت شما مي بينيد كه اين شخصيتِ آدمي چه قدر دوام مي آورد و چه قدر مي تواند در سعادت انسان كمك كند. نهايتاً گفت: من غلط كردم و نفهميدم. حضرت فرمود: توبه تو قبول است.

به هرحال، اين كه حضرت فرمود اصول و قوانين را مراعات كنيد، يعني حداقل اين معنا را در نظر بگيريد كه شما رهگذرِ موقتِ حيات هستيد. رهگذر موقتِ حيات، نفس كشيدن مي خواهد. اين التزام به قانون زندگي اجتماعي، تنفّس شماست. آيا مي خواهيد خود را خفه كنيد؟ اگر اين اصول را مراعات نكنيد، خفه مي شويد. صلوات اللَّه عليك يا اباعبداللَّه، صلي اللَّه عليك يا اباعبداللَّه. چه حكمتي به ما عنايت فرمودي! براي ما از طرف خداوند متعال واسطه چه فيضي شدي! در تو كدام سرمايه هست كه نتوانيم از آن استفاده و بهره برداري كنيم! تاريخ نويس شايد نداند اين قضيه چه قدر بنيان اجتماعي و فلسفي دارد.

إِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دِينٌ وَ كُنْتُمْ لاتَخافُونَ الْمَعادَ فَكُونُوا أَحْراراً في دُنْياكُمْ

«اگر براي شما ديني نيست و از معاد نمي ترسيد، [اقلاً] آزادمرداني در دنيا باشيد.»

آيا شما نمي خواهيد زندگيِ خودتان را تفسير كنيد؟ بسيار خوب، تفسير نكنيد، فعلاً زنده ايد. پس چرا خودكشي مي كنيد؟ شما زنده ايد، پس چرا به قانون و اصول پاي بند هستيد؟ خواب بودم و وقتي بيدار شدم، ديدم زندگي و قانونِ آن، احساس وظيفه است. آن موقع احساس كردم كه بيدار شده ام، و الّا بقيه اش خواب است. اين نگرشي است كه شما مي توانيد درباره حادثه حسين داشته باشيد و سرمايه يك زندگيِ قابل تفسير را بيندوزيد. همه ما و همه مورخان به طور عادي از اين جمله رد شده ايم:

أَلا وَ اِنَّ الدَّعِيّ بْنَ الدَّعِيَ قَدْ رَكَزَني بَيْنَ اثْنَتَيْنِ السِّلَّةِ وَالذِّلَّةِ وَ هَيْهاتَ مِنَّا الذِّلَّةَ يَأْبَي اللَّهُ ذلِكَ لَنا وَ رَسُولُهُ وَالْمُؤْمِنُونَ وَ حُجُورٌ طابَتْ وَ طَهُرَتْ... [3] .

«آگاه باشيد، آن زناكار پسر زناكار مرا ميان شمشير و پستي و خواري قرار داده است، ولي هيهات، (محال است) براي ما تسليم به ذلت و خواري. خدا و رسول خدا و انسان هاي با ايمان و دامن هاي پاك و پاكيزه، از پذيرش آن براي ما امتناع مي ورزند.»

اگر من ذلت را بپذيرم، كرامت انساني ام را از دست مي دهم؛ كرامتي كه از آنِ من نيست، بلكه او (خدا) داده است و قابل انتقال نيست. شرف و حيثيت آدمي قابل نقل و انتقال نيست. مثلاً ميليون ها تومان به من بدهيد تا در مقابل شما ذليل بشوم. يا ميليون ها تومان بدهيد تا من حق حياتِ خود را به شما بدهم، تا شما بتوانيد مرا از پاي درآوريد. لذا، در حقوق اين بحث مطرح مي شود كه: حق كرامت، حق حيات و امثال اين ها، به معناي حق حقوقي نيست، بلكه حق به معناي فلسفي و شرعي و حكم است. [مثلاً] شما بگوييد من مي خواهم كرامتم را به 115 هزار تومان بفروشم. براي شما هيچ كس تجويز نكرده است كه شرافتِ خود را به مبلغ 115 هزار تومان بفروشيد. [يا اين كه] شما به من توهين كنيد و يك ميليون تومان بدهيد. يا يك ناسزا بگوييد و دنيا را به من بدهيد. شما حق نداريد، زيرا كرامت فقط از آنِ شما نيست، حيثيت از بالاست...

وَلَقَدْ كَرَّمْنا بَنيِ آدَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فيِ الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلي كَثيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضيلا [4] .

«ما قطعاً فرزندان آدم عليه السلام را اكرام نموده و آنان را در خشكي و دريا [براي كار و كوشش] قرار داديم و از مواد پاكيزه به آنان روزي داديم و آنان را بر عدّه فراواني از آن چه خلق نموديم، برتري داديم.»

ما انسان را تكريم كرديم و اين انسان است كه خود را كوچك مي كند. خودِ او اين تكريم را زير پا مي گذارد:



اي گران جان خوار ديدستي مرا

چون كه بس ارزان خريدستي مرا



حق داريم كه نمي دانيم شرف انساني چيست، زيرا آن را مجاني به ما داده اند. آدم كه چيزي را مجاني گرفت، مجاني هم از دست مي دهد. اگر بينديشيم و ببينيم كه اين كرامت و ارزش شخصيتِ آدمي چيست، آن را اين طور ارزان معامله نمي كنيم. امام حسين مي فرمايد: مرا بين شمشير و ذلت مخير كرده است. هيهات مناالذلة يأبي اللَّه ذلك، «محال است براي ما تسليم به ذلت و خواري. خدا نمي گذارد، زيرا متعلق به خداست». اصلاً من چه چيزي را بخواهم؟ مگر اختيار آن در دست من است؟ يأبي اللَّه ذلك لنا و رسوله والمؤمنون. «رسول خدا و مردم با ايمان كه نماينده او هستند، از پذيرش آن (ذلت) براي ما امتناع مي ورزند».

جامعه با ايمان، حسين خود را به اين زودي نمي تواند از دست بدهد، [زيرا به دست آوردنِ] حسين براي او گران تمام شده است. آيا من ذلت را براي چند صباح دنيا قبول كنم؟ ابن خلدون علي رغم اين كه مرد باسوادي است و شش جلد تاريخ العِبَر او خيلي مهم است و مقدمه اش صد مرتبه از كتاب تاريخ او بالاتر است، ولي اشتباه كرده است. اشتباه از بزرگان خيلي بزرگ است. ابن خلدون در فلسفه سياسي، فلسفه جامعه شناسي، فلسفه اقتصادي، به اسلام خيلي خدمت ها كرده است، ولي درباره حسين يك اشتباه و يك راست گفته است. اشتباه او در اين است كه مي گويد:

«حسين احساس كرد كه خروج بر يزيد [و مبارزه با او] به جهت فاسق بودنش، متعيّن و واجب است، مخصوصاً براي كسي كه داراي توانايي براي قيام باشد، و او درباره خود اين شايستگي و قدرت را مي ديد و گمان وي از نظر شايستگي [براي زمامداري] و توانايي خود صحيح بود و بيش از آن بود كه گمان مي كرد، ولي گمان وي درباره قدرتِ خود، چنان نبود كه تصور مي كرد مي تواند با نيروي نظامي خويش در قيامش پيروز گردد.» [5] .

ما هم در حاشيه مي گوييم جناب ابن خلدون، شما در اين مورد اشتباه كرديد. علت رفتنِ حسين بن علي به جهت اين بود كه مي ديد [يزيد] واقعاً اسلام را وسيله بازي خود قرار داده است. آيا بايد در اين دنيا بر اين كار صبر كند؟ معناي آن اين نيست كه هيچ ارزشي براي او مطرح نيست. حضرت فرمود: مي روم، و اگر حكومت عادلانه برقرار كردم؛ نحمداللَّه علي ذلك. «سپاس خدا را مي گوييم». اگر هم كشته شدم، شهيدِ؛ احدي الحسنيين هستم. اين [مسأله] را ابن خلدون متوجه نبوده است. و چون مقداري در سياست هاي دوران خود بود و هم چنين عملاً هم يك آدم سياسيِ معمولي بوده است، نمي دانست كه قضيه حسين چيست.

بنابراين، حضرت مي فرمايد: يأبي اللَّه ذلك. «خدا نمي گذارد». من چه طور براي خودم اختيار قايل بشوم و بگويم: حسين تو قبول كن و به خودت تلقين كن كه بالاخره اگر تو جواب مثبت بگويي، تمام دنيا را در اختيار تو مي گذارند، زيرا اولين شخصيت زمان هستي و اگر اولين شخصيت يك «بلي» بگويد، كار تمام است. نخير! اگر اختيار در دست من بود انجام نمي دادم، چه رسد به اين كه يأبي اللَّه، «خدا امتناع مي ورزد»، و اجازه اين كار را نمي دهد. شما ببينيد در تحليل تاريخ حسين چه مسائلي نهفته است. به هركدام از اين جملات كه دقت كنيد، نه تنها يك درس است، بلكه آبرويي براي علوم اجتماعي است. آبرويي است كه خدا به علوم انساني مي دهد كه ارزش ها را هم به حساب بياورند.

ما لحظه اي از اين حادثه را مي خوانيم و تا حدودي احساس مي كنيم كه خون حسين در حال سرور و شادي و انبساط بود. بعضي از آن هايي كه نمي دانستند عاقبت كار چه مي شود، فقط تكيه شان بر حسين بود. بالاخره، اين ها معصوم نبودند، ولي مي گفتند حسين پيشواست. هم چنين، درباره شب عاشورا شنيده ايد كه وقتي حضرت فرمود شب تاريك شده و ديگر شما آزاديد، چند بار اين آزادي را گفته است - و ان شاءالله احتمالاً در مورد اين آزادي شان بحث خواهيم كرد - بعضي از آن ها مطالبي گفتند، و معلوم مي شود كه خيلي عجيب پرواز كرده بودند. يكي از آن ها گفت: يا اباعبداللَّه! شما مي گوييد كه ما آزاديم، اما كجا برويم؟ دنيا اگر ابدي بود، ما از تو دست برنمي داشتيم، اصلاً چه رسد به اين كه دنيا چند روزي بيش نيست. دنيا فاني است و مي گذرد. با چه رويي به وجدان خودمان مي نگريستيم، اگر مي خواستيم تو را رها كنيم؟

شما در مضمون اين مطالب دقت كنيد كه در شعاع جاذبيت حسين، بعضي از آنان چه حال روحاني اي پيدا كرده بودند كه فردا همه آن ها، انسان هاي خالص و ناب شدند. خداوند آن ها را غريق سلام و صلوات و رحمت بفرمايد، كه واقعا ًبراي انسانيت آبرو كسب كردند.

پروردگارا! حسين را از دست ما مگير. پروردگارا! ما را در پيشگاه حسين شرمنده مفرما.

خداوندا! در فراگرفتن درس هايي از حسين، خودت ما را ياري بفرما. «آمين»


پاورقي

[1] يادداشت‏هاي زيرزميني، داستايوسکي، ص 64.

[2] لهوف، سيد بن طاووس، ص 104.

[3] نفس‏المهموم، محدث قمي، ص 149 - شرح نهج‏البلاغه، ابن ابي‏الحديد، ج 1، ص 302.

[4] سوره اسراء، آيه 70.

[5] مقدمه ابن خلدون، ص 216.