بازگشت

عاشوراي حسيني


(شب دهم محرم، 29 / 3 / 1373.)

بالاخره، حوادث پشت سرهم مانند حلقه هاي زنجير قرار گرفت و در حقيقت، داستان بدين جا رسيد و مشخص و يقيني شد كه دو رديفِ حق و باطل، به طور جدي مقابل هم قرار گرفته اند. البته منظور از دو رديف حق و باطل، حمايتگران حق و حمايتگران باطل است. چون باطل پست تر از آن است كه در مقابل حق قرار بگيرد و با آن جنگ تن به تن داشته باشد. پس باطل و حق مقابل هم قرار نمي گيرند، بلكه حاميان حق و حمايتگران حقيقت در مقابل حمايتگران باطل قرار مي گيرند. گاهي قدرت با حمايتگران حق است و اينان پيروز مي شوند. گاهي قدرت با حمايتگران باطل است، كه در ظاهر پيروزند ولي در واقع، شكستي جبران ناپذير نصيب آن ها مي شود. اگرچه در ظاهر، قدرت دست آن ها باشد و حمايتگران حق را از بين ببرند و متلاشي كنند. اين منطقِ بسيار ضعيفي است كه ناشي از عدم توجه يا عدم دقت است كه بعضي به عنوان صاحب نظر در تاريخ معروف شدند و گفتند: هميشه حق با باطل روياروي مي شود، و قدرت هميشه بر حق پيروز است. اين مطلب عاميانه است. خودِ قدرت، مقابل حق نيست و باطل هم مقابل حق نيست. آن چه مقابل حق است، حمايتگران باطل است. حمايتگران باطل در مقابل حمايتگران حق قرار مي گيرند. مثلاً شما تصور كنيد فردا ويروسي در مغز تمام نفوس روي زمين بيفتد و بگويند: 2ضربدر2=5 / 7 آيا در اين صورت؛ 2ضربدر2=4 شكست مي خورَد؟ اگرچه يك نفر هم نباشد كه بگويد «دو ضرب در دو مساوي با چهار است»، قطعاً شكست نمي خورَد. يا اين كه فردا تمام مردم روي زمين، نه فقط فردا، بلكه از آغاز تاريخ، هر انساني كه در روي زمين متولد شده، اگر اشتباه كند و بگويد كه شرّ بهتر از خير است، آيا اين قانون كه خير بهتر از شرّ است شكست مي خورَد؟ اين مردم هستند كه شكست مي خورند. خير از شر بهتر است. همه انسان ها طالبِ خير هستند. مثلاً فردا تمام مردم اتفاق كنند كه جبر بهتر از آزادي است - البته منظورم از آزادي، آزادي مسؤولانه است، نه بي بندوباري. آن بي بندوباري اصلاً بدترين زنجير است. آزادي مسؤولانه و معقولانه اي كه باعث افزايش كمالات انساني است - اگر تمام دنيا بر اين عقيده (جبر بهتر از آزادي است)، اتفاق نظر داشته باشند، سخني دروغ مي گويند. اگر چنين چيزي باشد، خطا رفته اند. آزادي مسؤولانه و آزادي معقولانه، در جوهر شخصيتِ كمالجوي انسان هاست.

به هرحال، جريان به همين جا رسيد كه تواريخ دارند. چون بعضي از جوان هاي ما، از خودِ حادثه به طور مرتب اطلاعي ندارند، و خوب است اگر امكان داشته باشد، چنين كلاسي در سال هاي آينده براي امام حسين عليه السلام تشكيل شود و انسان آن حادثه را هم از ابتدا بيان كند، سپس آن را قطعه قطعه تفسير كند، زيرا ما از همان آغاز با اين داستان مأنوس بوديم و آن هايي كه سنّشان تا حدودي گذشته است، مي دانند كلاً حادثه چيست. ولي جوانان ما با اين حادثه [به صورت] تكه تكه روبه رو هستند. مثلا يك چيزي شنيده اند، اما نمي دانند قضيه اش چيست. يا مطالبي شنيده و نشنيده اند. با اجازه شما، آن چه را كه انجام شده است، بيان مي كنم. [البته] با يك توضيح كه آن را مرحوم محدث قمي رحمة اللَّه تعالي عليه، در نفس المهموم آورده، و تقريباً مورد اتفاق تواريخ است. علاوه بر تاريخ طبري، اغلب تواريخي كه در دست مسلمان هاست، نقل كرده اند.

نزديك شب بود و هوا كم كم تاريك مي شد. امام حسين عليه السلام اصحاب خود را جمع كرد. جدي ترين لحظات اولاد آدم، موقع نزديكيِ شهادتِ با شرافتِ اوست. حسين به جهت اين كه پسر علي بود، يك لحظه از عمرش بدون جدي بودن نگذشت. به خصوص حادثه اي بزرگ كه فردا در پيش است. انسان با تمام شخصيت در اين حادثه حركت مي كند، و ديگر هيچ بُعدي از شخصيتِ آدمي بيكار نيست. تمام قواي مغزي و رواني متمركز است. حضرت سجاد مي گويد:

فَدَنَوْتُ مِنْهُ لِاَسْمَع ما يَقُولُ لَهُمْ وَ اَنَا اِذْ ذاكَ مَريض فَسَمِعْتُ أَبي يَقُولُ لِاَصْحابِه [1] .

«من بيمار بودم، ولي نزديك شدم تا ببينم چه مي گويد. ديدم پدرم به يارانش اين طور مي فرمود»:

اُثني عَلَي اللّهِ اَحْسَنَ الثَّناءِ وَ اَحْمَدُهُ عَلَي السَّرّاء وَالضَّرّاءِ. اَللَّهُمَّ اِنّي اَحْمَدُكَ عَلي اَنْ اَكْرَمْتَنا بِالنُّبُوَّةِ وَ عَلَّمْتَنَا الْقُرْآنَ وَ فَهَّمْتَنا فِي الدّينِ وَ جَعَلْتَ لَنا اَسْماعاً وَ اَبْصاراً وَ اَفْئِدَةً فَاجْعَلْنا مِنَ الشّاكِرين [2] .

«من شكر و ثناي خداوندي را به جاي مي آورم (بهترين ثنا و شكر). ستايش او را مي گويم براي هر شادي و اندوهي (براي هرگونه گشايش و گرفتاري). خداوندا، حمد تو را مي گويم كه ما را تكريم فرمودي به نبوّت (ما را در دودمان پيغمبر قرار دادي). قرآن را بر ما تعليم فرمودي. دين را بر ما تفهيم نمودي و براي ما گوش هاي شنوا و چشم هاي بينا و دل هاي نيك (جوان) قرار دادي. اينك، در ميان اين همه بلا و خطر، از تو مي خواهيم كه ما را از بندگانِ شكرگزارت محسوب نمايي.»

يعني من همان حسين هستم كه در موقع شادي، آن گونه خدا را حمد مي كردم، و الان هم كه تمام زمين و آسمان را بر من تنگ گرفته اند، خدا را همان گونه حمد مي گويم. هيچ روزنه رهايي ديده نمي شود، اما حمد من در اين موقع به خدايم، همان حمد است و هيچ فرقي نكرده است. اَحْمَدُهُ عَلَي السَّرّاء وَالضَّرّاء، «ستايش او را مي گويم براي هر شادي و اندوهي». اگر حمد و ثنا و عبادتش فقط موقع شادي ها بود، آن وقت، ديگر او حسين نبود.

اين جمله را مختصري تفسير مي كنم و دقت بفرماييد. يعني همان گونه كه قرارگرفتن در دودمان نبوت عنايت خداوندي است، آدمي بايد صفا و خلوص داشته باشد تا خدا به او كمك كند كه قرآن و دين را بفهمد، و خودسر وارد اين مسائلِ سازنده نشود. [حضرت مي فرمايد]: «تو به ما قرآن را تفهيم فرمودي و ما را در دين آگاه ساختي. خدايا، تو به ما گوش هايي شنوا دادي. بينايي ها دادي. دل هايي دادي». فَاجْعَلْنا مِنَ الشّاكِرين. «ما را از شكرگزاران قرار بده». شما خودتان به اين دعاي با اين آرامش دقت كنيد. مثل اين است كه در كنار دودمانش و در وطنش، در آرام ترين حال با خدا نيايش مي كند. اين است كه مي گويند و در تواريخ هم هست: در روز عاشورا ديديم كه حالت روانيِ اين مرد، ذره اي مختل نيست. كاملاً طبيعي و جدي است و حتي بعضي از تواريخ دارد؛ هرچه كه مصيبتِ ايشان بيشتر مي شد، برافروخته تر مي شد و حالت درخشندگيِ بيشتري پيدا مي كرد. آرامش را ملاحظه كنيد:

اَمَّا بَعْدُ، فَاِنّي لا اَعْلَمُ اَصْحاباً اَوْفي وَلا خَيْراً مِنْ اَصْحابي وَلا اَهْلَ بَيْتٍ اَبَرَّ وَلا اَوْصَلَ وَ لا اَفْضَلَ مِنْ اَهْلِ بَيْتي، فَجَزاكُمُ اللّهُ عَنّي خَيْراً. اَلا وَ اِنّي لَاَظُنُّ يَوْماً لَنا مِنْ هؤُلاء [3] .

«من سراغ ندارم، [نمي دانم] ياراني باوفاتر از ياران من، و ياراني بهتر از ياران من، و اهل بيتي نيكوكارتر از اهل بيت من. خداوند از طرف من، خودش به شما پاداش بدهد. آگاه باشيد! كه گمان من آن است كه روز سختي را با اينان دارم.»

تمام حوادث دست به هم داده، و فردا را براي من پيش آورده است. من آشكارا به شما مي گويم، صريح و بي پرده، نه با اشاره، نه با ترس و وحشت كه به ترس و وحشت من رحم كنيد و بگوييد كه حسين از يك حال وحشت خبر مي داد، كه فردايش چه خواهد شد؛ پس بنشينيم اين مرد را تنها نگذاريم. اين ها فردا فقط با من كار دارند. اين جمله را تمام تواريخ دارند. به قدري اين سخنانِ لحظاتِ اول امشب متواتر است كه مثل اين كه شما خودتان مشاهده مي كنيد. يعني در تمام تواريخ، چه عالم تشيع و چه برادران تسنن، اين قضيه را گفته اند كه صريح و بي پرده، سخنان خود را فرمود، سپس آنان را آزاد گذاشت. فرمود: من گمان دارم، يعني به نظرم مي رسد، فردا آخرين روز من است. يعني روزي است كه ديگر معلوم نيست به غروب برسد. معلوم نيست تا پايان روز، ما در اين دنيا زنده بمانيم. من در مورد فردا، اين طور حدس مي زنم:

اَلا وَ اِنّي قَدْ اَذِنْتُ لَكُمْ فَانْطَلِقُوا جَميعاً في حِلٍّ لَيْسَ عَلَيْكُمْ مِنّي ذِمامٌ وَ هذَا اللَّيْلُ قَدْ غَشِيَكُمْ فَاتَّخِذُوهُ جَمَلاً وَلْيَأْخُذْ كُلُّ واحِدٍ مِنْكُمْ بِيَدِ رَجُلٍ مِنْ اَهْلِ بَيْتي وَ تَفَرَّقُوا في سَوادِ هذَا اللَّيْلِ وَ ذَرُوني وَ هؤُلاءِ الْقَوْمِ فَاِنَّهُمْ لا يُريدُونَ (يَطْلُبُونَ) غَيْري [4] .

«آگاه باشيد! به همه شما اجازه دادم، اعلام مي كنم، اذن دادم كه برخيزيد و برويد، بدون اين كه هيچ بيعتي از من بر شما باشد. شب فرا رسيده است، آن را غنيمت بشماريد و در تمام شب به راه ادامه دهيد. هر يك از شما نيز دست مردي از خاندانم را بگيرد و در سياهي شب متفرق شويد، و مرا با اين قوم كه جز مرا نمي خواهند، واگذاريد.»

از طرف من، اين عهد و تعهد باز است. اينك، شب است و ما در شب قرار گرفته ايم. تاريكيِ شب همه جا را فراگرفته است. برخيزيد اين شب را براي خود سپر قرار بدهيد تا همديگر را نبينيد كه اگر خيال مي كنيد من نگاه كنم، از من خجالت بكشيد. شايد مضمون فرمايشِ ايشان، اين باشد كه من هم نگاه نمي كنم، چون هوا هم تاريك است. متفرق شويد. در سياهي اين شب، رو به شهرها و آبادي هاي خود برويد تا خداوندِ شما، اين قضيه را باز كند و برطرف كند. فَاِنَّهُمْ لا يُريدُونَ (يَطْلُبُونَ) غَيْري. «اين مردم مرا مي خواهند و فقط اگر ضربه به من بزنند، اگر مرا بكشند، ديگر از طلب كردن غيرِ من، دست خواهند برداشت».

بَدَأَهُمْ بِهذَا الْقَوْلِ الْعَباسِ بن علي. اين سخن را عباس بن علي (برادرش ابوالفضل) شروع كرده است، و بقيه هم اظهار موافقت كردند. برادرانش، فرزندانش، پسران برادرش و دو فرزند عبداللَّه بن جعفر، كه دو فرزند حضرت زينب عليها السلام مي شوند، اولين كساني هستند كه سخن گفتند. اين ها بودند كه گفتند: آيا ما اين كار را بكنيم؟ آيا درست است كه ما شما را تنها بگذاريم؟

لِمَ نَفْعَلَ هذا؟ لِنَبْقي بَعْدَكْ؟ لا اَرانَا اللّهُ ذلِكَ أَبَدا [5] .

«ما چنين نخواهيم كرد. ما بعد از تو زنده نخواهيم ماند و خداوند ما را زنده ندارد.»

كه بعد از شما بخواهيم زنده باشيم. مثال: ماهي را از دريا بيرون بيندازيد و بگوييد زنده بمان. [قطعاً ماهي بدون آب، حيات و زندگي نخواهد داشت]. منظور ياران حسين هم اين بود: الان حيات ما وابسته به توست. زندگيِ ما يعني چه؟ آيا ما تو را در اين حال بگذاريم و برويم؟ آيا بعد از آن، ما زنده ايم؟ اصلاً همان طور كه عرض كردم، زندگي، چهره تمام نماي هستي را دارد. گاهي زندگي، از يك قطره آب هم ناچيزتر مي شود. آن موقعي است كه انسان از معشوق و از مبدأ فيضِ خود ببرّد، همان گونه كه كودك از پستان مادر و ماهي از آب دريا ببرّد. لِم نفعل هذا (ذلك)؟ لنبقي بعدك؟ اين كار را چه طور انجام دهيم؟ به امام حسين عرض كردند: لنحيا (لنبقي) بعدك؟. «آيا بعد از تو زنده بمانيم؟! يا اباعبداللَّه، تفسير آن زندگيِ بعد از تو چيست؟ ما براي آن زندگي تفسير نداريم. آيا اصلاً قيافه تو، از چشمان ما دور خواهد شد؟ اگر قرن ها در اين دنيا زندگي كنيم، اين لحظه تو، اين نگاه هاي تو، اين حالت رباني، آيا خواهد گذاشت تا ما نفس بكشيم و بگويد [حسين را تنها] گذاشتيد و رفتيد؟ لنبقي بعدك؟ لا ارانا اللَّه ذلك ابداً.«خدا چنين زندگي اي را به ما نشان ندهد.» بقيه اصحاب نيز سخناني در همان مضمون گفتند كه:

وَاللّهِ لا نُفارِقُكَ وَلكِنَّ اَنْفُسَنا لَكَ الْفِداءُ، نَقيكَ بِنُحُورِنا وَ جِباهِنا وَ اَيْدينا فَاِذا نَحْنُ قُتِلْنا كُنَّا وَفَّيْنا وَ قَضَيْنا ما عَلَيْنا [6] .

«(اي حسين) به خدا سوگند، ما از تو جدا نمي شويم. ما جان هاي خود را فداي تو مي كنيم و گردن ها و روي ها و دستانمان را سپر تو مي نماييم و آن گاه كه در راهِ جهادِ تو كشته شويم، افتخار مي كنيم كه به پيمان الهي وفا نموده و به وظيفه ديني و انسانيِ خود عمل كرده ايم.»

سپس امام حسين عليه السلام رو به فرزندان عقيل كرد و فرمود:

حَسَبُكُمْ مِنَ الْقَتْلِ بِمُسْلِمٍ، اِذْهَبُوا فَقَدْ اَذِنْتُ لَكُمْ [7] .

«قتل يارِ شما براي شما كافي است (مسلم شما شهيد شده است و شما به همين شهادتِ او قناعت كنيد). برويد كه من محققاً به شما اجازه دادم.»

آن ها گفتند: سبحان اللَّه. مردم و تاريخ به ما چه خواهند گفت؟ و ما نقول للنّاس. «ما به مردم چه خواهيم گفت»؟ به مردم زنده و مردمي كه خواهند آمد و زنده خواهند شد، به نام تاريخ، آن ها به ما چه خواهند گفت؟ يا اباعبداللَّه، به ما خواهند گفت كه اين ها انسان هايي بودند كه؛ بزرگ و سرور و آقاي مطلق شان را رها كردند و در حال شدت احتياج به دفاع، از آن مرد دفاع نكردند. واللَّه لا نفعل، «سوگند به خدا چنين كاري نمي كنيم». ما جان هاي خودمان را براي تو فدا مي كنيم. اموال و دودمانمان را فدا خواهيم كرد تا به همان مقصدي كه تو مي روي، ما هم به دنبال تو برويم. اين هم از پاسخ بچه هاي مسلم و اولاد عقيل.

مسلم بن عوسجه برخاست و گفت:

أَنَحْنُ نُخَلّي عَنْكَ؟ فَبِما نَعْتَذِرُ اِلَي اللّهِ في اَداءِ حَقِّك؟ لا وَاللّه حَتّي أُطْعِنَ في صُدُورِهِمْ بِرُمْحي وَاَضْرِبَهُمْ بِسَيْفي ما ثَبَتَ قائِمُهُ في يَدي وَلَوْ لَمْ يَكُنْ مَعي سِلاحي اُقاتِلُهُمْ بِه، لَقَذَفْتُهُمْ بِالْحِجارَة وَاللّهِ لا نُخَلّيكَ حَتّي يَعْلَمَ اللّهُ أنّا قَدْ حَفِظْنا غَيْبَةَ رَسُولِ اللّهِ فيك، وَاللّهِ لَوْ عَلِمْتُ اَنّي اُقْتَلُ ثُمَّ اُحْيي ثُمَّ اُحْرَقُ حَيّاً ثُمَّ اُذْري - يُفْعَلُ ذلِكَ بي سَبْعينَ مَرَّةً - ما فارَقْتُكَ حَتّي اَلْقي حِمامي دُونَكَ، فَكَيْفَ لا اَفْعَلُ ذلِكَ وَاِنَّما هِيَ قَتْلَةٌ واحِدَةٌ، ثُمَّ هِيَ الْكَرامَةُ الَّتي لاَ انْقَضاءَ لَها أَبَداً [8] .

«آيا ما از تو دست برداريم؟ آن گاه، ما چه عذر و بهانه اي درباره پرداختن حقِ تو، به درگاه خدا ببريم؟ به خدا قسم (دست از تو برندارم) تا نيزه به سينه دشمنانت بكوبم و با شمشير خود، اينان را بزنم تا قائمه اش در دست من است، و اگر سلاح جنگ نيز نداشته باشم، با سنگ جنگ خواهم كرد. به خدا دست از تو برندارم تا خدا بداند كه ما حرمت پيغمبرش را درباره تو رعايت نموديم. به خدا سوگند اگر بدانم كه كشته خواهم شد، سپس زنده شوم، آن گاه مرا بسوزانند و دوباره زنده ام كنند و به بادم دهند، و هفتادبار اين كار را با من بكنند، دست از تو برندارم تا مرگ خويش را در ياريِ تو دريابم. چگونه اين كار را نكنم، با اين كه جز يك كشتن بيش نيست، سپس آن را كرامتي است كه هرگز پايان ندارد.»

تو بر ما حق داري. حق امامت و حق تعليم طرقِ كمال داري. تو بر ما حق حيات داري. چگونه اين حق را به جاي نياورده، تو را رها كنيم و برويم؟ سوگند به خدا، من با نيزه و شمشيري كه در دست دارم، مادام كه دسته اي از اين ها در دستم مانده است، مبارزه خواهم كرد. اگر هم سلاحي نداشته باشم، با سنگ با اين ها مبارزه خواهم كرد. وَلَوْ لَمْ يَكُنْ مَعي سِلاحي اُقاتِلُهُمْ بِه، لَقَذَفْتُهُمْ بِالْحِجارَة. من با اين ها (يزيديان) با سنگ جنگ خواهم كرد. سوگند به خدا، ما تو را رها نخواهيم كرد، تا خدا بداند كه ما حق پيغمبر را حفظ كرديم و در مقابل پيامبرش شرمنده نيستيم. به خدا سوگند، اگر بدانم كشته مي شوم، سپس زنده مي شوم، سپس كشته مي شوم، سپس سوزانده مي شوم و گرد و خاكستر وجودم به هوا مي رود، هرگز از تو رها نخواهم شد و تو را رها نخواهم كرد.

اين جاذبيت از چيست؟ امام هم كه آنان را از قيد تعهد آزاد كرده بود، پس اين جذبه چيست؟ خدايا! انسان شناسانِ ما را بيدار كن! چنان كه قبلاً در اين درسمان، فرياد ما بر سر همين بود كه حيات چه دارد؟ عكس العملي هم كه ياران حسين از خود بروز مي دهند، عواطف محض و عواطف عاميانه و احساسات خام نيست. پس چه جاذبيتي در آن مرد ديده اند كه مي گويند: تو را رها نخواهيم كرد. آيا مي دانيد «تو را» يعني چه؟ يعني سعادت ابدي را رها نخواهيم كرد. تو اكنون تجسمي از سعادت ابديِ ما و تاريخِ گوياي كمالِ انساني هستي. چه طور ما ايمان را رها كنيم؟ در چهره مبارك حسين چه اثري از حيات مي ديدند كه وقتي در هدف حياتِ خودشان غوطه ور بودند، او را مي ديدند و با ديدن او، هدف زندگي خود را نيز مشاهده مي كردند؟ آنان دقيقاً او را يك زنده مي ديدند، نه يك مرده. طعم زندگيِ خود را احساس نموده و هدف زندگيِ خودشان را مي ديدند و مي گفتند: اين هم هدفي است كه اكنون در درون آن غوطه وريم. يااباعبداللَّه، كجا برويم؟ چگونه ما اين كار را نكنيم (از تو دفاع نكنيم؟) بالاخره، مرگ فراخواهد رسيد و حيات را از ما خواهد گرفت. بعد از آن هم ابديت است.

همه شما داستان حرّ را مي دانيد كه در روز عاشورا، اين مرد چه كار كرد و حسين چه كار كرد. اين جا مجدداً بياييد سري به زندگي بزنيم. تمام بحث من در اين مدت پيرامون همين زندگي بود، كه بياييد زندگي را به شوخي نگيريم. فرداي آن روز، يكي از رُوات كه در دستگاه عمر بن سعد بود، مي گفت: ديدم حرّ مي لرزد و مضطرب است. در صورتي كه او از شجاعان و بزرگ ترين دلاوران عراق و كوفه، هم چنين فرمانده بسيار مهم همان لشكر بود، و آن قدر اهميت داشت كه او را فرستادند براي اين كه حسين را در مسير گرفتار كند. مي گويد: در راه ديدم كه او (حرّ) مي لرزد. اي حيات، چگونه شكوفا مي شوي، وقتي كه مي گويي آينده و فردايي هم هست؟ اي حيات، در اين موقعيت با ما با چه منطقي صحبت مي كني؟ اي حيات و اي زندگي، منطق خود را با ما آشنا فرما. لرزش حرّ براي چه بود؟ لرزش و اضطرابِ او مربوط به آن روز نيست. اگر كناره گيري هم مي كرد، هيچ طوري نمي شد. حتي به همسر و فرزندان خود هم مي گفت، من فرماندهي ام را به جاي آوردم و پيروز برگشتم. آيا اين پيروزي يا شكست ابديِ يك انسان بود؟

مي گويد: ديدم حرّ خيلي مضطرب است. چون احساس كرد، يا گمان داشت كه من خواهم گفت كه حرّ از لشكر عمر بن سعد دور مي شود، و گزارش مي دهم و او را دستگير مي كنند. [حر] به من گفت: آيا امروز اسب خود را آب دادي يا نه؟ گفتم بله. سپس رو به طرف فرات عقب عقب كشيد كه مثلاً مي روم تا به اسبم آب بدهم. ناگهان تدريجاً با چند دقيقه فكر و با چند دقيقه انديشه، از منهاي بي نهايت رو به مثبت بي نهايت حركت كرد. چند دقيقه فكر و چند دقيقه انديشه، چه كار مي كند؟ شقاوتِ بي نهايت را به سعادت ابدي مبدّل مي كند. نام او هم حر بن يزيد رياحي بود. همان گونه كه چنان كرد و تاريخ هم چنان نشان مي دهد و در مقابل چشمانِ ماست. متأسفانه به علت ضيق وقت، اين حقايق را نتوانسته ام در بحث حقيقتِ حيات بيان كنم. ان شاءاللَّه دعا كنيد بعداً اين مسائل فلسفه حيات، دقيقاً مطرح شود.

ممكن است درباره فلسفه حيات، بيست جلد كتاب بخوانيم، اما اين طور مغز قضيه عملاً به دست ما نيايد. اين عمل است كه اين (حرّ) لرزيده است. حالا برگردد و چه بگويد؟ آيا برگردد و به حسين بگويد من توبه كردم؟ آيا خجالت نمي كشد؟ در حالي كه [ظاهراً] اين حادثه را او به وجود آورده است. ارزش حيات به قدري است كه مي گويد ولو خجالت بكشم، اگرچه از شرم سرافكنده بشوم، اما بايد بروم و اين زندگي ام را كه اكنون به توفان افتاده است، نجات بدهم. حرّ وقتي مراجعت كرد، گفت: «اي مردم، من خيال نمي كردم [چنين باشد]. آيا واقعاً شما مي خواهيد با اين مرد (حسين) بجنگيد؟» تواريخ مي گويند، معلوم مي شود كه حرّ اصلاً اطمينان نداشت كه كار به جنگ بكشد. فكر مي كرد وقتي مسأله به جاي حساس رسيد، اين ها (لشكر عمر بن سعد) خواهند گفت بسيار خوب، يا اباعبداللَّه شما آزاديد كه هر جا مي خواهيد برويد. همان طور كه امام حسين در موقع رويارويي با حرّ گفت؛ رهايم كن و دست بردار تا من به طرف بيابان بروم و ببينم كار مسلمان ها به كجا مي رسد. در بعضي از تاريخ ها آمده است كه حرّ قسم خورد و گفت: يا اباعبداللَّه من نمي دانستم، اصلاً احتمال نمي دادم كه اين مردم اين گونه با تو روبه رو بشوند.

همان گونه كه تواريخ مي گويند، حرّ بسيار مؤدب رفتار كرد. حتي حضرت فرمود: برو نمازت را بخوان و ما هم با خودمان نمازمان را مي خوانيم. حرّ گفت نه، اي پسر فاطمه! شما نماز را اقامه مي كنيد، ما نيز پشت سر شما نماز خواهيم خواند. بياييد ما اين كار را از حر بن يزيد بياموزيم كه ادب را رها نكنيم و ادبِ شخصيت را از دست ندهيم. از خدا توفيق ادب مي جوييم. ادب و حيا و شرم، حرّ را به اين جا كشانيد.



از خدا جوييم توفيق ادب

بي ادب محروم ماند از لطف رب



مي رود هر روز در حجره ي برين

تا ببيند چارقي با پوستين



زان كه هستي سخت مستي آوَرَد

عقل از سر شرم از دل مي برد



نگذاريد اين شرم از بين برود. شرم و حيا را حفظ كنيد. حر بن يزيد رياحي را، شرم و حيا نجات داد. از اول با شرم به حسين نگاه مي كرد. لذا، [در آن جا كه حرّ با لشكريانش جلوي امام حسين را گرفت]، حضرت فرمود برو كنار؛ ثَكَلَتْكَ اُمُّك «مادرت به عزايت بنشيند». حرّ عرض كرد: يا اباعبداللَّه، مادر من يك زن معموليِ عرب است. اگر كسي ديگر در اين حال بود و مادرم را اين طور ذكر مي كرد، من نمي گذشتم و انتقام اين سخن را از او مي گرفتم. اما تو پسر فاطمه هستي. حرّ، اين ادب را داشت. [بياييد] در ادب سبك نباشيم و اخلاق تأدّب داشته باشيم.

اين طور كه مرحوم محدّث قمي رحمه الله مي فرمايد: فتكلّم جماعة اصحابه، «پس با جماعتي از اصحاب خودش صحبت كرد». سخن همه آنان (ياران حسين) شبيه به هم بود. مثل اين كه به يك كانون نور وصل بودند. مركزشان يك كانون بود و كارشان روي تقليد نبود، كه چون او گفت، من هم همان را مي گويم. همان گونه كه وقتي كليد برق را مي زنيد، صد عدد لامپ، بدون تقليدِ يك لامپ از لامپي ديگر روشن مي شود، لامپِ اين مسأله هم از مركز روشن شده بود. در واقع، مركز، لامپ آنان را روشن كرد. همه آن ها يك مطلب شبيه به هم گفتند: «سوگند به خدا، از تو جدا نخواهيم شد، و ما جان هايمان را براي تو فدا خواهيم كرد. يا اباعبداللَّه! آيا مي داني با چه چيزي دفاع خواهيم كرد؟ با دل ها و با پيشاني هايمان كه تيرها به آن ها بخورد. با اين بدن هايمان كه شمشيرها تكه تكه اش كنند، از تو دفاع خواهيم كرد».



لَبِسُوا الْقُلُوبَ عَلَي الدُّرُوعِ وَاَقْبَلُوا

يَتَهافَتُونَ عَلي ذِهابِ الْاَنْفُسِ



«آنان دل ها را از روي زره ها پوشيده بودند و در سبقت به كشته شدن، رو در روي يكديگر قرار داشتند.»

ياران امام حسين، به جاي اين كه زره بپوشند، قلب خود را روي زره قرار داده بودند. مي گفتند: «با قلب، با پيشاني و با سينه هايمان از تو دفاع خواهيم كرد». اين مطلب، مورد اتفاق همه آنان بود.



گر بركنم دل از تو و بردارم از تو مهر

اين مهر بر كه افكنم، آن دل كجا برم؟



اي حسين، اي اباعبداللَّه! مي خواهم بعد از تو به يك نفر محبت بورزم، به چه كسي محبت بورزم؟ مي خواهم بعد از تو عشقي بورزم. مي خواهم بعد از تو گرايشي پيدا كنم. مي خواهم از اين جا، از تو روي گردان شوم و در اين دنيا يك بلي بگويم، به چه كسي بله بگويم؟ خدايا اينان در چه مغناطيس و در چه جاذبه اي قرار گرفته بودند؟ جريان اين ها چه بوده است؟ اگر زندگي معنا شود، اصلاً هيچ كس بحث از هدف زندگي نمي كند، زيرا در درون ماهيت اين زندگي، هدفش نهفته است. و الاّ، اشخاصي را مي بينيد كه هفتاد يا هشتاد سال، مقداري خوردند و خوابيدند و حقوق مردم را پايمال كردند. هم چنين، زندگي را با كمي شوخي و كمي هم جدّي سپري كردند؛ حال، فلسفه اين زندگي چيست؟ معطل نشويد! اين نوع زندگي پوچ است و فلسفه ندارد. آقاي آلبركامو، چرا وقت خود را تلف مي كنيد و انرژيِ مغزتان را حفظ نمي كنيد؟ هم چنين، بعضي از غربي ها و شرقي هاي دنباله رو، چرا مغزتان را خراب مي كنيد؟ اين زندگي معلوم است كه فلسفه و هدف ندارد. از آن زندگي بحث كنيد كه درباره زندگي، حقايقي را مي گويد كه همان شعر حافظ را به ياد آدمي مي آورد:



هنگام تنگدستي درعيش كوش و مستي

كاين كيمياي هستي قارون كند گدا را



آيا فلسفه اي بالاتر از اين عمل حسين بن علي سراغ داريد؟ حركت حسين، موج فلسفه و موج حيات است. هيهات منّا الذّلة. تاريخ هم نيست، زيرا با چشم خودمان، چند سال پيش ديديم كه همين جوانان و مردم، هيهات منا الذلة گفتند و روي تمام اين جامعه را - به اصطلاح تا چند نسل - سفيد كردند. خدا روي آنان را سفيد كند و آن هايي كه شهيد شدند، خدا واقعاً رحمتشان كند.

هيهات منّا الذلة. محال است ما به ذلت تن بدهيم. آنان منطق حيات را شكوفا كردند و حيات شكوفا شد. اين بحث مورد نظر ماست. در آن وضعيت حساس، به محمد بن بشر حضرمي كه از صحابه بود، گفتند پسر تو در سرحدّات ري اسير شده است.

گفت: به خدا، هم او را و هم جان خود را در راه خدا حساب مي كنم. حسين را كجا رها كنم و بروم؟ بگذاريد پسرم اسير شود. آيا من بعد از حسين زنده بمانم؟ حسين سخن او را شنيد و فرمود: خدايت رحمت كند، من تو را حلال كردم، برو پسرت را نجات بده.

معناي بُعِثْتُ لِاُتَمِّمَ مَكارِمَ الْاَخْلاق اين است. فلسفه بعثت منِ پيغمبر، كه پشت سر ابراهيم آمده ام، كه او پشت سر نوح آمده است، كه او پشت سر آدم آمده است، لاتمّم مكارم الاخلاق است. براي اين كه اخلاق را تكميل كنم. كار اخلاق اين است. امروز به بعضي از دوستان عرض كردم كه اخلاق چيست؟ آيا بايد آن را در پانصد صفحه تعريف كنيم؟ در يك جمله؛ اخلاق يعني؛ شكوفايي حقيقتِ درونِ آدمي، كه نشاء و بذر آن را خود خداوند كاشته است.

حضرت به محمد بن بشر حضرمي فرمود: برو و او (پسرت) را آزاد كن. گفت: كجا بروم؟ چگونه تو را در اين حال رها كنم؟ اَكَلَتْنِي السِّباع...، «اگر درّنده ها مرا تكه تكه كنند، از تو دست برنمي دارم». سباع جمع سَبُع (يعني درنده ها). پسر كدام است؟ تمام موجوديت من و دودمانم الان در جاذبيت تو هستيم. حضرت فرمود: پس اين چند تكه لباس را بگير و بده به پسر ديگر خود، يعني آن برادر ديگر را آن جا بفرست، بلكه بتواند او را آزاد كند. آن لباس ها در حدود هزار دينار قيمت داشت. آن پدر در چه حالي و در چه وضعي امام خود را رها نمي كند، و مي گويد: من گذشتم. يعني بگذار پسرم اسير شود و اقلاً من اسير نفسم نشوم. حالا او (پسرم) اسير فيزيكي شده است، آيا من اسير روحي شوم؟ حضرت او را واقعاً آزاد كرد. منظور حضرت، اين نبود كه خداوند تو را رحمت كند، يا اين كه من از شما راضي هستم. فرمود اگر راهي دارد كه او را آزاد كنيم، بيا اين لباس هاي من. برو به برادرش بگو او را آزاد كند. اين است شكوفايي گلِ حقيقتِ درونِ انسان ها كه از ديدگاه انبيا، «اخلاق» ناميده مي شود.

سيد بحراني رحمه الله در مدينة المعاجز و در روايتي مرسل، مي گويد كه: اين روايت از حضرت سجاد عليه السلام شنيده شد كه مي گفت: روزي كه پدرم در آن روز شهيد شد، شب قبل از آن، اهل بيت و تمام ياران خود را جمع كرد و گفت: «اين تاريكي را براي خودتان سپر بگيريد و از دورِ من برويد، من شما را آزاد كردم». البته جمله مزبور را قبلاً نيز عرض كرده بودم و براي تأكيد عبارات، مجدداً بيان شد.

وقتي كه حضرت سيدالشهدا عليه السلام فرمود همه شما فردا شهيد مي شويد، قاسم بن الحسن، عليهِ و علي ابيه السلام و الصلوة گفت: عمو جان، آيا من هم شهيد مي شوم؟ او هنوز به بلوغ نرسيده بود. حالا اباعبداللَّه چه كار كند؟ آيا بگويد تو هم بايد شهيد بشوي؟ عين همان سخنان ابراهيم [كه به فرزندش اسماعيل گفت]. دين ابراهيم اين است - فأنظر ماذا تري [9] - ابراهيم به پسرش گفت: «من در خواب مي بينم كه تو را ذبح مي كنم، نظر تو چيست؟»

حضرت فرمود: قاسم، مرگ در نظر تو چيست؟ وحدت منطق را ملاحظه كنيد كه چه طور همه اين ها با هم وفق دارند. واقعه عاشورا، چند سال بعد از دوران حضرت ابراهيم بود؟ به نظرم شايد بيش از دو هزار سال. البته رقم دقيق عرض نمي كنم، قرن ها گذشته است. اما منطق، يك منطق است. حضرت گفت: فرزند برادرم، مرگ براي تو چگونه است؟ او هم عرض كرد: عموجان؛ اَحْلي مِنَ الْعَسَل «از عسل شيرين تر است». فرمود تو هم شهيد مي شوي، اما بعد از يك سختيِ بسيار ناگوار كه شايد بقيه به آن سختي دچار نشوند. روز عاشورا، به حضرت قاسم خيلي سخت گذشت. اما او قبول كرد و پذيرفت.

در همين تاريخ است كه شهادتِ آن طفل شيرخوار را هم حضرت خبر داد و فرمود: من فردا به طرف خيمه ها برمي گردم كه ببينم آيا مي توان آبي پيدا كرد؟ و اين طفل شيرخوار را به دستم مي گيرم، او را هم شهيد مي كنند. در تاريخ است كه شب قبل، خبر آن را داده بود.

يك بار يا چند بار، قطعاً با عمر بن سعد صحبت كرده اند. سي نفر از ايشان با هم آمدند. هر دو گفتند عقب برويد تا بنشينيم و صحبت كنيم. امام حسين و عمر بن سعد با هم صحبت كردند، و حامي حق با حامي باطل، هر دو به راه خود بازگشتند. او به راه خود و اين هم به راه خود. كلمات حسين در عمر بن سعد تأثير نكرد. البته در تواريخ نقل است كه معلوم نشده است كه اين دو چه صحبتي كردند، ولي اين مقدار هست كه حسين، دليل و منطق خود را روشن كرده بود كه بگذار من بروم به يك طرفي و كاري ندارم، تا ببينم كار به كجا مي رسد. مسلماً اين هم در تواريخ ذكر شده كه چنين ملاقاتي صورت گرفته است.

شيخ مفيد مي گويد، حضرت سجاد عليه السلام فرمود: شب قبل از شهادت پدرم، من بيمار بودم و پرستاري ام را عمه ام به عهده گرفته بود. من ديدم پدرم، آرام از كناري عبور مي كرد و در گوشه اي از خيمه ها نشست. همان لحظه ديدم كه وابسته ابوذر غفاري [10] هم با حسين بود و شمشير خود را اصلاح مي كرد. رفتم و ديدم پدرم اين اشعار را مي خواند:



يا دَهْرُ اُفٍّ لَكَ مِنْ خَليلِ

كَمْ لَكَ بِالْاِشْراقِ وَالْاَصيلِ



مِنْ طالِبٍ وَ صاحِبٍ قَتيلِ

وَالدَّهْرُ لا يَقْنَعُ بِالْبَديلِ



وَ اِنَّمَا الْاَمْرُ اِلَي الْجَليلِ

وَ كُلُّ حَيٍّ سالِكٌ سَبيلي [11] .



1- «اي روزگار! اُف بر تو كه چنين ياري هستي. چه قدر آغاز (صبح) و انجام (شب) داري.»

2- «چه قدر طالب و صاحب [حق] را كشتي. و روزگار هرگز به جانشيني قانع نمي شود.»

3- «و هر زنده اي راه مرا خواهد پيمود (خواهد مرد) و تمام امور به خداوند جليل ختم مي شود.»

حضرت سجاد مي گويد: من نتوانستم خودداري كنم، منقلب شدم و اشكم جاري شد. عمه ام زينب زن بود، قلب او خيلي رقيق بود و بسيار شديد ناراحت شد. وقتي به حضور پدرم رسيد، انقلاب خيلي عميقِ عمه ام را ديد و دست خود را به قلب او كشيد و گفت: «خواهرم! مالكيت به خود را از دست نده. خودت را داشته باش. پدرم، جدّم، مادرم، همه از من بهتر بودند، اما آنان نيز رفتند. اين راه، راه الهي است». تفسير آن را عرض مي كنم:

[اي زينب!] تو بايد اين مأموريت را به آخر برساني. اي قهرمانِ دومِ داستان كربلا، زنده كننده داستان تويي. چرا اين قدر دستپاچه شده اي؟ [حضرت سجاد] مي گفت من توانستم خودم را آرام كنم، ولي عمه ام زينب از حال رفت. حال غش به او دست داد، زيرا زياد گريه كرد. اين جمله هم در تاريخ عاشورا آمده است:

وقتي آن ها خواستند حمله را شروع كنند، حضرت به ابوالفضل فرمود: برادر، برو به آن ها بگو چرا حمله كرديد و چه مي خواهيد؟ آن ها همان سخن خبيثِ خود را تكرار كردند كه: ما مي خواهيم تو بيعت كني، يا تو را پيش عبيداللَّه بن زياد ببريم. حضرت فرمود: برادر، به آن ها بگو امشب را به ما مهلت بدهند. بعضي از آن ها كه خبيث ترين افراد بودند، خواستند مهلت ندهند. درباره اين موضوع ميان آنان اختلاف افتاد. بعضي گفتند: اگر غير مسلمان ها از ما مهلت مي خواستند، ما مهلت مي داديم. اين پسر پيغمبر است. آدم تعجب مي كند كه مي گويند پسر پيغمبر! كدام حلالتان را حرام كرده و كدام حرامتان را حلال كرده است؟ چه خون ناحقي ريخته است؟

اي جوانان! هوي و هوس، انسان را به اين مراحل مي رساند. با اين كه مي دانستند، اما استدلال كردند. گفتند اين پسر پيغمبر است و مهلت مي خواهد، آيا شما مهلت نمي دهيد؟ و همان طور كه مي دانيد، در روز عاشورا، هر چه امام حسين به آن ها احتجاج كرد، هيچ كدام را نتوانستند جواب بدهند. شرم باد بر شما! سرافكنده باشيد اي جنايتكاران تاريخ! به اين مرد نتوانستند جواب بدهند. امام حسين عليه السلام گفت: «من چه كرده ام؟ شما مي گوييد جابر بن عبدالله انصاري، ابوسعيد خدري، سهل بن سعد انصاري و زيد بن ارقم، از صحابه پيغمبر هستند. از آنان بپرسيد من چه كسي هستم؟ آيا شما مرا نمي شناسيد و به جاي نمي آوريد؟ [از آنان] بپرسيد گناه من چيست؟ مگر شما به من نامه ننوشته ايد؟» حرّ هم گفت شما نامه نوشته ايد و اين فرد (حسين) را به اين جا آورده ايد، من كه نامه ننوشته ام.

(حرّ وقتي برگشت، توبه اش قبول شد. برگشت بجنگد و جنگيد. گفت من كه نامه ننوشته بودم، شما نوشته بوديد. اين چه وقاحتي است؟ البته كلمه وقاحت را من عرض مي كنم. گفت: آيا واقعاً با حسين مي خواهيد بجنگيد؟)

بالاخره، غلبه با كساني بود كه گفتند مهلت بدهيد. آن وقت تا صبح اين ها (حسينيان) معلوم است چه كردند. شبي كه ديگر روز آن، آخرين روز آنان بود. آخرين شبي بود كه به خود مي ديدند و شب وداع با جهان هستي بود. شبِ وداع با اين ستارگاني بود كه ميليون ها سال درخشيدند. زير آن ها چه حوادثي اتفاق افتاده و آن شب هم شاهد چنين حادثه اي بودند.

همه آن ها تا صبح نخوابيدند. نماز قيام مي خواندند و يا از خدا طلب استغفار مي كردند. اَسْتَغْفِرُ اللَّهَ رَبّي وَ اَتُوبُ اِلَيْه. معناي استغفار چنين است: «خدايا بازگشت ما به سوي توست». و چه حالتي روحاني است. در آن هنگام، اين طرف (حسينيان) در چه حال و آن طرف (يزيديان) در چه حال بودند!؟



رگ رگ است اين آب شيرين وآب شور

در خلايق مي رود تا نفخ صور [12] .



از جهان دو بانگ مي آيد به ضد

تا كدامين را تو باشي مستعد [13] .



پروردگارا! ما را از طرفداران بانگِ حق بفرما. خداوندا! پروردگارا! ما را از پيروان آنان كه صداي حق را در اين تاريخ طنين انداز كرده اند، قرار بده.

خداوندا! پروردگارا! خدماتي كه در اين روزها - آقايان و خواهران - درباره بنده تو حسين انجام مي دهند و سال به سال هم رونقش بيشتر مي شود (هرگز نميرد آن كه دلش زنده شد به عشق) نه فقط نمي ميرد، بلكه روز به روز انبساطش بيشتر مي شود، قبول بفرما. خدايا! از كساني كه كلمه عشق را به مسائل پايين تنزل داده و مردم را از عظمتِ اين كلمه سازنده محروم كردند، انتقام بگير.

معناي عشق همان است كه عرض كردم. عشق است كه اين كار را انجام مي دهد.

خدايا! پروردگارا! اين عشق حسيني و الهي را از ما مگير. پروردگارا! ما را موفق بدار تا از اين عشق، حداكثر بهره برداري را بنماييم.

خداوندا! پروردگارا! همان طور كه پدران ما را موفق كردي دامان حسين را به دست ما دادند، ما را نيز موفق بدار، تا دامان حسين را به اين جوانانمان بسپاريم. «آمين»


پاورقي

[1] نفس المهموم، قمي، ص 227 - بحارالانوار، مجلسي، ج 44، صص 392 و 393.

[2] نفس المهموم، ص 227 - تاريخ طبري، ج 5، ص 418 - الکامل، ابن اثير، چاپ 1387 ه.ق، چاپ بيروت، ج 3، ص 285.

[3] همان مآخذ.

[4] همان مآخذ.

[5] نفس المهموم، قمي، صص 227 و 228 - الکامل في‏التاريخ، ابن اثير، ج 3، ص 285، چاپ 1387 ه. ق بيروت.

[6] تاريخ طبري، ج 5، صص 419 و 420 - لهوف، ص 40.

[7] الکامل في‏التاريخ، ابن اثير، ص 285 - نفس المهموم، قمي، ص 228 - نهاية الارب، النّويري، ج 20، صص 434 و 435.

[8] نفس المهموم، قمي، صص 228 و 229 - الکامل في ‏التاريخ، ابن اثير، چاپ 1387 ه.ق بيروت، ج 3، ص 285.

[9] سوره صافات، آيه 102.

[10] در تاريخ طبري، نام هُوَيّ و در ارشاد شيخ مفيد، نام جون، وابسته ابوذر غفاري ذکر شده است.

[11] تاريخ طبري، ج 5، صص 420 و 421 - نفس المهموم، قمي، صص 232 و 233.

[12] ر.ک: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، محمدتقي جعفري، ج 1، ص 343.

[13] همان مأخذ، ج 10، ص 242.